بازگشت به خانه  |   فهرست مقالات سايت   |    فهرست نام نويسندگان

پنج شنبه 21 آبان 1388 ـ  12 نوامبر 2009

 

زمینه‌های اقبال از «سکولاریسم» در جامعه امروزین ایران

مهدی قاسمی

چندی پیش، در «‌شرح نظری» با عنوان "نگاهی دیگر به ‌جنبش سبز"، هرچند به ‌طور ضمنی و حاشیه‌ای، نوشته بودم: «‌عمیقاً بر این نظر اصرار دارم که سکولارهای ما نباید شرایط فوق‌العاده مساعد کنونی را در نشر مطالبات و عقاید خود از کف بدهند و طبعا باید بر این واقعیت توجه کنند که فضای ذهنی مردم ایران، حتی در سطح توده‌ها، چنان آمادگی و استعدادی برای جذب و پذیرش مفاهیم سکولار یافته است که مسلما نظیر آن را در سایر جوامع اسلامی نخواهند یافت».ه

دو هفته قبل، نامه‌ای به دستم رسید (با امضایی ناخوانا و چه بسا به دلیل رعایت احتیاط ـ بی‌نام) که نویسندهء آن سعی کرده بود تا بر «‌ضعف و سستی نظر و برداشت من» به هر روی حجتی بیاورد. نامه بسیار مفصل است و ده ورقی را شامل می‌شود، ناگزیر از نقل کامل آن معذورم ولی می‌توانم عصاره‌ی آن را در این عبارات منعکس کنم:ه

1. «‌نظر و برداشت» من نادرست است و «‌به دور از واقع‌بینی» است زیرا «‌پیدا است، به دلیل سال‌ها دوری از ایران» نتوانسته‌ام به «‌تطورات و دگردیسی‌هایی» که در سی سال گذشته به روحیات مردم دست داده «‌آن‌طور که بایسته است» راه یابم.ه

2. «‌نظر و برداشت» من، هم چنین از دیدگاه دموگرافی، یعنی تبدیل جمعیت سی میلیونی ایران در سال پنجاه و هفت به نفوس هفتاد میلیونی کنونی، ناقص است زیرا این «فاکتور مهم که به خودی خود، تحولات گوناگونی را در زمینه‌های مادی و فرهنگی پدید می‌آورد در آن [نظر و برداشت] ملحوظ واقع نشده است.ه

3. در «‌قضاوت نهایی» به خط اشتباه افتاده‌ام زیرا [از دیدگاه نویسنده‌ی نامه] از درک این «‌واقعیت» محروم مانده‌ام که در ایران امروز شمار روی آورندگان به مذهب «آن هم آمیخته به تعصب از نود در صد هم فراتر رفته» و اجمالا «‌مردم در قیاس با گذشته، به درجات بالایی مذهبی‌تر و حتی خرافی‌تر شده‌اند» و در نتیجه داوری من مبتنی بر این نظر که «‌ذهنیت مردم ایران حتی در سطح توده‌ها، برای جذب مفاهیم سکولاریسم و یا «‌لائیسیته» آمادگی و استعداد فوق‌العاده‌ای یافته است، به دور از واقعیات و نشانه‌ی کامل بی‌اطلاعی و ساده‌اندیشی است».ه

****

پیش از ورود به قلب موضوع چند توضیح و یا یادآوری را لازم می‌دانم.ه

نخست این که من، اصولا، زیاد به بگومگوها و «احتجاج‌های» به اصطلاح ژورنالیستی علاقه ندارم (‌این یادآوری شاید لازم باشد که پس از پایان دوره‌ی رضا شاهی که در آن محلی برای داد و ستد اندیشه‌ها متصور نبود فضای بی مرز و ظاهرا آزادی پدید آمد که در آن هر تظاهری به نام دمکراسی بی‌مایه و بدلی بود، و طبعا در چنان جوی جدال‌های بی‌اساس و چه بسا مغرضانه و سودجویانه به صورتی از «‌خصوصیات» و سیره‌ی روزنامه‌نگاری ما مبدل شد و کم و بیش ادامه یافت)، بیدرنگ اضافه کنم که این «‌بی علاقه بودن» هرگز به آن مفهوم نبوده است که برای داد و ستد و حتی تقابل اندیشه‌ها که خود از عوامل بلوغ فکری آدمیزاد است بهایی قائل نیستم. منظور من رویگردانی از «‌قال و مقال‌هایی» است که جز در خط اغراض، نه فقط به ثمر و سودی نمی‌رسند، که اغلب تنگدلی‌ها و کدورت‌های مزمنی را باعث می‌شوند.ه

دوم ـ مسلما خوانندگان به خاطر دارند که من در مقال مورد بحث، پس از ارائه‌ی این نظر که «فضای ذهنی مردم ایران، برای جذب مفاهیم سکولاریسم آمادگی و استعداد فوق‌العاده یافته است» در پرانتز یادآوری کرده بودم که به قصد پرهیز از پیچیدگی و درهم ریختگی موضوعات، (دلایل خود را بر این زمینه‌ی خاص، با تاکید بر روح سکولاریسم که هرگز خصلت «‌ضد مذهبی» نداشته و عمدتا در خط دفاع از دمکراسی و «‌آزاد اندیشی» پیش رفته است، در فرصت مستقل دیگری مطرح خواهم کرد.) نامه‌ی هموطن ناشناس، البته این حسن را داشت که آن فرصت را جلو انداخت و در عین حال هشداری شد برای من که چه بسا شبهه‌ای که شاید به دلیل نارسایی قلم من به ایشان دست داده است شامل حال دیگران نیز بشود و لذا هر چه زودتر باید آن شبهه را برطرف کنم.ه

سوم ـ هرچند ناگفته نیز پیدا است که مقصود از «سکولاریسم» در آن مقال، صرف «‌جدایی مذهب و حکومت» نبوده است ولی شبهه‌ی نویسنده‌ی نامه مرا وامی‌دارد تا از این توضیح کوتاه غفلت نکنم که در رابطه‌ی مفاهیم «‌دموکراسی» (و در قلمرویی وسیعتر «‌فلسفه‌ی آزاد‌اندیشی») و «‌سکولاریسم» و حقوق بشر نوعی پیوند و آمیختگی مطرح است. حرف این است که مثلا وقتی سخنی از «‌دمکراسی» و «‌فلسفه‌ی آزاداندیشی» و یا «‌حقوق بشر» در میان است از منظر دموکرات‌ها و هواداران حقوق بشر، اگرچه «‌سکولاریسم» شرط کافی برای تحقق دمکراسی و حقوق بشر نیست ولی بی هیچ تردید، شرط لازم و غیرقابل اجتناب هست، یعنی شرطی که بی‌آن بنای دمکراسی و یا حقوق بشر نه فقط سست که بی‌پایه می‌شود و طبعا در تقابل با فلسفه‌ی «‌آزاد‌اندیشی» استبداد فکری، غلبه می‌یابد.ه

آلبر بایه، استاد اسبق فلسفه در سوربن و یکی از متشخص‌ترین سربازان راه «لائیسیته»، در یک اثر درسی خود نوشته بود: «لائیک‌ها به دلیل آن که آزاداندیش هستند هرگز روی به اقدامات ضد مذهبی ندارند. آن‌ها می‌گویند پیکار بر ضد متعصبین و خشکه‌ مقدس‌ها و متحجرین به جای خود ولی پیکار بر ضد کاتولیک‌ها، پروتستان‌ها، کلیمی‌ها و مسلمان‌ها، خیر، خیر، و در واقع این همان سنت مبارزه‌ای است که آزاداندیشان قرن نوزدهم پیش گرفته بودند، یعنی آن‌ها آزادی را نه برای خود یا برای نبرد با مذهب بلکه برای همگان طلب می‌کردند... بسیاری از لائیک‌ها که خود من [پروفسور بایه] نیز از آن‌ها هستم معتقدند که زمان آن رسیده است تا تمام کسانی‌ که از ایده‌های خود سخن می‌گویند و دفاع می‌کنند، توجه و استنباط متقابل دیگران را در قلمرو اندیشه مورد نظر قرار دهند، به‌ نظر من، ما بدون آن که اندیشه‌ها و باورهای خود را از دست بدهیم می‌توانیم با آن‌ها که اندیشه‌ی دیگری در سر دارند و حتی پای‌بند معتقدات کاملا مخالفی در برابر ما هستند، عادلانه رفتار کنیم و در بعضی جهات آن‌ها را دوست بداریم.» با این نگاه، واقعیت این است که به خلاف برداشت کسانی که به درون‌مایه‌ی «‌سکولاریسم» آگاهی کامل ندارند و مثلا نظام شوروی (سابق) را در ردیف نظام‌های سکولار می‌نشانند، باید گفت در نظام شوروی و خصوصا در دوره‌ی سیاه استالینی اصولا «سکولاریسم» به معنای اصیل کلمه و مبتنی بر اندیشه‌ی «‌جدایی مذهب و حکومت» مطرح نبود، «‌ضدیت با مذهب» و «‌دفع مذهب و دین» یکی از شاخص‌های «‌فرهنگ سوسیالیستی» شناخته می‌شد. پیش از استالین نیز لنین آنگاه که از تبعید به روسیه بازگشت، با عاریت گرفتن جمله‌ی معروف مارکس «‌دین تریاک توده‌ها»، سوسیال دمکرات‌های روس را سرزنش می‌کرد که حتی به اندازه‌ی رمانتیست‌های قرن هجدهم هم با دین و دین‌ورزی نجنگیده‌اند.ه

به بیان روشن‌تر و بازتر، سخن ما از مفهومی است که به موجب آن هرگونه «حکومتی» خواه مبتنی بر دین (به معنای عام آن) و خواه برآمده از ایدئولوژی‌ها (جزمیت‌های ایدئولوژیک) مردود است زیرا حکومتی که این طرف پای‌بند قواعد دینی و ایدئولوژیک می‌شود، در آن طرف الزاما اصول دمکراسی و حقوق بشر را از خود می‌راند. ضمنا این توجه را رها نکنیم که در یک نگاه تاریخی به چند و چون مطرح شدن و شکل گرفتن «‌سکولاریسم» در نظام‌های دمکراتیک، به این برداشت می‌رسیم که خویشاوندی سکولاریسم و «‌دمکراسی و حقوق بشر» از مقوله‌ی قدیمی‌تری آغاز می‌شود که نام آن فلسفه‌ی «‌آزاداندیشی» است که رشته‌ها و ریشه‌ها و نطفه‌های آن را تا فراسوی عصر رنسانس می‌توان پی گرفت. این که من جای جای از «سکولاریسم» و آمیختگی و هم‌نشینی «‌دمکراسی» و «‌حقوق بشر» و « آزاداندیشی» (و به بیان گسترده‌تر: گرایش بشر به آزاداندیشی) یاد کرده‌ام، نظر بر همین روابط علت و معلولی داشته‌ام.ه

به هر روی در مغرب زمین و خصوصا در تاریخ تحولات غرب اروپا، با بی‌شمار چهره‌هایی در قلمرو‌های فلسفه، علم، هنر، ادبیات و حتی مذهب آشنا می‌شویم که از منظر باورهای دینی مردمانی مومن بودند ولی در همان حال مکتب آزاداندیشی بیگمان وامدار آن‌ها است. مونتسکیو که شجاعانه با قدرت مطلقه‌ی پاپ در نبرد بود و می‌گفت «‌پاپ همان بت عتیق است که به همان سنت دیرینه پرستش می‌شود» خود یک کاتولیک مومن بود. ‌ولتر با همه‌ی شیفتگی و احساسی که به صدق نسبت به «‌کتاب مقدس» ابراز می‌کرد، دلیرانه بر سر دفاع از آزاد‌اندیشی می‌ایستاد و با استواری به خدای ‌نیوتن نیز عقیده داشت.

پیش از این‌ها، چهره درخشان فلسفه، دکارت، با همه‌ی تعلقات مذهبی، «‌عقل» را به ویژه در پهنه‌ی امور قضایی و آموزشی و پرورشی پایگاه باورها می‌خواند. مالبرانش هرچند یک اندیشه‌گر مذهبی شناخته می‌شد ولی با آثار فلسفی خود، گویی ناخواسته، ضربات مهلکی بر برودت‌ها و خشکی‌های مذهب کاتولیک وارد می‌آورد. کوتاه سخن در همان راهی که بشر خرده خرده، با نیاز به «‌اندیشه‌ی مختار و آزاد» کما بیش آشنا شد به ضرورت‌هایی مانند دمکراسی و حقوق بشر و سکولاریسم نیز آگاهی یافت و امروز این سه پدیده چنان به هم تنیده و در آمیخته‌اند که حتی تفکیک ذهنی آن‌ها نیز ناممکن است. دقیقا پیدا است که از منظر نویسندگان اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر (مصوبه دهم دسامبر 1948)، پیوند ذاتی میان «‌حقوق بشر» و «‌دمکراسی» و «‌سکولاریسم» بی آن که از این سه مقوله نام بیاورند امری مسلم و غیر قابل اجتناب تلقی می‌شده است. این برداشت را مشخصا از ماده‌ی 18 اعلامیه داریم که می‌گوید:

«هر شخص حق دارد از آزادی اندیشه، وجدان و دین بهره‌مند بشود. این حق، مستلزم آزادی تغییر دین یا اعتقاد در قالب آموزش دینی، عبادت‌ها و اجرای آیین‌ها و مراسم دینی به تنهایی یا در جمع، به‌طور خصوصی و یا عمومی است.»ه

می‌بینیم که در این ماده، چطور بر حق انسان در برخورداری از اندیشه‌ی آزاد تاکید شده و چطور شرایط پاسخگویی به این نیاز یک به یک رقم خورده و چطور «تلویحا» تحقق منظور بدون وجود یک حکومت سکولار امری ناممکن تلقی شده است. مایه شگفتی نبود که در مراحل تدوین و تدارک «اعلامیه جهانی حقوق بشر» نمایندگان کشورهای مذهبی و ضد مذهبی (از جمله عربستان سعودی و بلوک شوروی) هرچند با استدلال‌‌های ظاهرا متفاوت ولی کنار یکدیگر می‌راندند و نماینده‌ی سعودی غرق در جزمیت‌های مذهبی، آزادی مذهب را نقص عهد با خدا می‌دانست و نمایندگان شوروی و سلسله‌ی اقمار او، طرح اعلامیه را مبتنی بر «فردگرایی از خود بیگانه‌ساز» و محصولی از لیبرالیسم سرمایه‌داری غرب می‌شناختند و به همین دلیل بود که به هنگام رای‌گیری برای طرح اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر در مجمع عمومی ملل متحد، نماینده‌ی آفریقای جنوبی، پشت به نظام نژادی «آپارتاید» و نماینده‌ی عربستان سعودی به «پیروی از احکام لایزال الهی» و نمایندگان بلوک شرق (شوروی، اوکراین، بلوروسی، چکوسلواکی، لهستان و یوگسلاوی)، در کنار هم، به اعلامیه جهانی حقوق بشر، رای ممتنع دادند و البته یکایک بهانه آوردند که امتناع آن‌ها از دادن رای تنها بدین دلیل است که با «‌پاره‌ای» از مواد اعلامیه مخالفند. بیان هر چه عریان‌تر آن واقعه قاعدتا این است که در پس آن «اتحاد مقدسی» که با هدف مقابله با اعلامیه حقوق بشر میان باخدایان و بی‌خدایان و نژاد‌پرستان در گرفت، انگیزه‌ی اساسی هیچ جز جزمیت‌های اعتقادی و دینی نمی‌توانست بود. گفتنی است که میراث‌داران آن «اتحاد مقدس» همواره با همان انگیزه، در برابر اندیشه‌ی «‌سکولاریسم» و جوهره‌ی دمکراتیک آن جبهه گرفته‌اند. درک علل چنین برخوردی دشوار نیست (پیشتر هم به آن اشاره کرده‌ام). سکولاریسم مورد بحث، جزء لاینفک و حتی اجتناب‌ناپذیر دمکراسی و دمکراسی‌خواهی است و بنا بر این، انتساب «سکولاریسم» به نظام‌هایی نظیر آنچه در کره شمالی و چین و یا در قالب استبدادهای فردی و نظامی در اینجا و آنجا یافتنی است، ناشی از یک تشخیص غلط است. سکولاریسم یا لائیسیته، مشربی است که از درون اندیشه‌ی آزاد و چه بهتر که گفته شود از نیاز بشر به آزاداندیشی سرکشیده است و به همین دلیل است که ورود سکولاریسم (غالبا با عبارت جدایی حکومت و کلیسا) در قوانین اساسی نظام‌های دمکراتیک، هرگز و هرگز، نه بندی به روی مذاهب ساخته و نه مانعی در برابر تظاهرات عقیدتی (ایدئولوژیک) نهاده و این سهل است که حضور این اصل در قوانین اساسی کشورهای دمکرات، خود همواره چون پشتگاه استواری در دفاع از حق مومنان مذهبی و صاحبان عقاید سیاسی و طبعا افرادی که به «غیب» باور ندارند عمل کرده است.  ه

***

من خود را در توضیحات و یا یادآوری‌های فوق ناگزیر یافتم زیرا احساس کردم که در استدلال این نظر که (جامعه‌ی کنونی ما، بیش از هر زمان و بیش از هر یک از جوامع مسلمان دیگر برای جذب اندیشه‌ی «سکولاریسم» استعداد و آمادگی یافته است) به نقل مقدماتی از آن دست نیاز دارم. مخالفان این نظر (از جمله نویسنده‌ی نامه‌ی مورد بحث) غالبا بر «مذهبی بودن» و یا «مذهبی‌تر شدن» مردم ایران استناد می‌کنند. از منظر اینان «‌سکولاریسم» گویی ماشینی است که کار آن «‌مذهب‌زدایی» است و به همین سبب در یک جامعه‌ی مذهبی کاربردی ندارد. از یادآوری‌ها و توضیحات پیشین به این نتیجه رسیدم که چنین برداشتی از بنیان با واقعیت در تضاد است. افزوده بر این، به مصداق «آفتاب آمد دلیل آفتاب»، هم اکنون در تمامی کشورهایی که در سلسله‌ی دمکراسی‌ها قرار دارند شاهدیم که اتکاء قانونی به اصل «‌جدایی کلیسا و حکومت» و به بیان دقیقتر، «نهادینه شدن» این اصل، نه فقط بر آزادی‌های مذهبی و عقیدتی مانعی نساخته بلکه به عکس این « آزادی‌ها» را تضمین کرده است. و اما جدا از این مقوله‌ی اصولی، میل دارم ـ هرچند اندکی از مسیر خود خارج می‌شوم ـ به یکی از دعاوی «‌نویسنده نامه» که در واقع «‌پایگاه برهانی» ایشان است، به ویژه از این باب بپردازم که این شیوه‌ی «استدلالی» در محاورات ما ایرانی‌ها حتی در رده‌ی اصحاب نظر نیز رایج است و چون پشتگاه واقعی ندارد غالبا به کج‌اندیشی‌ها مایه می‌دهند. می‌نویسند: «در ایران امروز شمار روی آوردندگان به مذهب آن هم آمیخته به تعصب از نود درصد فراتر رفته است آن‌طور که مردم در قیاس با گذشته، به درجات فوق‌العاده بالایی مذهبی‌‌تر و حتی خرافی‌تر شده‌اند.» نخستین پرسشی که در قبال این دعوی برای هر کس پیش می‌آید این است که این رقم "نود در صد" چگونه به دست ایشان رسیده است؟ ـ قاعدتا بر اساس یک آمارگیری ـ و لذا پرسش دوم این خواهد بود که آیا، اقدام به آمارگیری خصوصا در این زمینه‌ها که به بیان آزاد و آشکار معتقدات افراد نیاز دارد، در شرایط امروزین ایران امکان‌پذیر است؟ آیا در فضای کنونی، به کسی و یا سازمان بی‌طرفی جوازی داده می‌شود تا آزادانه با مردم کوچه و بازار، شهر و ده به گفت و گو بنشیند و جمع نظر کند و سرانجام به آماری قابل اعتنا و اتکاء دست یابد؟ اگر گروهی و یا کسی به شیوه‌ای پنهانی بر این زمینه دست به کار شود، آیا در آن جو ترسناک اطمینانی هست که پاسخ‌ها برآمده از دل‌ها باشد؟ این پرسش‌ها را بدان جهت مطرح نمی‌کنم تا از آن نتیجه‌ی معکوس بگیرم و مثلا بر صحت نظر کسانی دلیل بیاورم که به خلاف ایشان معتقدند (و یا همان به که گفته شود) ادعا می‌کنند که در شرایط رژیم اسلامی، بیش از هشتاد تا نود در صد مردم بر اعتقادات مذهبی خود و خاصه «‌مسلمانی خود» پشت کرده‌اند. نه! من با این هر دو اسلوب اظهار نظر که پایه‌ی منطقی و تجربی ندارند و بیشتر از کشش‌های عاطفی افراد برآمده‌اند، مخالفم و چنین روش‌ها و به اصطلاح «‌استدلال‌ها» را بی‌بها می‌دانم. گو این که مقوله‌ای را که من مطرح کرده‌ام، اصولا ربطی به «مذهبی یا بیشتر مذهبی شدن» مردم و عکس آن ندارد. مقوله‌ای‌ست در اثبات این نظر که اندیشه‌ی «‌سکولاریسم» در جامعه‌ی ما زمینه پذیرش و رشدی یافته است که در مقام قیاس با سایر جوامع اسلامی نظیر ندارد. بدیهی است هر کس حق دارد در قبال این «‌دعوی» هم خواهان دلیل باشد و حتی بداند که بنای این «‌نظر» از چه مصالحی است و بر چه منطقی تکیه دارد؟ مسلما مرا معلومات و به اصطلاح «‌داده های» آماری به چنین باوری رهنمون نبوده‌اند. استدلال من مبتنی بر «‌علت‌یابی، جستجو و در همه حال تعقل» است. «‌نویسنده‌ی نامه» دور بودن از فضای ایران امروز را یکی از دلایل «‌خطای باصره‌ی من» شناخته‌اند. یقینا حضور در متن یک جامعه، شناخت آن جامعه را روان‌تر می‌کند ولی این حضور چنان الزام‌آور نیست که بی آن باب تحقیق مسدود شود. زیرا اگر لازمه‌ی هر کار تحقیقی خصوصا در زمینه‌های علوم انسانی را حضور در آن زمینه‌ها بشناسیم، آنگاه باید بر همه‌ی پژوهش‌های گرانقدری که تاکنون در پهنه‌ی تاریخ و جوامع گذشته‌ی بشری صورت گرفته است، مهر باطل بکوبیم. در حالی که قبول این واقعیت نیازی به شرح و بسط ندارد که بسی از آگاهی‌های ما از چند و چون حوادث و تحولات تاریخی، حاصل تتبع و جستجوی (عقلانی و کارشناسانه) حتی در بیرون از حوزه‌ی شواهد و اسناد تاریخی بوده و چه بسا از راه بهره‌برداری از آثار ادبی و هنری گذشتگان به دست آمده است. یقین دارم که یک مورخ دقیق و حقیقت‌جو، مثلا در شناخت اوضاع و احوال اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و مذهبی در عصر حافظ (قرن هشتم هجری قمری ـ چهاردهم میلادی) آنچه را که از اندک آثار آن شاعر نابغه (کمتر از پانصد غزل و چند قطعه و قصیده) به دست می‌آورد، در صحت و اصالت نظر حتی بر همه‌ی آثار مورخان آن زمان و از جمله صاحب «‌ظفرنامه‌ی تیموری» پهلو می‌زند. منظورم این است که یک جستجوگر تاریخ و یا مسایل اجتماعی علی‌رغم دور بودن زمانی و مکانی با حوزه‌ی تحقیق خود می‌تواند از بسیاری ممکنات موجود، حتی از قلمرو آثار هنری و ادبی، بهره بگیرد. حالا حکایت این روزگار را کنار بگذاریم که چگونه در آن تکنولوژی و خاصه تکنولوژی حیرت‌انگیز ارتباط، کار پل بستن به حوادث و زندگی روزمره‌ی انسان‌ها را در سراسر کره‌ی ارض، حتی در بستر اجزاء ثانیه‌ها، میسر ساخته است. این توجه را گم نکرده‌ایم که در همین حوادث اخیر ایران و خیزش ضد استبدادی مردم، چگونه ما از هزاران هزاران فرسنگ فاصله، به کمک وسایل ارتباطی نو، خود را در خیابان‌های تهران و سایر شهرهای ایران می‌دیدیم و فریادهای دادخواه جوانان و زنان و مردان برخاسته و زنجیر‌ شکسته را گویی از کنارشان می‌شنیدیم. با این همه دعوی من بر وسعت و عمق استعداد مردم ایران به قبول یک نظام لائیک به خطوط دیگری باز می‌گردد و به هر روی نمی‌خواهم بیش از این از مسیر نقل خود دور بیفتم. در شرایط حکومت مطلقه‌ی مذهبی که خرده خرده به نوعی میلیتاریسم قهار گراییده است، باور من به استعداد و آمادگی جامعه‌ی ایران، در جذب مفهوم «سکولاریسم» مسلما مبتنی بر معلومات آماری نیست که پیشتر هم اشاره کردم در فضای جبر پلیسی توسل به آمار که مستلزم مراجعه‌ی آزاد با مردم است، آن هم بر زمینه‌هایی که خواه ناخواه مشروعیت نظام را در برابر علامت سئوال می‌نشاند، کاری نا‌ممکن است و من ناگزیر با اتکاء به اسلوب‌های یک جستجوی علمی روی به دو گذرگاه داشته‌ام: ـ شناخت «‌ارزش‌های فرهنگی» که طبعا تا ژرفای تاریخ ادامه یافته است. ـ تحلیل و مطالعه در حوادث سی سال گذشته و آثاری که آن حوادث در بنای روحی جامعه عموما و روحیه نسل جوان (نسل اکثریت) خصوصا به جای گذاشته‌اند. ناگفته پیدا است که این مقال گنجایی پرداختن به گذرگاه نخست را ندارد. به ناچار به این اشاره بسنده می‌شوم که قریب ده سال پیش جستجویی را زیر عنوان «‌نهضت‌‌های فرهنگی ایرانیان در کاهش عصبیت‌ها و برودت‌های دینی ـ در دوره‌ی اسلامی» آغاز کردم و در این راه به انبوه اسناد و مدارک و شاهدهای تاریخی خصوصا در قلمرو فروزش‌های فرهنگی دست یافتم و در فرجام به این برداشت رسیدم که: کوتاه زمانی پس از شکست سرنوشت‌ساز «‌نهاوند» که عرب‌ها به آن صفت «‌فتح الفتوح» دادند، ایرانی‌ها، هرچند به جبر و یا به اختیار، در اکثریت غالب به اسلام گرویدند ولی خاصه با روی کار آمدن بنی‌امیه که یکی از شوم‌ترین و زشت‌ترین حکومت‌های نژادی را پایه ریختند به صورت‌های جوراجور روی به مقاومت نهادند (از سال سی و هشت هجری در جنوب و از سال چهل و يک هجری در شرق ایران). برخی از این پایداری‌ها عمدتا جنبه‌ی نظامی و شورشی داشت و پاره‌ای خصلت فرهنگی و بعضی با هر دو جنبه، ولی واقعیت این است که در این جمع، آنچه از پایداری‌های فرهنگی (و از آن شمار، در قالب نهضت‌های شعوبی و عرفانی و...) برآمد و از سر نیاز با فرهنگ جامعه آمیخته شد، بالطبع دوام آورد و نسل بعد نسل جریان یافت و در پرتو همین زایش‌های فرهنگی بود که قلب جامعه از زنگار بسی عصبیت‌ها و خشکی‌های دینی مصون ماند. کسانی که به گردش‌های پژوهشی در جوامع اسلامی به ویژه در سرزمین‌های عربی و یا عرب شده (مانند شمال آفریقا) پرداخته‌اند، به وضوح تمام می‌توانند سستی و سختی عصبیت‌های دینی را در این جوامع و عمدتا میان ایرانی‌ها و سایرین عیار بزنند و این واقعیتی است که فراسوی کشش‌های تند و بی‌ربط ناسیونالیستی به کمال محسوس است. من امیدوارم اگر فرصتی دست دهد، فشرده‌ای از آن تحلیل یاد شده را ارائه دهم. ناگزیر به «‌گذرگاه دوم» باز می‌گردم که در اساس به نقد و سنج حوادث سی سال رفته و زایش‌های روحی در این مرحله‌ی استثنایی از تاریخ ما تعلق دارد. در ماوراء پذیرش و یا عدم پذیرش یکی از این دو دعوی (مذهبی‌تر شدن و یا گریزان شدن مردم از مذهب، در این دوران حکومت مطلقه‌ی فقها)، یک نگاه ساده بر روند و روال زندگی مردم، منطقا و عقلا به کشف این واقعیت منتهی می‌شود که ذهنیت مردم در یک اکثریت هنگفت آگنده از نفرت در برابر «حکومت مذهبی» قرار گرفته است. می‌توان این‌طور پنداشت که اقلیتی از این مردم، به دلیل مشاهده‌ی فجایعی که آشکارا از متن رژیم برآمده، از دیانت آباء و اجدادی خود بریده‌اند. ولی این هم قابل انکار نیست که بسی از مردم بر تعلقات دینی خود استوار مانده‌اند. ولی این همه مانع از آن نیست تا بر آن کانون و مرجعی که زندگی را بر آن‌ها حرام و سیاه کرده است به دیده خشم و نفرت ننگرند. جوان‌هایی که زاده‌ی این دوران سی ساله‌اند، خواه از رهگذار نقل‌ها و خواه از طریق آگاهی‌هایی که بنا بر الزامات جهان کنونی به دست می‌آورند و مهمتر از همه تحت تاثیر نیازهای عصر جوانی، می‌بینند که چگونه فرصت‌های زندگیشان در سایه‌ی منحوس پاسداران جهل و متولیان چاه جمکران می‌پوسد و چگونه در کنار و متن لجنزاری از فساد و فضایی آمیخته به بهیمی‌ترین اشکال اختناق روز تا روز از نفس می‌افتند. جوان‌ها بی‌خبر نمانده‌اند که متولیان این رژیم، و قریب به اتفاق آیت‌الله‌ها و حجت‌الاسلام‌ها و ثقت‌الاسلام‌هایی که در این سی سال سیاه مثل علف هرز از زمین خدا روییده‌اند، چطور از امروز تا فردايی به مال و منالی نجومی که هرگز به خواب هم نمی‌دیدند دست یافته‌اند حالی که توده‌های مردم آن هم در سرزمینی که بر دریایی از ثروت نشسته است جز فقر سیاه و عوارض روحی و جسمی طاقت‌سوز آن نصیبی نبرده‌اند. شبان و روزان، از زبان «‌رهبر» و یا پامنبری‌های رهبر، قصه‌ها از بی‌اخلاقی و بی‌فرهنگی و فساد و ضلال غرب می‌شنوند و در همان حال شاهدند که جمیع این موعظه‌گران «ضد غرب» و «ضد استکبار» وقتی پای بهره‌گیری نه فقط از مزایای زندگی که حتی ظواهر زندگی غربی‌ها مطرح است، این یک بر آن سبقت می‌گیرند. جوان‌ها به چشم می‌بینند که « اولیاء» این حکومت اسلامی که «‌نخستین حکومت الله» لقب گرفته است، چه آشکار و چه آسان، این طرف از غرب فاسد و فساد‌انگیز لاف می‌زنند و آن طرف در مقام کسب امتیاز و غرور و «شخصیت»، مدارک مجعول دانشگاه‌های غرب را به خود می‌بندند. و اما آن‌ها که سالمندترند و دوران انقلاب و روزگاران گذشته را به خاطر دارند و در یکسو نکبت و ذلت دامنگیر خود را ناظرند و در سوی دیگر نویدهای بهشتی عصر انقلاب را تداعی می‌کنند مواعظ آیت‌الله خمینی را، آنگاه که پیاده بود را به یاد می‌آورند. به خاطر می‌آورند که به درد از رنج مستضعفان می‌نالید و از فساد و ستمی که به‌زعم او بر مردم تحمیل شده است به خشم سینه‌چاک می‌زد که آی و آی! «‌مردم ما حقوق اولیه‌ی بشریت را مطالبه می‌کنند و حق اولیه بشر است که من می‌خواهم آزاد باشم. من می‌خواهم حرفم را بزنم، من می‌خواهم خودم باشم ـ از سخنرانی آیت‌الله خمینی در نوفل لوشاتو، نوزده مهر 1357». و فراموش نمی‌کنند که همو در کوتاه زمانی وقتی تخت ولایت و خلافت خود را استوار یافت در برابر آن‌ها که با کشف آن همه وعده‌های گزاف به جوش آمده بودند، به فریاد پاسخ می‌داد: «‌من توصیه می‌کنم به شما مخالفین که اینقدر اجتماع نکنید، اینقدر حرف نزنید، اینقدر اعلامیه ندهید، اینقدر نشریه ندهید، جرات کرده‌اید؟ سر در آورده‌اید؟ توی دهنتان می‌زنم ـ از سخنان خمینی، قم، مهر ماه 1358»، مردمی که از زبان «رهبر کبیر انقلاب» مژده داشتند که: «به محض این که شاه برود بحران‌های سیاسی و اقتصادی در ایران رفع می‌شود ـ مصاحبه با تلویزیون پاریس، 27 اکتبر 1987»، مردمی که به اتکاء وعده‌ی امام دلخوش بودند که «کشور ورشکسته‌شان» بیدرنگ «‌با اسقرار جمهوری اسلامی، ساختمان واقعی و حقیقی خود را شروع خواهد کرد ـ مصاحبه با رادیو اتریش، اول نوامبر 1987»، مردمی که همچنان از «امام راستگو و خوش خبر» شنیده بودند: «نگذاشته‌اند ملت ما رو به ترقی برود، اقتصاد ما به کلی از بین رفته است، پول نفتش هم دارد بی‌حساب خرج می‌شود ـ مصاحبه با رادیو پاریس، 29 اکتبر 1987»، آری این مردم، حالا و در همه‌ی سال‌های این سی سال سیاه، حتی از زبان کارگزاران رژیم، شنیده‌اند و می‌شنوند که: چگونه در‌آمد همان نفت، دریغ از شکم‌های گرسنه‌ی کودکان ایران، سیل‌وار به سوی دمشق و غزه و لبنان روان است و به دست نامردمی می‌رسد که این طرف کیسه‌ها را پر می‌کنند و آن طرف بر مالکیت عربی خوزستان و خلیج فارس و جزایرش امضاء می‌گذارند. این مردم با حفظ خاطره آن روزها که بساط انقلاب به دست تقلب و تزویر و پشت به نادانی و نابخردی حکومت وقت و دشمنان چپ و راست رنگارنگش پهن می‌شد اینک در گزارش‌های دولتی می‌خوانند که: پانزده درصد افراد جامعه زیر خط فقر مطلق دست و پا می‌زنند ـ شمار معتادان از چهار میلیون در گذشته است ـ گسترش فحشا حد یقف ندارد ـ ارتشاء به امری متعارف و معمول بدل شده است ـ دزدی و تجاوز و ناامنی در مسیری است که هر سال رکورد تازه‌ای بر رکورد سال پیش خود نشانده است و...  من برای پرهیز از طولانی‌(تر) شدن مقال همین جا به شرح شاهدها که به راستی از لحاظ شمار و نوع حیرت‌انگیزند پایان می‌دهم خاصه که گمان می‌کنم همین «مجمل» می‌تواند «حدیث مفصل» را نمایندگی کند. طبعا این پرسش کلیدی در میان است: حتی جدا از این قماش دعوی‌ها که (مردم ایران در سی سال گذشته، بیش از پیش روی به مذهب کرده و یا به عکس روی از مذهب گردانده‌اند...) آیا وسعت و غلظت دردها و مصیبت‌هایی که این چنین نفس‌ها گرفته و هستی‌ها بر باد داده، کافی نبوده است تا آن‌ها را به ماهیت کانونی که این همه رنج و تباهی آفریده است آشنا کند؟ به گمان من، (البته) نه آن اقلیت کوچکی که پشت به رژیم مذهبی در آلاف و الوف باد آورده غرق شده است، بلکه اکثریت بزرگ مردم ایران در‌یافته‌اند که سرچشمه‌ی این زهرآبه‌ی زندگی‌سوز کجا است. فهم این نظر نه نیاز به آمار و پرس و جو دارد و نه به حضور در متن وانفسا. با عقل متعارف و نه چندان فیاض نیز دورادور می‌توان واقعیت را کشف کرد و به داوری نشست. آری، هیچ زمانی جامعه‌ی ما با ظرفیت‌های تاریخی و تجربی خود در حد این زمان برای گریز از «حکومت مذهبی» که بنا بر طبع خود نقش «عبادت» را به پاسداری از «قدرت» بدل کرده است استعداد و آمادگی نداشته است. زمینه‌های اقبال از « سکولاریسم» در جامعه امروزین ایران مهدی قاسمی  چندی پیش، در «‌شرح نظری» با عنوان نگاهی دیگر به ‌جنبش سبز هرچند به‌طور ضمنی و حاشیه‌ای نوشته بودم: «‌عمیقا بر این نظر اصرار دارم که سکولارهای ما نباید شرایط فوق‌العاده مساعد کنونی را در نشر مطالبات و عقاید خود از کف بدهند و طبعا باید بر این واقعیت توجه کنند که فضای ذهنی مردم ایران، حتی در سطح توده‌ها، چنان آمادگی و استعدادی برای جذب و پذیرش مفاهیم سکولار یافته است که مسلما نظیر آن را در سایر جوامع اسلامی نخواهند یافت.» دو هفته قبل، نامه‌ای به دستم رسید (با امضایی ناخوانا و چه بسا به دلیل رعایت احتیاط ـ بی‌نام) که نویسنده آن سعی کرده بود تا بر «‌ضعف و سستی نظر و برداشت من» به هر روی حجتی بیاورد. نامه بسیار مفصل است و ده ورقی را شامل می‌شود، ناگزیر از نقل کامل آن معذورم ولی می‌توانم عصاره‌ی آن را در این عبارات منعکس کنم: 1 ـ «‌نظر و برداشت» من نادرست است و «‌به دور از واقع‌بینی» است زیرا «‌پیدا است، به دلیل سال‌ها دوری از ایران» نتوانسته‌ام به «‌تطورات و دگردیسی‌هایی» که در سی سال گذشته به روحیات مردم دست داده «‌آن‌طور که بایسته است» راه یابم. 2 ـ «‌نظر و برداشت» من، هم چنین از دیدگاه دموگرافی، یعنی تبدیل جمعیت سی میلیونی ایران در سال پنجاه و هفت به نفوس هفتاد میلیونی کنونی، ناقص است زیرا این «فاکتور مهم که به خودی خود، تحولات گوناگونی را در زمینه‌های مادی و فرهنگی پدید می‌آورد در آن [نظر و برداشت] ملحوظ واقع نشده است.» 3 ـ در «‌قضاوت نهایی» به خط اشتباه افتاده‌ام زیرا [از دیدگاه نویسنده‌ی نامه] از درک این «‌واقعیت» محروم مانده‌ام که در ایران امروز شمار روی آورندگان به مذهب «آن هم آمیخته به تعصب از نود در صد هم فراتر رفته» و اجمالا «‌مردم در قیاس با گذشته، به درجات بالایی مذهبی‌تر و حتی خرافی‌تر شده‌اند» و در نتیجه داوری من مبتنی بر این نظر که «‌ذهنیت مردم ایران حتی در سطح توده‌ها، برای جذب مفاهیم سکولاریسم و یا «‌لائیسیته» آمادگی و استعداد فوق‌العاده‌ای یافته است، به دور از واقعیات و نشانه‌ی کامل بی‌اطلاعی و ساده‌اندیشی است».ه

***

     پیش از ورود به قلب موضوع چند توضیح و یا یادآوری را لازم می‌دانم. نخست این که من، اصولا، زیاد به بگومگوها و «احتجاج‌های» به اصطلاح ژورنالیستی علاقه ندارم (‌این یادآوری شاید لازم باشد که پس از پایان دوره‌ی رضا شاهی که در آن محلی برای داد و ستد اندیشه‌ها متصور نبود فضای بی مرز و ظاهرا آزادی پدید آمد که در آن هر تظاهری به نام دمکراسی بی‌مایه و بدلی بود، و طبعا در چنان جوی جدال‌های بی‌اساس و چه بسا مغرضانه و سودجویانه به صورتی از «‌خصوصیات» و سیره‌ی روزنامه‌نگاری ما مبدل شد و کم و بیش ادامه یافت)، بیدرنگ اضافه کنم که این «‌بی علاقه بودن» هرگز به آن مفهوم نبوده است که برای داد و ستد و حتی تقابل اندیشه‌ها که خود از عوامل بلوغ فکری آدمیزاد است بهایی قائل نیستم. منظور من رویگردانی از «‌قال و مقال‌هایی» است که جز در خط اغراض، نه فقط به ثمر و سودی نمی‌رسند، که اغلب تنگدلی‌ها و کدورت‌های مزمنی را باعث می‌شوند. دوم ـ مسلما خوانندگان به خاطر دارند که من در مقال مورد بحث، پس از ارائه‌ی این نظر که «فضای ذهنی مردم ایران، برای جذب مفاهیم سکولاریسم آمادگی و استعداد فوق‌العاده یافته است» در پرانتز یادآوری کرده بودم که به قصد پرهیز از پیچیدگی و درهم ریختگی موضوعات، (دلایل خود را بر این زمینه‌ی خاص، با تاکید بر روح سکولاریسم که هرگز خصلت «‌ضد مذهبی» نداشته و عمدتا در خط دفاع از دمکراسی و «‌آزاد اندیشی» پیش رفته است، در فرصت مستقل دیگری مطرح خواهم کرد.) نامه‌ی هموطن ناشناس، البته این حسن را داشت که آن فرصت را جلو انداخت و در عین حال هشداری شد برای من که چه بسا شبهه‌ای که شاید به دلیل نارسایی قلم من به ایشان دست داده است شامل حال دیگران نیز بشود و لذا هر چه زودتر باید آن شبهه را برطرف کنم. سوم ـ هرچند ناگفته نیز پیدا است که مقصود از «سکولاریسم» در آن مقال، صرف «‌جدایی مذهب و حکومت» نبوده است ولی شبهه‌ی نویسنده‌ی نامه مرا وامی‌دارد تا از این توضیح کوتاه غفلت نکنم که در رابطه‌ی مفاهیم «‌دموکراسی» (و در قلمرویی وسیعتر «‌فلسفه‌ی آزاد‌اندیشی») و «‌سکولاریسم» و حقوق بشر نوعی پیوند و آمیختگی مطرح است. حرف این است که مثلا وقتی سخنی از «‌دمکراسی» و «‌فلسفه‌ی آزاداندیشی» و یا «‌حقوق بشر» در میان است از منظر دموکرات‌ها و هواداران حقوق بشر، اگرچه «‌سکولاریسم» شرط کافی برای تحقق دمکراسی و حقوق بشر نیست ولی بی هیچ تردید، شرط لازم و غیرقابل اجتناب هست، یعنی شرطی که بی‌آن بنای دمکراسی و یا حقوق بشر نه فقط سست که بی‌پایه می‌شود و طبعا در تقابل با فلسفه‌ی «‌آزاد‌اندیشی» استبداد فکری، غلبه می‌یابد. آلبر بایه، استاد اسبق فلسفه در سوربن و یکی از متشخص‌ترین سربازان راه «لائیسیته»، در یک اثر درسی خود نوشته بود: «لائیک‌ها به دلیل آن که آزاداندیش هستند هرگز روی به اقدامات ضد مذهبی ندارند. آن‌ها می‌گویند پیکار بر ضد متعصبین و خشکه‌ مقدس‌ها و متحجرین به جای خود ولی پیکار بر ضد کاتولیک‌ها، پروتستان‌ها، کلیمی‌ها و مسلمان‌ها، خیر، خیر، و در واقع این همان سنت مبارزه‌ای است که آزاداندیشان قرن نوزدهم پیش گرفته بودند، یعنی آن‌ها آزادی را نه برای خود یا برای نبرد با مذهب بلکه برای همگان طلب می‌کردند... بسیاری از لائیک‌ها که خود من [پروفسور بایه] نیز از آن‌ها هستم معتقدند که زمان آن رسیده است تا تمام کسانی‌ که از ایده‌های خود سخن می‌گویند و دفاع می‌کنند، توجه و استنباط متقابل دیگران را در قلمرو اندیشه مورد نظر قرار دهند، به‌ نظر من، ما بدون آن که اندیشه‌ها و باورهای خود را از دست بدهیم می‌توانیم با آن‌ها که اندیشه‌ی دیگری در سر دارند و حتی پای‌بند معتقدات کاملا مخالفی در برابر ما هستند، عادلانه رفتار کنیم و در بعضی جهات آن‌ها را دوست بداریم.» با این نگاه، واقعیت این است که به خلاف برداشت کسانی که به درون‌مایه‌ی «‌سکولاریسم» آگاهی کامل ندارند و مثلا نظام شوروی (سابق) را در ردیف نظام‌های سکولار می‌نشانند، باید گفت در نظام شوروی و خصوصا در دوره‌ی سیاه استالینی اصولا «سکولاریسم» به معنای اصیل کلمه و مبتنی بر اندیشه‌ی «‌جدایی مذهب و حکومت» مطرح نبود، «‌ضدیت با مذهب» و «‌دفع مذهب و دین» یکی از شاخص‌های «‌فرهنگ سوسیالیستی» شناخته می‌شد. پیش از استالین نیز لنین آنگاه که از تبعید به روسیه بازگشت، با عاریت گرفتن جمله‌ی معروف مارکس «‌دین تریاک توده‌ها»، سوسیال دمکرات‌های روس را سرزنش می‌کرد که حتی به اندازه‌ی رمانتیست‌های قرن هجدهم هم با دین و دین‌ورزی نجنگیده‌اند. به بیان روشن‌تر و بازتر، سخن ما از مفهومی است که به موجب آن هرگونه «حکومتی» خواه مبتنی بر دین (به معنای عام آن) و خواه برآمده از ایدئولوژی‌ها (جزمیت‌های ایدئولوژیک) مردود است زیرا حکومتی که این طرف پای‌بند قواعد دینی و ایدئولوژیک می‌شود، در آن طرف الزاما اصول دمکراسی و حقوق بشر را از خود می‌راند. ضمنا این توجه را رها نکنیم که در یک نگاه تاریخی به چند و چون مطرح شدن و شکل گرفتن «‌سکولاریسم» در نظام‌های دمکراتیک، به این برداشت می‌رسیم که خویشاوندی سکولاریسم و «‌دمکراسی و حقوق بشر» از مقوله‌ی قدیمی‌تری آغاز می‌شود که نام آن فلسفه‌ی «‌آزاداندیشی» است که رشته‌ها و ریشه‌ها و نطفه‌های آن را تا فراسوی عصر رنسانس می‌توان پی گرفت. این که من جای جای از «سکولاریسم» و آمیختگی و هم‌نشینی «‌دمکراسی» و «‌حقوق بشر» و « آزاداندیشی» (و به بیان گسترده‌تر: گرایش بشر به آزاداندیشی) یاد کرده‌ام، نظر بر همین روابط علت و معلولی داشته‌ام. به هر روی در مغرب زمین و خصوصا در تاریخ تحولات غرب اروپا، با بی‌شمار چهره‌هایی در قلمرو‌های فلسفه، علم، هنر، ادبیات و حتی مذهب آشنا می‌شویم که از منظر باورهای دینی مردمانی مومن بودند ولی در همان حال مکتب آزاداندیشی بیگمان وامدار آن‌ها است. مونتسکیو که شجاعانه با قدرت مطلقه‌ی پاپ در نبرد بود و می‌گفت «‌پاپ همان بت عتیق است که به همان سنت دیرینه پرستش می‌شود» خود یک کاتولیک مومن بود. ‌ولتر با همه‌ی شیفتگی و احساسی که به صدق نسبت به «‌کتاب مقدس» ابراز می‌کرد، دلیرانه بر سر دفاع از آزاد‌اندیشی می‌ایستاد و با استواری به خدای ‌نیوتن نیز عقیده داشت. پیش از این‌ها، چهره درخشان فلسفه، دکارت، با همه‌ی تعلقات مذهبی، «‌عقل» را به ویژه در پهنه‌ی امور قضایی و آموزشی و پرورشی پایگاه باورها می‌خواند. مالبرانش هرچند یک اندیشه‌گر مذهبی شناخته می‌شد ولی با آثار فلسفی خود، گویی ناخواسته، ضربات مهلکی بر برودت‌ها و خشکی‌های مذهب کاتولیک وارد می‌آورد. کوتاه سخن در همان راهی که بشر خرده خرده، با نیاز به «‌اندیشه‌ی مختار و آزاد» کما بیش آشنا شد به ضرورت‌هایی مانند دمکراسی و حقوق بشر و سکولاریسم نیز آگاهی یافت و امروز این سه پدیده چنان به هم تنیده و در آمیخته‌اند که حتی تفکیک ذهنی آن‌ها نیز ناممکن است. دقیقا پیدا است که از منظر نویسندگان اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر (مصوبه دهم دسامبر 1948)، پیوند ذاتی میان «‌حقوق بشر» و «‌دمکراسی» و «‌سکولاریسم» بی آن که از این سه مقوله نام بیاورند امری مسلم و غیر قابل اجتناب تلقی می‌شده است. این برداشت را مشخصا از ماده‌ی هجده اعلامیه داریم که می‌گوید:  «هر شخص حق دارد از آزادی اندیشه، وجدان و دین بهره‌مند بشود. این حق، مستلزم آزادی تغییر دین یا اعتقاد در قالب آموزش دینی، عبادت‌ها و اجرای آیین‌ها و مراسم دینی به تنهایی یا در جمع، به‌طور خصوصی و یا عمومی است.» می‌بینیم که در این ماده، چطور بر حق انسان در برخورداری از اندیشه‌ی آزاد تاکید شده و چطور شرایط پاسخگویی به این نیاز یک به یک رقم خورده و چطور «تلویحا» تحقق منظور بدون وجود یک حکومت سکولار امری ناممکن تلقی شده است. مایه شگفتی نبود که در مراحل تدوین و تدارک «اعلامیه جهانی» نمایندگان کشورهای مذهبی و ضد مذهبی (از جمله عربستان سعودی و بلوک شوروی) هرچند با استدلال‌‌های ظاهرا متفاوت ولی کنار یکدیگر می‌راندند و نماینده‌ی سعودی غرق در جزمیت‌های مذهبی، آزادی مذهب را نقص عهد با خدا می‌دانست و نمایندگان شوروی و سلسله‌ی اقمار او، طرح اعلامیه را مبتنی بر «فردگرایی از خود بیگانه‌ساز» و محصولی از لیبرالیسم سرمایه‌داری غرب می‌شناختند و به همین دلیل بود که به هنگام رای‌گیری برای طرح اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر در مجمع عمومی ملل متحد، نماینده‌ی آفریقای جنوبی پشت به نظام نژادی «آپارتاید» و نماینده‌ی عربستان سعودی به «پیروی از احکام لایزال الهی» و نمایندگان بلوک شرق (شوروی، اوکراین، بلوروسی، چکوسلواکی، لهستان و یوگسلاوی)، در کنار هم، به اعلامیه جهانی حقوق بشر، رای ممتنع دادند و البته یکایک بهانه آوردند که امتناع آن‌ها از دادن رای تنها بدین دلیل است که با «‌پاره‌ای» از مواد اعلامیه مخالفند. بیان هر چه عریان‌تر آن واقعه قاعدتا این است که در پس آن «اتحاد مقدسی» که با هدف مقابله با اعلامیه حقوق بشر میان باخدایان و بی‌خدایان و نژاد‌پرستان در گرفت، انگیزه‌ی اساسی هیچ جز جزمیت‌های اعتقادی و دینی نمی‌توانست بود. گفتنی است که میراث‌داران آن «اتحاد مقدس» همواره با همان انگیزه، در برابر اندیشه‌ی «‌سکولاریسم» و جوهره‌ی دمکراتیک آن جبهه گرفته‌اند. درک علل چنین برخوردی دشوار نیست (پیشتر هم به آن اشاره کرده‌ام). سکولاریسم مورد بحث، جزء لاینفک و حتی اجتناب‌ناپذیر دمکراسی و دمکراسی‌خواهی است و بنا بر این، انتساب «سکولاریسم» به نظام‌هایی نظیر آنچه در کره شمالی و چین و یا در قالب استبدادهای فردی و نظامی در اینجا و آنجا یافتنی است، ناشی از یک تشخیص غلط است. سکولاریسم یا لائیسیته، مشربی است که از درون اندیشه‌ی آزاد و چه بهتر که گفته شود از نیاز بشر به آزاداندیشی سرکشیده است و به همین دلیل است که ورود سکولاریسم (غالبا با عبارت جدایی حکومت و کلیسا) در قوانین اساسی نظام‌های دمکراتیک، هرگز و هرگز، نه بندی به روی مذاهب ساخته و نه مانعی در برابر تظاهرات عقیدتی (ایدئولوژیک) نهاده و این سهل است که حضور این اصل در قوانین اساسی کشورهای دمکرات، خود همواره چون پشتگاه استواری در دفاع از حق مومنان مذهبی و صاحبان عقاید سیاسی و طبعا افرادی که به «غیب» باور ندارند عمل کرده است.ه

***

من خود را در توضیحات و یا یادآوری‌های فوق ناگزیر یافتم زیرا احساس کردم که در استدلال این نظر که (جامعه‌ی کنونی ما، بیش از هر زمان و بیش از هر یک از جوامع مسلمان دیگر برای جذب اندیشه‌ی «سکولاریسم» استعداد و آمادگی یافته است) به نقل مقدماتی از آن دست نیاز دارم. مخالفان این نظر (از جمله نویسنده‌ی نامه‌ی مورد بحث) غالبا بر «مذهبی بودن» و یا «مذهبی‌تر شدن» مردم ایران استناد می‌کنند. از منظر اینان «‌سکولاریسم» گویی ماشینی است که کار آن «‌مذهب‌زدایی» است و به همین سبب در یک جامعه‌ی مذهبی کاربردی ندارد. از یادآوری‌ها و توضیحات پیشین به این نتیجه رسیدم که چنین برداشتی از بنیان با واقعیت در تضاد است. افزوده بر این، به مصداق «آفتاب آمد دلیل آفتاب»، هم اکنون در تمامی کشورهایی که در سلسله‌ی دمکراسی‌ها قرار دارند شاهدیم که اتکاء قانونی به اصل «‌جدایی کلیسا و حکومت» و به بیان دقیقتر، «نهادینه شدن» این اصل، نه فقط بر آزادی‌های مذهبی و عقیدتی مانعی نساخته بلکه به عکس این « آزادی‌ها» را تضمین کرده است. و اما جدا از این مقوله‌ی اصولی، میل دارم ـ هرچند اندکی از مسیر خود خارج می‌شوم ـ به یکی از دعاوی «‌نویسنده نامه» که در واقع «‌پایگاه برهانی» ایشان است، به ویژه از این باب بپردازم که این شیوه‌ی «استدلالی» در محاورات ما ایرانی‌ها حتی در رده‌ی اصحاب نظر نیز رایج است و چون پشتگاه واقعی ندارد غالبا به کج‌اندیشی‌ها مایه می‌دهند. می‌نویسند: «در ایران امروز شمار روی آوردندگان به مذهب آن هم آمیخته به تعصب از نود درصد فراتر رفته است آن‌طور که مردم در قیاس با گذشته، به درجات فوق‌العاده بالایی مذهبی‌‌تر و حتی خرافی‌تر شده‌اند.» نخستین پرسشی که در قبال این دعوی برای هر کس پیش می‌آید این است که این رقم (نود در صد) چگونه به دست ایشان رسیده است؟ ـ قاعدتا بر اساس یک آمارگیری ـ و لذا پرسش دوم این خواهد بود که آیا، اقدام به آمارگیری خصوصا در این زمینه‌ها که به بیان آزاد و آشکار معتقدات افراد نیاز دارد، در شرایط امروزین ایران امکان‌پذیر است؟ آیا در فضای کنونی، به کسی و یا سازمان بی‌طرفی جوازی داده می‌شود تا آزادانه با مردم کوچه و بازار، شهر و ده به گفت و گو بنشیند و جمع نظر کند و سرانجام به آماری قابل اعتنا و اتکاء دست یابد؟ اگر گروهی و یا کسی به شیوه‌ای پنهانی بر این زمینه دست به کار شود، آیا در آن جو ترسناک اطمینانی هست که پاسخ‌ها برآمده از دل‌ها باشد؟ این پرسش‌ها را بدان جهت مطرح نمی‌کنم تا از آن نتیجه‌ی معکوس بگیرم و مثلا بر صحت نظر کسانی دلیل بیاورم که به خلاف ایشان معتقدند (و یا همان به که گفته شود) ادعا می‌کنند که در شرایط رژیم اسلامی، بیش از هشتاد تا نود در صد مردم بر اعتقادات مذهبی خود و خاصه «‌مسلمانی خود» پشت کرده‌اند. نه! من با این هر دو اسلوب اظهار نظر که پایه‌ی منطقی و تجربی ندارند و بیشتر از کشش‌های عاطفی افراد برآمده‌اند، مخالفم و چنین روش‌ها و به اصطلاح «‌استدلال‌ها» را بی‌بها می‌دانم. گو این که مقوله‌ای را که من مطرح کرده‌ام، اصولا ربطی به «مذهبی یا بیشتر مذهبی شدن» مردم و عکس آن ندارد. مقوله‌ای‌ست در اثبات این نظر که اندیشه‌ی «‌سکولاریسم» در جامعه‌ی ما زمینه پذیرش و رشدی یافته است که در مقام قیاس با سایر جوامع اسلامی نظیر ندارد. بدیهی است هر کس حق دارد در قبال این «‌دعوی» هم خواهان دلیل باشد و حتی بداند که بنای این «‌نظر» از چه مصالحی است و بر چه منطقی تکیه دارد؟ مسلما مرا معلومات و به اصطلاح «‌داده های» آماری به چنین باوری رهنمون نبوده‌اند. استدلال من مبتنی بر «‌علت‌یابی، جستجو و در همه حال تعقل» است. «‌نویسنده‌ی نامه» دور بودن از فضای ایران امروز را یکی از دلایل «‌خطای باصره‌ی من» شناخته‌اند. یقینا حضور در متن یک جامعه، شناخت آن جامعه را روان‌تر می‌کند ولی این حضور چنان الزام‌آور نیست که بی آن باب تحقیق مسدود شود. زیرا اگر لازمه‌ی هر کار تحقیقی خصوصا در زمینه‌های علوم انسانی را حضور در آن زمینه‌ها بشناسیم، آنگاه باید بر همه‌ی پژوهش‌های گرانقدری که تاکنون در پهنه‌ی تاریخ و جوامع گذشته‌ی بشری صورت گرفته است، مهر باطل بکوبیم. در حالی که قبول این واقعیت نیازی به شرح و بسط ندارد که بسی از آگاهی‌های ما از چند و چون حوادث و تحولات تاریخی، حاصل تتبع و جستجوی (عقلانی و کارشناسانه) حتی در بیرون از حوزه‌ی شواهد و اسناد تاریخی بوده و چه بسا از راه بهره‌برداری از آثار ادبی و هنری گذشتگان به دست آمده است. یقین دارم که یک مورخ دقیق و حقیقت‌جو، مثلا در شناخت اوضاع و احوال اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و مذهبی در عصر حافظ (قرن هشتم هجری قمری ـ چهاردهم میلادی) آنچه را که از اندک آثار آن شاعر نابغه (کمتر از پانصد غزل و چند قطعه و قصیده) به دست می‌آورد، در صحت و اصالت نظر حتی بر همه‌ی آثار مورخان آن زمان و از جمله صاحب «‌ظفرنامه‌ی تیموری» پهلو می‌زند. منظورم این است که یک جستجوگر تاریخ و یا مسایل اجتماعی علی‌رغم دور بودن زمانی و مکانی با حوزه‌ی تحقیق خود می‌تواند از بسیاری ممکنات موجود، حتی از قلمرو آثار هنری و ادبی، بهره بگیرد. حالا حکایت این روزگار را کنار بگذاریم که چگونه در آن تکنولوژی و خاصه تکنولوژی حیرت‌انگیز ارتباط، کار پل بستن به حوادث و زندگی روزمره‌ی انسان‌ها را در سراسر کره‌ی ارض، حتی در بستر اجزاء ثانیه‌ها، میسر ساخته است. این توجه را گم نکرده‌ایم که در همین حوادث اخیر ایران و خیزش ضد استبدادی مردم، چگونه ما از هزاران هزاران فرسنگ فاصله، به کمک وسایل ارتباطی نو، خود را در خیابان‌های تهران و سایر شهرهای ایران می‌دیدیم و فریادهای دادخواه جوانان و زنان و مردان برخاسته و زنجیر‌ شکسته را گویی از کنارشان می‌شنیدیم. با این همه دعوی من بر وسعت و عمق استعداد مردم ایران به قبول یک نظام لائیک به خطوط دیگری باز می‌گردد و به هر روی نمی‌خواهم بیش از این از مسیر نقل خود دور بیفتم. در شرایط حکومت مطلقه‌ی مذهبی که خرده خرده به نوعی میلیتاریسم قهار گراییده است، باور من به استعداد و آمادگی جامعه‌ی ایران، در جذب مفهوم «سکولاریسم» مسلما مبتنی بر معلومات آماری نیست که پیشتر هم اشاره کردم در فضای جبر پلیسی توسل به آمار که مستلزم مراجعه‌ی آزاد با مردم است، آن هم بر زمینه‌هایی که خواه ناخواه مشروعیت نظام را در برابر علامت سئوال می‌نشاند، کاری نا‌ممکن است و من ناگزیر با اتکاء به اسلوب‌های یک جستجوی علمی روی به دو گذرگاه داشته‌ام: ـ شناخت «‌ارزش‌های فرهنگی» که طبعا تا ژرفای تاریخ ادامه یافته است. ـ تحلیل و مطالعه در حوادث سی سال گذشته و آثاری که آن حوادث در بنای روحی جامعه عموما و روحیه نسل جوان (نسل اکثریت) خصوصا به جای گذاشته‌اند. ناگفته پیدا است که این مقال گنجایی پرداختن به گذرگاه نخست را ندارد. به ناچار به این اشاره بسنده می‌شوم که قریب ده سال پیش جستجویی را زیر عنوان «‌نهضت‌‌های فرهنگی ایرانیان در کاهش عصبیت‌ها و برودت‌های دینی ـ در دوره‌ی اسلامی» آغاز کردم و در این راه به انبوه اسناد و مدارک و شاهدهای تاریخی خصوصا در قلمرو فروزش‌های فرهنگی دست یافتم و در فرجام به این برداشت رسیدم که: کوتاه زمانی پس از شکست سرنوشت‌ساز «‌نهاوند» که عرب‌ها به آن صفت «‌فتح الفتوح» دادند، ایرانی‌ها، هرچند به جبر و یا به اختیار، در اکثریت غالب به اسلام گرویدند ولی خاصه با روی کار آمدن بنی‌امیه که یکی از شوم‌ترین و زشت‌ترین حکومت‌های نژادی را پایه ریختند به صورت‌های جوراجور روی به مقاومت نهادند (از سال سی و هشت هجری در جنوب و از سال چهل و يک هجری در شرق ایران). برخی از این پایداری‌ها عمدتا جنبه‌ی نظامی و شورشی داشت و پاره‌ای خصلت فرهنگی و بعضی با هر دو جنبه، ولی واقعیت این است که در این جمع، آنچه از پایداری‌های فرهنگی (و از آن شمار، در قالب نهضت‌های شعوبی و عرفانی و...) برآمد و از سر نیاز با فرهنگ جامعه آمیخته شد، بالطبع دوام آورد و نسل بعد نسل جریان یافت و در پرتو همین زایش‌های فرهنگی بود که قلب جامعه از زنگار بسی عصبیت‌ها و خشکی‌های دینی مصون ماند. کسانی که به گردش‌های پژوهشی در جوامع اسلامی به ویژه در سرزمین‌های عربی و یا عرب شده (مانند شمال آفریقا) پرداخته‌اند، به وضوح تمام می‌توانند سستی و سختی عصبیت‌های دینی را در این جوامع و عمدتا میان ایرانی‌ها و سایرین عیار بزنند و این واقعیتی است که فراسوی کشش‌های تند و بی‌ربط ناسیونالیستی به کمال محسوس است. من امیدوارم اگر فرصتی دست دهد، فشرده‌ای از آن تحلیل یاد شده را ارائه دهم. ناگزیر به «‌گذرگاه دوم» باز می‌گردم که در اساس به نقد و سنج حوادث سی سال رفته و زایش‌های روحی در این مرحله‌ی استثنایی از تاریخ ما تعلق دارد. در ماوراء پذیرش و یا عدم پذیرش یکی از این دو دعوی (مذهبی‌تر شدن و یا گریزان شدن مردم از مذهب، در این دوران حکومت مطلقه‌ی فقها)، یک نگاه ساده بر روند و روال زندگی مردم، منطقا و عقلا به کشف این واقعیت منتهی می‌شود که ذهنیت مردم در یک اکثریت هنگفت آگنده از نفرت در برابر «حکومت مذهبی» قرار گرفته است. می‌توان این‌طور پنداشت که اقلیتی از این مردم، به دلیل مشاهده‌ی فجایعی که آشکارا از متن رژیم برآمده، از دیانت آباء و اجدادی خود بریده‌اند. ولی این هم قابل انکار نیست که بسی از مردم بر تعلقات دینی خود استوار مانده‌اند. ولی این همه مانع از آن نیست تا بر آن کانون و مرجعی که زندگی را بر آن‌ها حرام و سیاه کرده است به دیده خشم و نفرت ننگرند. جوان‌هایی که زاده‌ی این دوران سی ساله‌اند، خواه از رهگذار نقل‌ها و خواه از طریق آگاهی‌هایی که بنا بر الزامات جهان کنونی به دست می‌آورند و مهمتر از همه تحت تاثیر نیازهای عصر جوانی، می‌بینند که چگونه فرصت‌های زندگیشان در سایه‌ی منحوس پاسداران جهل و متولیان چاه جمکران می‌پوسد و چگونه در کنار و متن لجنزاری از فساد و فضایی آمیخته به بهیمی‌ترین اشکال اختناق روز تا روز از نفس می‌افتند. جوان‌ها بی‌خبر نمانده‌اند که متولیان این رژیم، و قریب به اتفاق آیت‌الله‌ها و حجت‌الاسلام‌ها و ثقت‌الاسلام‌هایی که در این سی سال سیاه مثل علف هرز از زمین خدا روییده‌اند، چطور از امروز تا فردايی به مال و منالی نجومی که هرگز به خواب هم نمی‌دیدند دست یافته‌اند حالی که توده‌های مردم آن هم در سرزمینی که بر دریایی از ثروت نشسته است جز فقر سیاه و عوارض روحی و جسمی طاقت‌سوز آن نصیبی نبرده‌اند. شبان و روزان، از زبان «‌رهبر» و یا پامنبری‌های رهبر، قصه‌ها از بی‌اخلاقی و بی‌فرهنگی و فساد و ضلال غرب می‌شنوند و در همان حال شاهدند که جمیع این موعظه‌گران «ضد غرب» و «ضد استکبار» وقتی پای بهره‌گیری نه فقط از مزایای زندگی که حتی ظواهر زندگی غربی‌ها مطرح است، این یک بر آن سبقت می‌گیرند. جوان‌ها به چشم می‌بینند که « اولیاء» این حکومت اسلامی که «‌نخستین حکومت الله» لقب گرفته است، چه آشکار و چه آسان، این طرف از غرب فاسد و فساد‌انگیز لاف می‌زنند و آن طرف در مقام کسب امتیاز و غرور و «شخصیت»، مدارک مجعول دانشگاه‌های غرب را به خود می‌بندند. و اما آن‌ها که سالمندترند و دوران انقلاب و روزگاران گذشته را به خاطر دارند و در یکسو نکبت و ذلت دامنگیر خود را ناظرند و در سوی دیگر نویدهای بهشتی عصر انقلاب را تداعی می‌کنند مواعظ آیت‌الله خمینی را، آنگاه که پیاده بود را به یاد می‌آورند. به خاطر می‌آورند که به درد از رنج مستضعفان می‌نالید و از فساد و ستمی که به‌زعم او بر مردم تحمیل شده است به خشم سینه‌چاک می‌زد که آی و آی! «‌مردم ما حقوق اولیه‌ی بشریت را مطالبه می‌کنند و حق اولیه بشر است که من می‌خواهم آزاد باشم. من می‌خواهم حرفم را بزنم، من می‌خواهم خودم باشم ـ از سخنرانی آیت‌الله خمینی در نوفل لوشاتو، 19 مهر 1357». و فراموش نمی‌کنند که همو در کوتاه زمانی وقتی تخت ولایت و خلافت خود را استوار یافت در برابر آن‌ها که با کشف آن همه وعده‌های گزاف به جوش آمده بودند، به فریاد پاسخ می‌داد: «‌من توصیه می‌کنم به شما مخالفین که اینقدر اجتماع نکنید، اینقدر حرف نزنید، اینقدر اعلامیه ندهید، اینقدر نشریه ندهید، جرات کرده‌اید؟ سر در آورده‌اید؟ توی دهنتان می‌زنم ـ از سخنان خمینی، قم، مهر ماه 1358»، مردمی که از زبان «رهبر کبیر انقلاب» مژده داشتند که: «به محض این که شاه برود بحران‌های سیاسی و اقتصادی در ایران رفع می‌شود ـ مصاحبه با تلویزیون پاریس، 27 اکتبر 1978»، مردمی که به اتکاء وعده‌ی امام دلخوش بودند که «کشور ورشکسته‌شان» بیدرنگ «‌با اسقرار جمهوری اسلامی، ساختمان واقعی و حقیقی خود را شروع خواهد کرد ـ مصاحبه با رادیو اتریش، اول نوامبر 1978»، مردمی که همچنان از «امام راستگو و خوش خبر» شنیده بودند: «نگذاشته‌اند ملت ما رو به ترقی برود، اقتصاد ما به کلی از بین رفته است، پول نفتش هم دارد بی‌حساب خرج می‌شود ـ مصاحبه با رادیو پاریس، 29 اکتبر 1978»، آری این مردم، حالا و در همه‌ی سال‌های این سی سال سیاه، حتی از زبان کارگزاران رژیم، شنیده‌اند و می‌شنوند که: چگونه در‌آمد همان نفت، دریغ از شکم‌های گرسنه‌ی کودکان ایران، سیل‌وار به سوی دمشق و غزه و لبنان روان است و به دست نامردمی می‌رسد که این طرف کیسه‌ها را پر می‌کنند و آن طرف بر مالکیت عربی خوزستان و خلیج فارس و جزایرش امضاء می‌گذارند. این مردم با حفظ خاطره آن روزها که بساط انقلاب به دست تقلب و تزویر و پشت به نادانی و نابخردی حکومت وقت و دشمنان چپ و راست رنگارنگش پهن می‌شد اینک در گزارش‌های دولتی می‌خوانند که: پانزده درصد افراد جامعه زیر خط فقر مطلق دست و پا می‌زنند ـ شمار معتادان از چهار میلیون در گذشته است ـ گسترش فحشا حد یقف ندارد ـ ارتشاء به امری متعارف و معمول بدل شده است ـ دزدی و تجاوز و ناامنی در مسیری است که هر سال رکورد تازه‌ای بر رکورد سال پیش خود نشانده است و...  من برای پرهیز از طولانی‌(تر) شدن مقال همین جا به شرح شاهدها که به راستی از لحاظ شمار و نوع حیرت‌انگیزند پایان می‌دهم خاصه که گمان می‌کنم همین «مجمل» می‌تواند «حدیث مفصل» را نمایندگی کند. طبعا این پرسش کلیدی در میان است: حتی جدا از این قماش دعوی‌ها که (مردم ایران در سی سال گذشته، بیش از پیش روی به مذهب کرده و یا به عکس روی از مذهب گردانده‌اند...) آیا وسعت و غلظت دردها و مصیبت‌هایی که این چنین نفس‌ها گرفته و هستی‌ها بر باد داده، کافی نبوده است تا آن‌ها را به ماهیت کانونی که این همه رنج و تباهی آفریده است آشنا کند؟ به گمان من، (البته) نه آن اقلیت کوچکی که پشت به رژیم مذهبی در آلاف و الوف باد آورده غرق شده است، بلکه اکثریت بزرگ مردم ایران در‌یافته‌اند که سرچشمه‌ی این زهرآبه‌ی زندگی‌سوز کجا است. فهم این نظر نه نیاز به آمار و پرس و جو دارد و نه به حضور در متن وانفسا. با عقل متعارف و نه چندان فیاض نیز دورادور می‌توان واقعیت را کشف کرد و به داوری نشست. آری، هیچ زمانی جامعه‌ی ما با ظرفیت‌های تاریخی و تجربی خود در حد این زمان برای گریز از «حکومت مذهبی» که بنا بر طبع خود نقش «عبادت» را به پاسداری از «قدرت» بدل کرده است استعداد و آمادگی نداشته است.ه

 

نقل از هفته نامه «ایرانیان» چاپ واشنگتن

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630