بازگشت به خانه

جمعه 13 اسفند 1389 ـ  4 مارچ 2011

 

من  امام راحل را ملاقات کردم

سعید سلامی (فرید)

    تازه از سر کار به خانه برگشته و خود را برای گرفتن دوش آماده میکردم که تلفن زنگ زد. حمید بود:

ـ سلام، چطوری؟

ـ خوبم، اما  خسته، مثل همیشه.

ـ حوصله داری این ورا بیایی ؟

ـ چه خبر؟ خیره؟      

ـ نه، همینطوری. تقی و رضام میان.

ـ اما یه ساعتی طول میکشه.

ـ آره، خوبه. اونام تا یه ساعته دیگه میرسن.

دو سه روزی بود که مقالۀ " فراز هایی از سخنان گهربار امام خمینی (ره)" را از سایت سکولاریسم  نو چاپ کرده بودم و هنوز روی میز کارم بود. به اندازۀ "سخنان گهربار امام"، نام ناشرین آن هم ذهنم را بخود مشغول کرده بود:  "هیأت دیوانگان حضرت سکینه".  کنجکاو شده بودم که این اسم را خود ناشرین روی خود گذاشته اند، یا سایت مذکور آنها را با این نام با مسمّا معرفی کرده است. بهر حال، فوری دوشی گرفتم، لباسی پوشیدم و با اتومبیلم به راه افتادم.

حمید مثل همیشه با لبخند در را باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشوم. تقی و رضا هم قبلاً رسیده بودند.از بوی آشپزخانه معلوم بود که صاحبخانه برای شام ماهیچه پخته و به احتمال یک بطری وُدکا هم  در یخچال گذاشته است. تا غذا آماده شود، تقی پیک ها را روی میز آشپزخانه چید، وُدکا را از یخچال در آورد و ما را به دور میز دعوت کرد.

حمید بعد از شام سی دی یه یک  فیلم قدیمی راآماده میکرد که تلفن دستی اش زنگ زد:

 ـ .......

ـ (به آلمانی) وایسا، میام پایین.

بعد از دقایقی، برگشت و در حالیکه لبخند مرموزی به چهره داشت و چشمانش با شیطنت میدرخشید روی صندلی نشست، از جیبش یک کیسۀ کوچولو در آورد، با توتونِ سیگارش قاطی کرد و برای آتش زدن آماده شد که رضا پرسید:

ـ اون دیگه چیه؟

حمید در حالی که همچنان با شیطنت لبخند میزد:

ـ علفه، می کشی؟

ـ تا حال نکشیده ام، اما یه پُک میزنم.

      حمید سیگارش را آتش زد، پشت سر هم دو سه پُک زد و به رضا تعارف کرد. رضا هم پکی زد، دود آنرا با شتاب به بیرون پُف کرد و به تقی رد کرد. تقی هم با احتیاط پُکی زد، دود آنرا در دهانش نگاه داشت و به من تعارف  کرد. من هم به آرامی پکی زدم و دود آنرا به داخل ریه هایم فرو بردم. یک پُک، دو پُک، سه پُک.... مزۀ تلخی داشت. از سیگار بد مزه تر بود. خوشم نیامد. لحظاتی  گذشتند. احساس غریبی بهم دست داد، امّا هیچی نگفتم؛ نخواستم آخر هفتۀ دوستان را خراب کنم. حمید  سی دی را در دستگاه  گذاشته و به طرف نورافکن میرفت تا آنرا را روی پردۀ  دیوار تنظیم بکند. رضا وتقی به پرده نگاه میکردند. فضای اتاق به نظرم تاریک شده بود و هر لحظه تاریکتر میشد. در یک لحظه احساس کردم که اتاق مانند یک سالن، دراز و درازتر شد؛ بی انتها، تا آن وَر دنیا. دیوار ها هر چه از ما فاصله میگرفتند تنگتر و تنگتر میشدند. بعد از لحظه ای،  سالن از اول تا آخر به یک نقطۀ روشن، امّا نه چندان روشن تبدیل شد. لحظه ای گذشت تا همان نقطه،  کم سو تر و کم سو تر شد. و من درفضایی گرگ و میش، در لایتناهی گم شدم. دیگر خودم نبودم؛ از درون تهی شده بودم، انگار در درون پوستم جز هوا چیزی نبود.

        یک لحظه و شاید لحظاتی گذشتند و من احساس کردم که همه چیز سر جایشان برگشته اند. دوباره مغزم ، قلبم، معده ام، احسا س هایم، همه چیز در جای خودشان قرار گرفته بودند. من بودم و همان سالن بی انتها و کاملاً نا آشنا. بلند شدم و در امتداد سالن به راه افتادم. پاهایم با کف سالن تماس نداشتند؛ انگار در فضا راه میرفتم. اما صدای گام هایم چون ناقوسی در فضای بسته طنین می انداختند. همه چیز غیرعادی بود. احساس غربت میکردم، اما  همچنان به سوی انتهای سالن راه می پیمودم. هر دو سوی سالن پراز دربود. در ها بسته بودند و من همچنان میرفتم و میرفتم. ناگهان یکی از در ها باز شد و مردی سیاه پوش، نیمه قد، با چهره ای زشت و با ظاهری غیرعادی به سوی من آمد. دماغ درازی داشت، خیلی دراز؛ آنقدر که ناچار شده بود آنرا دور گردنش به پیچد. روبروی من ایستاد و با صدایی که خِرّخِرّ میکرد گفت که دنبال او راه بیفتم. بعد از طی مسافتی روبروی یکی از درها ایستاد و به اشاره به من فهماند که وارد شوم. وارد شدم. اتاق نیمه تاریک بود واز آن بوی تند و نمناکی به مشام میرسید. دراتاق هیچ وسیله ای حتا برای یک زندگی ساده نبود. شاید بود اما من ندیدم؛ حتا روزنه ای که بتوان از آن به بیرون دیدی زد. نیمکتی پهن و کوتاه کنار دیوار گذاشته شده بود و مردی اخمو روی تشکچۀ آن نشسته بود. پیر بود. خیلی پیر. چهره اش چروکیده بود. جلو رفتم و در برابرش ایستادم. بلاتکیف اما با کنجکاوی بهش نگاه میکردم. او اما به زمین روبروی خود نگاه میکرد. شناختمش. امام بود، امام خمینی، امام راحل. با صدای نه چندان بلند اما به تندی گفت: " آهای پینو، چقدر بگویم؟ در را ببند، مگر نمی بینی من سردم است." برگشتم. پینو در حالی که دست هایش را بهم گره کرده بود پشت سرم ایستاده بود. در اتاق را بست و مرا با امام راحل تنها گذاشت.

       لحظۀ سختی برای من بود؛ لحظۀ غیر منتظره، لحظۀ بلاتکلیفی. اما خوشبختانه زود خودم را پیدا کردم. کاملا بر خودم مسلط شده بودم. به امام نگریستم. هنوز چهره اش عبوس و خشمگین بود. لحظاتی این پا و اون پا کردم و بلاخره گفتم:  سلام امام راحل از این که...  اما امام  اجازه نداد جمله ام تمام شود. در حالی که همچنان به زمین نگاه می کرد گفت:

ـ چی میخواهی،  تو اینجا چکارداری؟

ـ حضرت امام، ممنونم که مرا به حضورتان پذیرفتید.

ـ من شما را به حضورم نپذیرفتم. لیکن در بازشد و شما همینطوری وارد شدی.

ـ معذرت میخوام،....میخواستم بپرسم ما الان کجا هستیم.

ـ مگر متوجه نیستی. اینجا اون دنیاست.

ـ منظور شما... اما حالا دیگه این دنیا...

ـ لیکن شما حرف حسابت چیه؟

بیش از پیش بر خود مسلط شده بودم:

ـ حضرت امام، هفتۀ گذشته "سخنان گهر" بار شما را "هیأت دیوانگان حضرت سکینه"، از مجموعۀ صحیفه های شما برگزیده و منتشر کرده است...

ـ خوب که چی ؟

ـ راستش برای من مشکل است که....

ـ لیکن چی مشکل است؟

ـ آخه شما ...اونوفت ها که در پاریس بودید...یادتان هست؟  زیر آن درخت سیب... حرفهای دیگه فرموده بودید.

ـ حضرت آدم علیه السلام هم با درخت سیب مشکل داشتند. ما هر چی می کشیم از درخت سیب می کشیم. لیکن من زیر درخت سیب چی فرموده بودم؟

ـ حضرت امام شما در زیر درخت  سیب که هنوز چشم انداز آینده و قبضۀ قدرت روشن نبود و مردم در کوچه و خیابان برای آزادی و یک لقمه نان شعار میدادند و جان میباختند، فرمودید که: " اسلام یک دین مترقی و دموکراسی به معنای واقعی است." شما میگفتید: "من و سایر روحانیان در حکومت پُستی را اشغال نمیکنیم، وظیفۀ روحانیان ارشاد دولت هاست. من در حکومت آینده نقش هدایت را دارم." شما در زیر اون درخت سیب فرمودید: " ولایت با جمهور مردم است. دولت اسلامی یک دولت دموکراتیک به معنای واقعی است. "

ـ خوب این کجایش بد بود؟

ـ بد نبود، اما شما بعد از پایان هجرتتان و بعد از بدست گرفتن قدرت و حکومت، بر خلاف همۀ گفته ها و وعده های خود عمل کردید. شما حضرت امام، نه تنها خودتان در رأ س قدرت قرار گفتید، بلکه روحانیان همۀ پُست های وزارت و وکالت را بین خود تقسیم کردند. شما بعد از گرفتن قدرت در مورد حکومت و دموکراسی گفتید: " در اسلام شارع مقدس اسلام یگانه قدرت مقننه است، زیرا بشر فقط هرج و مرج ایجاد میکند و به تباهی میکشد. اگر چنانچه فقیه در کار نباشد طاغوت است. یا خدا یا طاغوت. اگر رییس جمهور با نصب فقیه نباشد غیر مشروع است."

ـ شما مثل اینکه برای محاکمۀ من به اینجا آمده ای...

ـ حضرت امام  در سالهای دور، در سال 1342 که شما به مردم در باغ سیز نشان میدادید، فرمودید: "باید وزارت اوقاف با ما باشد.آنوقت ببینید که ما با همین اوقاف این فقرا را غنی شان میکنیم." اما زمانی که نه تنها وزارت اوقاف با شما شد، بلکه همۀ منابع روی زمین و زیر زمین یک کشور غنی و ثروتمند در دستان شما قرار گرفت، شما گفتید: "مقصود پیغمبر ها این نبود که دنیا را بگیرند و آبادش کنند. دین اسلام و دین پیغمبر اکرم این بود که بزند، بکشد و کشته شود. مگر این انقلاب برای این بود که خانه ای به مردم بدهد؟ یک کسب و کاری برای مردم ایجاد بکند؟ انقلاب برای مسکن، اقصاد، کشاورزی، خوراک نبوده است."  

      امام راحل خسته و غضبناک به نظر میرسید و همچنان به روی زمین مقابل خود نگاه میکرد:

ـ لیکن شما مقتضیات زمان را  نمی فهمی. همۀ انبیا و اولیای خدا هر چه فرموده اند، با ملاحظۀ زمان فرموده اند. فی المثل رسول اکرم هم در مکّۀ  معظّمه هر چی فرمودند، با ملاحظۀ زمان فرمودند. شما می بینید که ایشان زمانی که به مدینه هجرت فرمودند، طور دیگه فرمودند و عمل کردند.

ـ حضرت امام مرا ببخشید، آیا بنظر شما این بی اخلاقی ودغلکاری نیست؟ از طرف هرکسی و بهر منظوری باشد؟ در زندگی عادی به این گونه افراد دروغگو و فریبکار نمیگوییم؟ شما در زیر درخت سیب فرمودید: " در جمهوری اسلامی کمونیست ها نیز در بیان عقاید خود آزادند. در حکومت اسلامی ساواک لازم نیست، فشار نخواهد بود. حکومت مبنی بر حقوق بشر و ملاحظۀ آنست. هیچ سازمان و حکومتی به اندازۀ اسلام ملاحظۀ حقوق بشر را نکرده است. ما برنامۀ مستقل مبنی بر عدالت، دموکراسی و قانون اساسی داریم." شما در زیر درخت سیب فرموده بودید: "دولت استبدادی را نمیتوان حکومت اسلامی خواند. رژیم با استبداد جمع نمیشود. اما بعداً فرمودید: " اگر ایشان (یعنی شاه) بروند، کمونیست یک دانه هم پیدا نخواهد شد. برای اینکه همین جوانهای قم میخورند اینها را. لازم نیست که تهران هم دخالت بکند." این فرمایش شما حضرت امام، در صحیفۀ امام جلد 4 ص170 هم درج شده است. ودر مورد حقوق بشرفرمودید: "ما همۀ بدبختی هایی که داشتیم و داریم و بعد هم داریم از این سران کشورهایی است که این اعلامیۀ حقوق بشررا امضا کرده اند.این اغفال است. افیون است این، برای توده ها، برای مردم. اعدام هایی که در اسلام هست اعدام های رحمت هست. این حقوقدانها نمی فهمند. اینها میخواهند حقوق بشر! تو چی میدانی بشر چی هست تا حق بشر چی باشد."

       حضرت امام، شما زیر درخت سیب فرموده بودید: "اینکه میگویند اگر اسلام پیدا شد زنان باید توی خانه به نشینند و قفلی برآن زده و دیگر بیرون نیایند، تبلیغات است. زن و مرد همه آزادند که به دانشگاه بروند، رأی بدهند، رأی بگیرند. زنها در حکومت اسلامی آزادند. حقوق آنان مثل حقوق مردهاست." اما... اما شما حضرت امام بعداً  فرمودید: "مگر با چهار تا زن فرستادن در مجلس ترقی حاصل میشود؟... ما میگوییم اینها را فرستادن در این مراکز، جز فساد چیزی نیست....زن اگر وارد دستگاهی شد اوضاع را بهم میزند....ببینید در هر اداره ای وارد شدند، آن اداره فلج شد....نسوان حق مداخله در انتحابات را ندارند. ما میدانیم دستهای جنایتکار عوامل استعمار ...از تساوی حقوق زن و مرد دم میزنند... این تساوی حقوق زن و مرد مُلغاست." 

ـ شما لیکن از اسلام عزیزچیزی نفهمیده ای .من قبلا هم گفته ام "اسلام آن بود که شمشیر را کشیده و تقریباً نصف دنیا یا بیشتر را با شمشیر گرفت، این اسلام مرتجع است؟ البته انحصار به این معنی که اسلام باشد و غیر اسلام نباشد همۀ ما انحصار طلبیم. مسلمین همه انحصار طلبند، پیغمبر ها هم همه انحصار طلب بودند، خدای تبارک و تعالی هم انحصار طلب است. انحصار طلبی فی نفسه امرفاسدی نیست. اسلام احکام جنگ دارد. اینقدر در قران راجع به جنگ با کفار و جنگ با اشخاصی که  فاسد هستند در قرآن هست: شمشیر ها را بکشید و این علف های هرزه را قطع شان کنید.اگرشمشیر برای خدا بلند شود و برای خدا پایین بیاید این انگیزه، انگیزۀ الهی است. ارزشمند است." شما و امثال شما اسم خود را روشنفکر گذاش.....

ـ حضرت امام راحل، مشکل من با خدا، قرآن، اولیا و انبیا نیست. آنها جزیی از تاریخ اندیشۀ بشری و به قول شما جزیی از مقتضیات زمانه بوده اند. ایراد من صرفاً به دروغ، فریب و خدعه ای است که آنها به مقتصیات زمان بدان متوسل شده اند. یک خالق، یک پیام آور و یک فقیه مصلح که میخواهند انسان ها را تربیت کنند تا آنها جامعه ای شایسته و پر تفاهم بسازند نباید به هیچ بهانه و به هیچ انگیزه ای حتا برای سعادت و آسایش آنان، دروغ بگویند و شمشیر بکشند. حضرت امام، شما قرآن را که کتاب راهنمای شماست، نگاه کنید، در آن چند بار خداوند از خود بعنوان مکار ترین مکاران نام میبرد؟ آیا شما فکر میکنید با مکر و حیله میتوان انسانی شایسته و جامعه ای سالم ساخت؟ خداوند که به اعتقاد شما خالق کون و مکان و مخلوقات خویش است آنها را آفریده تا بدانان مکر و حیله بزند؟ آیا ما فرزندان خود را به دنیا میآوریم که آنها را شکنجه کنیم و به "عذاب الیم" دچارشان سازیم؟ فکر نمیکنید که خداوند در نقش آفریدگار و یا هنرمند، تابلویی ناهمگون و نازیبایی آفریده و روزی باید پاسخگوی اینهمه ناشیگری خود باشد؟  شما بنظرم در مورد روشفکران داشتید چیزی میگفتید، اینهمه دشمنی با روشنفکرا .....

ـ من در 2/4/60  هم گفته ام: "این طبقۀ مردم (عامی) زود صالح میشوند اینها،  ما هر چه مشکل داریم از این طبقه ای است که ادعا میکنند که ما روشنفکریم، ما حقوق دانیم. .... ما از اینها داریم صدمه میخوریم. خطر دانشگاه از خطر بمب خوشه ای هم بالاتر است. سابق وقتی دانشگاه دست ما نبود، دیدید که چه حیواناتی بیرون میآمد؟ "

ـ حضرت امام راحل شما بر مبنای باور و اعتقاد خویش و بر طبق نص قرآن که همین الان بدان ها اشاره فرمودید عمل کردید. اگر جز این میکردید صداقت شما در باور و اعتقادتان مورد سوآل میبود. حتا ملاحظه فرمودید که من یکبار هم از شما نپرسیدم که چرا حکومتتان از همان روز های اول پایه گیری اش ، با قتل و خونریزی آغاز شد، چرا ماشین سرکوب حکومت شما لحظه ای متوقف نشد و چرا شما سالها بعد، حکم شرعی قتل عام زندانیان سیاسی را که برخی حتا دوران محکومیت  خود را سپری کرده بودند، صادر کردید. شما احکام سورۀ برائت را به اجرا در آوردید. شما به وظیفۀ شرعی خود و آموزه های دینی خویش عمل کردید. در این سوآلی .....

ـ من سال ها پیش، همان سال 42 نظر خود را در مورد حکومت آیندۀ مورد نظرم گفته بودم، من در همۀ گفتارها و نوشته هایم نظرات خود را به صراحت گفته بودم. لیکن شما ها به گفته ها و نوشته های پانزده شانزده سالۀ من توجه نکردید و آنها را جدی نگرفتید، لیکن من همه اش سه ماه در پاریس بودم و در زیر درخت سیب بنا به مقتضیات اسلام عزیز حرفهایی زدم که بیشترشان را دور و بریها در دهانم میگذاشتند ، لیکن خدا را به شهادت میگیرم که خودم هم به آنها اعتقاد نداشتم، شما ها همه اش به آن دو سه ماه می چسبید و ول نمیکنید.

       امام راحل خیلی خسته به نظر میرسید. در جای خود جابجا شد و با صدای خفیف که انگار از ته چاه می آمد گفت: آهای پینو، پینو، مرده شور ترا ببرد، کجایی؟ من در عمرم اینقدر به کسی  گوش نداده بودم. بیا این مرتیکه را از اتاق بینداز بیرون. همه اش درختِ سیب، درختِ سیب.

    خوشبختانه پینو در آمدن تأخیر کرد. امام راحل سرش روی سینه اش افتاده بود؛ از این فرصت استفاده کردم و     

 گفتم:

ـ حضرت امام راحل، ببخشید شما را خسته کردم، اما میخواستم آخرین سوآلم را از شما بکنم:  شما به صورت یک تبعیدی از ایران اخراج شدید، اما به بهای جان صد ها انسان و اقبال میلیونی مردم وارد میهن خود شدید، شما در راه بازگشت، درهواپیما گفتید از اینکه به میهن خویش برمیگردید هیچ احساسی ندارید، واقعاً.....

     امام با حرکتی تند سرش را بالا کرد و با خشمی آشکار گفت:

ـ خوب، هیچ احساسی نداشتم. حالا آمدیم یک بار حرف راست زدیم، لیکن آن هم به مذاق شما خوش نمی آید؟

     چیزی به  شانه ام خورد؛ سنگین و غیر دوستانه. دست پینو بود. پینو؛ آن مرد زشت با دماغ دراز، خیلی دراز. چاره ای نبود، باید از اتاق خارج میشدم. خارج شدم و بعد از لحظه ای صدای بسته شدن در را شنیدم. چند گامی برداشتم، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. کسی را در پشت سرم ندیدم. سالن همان سالن بود؛ دراز، خیلی دراز، با درهای زیاد. بسویی که آمده بودم راه افتادم. یکی از درهای پیش رو باز شد و مردی از آن بیرون آمد، مکثی کرد و به طرف من آمد. وقتی به هم نزدیک شدیم ایستادم. او هم ایستاد. گفتم: به بخشید، شما زبان مرا می فهمید؟ با صدایی که گویا از لولۀ فلزی میگذشت، گفت: البته که می فهمم. گفتم: میخواستم بپرسم شما اون آقاهه را که دماغ دراز دارد میشناسید؟ گفت:

ـ آقاهه؟ آهان، پینو را میگی.  اسمش اصلی اش محموده، اما آنقدر چاخان میگه که بچه ها اسمشو گذاشتن پینو کیو. هر بار که یک چاخان می گه، دماغش کمی درازتر میشه. حالام ناچار شده آن را دور گردنش به پیچه.

ـ پس اون آقاهه، تو اون اتاق پایین، منظورم امام...

ـ آهان، منظور شما امام خمینی یه، حالا بهش میگن امام راحل.

ـ آخه اون هم تو اون دنیا خیلی دروغ گفته، پس چرا دماغ  اون...

ـ چرا دماغ اون هم خیلی دراز شده بود. تا حالا دو بار نکیر و مُنکر دماغشو عمل کرده اند. همین چند روز پیش دوباره  عملش کردند. حالا دیگه کمتر حرف میزنه.

      از آقاهه خداحافظی کردم و براه خود ادامه دادم. تازه یادم افتاد که  دماغ امام راحل پانسمان شده بود.    

       تکانی خوردم. شاید هم تکانم دادند. نمیدانم، اما وقتی چشمانم را باز کردم  حمید، تقی و رضا بالای سرم بودند و با نگرانی به من نگاه می کردند. حمید پشت گردنم را ماساژ میداد و رضا یک قاشق غذا خوری کره دستش بود. احساس خستگی و سنگینی میکردم، انگار از یک سفر طولانی و پرماجرا برگشته بودم. در واقع سفر پر ماجرایی بود. جای شما خالی!

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com