بازگشت به خانه

دوشنبه 7 شهريور 1390 ـ  29 اگوست 2011

 

من و سرهنگ و شغال بيشه مازندران!

ايراندخت دل آگاه

نوشته اي به دستم رسيد از يك سرهنگ بازنشسته. چگونگي اش را كمي ديرتر خواهم گفت.

نوشته، كپي يك مقاله بود از يك سايت؛ سايت سيد محمد موسوي خوئيني؛ همان عمامه داري كه به نام «آيت الله سرخ » شهرت دارد و مي گويند پرورش يافته بارگاه كرملين است.

عجب سخني اما؛ انگار ما خودمان نمي توانستيم از اين جانوران پرورش بدهيم كه دست به دامان كرملين نشين ها شده باشيم. ماشاالله هزار ماشاالله  يك ميليون ماشاالله ، قرن هاست كه از حوض و حوزه ها و حوضچه ها و گنداب هاي باورهاي ما، آيات آفت گستر بيرون مي آيد و چشم دنيا به جمال بي مثالشان باباغوري مي شود؛ و آنوقت ما سخاوتمندانه افتخار اين همه دستاورد گرانبها را به ديگران نسبت مي دهيم. در حالي كه خودمان هم مي دانيم كه : هنر نزد ايرانيان است و بس!

باري، روزي كه نخستين نوشته از اين سايت را ديدم ناچار شدم آن را در يك نگاه و شتابزده بخوانم و به صاحبش باز گردانم؛ و دارنده اين نوشته كسي نبود جز جناب سرهنگ محله پدربزرگ. پيش از آن كه بيشتر از سرهنگ بگويم، بيفزايم كه براي خواندن ِ بهتر اين نوشته – نمي توانم نامش را مقاله بگذارم. چون بيشتر به نامه نگاري اينترنتي مي ماند – ناچار شدم سري به سايت اين جناب آيت از آيات سياه روزي مان بزنم. آنجا بود كه برخي ديگر از درفشاني هاي حضرت اش را هم خواندم و با خود گفتم : «به به! كه هر دم از اين داغ شَري مي رسد»!

هنگامي كه دوره محكوميت روزنامه «سلام» به پايان رسيد، برخي از افراد از اين جناب پرسيدند كه آيا نمي خواهد دوباره روزنامه را منتشر كند و او پاسخ منفي داد. امروز مي فهمم چرا ترجيح داده خودش را به دردسر توليد و سپس تعطيلي دوباره نشريه اش نيندازد. لابد با خود گفته مگر مغز خر خورده ام كه در عصر رسانه هاي ديجيتال، توليد روزنامه با هزار دردسر را به جان بخرم؟ چه كسي ديگر در ايران به روزنامه ها اعتماد دارد؟ پيرمردهاي پارك نشين روزنامه مي خوانند كه خواندن شان به كار ما نمي آيد. بايد رفت سر وقت جوانان بي يا كم تجربه. بايد مغز آنان را شست و شو داد براي ادامه ردپاي پلشت خميني!

 نوشته هاي سايت را كه مي خواندم ديدم واي كه باز سرشاراست از كلاه و عينك و جانماز و نوشابه و هندوانه!

مديرسابق روزنامه سلام، باز هم كوشيده – و لابد مي كوشد – به همان شيوه ستون «الو سلام» كه مي گفتند از هنرهاي اوست – و به ياري واژه هاي رنگ و لعابدار كلاه گشاد بر سر جوانان كم تجربه و تاريخ ناخوانده بگذارد و با عينك فريب، «حقيقت» را وارونه جلوه دهد و جانماز آب بكشد براي خود و هم پيمانان اش؛ و درپايان هم ضمن گذاشتن هندوانه به زير بغل خوانندگان و كاربران، نوشابه اي برايشان باز كند كه مشتري شوند! كه چه كنند؟ نخست اين كه دست از شلتاق بردارند و همه بيايند و به اصلاح بينديشند، همچنان كه خودش تيتر زده كه «بياييد همه به اصلاح بينديشيم» - البته نمي داند كه راستي راستي مي انديشيم. ولي اين بار اصلاح ِ پاك تراش مي خواهيم! - و سپس پاي بساط خيمه شب بازي «انتخابات» جمع شوند تا بتوان موش مرده و متعفن ديگري را از صندوق ها بيرون كشيد كه نقش «تداركاتچي» را براي مان بازي كند .

جالب است كه مدير سابق در جايي مي گويد : «نه تنها من كه هيچكس ادعا نمي كند كه مي تواند از هر آنچه در گذشته رخ داده دفاع كند و مردم نيز قانع شوند.»

عجب سخن نغزي! حاجي شيره را خورده و مي گويد شيرين است. خب پيداست كه پس از سي و چند سال فساد، ديگر به سادگي نمي توان اين مردم را قانع كرد كه بر بقاي حكومت مُهر تاييد بزنند.

سپس مي افزايد : «مگر امام خميني معصوم بوده كه ما درباره اش چنين ادعايي كنيم؟» و اين كه : «من در پي آنم كه بگويم بياييد كار بزرگي را كه امام خميني انجام داد از ياد نبريم»!

به قول مادر بزرگم: «عجبا از اين همه چشم سفيدي و نمك به حرامي»! شگفتا از اين همه گستاخي و بيشرمي! معصوم؟! عصمت پيشكش تان. بگوييد بويي از انسانيت. خميني حتا به قدر يك قاتل زنجيره اي هم انسان نبود. او دستور كشتن مي داد. خوب هم مي دانست كه حكم اش تا چه اندازه وحشيانه و غير انساني است. اگر نه چرا بايد كشته شدگان را بي سر و صدا و شبانه در يك زمين ويران و مخروبه – و نه در قبرستان – دفن كنند؟! خميني اگر مي دانست ذره اي بر حق است، دستور تشكيل دادگاه و محاكمه مخالفان اش را مي داد. بر حكم مرگ شان هم مي باليد و عدالت اش را به رخ دنيا مي كشيد. نه آن كه آنان را دور از چشم مردم كشته و دفن كند و دست و دهان بشويد از خونخواري.

اين «پدر معنوي اصلاح طلبان از كار افتاده» دربارهء دفاع از «كار بزرگ» خميني سخن مي گويد. آخر كدام كار بزرگ؟ نكند فتواي كشتن چهارصد نفر در سينما ركس آبادان در پيش از انقلاب، كاري بزرگ است و مردم نمي دانند؟ نكند قتل عام صد ها نفر در سال شصت يا  قتل عام چند هزار نفر در سال شصت و هفت اين همه باليدن دارد؟ شايد هم مقصود قتل يك ميليون جوان برومند ايراني به دست سربازان عراقي، در هوس ِ فتح ِ «قدس» است كه بايد برايش باد در غبغب انداخت؟ كسي چه مي داند، شايد بايد براي ارسال پولهاي بي زبان اين ملت كه به جيب حافظ اسد سوري و معمر قذافي ليبيايي و ياسر عرفات فلسطيني واريز مي شد، هورا بكشيم؟

هورا كه نه البته، چون از نظر حضرات« اشكال شرعي » دارد. لابد بايد برايش سينه بزنيم.

جالب تر آن كه عضو بركنارشده مجمع تشخيص مصلحت نظام – و نه مصلحت كشور و ملت -  و عضو پشت در مانده مجلس خبرگان رهبري و هزار عضويت بي خاصيت ديگر، در جايي مي گويد : « ما با آنان كه نظام اسلامي را بر نمي تابند سخني نداريم...» ( از مقالهء «بعد از اين همه جنايت، از جمهوري اسلامي دفاع مي كنيد» در همان سايت.)

ايشان البته حق دارد با مخالفان و براندازان نظام كاري نداشته باشد چون كسي كه به فكر «براندازي» اين بساط قتل عام ِ جان و مال و خِرد افتاده است، ديگر شنونده ياوه هاي اين عاليجنابان سرخ و سياه و زرد نيست. از اين رو حضرات با هزار كرشمه در پي يافتن آناني هستند كه سر از سجده الله برنداشته در پي سجده به خدايي ديگر در زمين اند! نامش هر چه مي خواهد باشد؛ پيشوا، رهبر، امام، مراد، پير خانقاه يا...

جناب همه كاره مجمع روحانيون مبار– لابد «مبارزه» براي چه اش به كسي ربطي ندارد - با راه اندازي اين سايت مي خواهد همچون ديگر همفكران و همپالكي ها - مانند سيد مُحتال محمد خاتمي و شيخ مكار هاشمي رفسنجاني و بقيه دار و دسته معركه گير اصلاحاتچي – رقصي تازه به ميانه و ميدان بياورد و با جمع شدن تماشاچي، تنور انتخابات را روشن و گرم كند تا «رهبر فرزانه» شان مهره شرم آور ديگري را بر مصدر بنشاند. «فرزانه» شان كه اين باشد واي به حال ديوانه شان!

همين است كه از ديدن قرائتي و امامي كاشاني و ديگر امامان جمعه و «خُمرگان» رهبري از خنده روده بر مي شويم. البته به مصداق ِخنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است!

من كه بسي شگفت زده ام از فرمايش هاي اين عضو سابق و مسوول لاحق. چون در جايي ديگر مي گويد : «من مخالف شعار عليه رهبري هستم». يعني چه؟ يعني اين كه شعار مردم به جان آمده از ديكتاتوري و ستم را هم تحمل نمي كنم. واقعا كه!

چگونه است كه اين رهبر فرزانه (!) ناگهان شيرين شده است و مخالف ديروز رهبريت اش، امروز اين چنين فرهاد!؟

جناب استالين زمان – ملا علي خامنه اي - پيش از آن كه بر مسند «رهبريت انقلاب» تكيه بزند و فضاحت ِ قتل هاي زنجيره اي، انداختن دانشجويان از بام ها، كشتار مردم در خيابان و جنايات و تجاوز در كهريزك و تعطيلي فله اي مطبوعات، به باد دادن ثروت هاي ملي، تقلب هاي انتخاباتي و... را در پرونده اش ثبت كند، پس از مرگ خميني نتوانسته بود در مجلس خبرگان از سوي سيد محمد موسوي خوئيني و چهار تن ديگر از روزي خواران سفرهء روح الله هندي زاده راي اعتماد بگيرد و با مخالفت شديد اينان براي احراز اين مسووليت مواجه شده بود. به راستي چه شده كه پس از اين همه جنايت و قساوت و كثافت، يكباره شايسته اين مسند شده است و نبايد گفت كه نوك بيني اش زگيل دارد؟

واقعا از آخوند هر چه بگوييم بر مي آيد. ولي به خود اميد مي دهم كه نكند حاجي اين سايت را راه انداخته كه مردم بيشتر به «رهبر فرزانه» ناسزا بدهند؟ آن هم ناسزاهاي ثبت در تاريخ اي!

راستش ولي هر چه بيشتر مي گويم بيشتر دل آشوب مي شوم. بروم سروقت ماجراي سرهنگ خودمان.

آري، در آغاز اين نوشتار از «سرهنگ» گفتم كه موجب شد سري به سايت «مدير سابق» بزنم. خوبست بگويم چه شد كه پس از مدت ها او را ديدم و چه شد كه نخستين نوشته از سايت «حاجي عمامه سرخ» را به من داد.

من هر روز عصر سري به خانه پدربزرگ مي زنم. در راه رفتن، مسير را كج كردم تا از ميانه پارك بگذرم. امروزه به اين زمين هاي چند درخت و چند بوته مي گويند بوستان؛ ولي چه بوستاني! سعدي عليه الرحمه اگر زنده بود با ديدن اين بوستان ها ترجيح مي داد نام كتابش را همان «پارك» بگذارد؛ بوستان ولايت، بوستان الغدير، بوستان نهج البلاغه- كه برخي به آن مي گويند نهج الكلاغه - و... لابد بعدي ها هم مي شوند بوستان ابو حمزه ثُمالي، بوستان حبيب ابن مظاهر و بوستان طفلان مسلم و...

ناگهان در كنجي از پارك بگو و مگوي چند مرد با يك مامور نيروي انتظامي توجه ام را جلب كرد. مامور مي گفت : «به من مربوط نيست. دستور اومده تجمع ممنوع ست.»

نگاهي به مردان انداختم. تقريبا همه شان موي سپيد و چند تايي هم عصا در دست داشتند. يكي شان گفت : «كدوم تجمع سركار!؟ از ما ديگه گذشته. داريم شطرنج بازي مي كنيم.»

مامور زيربار نرفت : «شطرنج، دونفره ست؛ نه چند نفره». سپيد موي ديگري گفت : «تو را جان مادرت عيش امروزمون را مُنَغص نكن. از دست والده بچه ها فرار كرديم پارك و اينجا هم تو حالمون را مي گيري؟ بابا اين دوتا دارن بازي مي كنند و ما هم تماشا. ما كه مزاحمتي براي كسي فراهم نكرديم. چشممون هم كه دنبال ناموس مردم نيست.»

مامور همچنان پاي مي فشرد. ناگهان پيرمردي از ميان جمع ده دوازده نفره بيرون آمد و كارتي را از جيب اش بيرون كشيد و گفت «پسرم! من خودم بازنشسته نيروي انتظامي ام. ما از اونايي نيستيم كه برامون دستور صادر بشه. جمع شديم اينجا و يكي دوساعتي كنار هَميم و بعد هم مي رويم پي بدبختي هامون.» مامور ولي آنقدر يكدنگي كرد تا سرانجام «اجتماع بيش از دو نفر» ِ سالخوردگان از هم پاشيد!

پيرمرد آخري را شناختم. از دوستان ديرين پدربزرگ است. از زماني كه مي شناختم اش عصا به همراه داشت. ادوكلن زدن را هم هرگز ترك نگفت. هميشه به هنگام راه رفتن، عصا را به گونه اي بر زمين مي زد كه انگار بخواهد بگويد «آهاي زمين! من هنوز هستم. من هنوز هستم».

با ابروان در هم كشيده بدرودي به دوستان اش گفت و راه بيروني پارك را در پيش گرفت. آواي عصايش جور ديگري بود انگار. گويي بگويد «از ماست كه بر ماست، از ماست كه بر ماست!»

گام هايم را تندتر كردم تا به او رسيدم. پس از خوش و بش، داستان را پرسيدم. گفت كه هر روز به همراه چند دوست به پارك مي آيد؛ تخته نرد بازي مي كنند و شطرنج. گاهي هم كه خسته مي شوند به يادآوري خاطرات گذشته مي پردازند و مي گويند و مي خندند تا «دردشان را فراموش» كنند.

اندوهبار نگاهش كردم و در دل گفتم : كاش مي فهميديم همه درد ما از همين فراموش كردن دردهاست!

جناب سرهنگ سخت به خشم آمده بود. مي گفت من نمي فهمم اين رژيم از جان اين مردم چه مي خواهد؟ اصلا چطور سر كار مانده وقتي تحمل ايستادن ده تا آدم زهوار دررفته و كلنگي مثل ما را ندارد؟ رژيمي كه شب و روزش با كابوس ِ «سقوط» سپري مي شود چرا يك بار بيدار نمي شود و به جاي اصلي خودش بر نمي گردد؟ چرا مي خواهد همواره در تشك خيس بخوابد !؟

سپس برايم گفت كه چند شب پيش هم به همين ترتيب مزاحم جمع كوچك دختر و داماد و چند تن از دوستشان در پارك شده اند و جمع آنان را از هم پاشيده اند.

ناگهان گفت : «به خدا مثل سگ از اين مردم مي ترسند. يك جو همت مي خواد؛ فقط يك جو همت، تا عمامه خامنه اي را دور گردنش فكل بزنند!»

گفتم  معلومست كه مي ترسند. ولي نه مثل يك سگ. سگ نجيب است. دوست آدم است. اين ها مثل يك موش فاضلاب از مردم مي ترسند. از فاضلاب ها بيرون آمده اند و به جان و مال و زندگي اين مردم چنگ انداخته اند و پروار شده اند. مثل همين موش هايي كه توي جوي هاي اين شهر رژه مي روند و آنقدر چريده اند كه گربه ها را هم به وحشت مي اندازند.

خاموش ماند. بي گفت و گو بخشي از راه را با هم پيموديم. براي شكستن سكوت گفتم : «واقعاً مي ترسند. برخي مي گويند اين ها با خنديدن مردم مخالفند. ولي باور كنيد اگر سُمبه ي ِ پيش رويشان را پرزور ببينند حاضرند نقش دلقك هاي سيرك را هم بازي كنند تا مردم لبخند رضايت بزنند براي موندنشون. حتا حاضرند ميموني را بيارند كه جاي دوست و دشمن را نشان بده و...»

به ميان سخنم آمد و گفت : «فكر كردي احمدي نژاد را واسه چي آوردند؟ دارد جاي دوست و دشمن را به دنيا نشان مي دهد. عجالتا مردم ايران برايشان به حساب نميان وگرنه به آن ها هم نشان مي دادند!»

گفتم: «ولي تازگي ها كه با او هم در افتادند.»

ايستاد و سرش را چرخاند به سويم و با صداي پايين تر گفت: «آخه دست انداخته بود به كمر آقا و مي خواست جاي ِ  دشمن ولي امر مسلمين را هم به دنيا نشان بده. اينه كه دارند دُم اش را قيچي مي كنند كه كار دستشان ندهد.»

داشتم از خنده منفجر مي شدم. تصور دست احمدي نژاد روي كمربند ملاعلي خيلي با نمك بود. ولي ما در خياباني بوديم  كه «احتياط واجب» دارد كمي عبوس به نظر برسي. اين بود كه خنده ام را مهار كردم.

اينجا بود كه دست در جيب اش كرد و نوشته «عضو سابق» را از جيب بيرون آورد و گفت: «كار با اينترنت را كه بلدي؟» با سر پاسخ آري دادم. كاغذ را نشان ام داد و آهسته تر افزود: «واسه يكي از دوستام آورده بودم. آدرسش را ببين و خودت بعدا پيگير باش.»

كاغذ را گرفتم و ديدم و بي درنگ پس اش دادم. گفتم : «كاري از مُهره هاي پياده حلبي به دوش شان بر نيامده، فيل هاي عاج شكسته و وزيرهاي كپك زده را به ميدان كشيده اند.»

گفت: «نه پدر جان. اينا واسه "ناحق" خودشون با هم اند و ما براي "حق" ِ خودمون بي هم. هواي هم را دارند. ريش شون گروي همريشگي شونه. ريشه يكي را بكني، ريش بقيه دود ميشه به هوا.»

با خودم فكر كردم پس همين بود كه مي گفتند موسوي خوئيني ها در دادگاه دفاع حقوقي كرد نه سياسي. لابد اگر دفاع سياسي كرده بود ريش ملاعلي هم دود مي شد به هوا!

سرهنگ همچنان مي گفت: «.. ولي ماها چي؟ هر روز ميريم پارك كه تا آمدن عزراييل سر و ته روزها را يك جوري هم بياريم. ولي بيخودي معطليم. داريم هم به خودمون ستم مي كنيم و هم به ديگران. ما زندگي كردن را بلد نبوديم. به قول نيچه "به وقتش مردن" را هم ياد نگرفتيم. بيخودي جوان هاي مثل دسته گل را ميديم دست اين سلاخ هاي نامرد. سي و سه سال پيش دستامونو بستن و نگذاشتن حساب اين جانورها را برسيم. فقط خود ما از پس اين مور و ملخ ها بر مي اومديم . افسوس كه گفتند نه. خونريزي نباشه. ولي هنوز هم دود از كُنده پا ميشه. بازم ما پيرهاييم كه مي تونيم. خونه پُرش اينه كه از ايستادن توي صف عزراييل خلاص ميشيم. وقتشه كه دست به كار بشيم. اين تاكستان افتاده دست شغال. وقتشه كه خودمون بيل را برداريم و فراريشون بديم.»

چين هاي صورتش باز شده بود انگار. جوان تر به نظر مي رسيد. دستي به سرشانه ام زد و راه ِ رفتن در پيش گرفت. ولي ناگهان ايستاد. رو گرداند به سوي من. كف دست را گذاشت روي كُت اش و چند ضربه به جيب اش زد. با چشمكي گفت: شغال بيشه مازندران را / نگيرد جز سگ مازندراني! 

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com