بازگشت به خانه

چهارشنبه 9 شهريور 1390 ـ  31 اگوست 2011

 

چاره معضل قومی درایران: فدرالیسم یا سرکوب؟

شهریار هندی

hendis32@yahoo.com

خواسته های هویت طلبانه ملیت های ایرانی ـ شامل کُرد، آذری، عرب، ترکمن و بلوچ- همواره یکی از چالش های اساسی حکومت های مرکزی در طول تاریخ معاصر ایران بوده است. گرچه ساختار چند ملیتی کشور به صراحت در اصل 90 قانون اساسی مشروطه مطرح گردید، اما هیچگاه در عمل توسط حکومت های مرکزی متعاقب به رسمیت شناخته نشد. هر بار مطالبات به حق ملیت های ایرانی در تعیین سرنوشت خود، علیرغم گرایشات متفاوت حکومت های مرکزی از مشروطه تاکنون، حداقل با بی اعتنایی و حداکثر با سرکوب مواجه گردید.

در طول تاریخ معاصر ایران هرگاه حکومت های مرکزی به ضعف گرائیدند، خواسته های قومی سربرآوردند و هر بار نیز، در عوض پاسخی معقول، سرکوبی خشن عاید ملیت های ایرانی گردید.

این رویه تاکنون حداقل سه بار کشور را در آستانهء فروپاشی قرار داده است. بار نخست متعاقب جنگ جهانی اول و در زمانی بود که ضعف حکومت مرکزی در جریان سلطنت آخرین شاه قاجار، عرصه را برای طرح خواسته های قومی مناسب نمود. خزئل در خوزستان، کوچک جنگلی در گیلان و سمیتقو در کردستان علم خودمختاری برافراشتند، و این تازه سوای دولت در دولت هایی بود که حکام ایالات در فارس، خراسان، لرستان و سایر نقاط برای خود بوجود آورده بودند.

انگلستان، بعنوان ذینفع اصلی، چاره را در سرکوب فراگیر دید. انگلیسی ها به این نتیجه رسیده بودند که اگر تنها با یک حاکم مطلق العنان طرف باشند بهتر است تا با مجموعه ای ملوک الطوایفی که در آن هر حاکمی ساز خود را بزند. مسئله به ویژه در مورد گیلان حساس تر بود چرا که این خطر وجود داشت که شمال ایران به حکومت نوپای بلشویکی به پیوندد.

بدون بحث پیرامون ماهیت عمل، باید گفت پهلوی اول بنحو اکمل از عهدهء اجرای این مأموریت برآمد و یکپارچگی کشور را به بهای سرهای از تن جدا شدهء بسیار، اعاده نمود.

بار دوم، متعاقب پایان جنگ جهانی دوم بود. این بار آذربایجان و کردستان خودگردانی طلب نمودند و این بار نیز مصلحت جویی قدرت های بین المللی به سرکوب خونین هر دو جنبش انجامید. پیشه وری جلای وطن نمود و قاضی محمد در میدان مرکزی مهاباد به دار آویخته شد و خواسته های قومی کماکان آتش زیر خاکستر باقی ماند.

بار سوم، اندکی پس از وقوع انقلاب بهمن 1357 بود که به فروپاشی حکومت پهلوی دوم انجامید. حکومت نوپای جمهوری اسلامی که هنوز برای استقرار پایه های قدرت خود به زمان نیاز داشت، خود را با موج وسیعی از خواسته های قومی مواجه دید. جمهوری اسلامی نیز ضرورت برخوردی معقول با خواسته های هویت طلبانه ملیت های ایرانی را تشخیص نداد و به مقابلهء خشونت آمیز با مطالبات مزبور برخاست. منازعات در کردستان، خوزستان و ترکمن صحرا صورتی مسلحانه بخود گرفت اما در آذربایجان در سطح سیاسی محدود ماند. درگیری های خونین لبه های جغرافیایی کشور را فرا گرفت و این بار نیز سرکوب اقوام در ایران چند ملیتی منطق فدرالیستی یکپارچگی ارضی را به هیچ گرفت. اگر نبود حسن نیت همان به قول آیت الله "عزالدین فاسد و قاسملوی فاسد" که نخواستند در آن برههء حساس در مقابل انقلاب مردم ایران بایستند و اگر نبود "صلابت" نظامی آدمیرال مدنی در خوزستان (که اولی در میکونوس و دومی در جلای وطن پاسخ خود را گرفتند)، معلوم نیست ساختار ژئوپولتیکی ایران چه صورتی به خود می گرفت.

در هر سه مورد می توان حکومت های مرکزی را مقصر دانست که خواسته های قابل درک ملیت های ایرانی را گرایش به جدایی و تجزیه جلوه داده و آنرا سرکوب نمودند.

در ایران حاضر دو گرایش عمده نسبت به مسئله ملیت ها وجود دارد:

گروهی فدرالیسیم را چاره نهایی دانسته و استدلال می کنند که همانند سایر نظام های فدرال دنیا، خودگردانی نسبی اقوام ایرانی در چهارچوب وفاداری به یکپارچگی ارضی ایران نه تنها به تجزیهء کشور منجر نمی شود، بلکه تضمینی است دائمی و مطمئن برای جلوگیری از فروپاشی کشور.

تشکل های چپ براساس نگرش مثبت لنین نسبت به حق ملل در تعیین سرنوشت خویش بدون استثناء روی فدرالیسم توافق دارند. مشروطه خواهان نیز نسبت به این راهکار نظر مساعد نشان میدهند به ویژه آنکه پهلوی سوم در موضع گیری های اخیر خود بارها ضرورت فدرالیسم برای ایران را مورد تأکید قرار داده است. حتی گروهی از مذهبیون نیز حساسیت امر را درک کرده اند (بنگرید به مقالهء مفصل سید مصطفی تاج زاده تحت عنوان "اقوام ایرانی، هویت و وحدت ملی"، 18/10/1389، سایت عصر نو).

گروهی دیگر، بالطبع شامل ملی گرایان میانه رو و افراطی، بر این عقیده اند که فدرالیسم عمدتاً به دو علت، یکی عدم توسعهء فرهنگ دمکراسی و دیگری شرایط ویژهء ایران در منطقه، هنوز برای ایران مناسب نیست. از نظر این گروه "پیش کشیدن مدل هایی چون کانادا، سوئیس و بلژیک و مقایسه این جوامع با ایران بیشتر به یک ژست و توجیه ماننده است تا یک برنامهء سیاسی واقع گرایانه، زیرا مقایسهء کشورهایی که فرهنگ دمکراسی در آنها نهادینه شده است با کشور در حال توسعه و به لحاظ منطقه ای حساسی چون ایران یک قیاس مع الفارق است." (رجوع کنید به وبلاگ تخصصی ناسیونالیسم).

محور تئوریک این گروه عمدتاً نظریات هرست هانوم (Hurst Hannum)، استاد حقوق بین الملل در دایر المعارف ناسیونالیسم، است. بر این اساس خواست یک ملت نسبت به خودمختاری خویش تنها زمانی از نظر حقوق بین الملل به رسمیت شناخته می شود که بطور کامل بر توافق هر دو طرف (هم حاکمیت مرکزی و هم اقلیت استقلال طلب) استوار باشد چرا که در غیراینصورت خودمختاری یک طرفه با مفاد منشور ملل متحد که تمامیت ارضی، استقلال و حاکمیت ملی کشورها را صریحاً مقدم داشته است در تضاد قرار می گیرد. به نظر نگارنده؛ استدلال های گروه دوم تا حدودی سئوال برانگیز است.

نخست آنکه منصفانه نیست "عدم توسعهء فرهنگ دمکراسی" را به جامعه ایران نسبت دهیم. اولین، ریشه دارترین و فراگیرترین انقلاب دمکراتیک منطقه در ایران صورت گرفت. امروز نیز جامعهء ایران به لحاظ فرهنگ سیاسی از بسیاری از جوامع خاورمیانه و حتی سراسر جنوب غربی آسیا پیشرفته تر است.

دوم آنکه اتفاقاً وجود "شرایط حساس و ژئولتیکی ایران" خود دلیلی بر ضرورت استقرار یک فدرالیسم ارادی و داوطلبانه است چرا که قدرت های بین المللی همواره از شرایط منازعه، بی ثباتی و آشوب بالقوه و بالفعل در پیشبرد مقاصد خود بیشتر بهره گرفته اند تا شرایط عکس ان.

تجربیات بین المللی نشان می دهد که بسیاری از کشورها از طریق اعمال یک فدرالیسم داوطلبانه و ارادی منبعث از توافق حکومت مرکزی و ملیت ها، توانسته اند یکپارچگی خود را تداوم بخشند حال آنکه برخی دیگر که در مقابل خواسته های قومی مقاومت کرده اند با منازعات خونین و ویرانگر که در اکثر موارد به تجزیه کشور نیز انجامیده است مواجه گردیده اند.

ایالات متحده آمریکا، کانادا، آلمان، چکسلواکی، هند، و حتی این اواخر عراق و سودان، مثال هایی مربوط به حالت اول و یوگسلاوی مثالی برای حالت دوم است. پافشاری جانشینان صرب تیتو بر "یکپارچگی" یوگسلاوی یک دهه خونریزی، ویرانی و نهایتاً تقسیم کشور به هفت کشور نوین را سبب گردید. ده ها هزار کشته، صدها هزار مجروح، میلیاردها خسارت، و 30 هزار کودک ناخواسته ناشی از تجاوز نیروهای صرب به زنان و دختران بوسنیایی، حاصل عدم پذیرش فدرالیسم، یعنی راهکاری بود که می توانست یوگسلاوی چند ملیتی را بدون عبور از وادی دهشتناک جنگ داخلی، به ترتیباتی کاملاً متفاوت با آنچه امروز هست برساند!

شرایط در ایران این بار به مراتب حساس تر از دفعات گذشته است. این بار کردهای ایرانی از پشت جبهه ای بنام "اقلیم کردستان عراق" برخوردارند. این بار انگلیسی ها در اطراف بصره به تعلیم نظامی جوانان عرب تبار خوزستان مشغولند. این بار، بلوچ ها نیز، که طی سه دهه گذشته ستم مذهبی را نیز علاوه بر ستم ملی تجربه کرده اند، فعال گردیده و متاسفانه و ناخواسته به سمت شیوه های خشونت آمیز رانده شده اند. این بار آگاهی نسبت به ضرورت حل مسئله ملی در سطح جامعهء ایرانی بمراتب وسیع تر از گذشته است و این بار قدرت های بین المللی، بر اساس راهبرد خاورمیانه بزرگ، مقاصد خود را در تبدیل کشورهای بزرگ منطقه و از جمله ایران، به موزائیک هایی کوچک، که خطر کمتری برای منافع غرب و به ویژه اسرائیل داشته باشد، پنهان نمی کنند. طراحی نقشه هایی برای تجزیهء ایران توسط نظریه پردازانی چون برنارد لوئیس (Bernard Lewis ) و رالف پیترز ( Ralf Peters) چیزی بیش از یک خیال پردازی صرف است.

تنها درایت مردم ایران و حکومت مرکزی آنان است که می تواند از طریق اعمال اراده ای جسورانه و منطقی، ساختار اداری، سیاسی و اقتصادی کشور را براساس فدرالیسم اصلاح نماید. در غیر اینصورت "بالکانیزاسیون" ایران سرانجام مدهشی است که چندان دور از ذهن نخواهد بود.

 

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=40023

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com