بازگشت به خانه

دوشنبه 28 شهريور 1390 ـ  19 سپتامبر 2011

 

شلاق خوردن سمیه توحیدلو به من چه؟

ف.م.سخن

دارم توی اتاق از این سو به آن سو و از آن سو به این سو راه می روم و به خودم می گویم به من چه. دارم مثل شیر، حالا شیر نه مثل پلنگ، مثل پلنگ نه مثل یک جانور زخم خورده ی عصبانی می غرم و دندان قروچه می کنم و به خودم می گویم به من چه. دارم بغل ِ انگشت اشاره ام را که مشت شده گاز می گیرم و با آن یکی دست به بغل پایم می کوبم و به خودم می گویم به من چه. می نشینم می بینیم نمی توانم بنشینم. می ایستم می بینم نمی توانم بایستم. برای خودم چای می ریزم، می زنم آن را می ریزم. می بینم زبان ام همین طور دارد در دهان ام می چرخد و فحش می دهد. من؟! من فحش بدهم؟! آری من فحش می دهم. بدترین فحش هایی را که بلدم می دهم. هر چه کلمه ی زشت و زننده در زندگی پنجاه و چند ساله ام شنیده ام بر زبان می آورم و آن را نثار بعضی ها می کنم. می بینم آرام نمی گیرم. چرا این طور داغ کرده ام؟ چرا این طور جوش آورده ام؟ چرا این طور خون خونم را می خورد؟ چرا احساس می کنم می خواهم کله ی خیلی ها را با همین دست های خودم بکنم؟ یک مگس هم پیدا نمی شود که آن را بگیرم و مثل نیما به دار بکشم تا دق دل ام خالی شود...

شنیده اید که خانم سمیه توحیدلو، نویسنده ی وب لاگ "بر ساحل سلامت" را شلاق زده اند؟ شنیده اید؟ نشنیده اید؟ او را می شناسید؟ نمی شناسید؟ وب لاگ این خانم محترم را بخوانید ببینید در جمهوری اسلامی چه کسی را شلاق می زنند. یک دختر مسلمان معتقد خداپرست را شلاق می زنند. یک دختر درس خوان تحصیل کرده ی اهل فرهنگ را شلاق می زنند. ای وای بر ما. ای وای بر بعضی ها.

من نمی دانم سمیه خانم را برای چه شلاق زده اند. خودش نگفته است، دیگران هم نمی گویند. روی هوا حرف زدن و نوشتن برای من مشکل است. اما می دانم که او را زده اند. با شلاق زده اند. به هر دلیل. به هر دلیل. به هر دلیل. ولی وب لاگ او را که خوانده ام. مطالب مذهبی و دینی اش را که از عمق جان بر آمده و بر صفحه ی وب لاگ اش نقش بسته که دیده ام. گزارش اش از کتابخانه ملی و ماجرای حجاب خودش و سارا خانم شریعتی را که مطالعه کرده ام. این را دیگر چرا شلاق زده اید؟ مگر سرقت مسلحانه کرده است؟ آی [...]! آی [...]! داخل کروشه هر فحش بدی که می خواهید بگذارید. من که خیلی شدیدش را دادم.

نه. آرام نمی شوم. یک لیوان آب خنک می خورم. صورت ام داغ شده است و گل انداخته است. اگر امشب را به فردا برسانم و از شدت عصبانیت سکته نکنم خوب است. خوب است که اهل طنزیم و قدرت خندیدن به هر چیزی را داریم. آی خواهیم خندید، روزی که ما این ور قفس، رئیس دادگاه آن ور قفس، بعضی ها توی قفس در حال پاسخگویی به این شلاق زدن ها هستند. آی خواهیم خندید، روزی که سمیه خانم آمده ضمن اعلام جرم، با مهر و محبت می گوید مجازات بعضی ها را نمی خواهم. فعلا که قدرت خندیدن نداریم ولی روزی خواهد رسید که از ته دل خواهیم خندید. آن روز روزی خواهد بود که مردم برای خندیدن نیاز به طنز نخواهند داشت.

نه. باید راه بروم. باید خودخوری کنم. باید بنشینم فکر کنم چه طور می توان این ظلم آشکار را تحمل کرد. ما که این همه را تحمل کرده ایم، این هم روش. بله. این هم روش. به یاد می آورم تمام شلاق هایی را که در طول این سی سال بر تن و بدن هزاران هم‌وطن من فرود آمده و آرام می گیرم. سمیه خانم هم یکی از این هزاران. آری. این گونه آرام می گیرم. نمی دانم بگویم به من چه یا نه. راستی اگر فردا مرا گرفتند و خواستند شلاق بزنند، به آنان که به من چه می گویند چه خواهم گفت؟ این ها را به خودم می گویم و پُر می شوم از احساس مسئولیت و هم‌دلی با کسی که شلاق خورده و به صدای بلند می گویم سمیه خانم درد شلاق ات را حس نکردم ولی درد قلب ات را چرا. با تو همدردم و به تو فکر می کنم. این ها را می گویم و آرام می گیرم...

http://my.gooya.com/permalink/3551.html

 

 

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com