بازگشت به خانه

چهارشنبه 21 دی 1390 ـ  11 ژانويه 2011

 

کابوس در قيلوله

نمی دانم شام زیاد خورده بودم، یا فکر و خیال زیاد کرده بودم که وقتی خواب ام بُرد، کابوس به سراغ ام آمد و پدری از من تا صبح در آورد که نگو و نپرس. خوشبختانه بخشی از خواب وحشتناکی که دیدم در خاطرم مانده که آن را برای شما می نویسم:

بعد از این که ما در حمله ی رمضان با چند تانک قراضه به سمت بصره به راه افتادیم، با خوشحالی متوجه شدیم که جلوی ما هیچ کس نیست. منتظر بودیم مردم بصره به استقبال ما بشتابند و ما شب در هتل بزرگ بصره جشن پیروزی بر پا کنیم. همین طور که داشتیم جلو می رفتیم و مثل کابوی ها کلاه های مان را در دست می چرخاندیم و یوهو یوهو می کردیم، چشم مان به پشت سرمان افتاد، دیدیم هیچ کس نیست. ناگهان عراقی ها ما را از پشت قیچی کردند و همه ی ما را اسیر گرفتند. به محض این که فهمیدند جمعی لشکر 92 زرهی اهواز هستیم، بی پدر مادرها ما را که اسیرشان شده بودیم به گلوله بستند. من در رفتم و زیر بوته قایم شدم. در تاریکی به طرف خاک خودمان شروع به حرکت کردم. سه چهار تا سایه مرا تعقیب می کردند و به عربی سخن می گفتند. یکی از آن ها شروع کرد به دویدن. من هم شروع کردم به دویدن. من بدو او بدو. یک دفعه دست اش را پشت سرم احساس کردم. برگشتم. نوری المالکی در لباس رزم بود. پیش خود گفتم کارم ساخته است. ولی او لبخند زد و نامه ای به دست من داد. ناگهان تقویم که سال 1361 را نشان می داد، مثل فیلم های امریکایی شروع کرد به برگ ریختن، سال 1361، 62، 63، 64، 65... تا رسید به سال 1390...

لباس سربازی نوری المالکی تبدیل به کت و شلوار، و زبان عربی او تبدیل به زبان انگلیسی شد. من که نمی فهمیدم او چه می گوید پشت سر هم می گفتم وات؟ وات؟ او می خندید. بعد به فارسی شکسته بسته به من گفت این را ببر بده دست فرمانده ارتش. گفتم چشم.

ناگهان در مقابل خودم یک زیپ شلوار و چند تا دکمه ی پیراهن دیدم. یک موجود عظیم که شبیه غول ها بود در مقابل من قرار داشت. بالا را که نگاه کردم دیدم سرلشکر فیروزآبادی ست. بعد یک دفعه اوج گرفتم، دیدم سرلشکر اندازه ی یک نوجوان تپل مپل شده است. یک ژنرال امریکایی دارد دست به سر و گوش او که در حال مشت و لگد انداختن و فحش و بد و بیراه دادن است می کشد. بچه چند هواپیمای جنگی و چند تانک در دست دارد. ژنرال به او می گوید بچه جان آرام باش و نامه را باز کن بخوان. سرلشکر نامه را باز می کند و به صدای بلند می خواند:

«از وزیر دفاع امریکا به گروهبان گارسیا، فرمانده ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی

عزیزم، پسرم، نازنین ام، شما واقعا قدرتمند می باشی. آفرین به تو پسر خوب و قوی. چقدر از زمان جنگ ایران و عراق تا حالا رشد کرده ای. ماشاءالله به تو و سربازان ات. هر کدام شان یک لشکر را حریف اند. فیلم فرود بدون چرخ هواپیمای اف 5 ساخت خودمان را در فرودگاه دزفول دیدم. واقعا شاهکار بود. هم پرواز خلبان شما، هم پرواز هواپیمایی که مدت هاست از دور خارج شده. یادش به خیر، ما این ها را در جنگ ویتنام استفاده می کردیم. آفرین به تو پسر خوب و تپل که اسباب بازی هایت را خوب نگه داشته ای. فقط انگار چرخ جلوی این هواپیما را روغن کاری نکرده بودی که باز نشد. البته خود ما هم کِیف کردیم از درست کردن این اسباب بازی که تا امروز دست بچه ی شلوغی مثل تو سالم مانده.

«عزیزم، نازگل ام؛ شما نمی خواهی کمی شکلات کم تر بخوری و وزن ات را کم کنی؟ تو چه جوری با این هیکل می خواهی بیایی با ما جنگ کنی؟ واقعا تو ما را ترساندی. ما از شوروی سابق با آن همه سلاح اتمی اش این قدر نترسیده بودیم که از تو ترسیدیم. ووووووووییییییییییی. وقتی دوست کوچولویت گفت که ما فقط یک بار تذکر می دهیم و دیگر ناو هواپیمابر تان را به خلیج فارس نیاورید من مطلع شدم که رئیس ستاد نیروهای مسلح ما پمپرزْ لازم شد. شما چقدر ترسناک و خوفناک شده اید واقعا. ما از دست شما بچه ها چیکار کنیم.

«ماشاءالله هزار ماشاءالله بزنم به تخته حسابی بزرگ و قدرتمند شده اید. یادتان هست. انگار همین دیروز بود. در جنگ با عراق فکسنی، گلوله هایتان را به صورت جیره بندی شلیک می کردید. تازه آن زمان همه ی ما یک جورهایی به شما می رسیدیم. کلی هم از اسباب بازی های زمان شاه برای تان باقی مانده بود تا تو و دوستان ات با آن ها بکش بکش کنید. یادت هست تمام کامیون ها و ماشین ها را در سطح شیب دار قرار می دادید؟ ما کلی عکس های ماهواره ای را بررسی می کردیم تا راز این جریان را کشف کنیم. بعد از سال ها متوجه شدیم که استارتر اکثر ماشین های شما خراب است و با هُل دادن، آن ها را روشن می کنید. بنازم به این همه ابتکار.

«خب. عزیزم. حالا می خواهی تنگه هرمز را ببندی؟ آفرین به تو پسر عزیز. فکر نمی کردم این قدر اعتماد به نفس پیدا کرده باشی.........................................

«آهای، هیولا، مسخره بازی بس است. توله سگ، همچین می زنمت که از جات پا نشی. هِی بهت هیچی نگفتم پر رو شدی [فیروز آبادی کوچک و کوچک تر می شود و بر چهره اش که قبلا خشمگین بود علائم ترس دیده می شود]. یکی می زنم تو گوش ات پخش زمین شی. برو با هم قد خودت بازی کن بچه [فیروز آبادی شروع به دویدن می کند و مامان! مامان! می گوید]».

در این بین سیدحسن نصرالله با دو تا جیپ و چند کاتیوشای اسباب بازی در مقابل ژنرال بلند قد امریکایی قرار می گیرد. به صدای بلند می گوید «دوست مرا می خواهی بزنی؟ پدرت را در می آورم». این را می گوید و دو تا کاتیوشا در می کند. ژنرال آن ها را وسط زمین و هوا می گیرد و با مشت توی سر سید حسن نصرالله چنان می کوبد که مثل نان تافتون روی زمین پهن می شود.

در این بین آقای خامنه ای را می بینم که ریش و سبیل ندارد و قیافه اش شبیه رضا کیانیان شده. همین طور که دست هایش را توی جیب کت اش کرده دارد سوت می زند و تخمه می شکند. به اولین سوراخ فاضلاب که می رسد می پرد توی آن. ژنرال از پشت یقه ی او را می گیرد و مثل موش بیرون می کشد. با چوب نه به شدت معلم اهل خاش، بل که ملایم تر از او به پشت خامنه ای می زند. خامنه ای قسم می خورد که اصلا از هیچی خبر نداشته. در این بین آقای نوری زاد می آید زل می زند توی چشمانِ آقای خامنه ای. آقای خامنه ای هم‌چنان به خدا و پیغمبر و حضرت عباس قسم می خورد که هیچی نمی دانسته و منظورش را از نگاه نوری زاد نمی فهمد. در اثنایی که آقای خامنه ای در حال زار زدن است از خواب می پرم...

من دیگر غلط بکنم شب غذای سنگین بخورم. کابوس از این مسخره تر تا حالا دیده بودید؟

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com