بازگشت به خانه

دوشنبه 10 بهمن 1390 ـ  30 ژانويه 2011

پيوند به اظهار نظر خوانندگان

ما عاشقان چادر و سينه

هوشنگ اسدی

"ما" دوباره به خلوت برمی‌گرديم. خنجر بر گلوی خود می‌کشيم. راه هم را می‌بنديم. هر جمعی را می‌پراکنيم. آه می‌کشيم. چس‌ناله می‌کنيم. عزای وطن می‌گيريم و به‌انتظار می‌نشينينم تا چادری و سينه‌ای و هر چيز ديگری از سياست‌های "نظام" بيابيم و به آن بياويزيم

ديگر به ماه می رسد که رقصان و دست افشان در پی چادر سياه زنی می رويم و دارد دو هفته می شود که نگاه از سينه برهنه بازيگری بر نمی گيريم.

زندگيمان دوباره رنگ گرفته است. مبارزه رونق پيداکرده وحتی جنگ مغلوبه شده است. پيشتر در خود فرورفته بوديم. زير لب می گفتيم:
-
تونس تونست، ما نتونست
..

عزای وطن داشتيم. عکس های کودکی را بر می کشيديم. ياد محله های فراموش شده می افتاديم. گريه می کرديم.آه می کشيديم.در خلوت گلوی هم می دريديم. جوری می دريديم که کيهان تهران حيرت می کرد و طائب از سرخوشی بر صندلی سرکوب تاب می خورد. به جان هم افتاده بوديم. تا....ناگهان نجات بخش از راه رسيد. فيلمی که رسما از طرف جمهوری اسلامی برای اسکار معرفی شده بود، صعود برای فتح اولين اسکار را شروع کرد. و"ما" دست کوبان و شادمان براه افتاديم. نه نگاه کرديم، نه شک و نه حتی سئوالی ناچيز:" اين فيلم چه ربطی و جائی در مبارزه ما با استبداد دارد؟ شهرتش و موفقيتش به سود منافع ملی ايران است يا آب به آسياب جمهوری اسلامی می ريزد؟" و"ما" – راهيان راه آزادی ايران از يوغ استبداد هولناک مذهبی – نديديم. نپرسيديم. فيلم رابعنوان فيلم درشرايط عادی يک کشور آزاد، با فيلم بعنوان يکی از کارآترين وسايل ارسال پيام ، تفکيک نکرديم.

پيشتر، اين فيلم را در برابر فيلم ديگری از جمهوری اسلامی حمايت کرده بوديم. بر بازوی زنی چادری که محور و مضمون و پيام فيلم است، نوارسبز بسته بوديم. نه به بانک سرمايه گذار فيلم توجهی کرده بوديم، نه به پخش کننده که همان دفتر پخش" اخراجی های ۳" بود. انگار کسی متوجه نشد اين هر دو فيلم بدون کمترين ايراد و سانسور مجوز گرفته اند و ساخته شده اند. از همين وزارت ارشادی که کارگردان چشم و چراغش زنان سينمای ايران را "روسپی" خوانده، سياست هايش بهرام بيضايی را به آنسوی آبها رانده، جعفر پناهی را به زندان خانگی نشانده، اجازه سفر از بهمن فرمان آراء ستانده ، گلشيفته فراهانی را از ميهن خود تارانده..... و وزير محترمش روز روشن در خانه سينما را بسته است.

و درست بهنگام بسته شدن خانه سينما، زن چادری به سياق و الگوی جمهوری اسلامی، از پله های جهانی بالا رفتن می گيرد. و ما بر موج سوار شده ايم هلهله کنان. يکی در ميان شادمانی ما داد می زند:

- سيگنال می دهند... نه؟

گوش نمی دهيم. ديگری بانک می کشد:

-  موج زده نشويم...

رنده رنده اش می کنيم. و شادمانه می رويم. با فيلم منتخب جمهوری اسلامی در دوران محمود احمدی نژاد، جشن ملی می گيريم و بر بلندای يک جايزه مهم جهانی . بر اين بلندا انتظار نداريم که کسی رنج مردم فرياد کند. يکی که رسانه ها چشم به دهانش دارند، به لبخند يا شوخی از ستم و استبداد بگويد. نگويد. که نمی گويد. کسی که به نمايندگی فيلم بر بلندا ايستاده، نمی تواند بازگشائی خانه سينما را هم بخواهد؟ که نمی خواهد. همينکه ما را"مردم خوب" ايران می خواند، يقه از شادی می دريم. چه چراغانی. بيا و ببين. آنقدر نور زياداست و موج چنان ازسرگذشته که برنامه "هفت" را نمی بينيم. برنامه سينمائی- امنيتی صدا وسيمای سپاه به رياست سر دار عزت اله ضرغامی که مدام فردين را احضار کرد تا به غلط کردن واداردش و"علی بی غم" رابه اندوه تنهائی و بی کسی دقمرگ کرد. برنامه" هفت" هم چراغانی است. سراپاتحسين. حتی مراسم جايزه جهانی را به تمامی نشان می دهند وقهرمان ملی ما که با کراوات در صحنه حاضر است و به ما "مردم خوب" می خندد. با زهم نمی بينيم. اما قاتلان ما، که ندا را در خيابان کشتند و "راضيه " را به فتح فرش سرخ اسکار فرستادند، خوب می بينند. گوش نمی کنيم جواد شمقدری چه می گويد. اوهمان است که نور چشمی بيت آقاست. همان که در سينمای ايران منفور است و نزد محموداحمدی نژاد محبوب. ووقتی از"دکتر" فيلم تبليغاتی- انتخاباتی ساخت ، برای نخستين باز هاله نور را دراو کشف کرد و پاداشش در اختيار گرفتن سينمای ايران بود. او به صراحت تمام می گويد:"بالاخره اسکار يک فرصت است و ما بايد هميشه از اين شانس استفاده کنيم. جدايی نادر از سيمين تمام قابليت‌ها و ظرفيت‌های نامزد شدن برای اسکار را دارد، ولی سياست‌های آکادمی اسکار قابل پيش بينی نيست .آخرين عامل تعيين کننده سياست های حاکم بر نظام آمريکاست که چه سيگنال هايی را می خواهد به ايران بدهد. جامعه آمريکا نياز به فرهنگ انقلاب اسلامی و ارزش‌های ما خواهد داشت که با معرفی نماينده سينمای ايران به اسکار، اين رابطه‌ها را می‌توانيم قطع نکنيم."

خانمها! آقايان! چه خبر است؟ کی به کی سيگنال می دهد؟ اين حرفها به خبرهای ارتباط پنهانی دولت احمدی نژاد با آمريکای عزيز ربطی دارد؟ ندارد؟ آيا"ما"ئی که شمقدری می گويد همين" ما" هستيم." ما"که خاک وخاشاک و ميکرب بوديم ، حالا با "ما"ی دولت فخيمه يکی شده ايم؟

بله که شده ايم. نمی پرسيم. موج از سرمان گذشته است. صدا در صدای قاتلان خود می اندازيم و دست بدعا برمی داريم که اسکار بگيريم. در سايه سار چادر"راضيه شريعتمدار" سرانجام به آشتی ملی رسيده ايم. مبارک است. دعايمان هم خيلی زود مستجاب می شود:

- نامزد اسکار شديم. بيب . هورا!

بيائيد سرود ای ايران را با سرود جمهوری اسلامی با هم بخوانيم و منتظر دريافت اسکار بشويم. اصلا هم بخود دردسر ندهيم که فکر کنيم:
-
فرض بر اينکه همه داده های بالا د رمورد اين فيلم غلط، اساسا اين فيلم چه ربطی به مبارزه کنونی مردم ايران عليه استبداد دارد. راستی چرا پرچم مبارزه اش کرده ايم؟ افتخار فيلم مال "ما"ی ماست يا " ما"ی
دولتيان؟

و هنوز در سايه سار چادر غرق لذتيم . تا ماهی ديگر که اسکار" می گيريم" – من و شما و شمقدری و سردار ضرغامی؛ همه باهم- چگونه به مبارزه ادامه بدهيم؟ تازه به اين انديشه افتاده ايم که طبق معمول سنواتی ديگران کار ما را آسان می کنند. دستی سينه برهنه بازيگری ايرانی را از ميان يک فيلم مستند می برُد و به فضای مجازی می برد. ما دست افشانان سايه چادر، به لحظه ای حيران سينه های برهنه می شويم. محصولی ديگربرآمده از سياست های جمهوری اسلامی.همان سياست سينمائی که آن فيلم را برای گرفتن اسکار فرستاد و در تلويزيون حلوحلوايش می کند،درها را بروی بازيگر جوان موفقی چنان به خشم بست که با چشمان گريان ترک وطن کرد. اصغر فرهادی را برای گرفتن اسکار می فرستند و گلشيفته فراهانی را به غربت. حالا او در فضای سينمائی فرانسه زندگی می کندکه دارد به بزرگترين حادثه سال خود يعنی مراسم سزار نزديک می شود . فرانسوی ها که بزرگترين و معتبرترين جشنواره هنری جهان را هر سال در کن بر می گزار می کنند، بجان می کوشند اين اسکار فرانسوی را رنگ و روغن بيشتر بزنند تاباندازه های حريف قدر آمريکائی برسد. مجله استوديو هم که برای ادامه حيات مدتهاست با مجله سينه لاو يکی شده، هرسال درآستانه برگزاری سزار ابتکار تازه ای دست و پا می کند. امسال، قرعه فال به نام ژان پاتيست موندينو- عکاس سرشناس فرانسوی- می زنند.او هم 28 بازيگر از ميان 31 هنر پيشه معرفی شده به جشنواره سزار را تحت عنوان "تن ها و روان ها" موضوع کليپی 90 ثانيه ای قرار می دهد که در برابر دوربين جامه از بالا تنه خود می گيرند و شعری در باره" برهنگی تن و روان" می خوانند. همين. فيلمی است که در 400 سينمای فرانسه نشان می دهند و آکادمی سزار دو تن از اين 28 بازيگر را بر می گزيند. تمام. به همين سادگی. و بازيگر ايرانی تنها يکی از اين  28نفر است. نه فيلم کاری به مبارزه دارد ،چه برسد به نبرد سهمگين "ما" با استبداد مذهبی خونريز.نه در باره برهنگی به معنای جنسی آن است که نه بدن، روح را هم می طلبد. نه ربطی به اصل فيمينيسم و نسخه های بدلش در ايران دارد. تمامی کليپ د رمتن فرهنگ سينمائی قابل درک است. هيچ چيز نوئی هم نيست. برای همين آب هم از آب تکان نمی خورد. البته در فرانسه.

و"ما" که زير چادر سياه با "ما"ی قاتلان خود يکی شده ايم، به لحظه ای سينه برهنه را پرچم مبارزه می کنيم. توفانی بپا می شود. موافق و مخالف. تفسير و خبر. جنگ و جدال. همه عقده های جامعه ايران که در آستانه" انفجار جنسی" است بيرون می ريزد. سينه برهنه 27 بازيگر ديگر را نمی بينيم. سينه بازيگرايرانی می شود محمل . بياد نمی آوريم تاريخ خودرا. قره العين را نمی بينم که پيشتر از يک قرن پيش در برابر 300 هزار شمشير برهنه حجاب از سر گرفت. نمی بينيم دختران ما را، پرستو را،مرضيه را، فاطمه را... د رهمين روزها دستبند می زنند و می برند."ما" ی شمقدری ها گل های باغ"ما" رايکی يکی می چينند به خشم ونفرت. به زندان می برند با غل و زنجير.

-احسان هوشمند ، سعيد مدنی ، فاطمه خردمند ، پرستو دو کوهی ، مرضيه رسولی ، سهام الدين بورقانی ،شاهرخ زمانی... اما بی خيال، گلشيفته رو بچسب....

حال می کنيم. حال. سينه برهنه را عشق است. مهم نيست که خود صاحب سينه ادعا ندارد که برای مبارزه اين کار را کرده. او بازيگر است و به راه حرفه خود می رود. اما برای"ما" چه اهميت دارد که در متن يک توليد سينمائی اين کار شده است؟ کسی نمی بيند ناوهای جنگی را که به آبهای ايران می رود. نمی شنويم برطبل جنگ می کوبند. کسی در باره ايرج گرگين نمی نويسد که در ايجاد جهان مدرن رسانه در ايران نقش اساسی داشت. عبداله مومنی در زندان گم شد که شد. عشق است سينه برهنه را. حتی اندکی فکر نمی کنيم که اگر سينه برهنه علامت مبارزه باشد، زنان بسيار در سينمای ايران برهنه شده اند. مشهورترينشان مادر يکی از بازيگران همين فيلم اسکاری است. بازيگر نامی شهره آغداشلو به تبع نقش در هتل آستوريا چنين کرد سی سال پيش و لوناشاد در فيلم محسن مخمبلاف همين چند سال پيش.

اينها مهم نيست. سوار بر موجيم. نشسته بر بادبان چادر سياه، پرچم سينهء برهنه در دست داريم و می رويم و می رويم تا بازجويان روزنامه نويس در تهران همهء پلشتی خو درا در فيلمی خلاصه کنند که قربانی آن قهرمان ماست: بازيگر جوانی که برای فيلم در فيلم نقشی کمتر از يک ثانيه ايفاء کرد. شمقدری ها خيلی بسرعت و صراحت و وقاحت نشان می دهند که"ما"ی آنها با"ما"ی ما فرق دارد.

اما"ما"ی ما همراه "ما"ی شمقدری برای اسکار جشن خواهيم گرفت. بازيگر جوان خود را بدست سرنوشت و حرفه خواهيم سپرد. بهار و عيد در راه است. راه مبارزه بسته است. در تهران نفس نمی توان کشيد. در پاريس و لندن و نيويورک و ديگر بلاد دنيا که دست خونين جمهوری اسلامی ما را در آنها پراکنده، حتماً نمی توان کاری کرد که نمی کنيم. نمی شود برابر سفارت خانه های سوريه جمع شد و خود را از جنايات "نظام" مبری داشت. اگر می شد که می کرديم. امکان ندارد که سفارت های روسيه و چين را در حلقه های انسانی محصور کنيم و بکوشيم دست آنها را از پشت نظام برداريم. اگر امکان داشت می کرديم.

"ما" دوباره به خلوت بر می گرديم. خنجربرگلوی خود می کشيم. راه هم را می بنديم. هر جمعی را می پراکنيم. آه می کشيم. چس ناله می کنيم. عزای وطن می گيريم و بانتظار می نشينينم تا چادری و سينه ای وهر چيز ديگری از سياست های"نظام" يبايم و به آن بياويزيم.

شاملوی بزرگ ، سی سال پيش، "ما" را با اندوه تمام نگريست و .. سرود:

ای کاش می‌توانستم

يک لحظه می‌توانستم ای کاش

بر شانه‌های خود بنشانم

اين خلقِ بی‌شمار را،

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست

 

خورشيد ما يگانگی است که نداريم. يگانه که نيستيم، انديشه و برنامه نداريم و بناچار بر موج ها می رويم اغلب ساخته و پرداخته قاتلان ما... امروز چادر و سينه برهنه. و فردا؟

http://houshangassadi.com

 

اظهار نظر: کيان

نظر من اغلب نظرات آقای اسدی را که به خصوص در برنامه‌های تفسیر سیاسی صدای آمریکا شنیده‌ام موافق سلیقه خود یافته و دوست داشته‌ام.اما اظهارات ایشان را دربخش اول مقاله فوق، چنان با نحوه نگرش خود و همفکرانم متفاوت یافتم که تنها توانستم آنرا به "بعد منزل"نویسنده محترم مقاله با همنظران خویش نسبت دهم.به عنوان عضوی از (به اصطلاح جدید)طیف خاکستری اجتماع و متعلق به طبقه متوسط (چه مادی و چه معنوی!)مجدانه پی گیر اخبار سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جامعه خویش بوده و در این مقطع حساس سعی میکنم حتی از وقت استراحت و خانواده خویش بزنم ولی در حد مقدورات از آنچه دارد بر سر مان میآید بی اطلاع نمانم. فکر میکنید اولین نتیجه‌ای که (در کوتاه مدت) بر این تلاش من و بعضی از همراهانم مترتب شده چه بوده‌است؟ پاسخ،افسردگی مزمن است. امیدوارم این گفته مرا سرسری و از سر خود خواهی و شکم سیری نپندارید . با اینکه جایزه گلدن گلاب حتی در میان جوایزی که این فیلم تا کنون تصاحب کرده به هیچ وجه معتبرترین نیست، اما "آمریکایی"بودن، ویژگی سراسر نمایشی این جایزه و بخصوص افسردگی عام (33 ساله)و خاص (2/5 ساله)مخاطبان اصلی آقای فرهادی باعث درک لذتی از جنس شادی عمومی و ملی گردید (که بر خلاف جوامعی که شما ربع قرنیست مهمان آنید)در این گوشه نکبت گرفته دنیا ندرتا تجربه میشود. اما آنجا که من بیش از هر وقت دیگری به خود جرات مخالفت با شما را میدهم در سوء تفاهمی از جنس تئوری توطئه است که هم ارز همان "چادر"ی که از آن نام بردید "حجاب"ی بر درک وجوه هنری و ارزش سیاسی این فیلم از سوی شما شده است.و اینهم به نظر من ناشی از دوری شماست .که احتمالا از نگاههای وحشتناک امنیتی حاکم در زمان ساخت فیلم که یکبار به مرز توقف فیلم برداری و ابطال پروانه نمایش نیز نزدیک شد(به دلیل ذکر نام و آرزوی آزادی جعفر پناهی از سوی آقای فرهادی در جشن خانه سینما)، بیخبرید.برای آنکه بیش از این مصدع اوقات خوانندگان این نشریه وزین و سرور گرامی آقای اسدی نشوم؛ نقل دقایق فنی و هنری این فیلم را به دهها مقاله تخصصی داخلی و خارجی ارجاع میدهم. اما اگر قصد آقای اسدی دادن هشدار به بعضی از دوستان عجولمان باشد که دریافت این جایزه سینمایی را برابر با عمل سیاسی یا مبارزه مدنی میدانند؛ که بنده هم با ایشان موافقم.
در خصوص بخش دوم مقاله، که گمان میکنم یکی از صحیحترین و بی غرضانه‌ترین تفاسیر از اقدام آن هنرمند محبوب، و جنجال پیرامون آنست. که چه بسا بدلیل حضور و درک صحیح و بی واسطه نویسنده از آن فضای هنری وفرهنگی اینچنین درست و قانع کننده میباشد
.

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مقاله:

 

بازگشت به خانه