بازگشت به خانه         \پيوند به نظر خوانندگان

جمعه گردی ها

يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

جمعه 17 شهريور ماه 1391 ـ 7 ماه سپتامبر 2012

esmail@nooriala.com

نيروی دافعهء تبعيض

1. جاذبه و دافعهء قدرت

«قدرت» را در زبان علم سياست می توان با «نيرو» در فيزيک نيوتونی مقايسه کرد کهبا داشتن «جاذبه»، همچون خورشيد، ضامن حفظ و بقای يک سيستم است و در صورت برخوردار بودن از «دافعه» موجب متلاشی شدن آن می شود. در عالم سياست اجزائی از يک سيستم سياسی، مثلاً حاکميت و حکومت و دولت و مديريت، همگی، موجوديت و پايداری و ارتباط های کارآمد خود را از «قدرت» می گيرند و قدرت نيز چيزی نيست جز توان اعمال اراده از جانب مجموعهء اجزاء قدرتمند بر اجزاء ديگر سيستم؛ امری که گاه مورد پذيرش يا تحمل اين اجزاء اخير قرار می گيرد و گاه در برابر آن مقاومت می شود و گاه اجزاء مقاومت کننده از مجموعهء سيستم به خارج پرتاب می شوند.

اما سيستم های سياسی يک تفاوت عمده با سيستم های فيزيکی و مکانيکی دارند و آن «انسان بودن اجزاء اين سيستم ها» است. انسان ها، بعنوان موجوداتی زنده و اجتماعی، در داخل سيستم های سياسی زندگی کرده و نقش های دو گانهء صاحبان و اعمال کنندگان قدرت، از يکسو، و دريافت کنندگان و تحمل کنندگان قدرت، از سوی ديگر، را بازی می کنند. اين انسان ها، بر خلاف اجزاء مکانيکی يک سيستم فيزيکی، صرفاً دارای «وضعيت انفعالی» نيستند و بر اساس دريافت های حسی شان واکنش های عاطفی گوناگونی را از خود نشان می دهند. بعبارت ديگر، پذيرش، تحمل، مقاومت و گريز همگی ـ بجای سرجشمه گرفتن از وضعيت فيزيکی او ـ ابتدا از پاسگاه اداراکی و آگاهی او می گذرند و آنگاه تبديل به يک واقعهء اجتماعی می شوند.

در درون سيستم های اجتماعی، و در طيف بزرگ واکنش های عاطفی آدميان، می توان به دو «مدير عاطفی» نيز اشاره کرد که يکی «رضايت و خرسندی» و ديگری «نارضائی و ناخرسندی» نام دارند و در برابر آنچه از منشاء قدرت صادر می شود در نقش تعيين کنندهء نوع واکنش های انسان ها در برابر آنچه از منشاء قدرت صادر می شود عمل می کنند.

اما، آنچه که کاملاً سيستم های سياسی را از سيستم های مکانيکی متمايز می کند تمهيدهائی است که مجموعه های صاحب قدرت برای کنترل واکنش های عاطفی انسان هائی که اجزاء سيستم بشمار می آيند انديشيده و بکار می برند. در همين صحنه، جزء ناراضی هم می تواند بين دو گزينهء «مقاومت تا سرحد خنثی ساختن قدرت تحميل شده بر او» و يا «گريز از گسترهء اعمال قدرت» نوسان کند. دارندگان قدرت نيز بين گزينهء «کوشش برای ايجاد رضايت در اجزاء» و گزينهء «پيشه کردن روش های ارعاب و سرکوب» در نوسانند.

در اين ميان آنچه که انواع «تنش های اجتماعی» را می آفريند و دقيقاً از «ساختار عاطفی انسان ها» سرچشمه می گيرد «تبعيض» نام دارد، يعنی همان چيزی که در هر سيستم وجود دارد اما در مجموعه های فيزيکی عنصر آگاهی اجزاء به وضعيت خود وجود ندارد اما در مجموعه های سياسی اين «آگاهی» خود را در مرکز ادراکهء عاطفی اجزاء قرار می دهد.

هرچه تبعيض بيشتر باشد و هر چه آگاهی بر آن دقيق تر شود ميزان «نارضائی» و «ناخرسندی» هم بيشتر می شود و، در نتيجه، آدميان ِ قرار گرفته در سمت و سوی دريافت تبعيض، وادار به نشان دادن انواع واکنش هائی که در مرکزشان مفهوم «مقاومت» قرار دارد می شوند. هنگامی که دارندهء قدرت نتواند رضايت آدميان قرار گرفته در معرض قدرت اش را جلب کند و ناچار، برای کنترل آنان، دست به تحميل و سرکوب بزند، در واقع، وارد مداری چرخنده و بالا رونده می شود که از مقاومت آدميان جان می گيرد و بصورتی دائم التزايد بسوی در همپاشیدگی سيستم می رود.

ذر عين حال، واکنش کسی که مورد تبعيض قرار می گيرد می تواند صورت های مختلفی را بخود بگيرد: از قهر و  کناره گيری، تا اعتراض و قيام، و تا شکست يا پيروزی يکی از طرفين روند واجد تبعيض. اما جز اين واکنش ها ميل به گريز هم هست، پيش از آنکه هرگونه شکست يا پيروزی معينی قابل پيش بينی باشد.

***

از نظر من، تک تک آدميانی که در سی و سه سال گذشته بساط خود را جمع کرده، به کوه و بيابان زده، از مرزهای وطن شان بيرون رفته و به کشورهائی جز موطن خود متوسل و پناهنده شده اند، مظهر اين نيروی «گريزنده» اند که از تبعيض چاره ناپذير بوجود می آيد. دختری که از خانه بيرون می زند و «خيابانی» می شود، سربازی که از سرباز خانه می گريزد، و آدمی که خود را به دار می زند يا رگ های دست خويش را می درد، و حتی آدمی که برای فراموش کردن واقعيت های جاری جامعه اش به مواد مخدر می آويزد و، بقول نصرت رحمانی، شاعر آوارهء پس از 28 مرداد 32، «در غبار گم می شود» همه در حال گريزند و در جستجوی رضايتمندی و آسايشی واقعی يا کاذب، در حد فراموشی و نيستی.

پس، «تبعيض» زايشگاه نيروی گريزاننده ای در آدميان عادی است که چون نمی توانند تبعيض کننده را بشکنند خود از حوزهء اعمال نفوذش بيرون می روند. و اين «خروج» چيزی جز «جدائی از قلمروی قدرت سرکوبگر» نيست. اما اگرچه ميل به جدا شدن می تواند به «جدائی» بيانجامد، اين جدائی متضمن و متعهد به تحقق هيچ نتيجهء خاصی نيست. يعنی ميل به گريز و جدائی اغلب کور است و چشم بر آينده ندارد و فقط چون حال را نمی پسندد، ماجراجويانه از آن جدا می شود.

 

2. علاقه و پيوند ـ سلب علاقه و بيگانگی

          اجزاء يک سيستم از طريق رشته هائی مرئی و نامرئی با کل سيستم پيوند دارند. در سيستم های مکانيکیی پيوندها عينی اند و در سيستم های اجتماعی پيوندها بصورت پديده هائی معنوی همچون تاريخ مشترک، سرزمين مشترک، زبان مشترک و فرهنگ مشترک عمل می کنند و رشته های پيوند اجزاء با کل مجموعهء سيستميک را فراهم می آورند.

به رشته نخی که چيزی را به چيزی متصل می کند در زبان فارسی «علاقه» گفته می شود. در گذشته شغلی به نام «علاقه بندی» وجود داشت که ناظر بر توليد همين «رشته های متصل کننده» بود. در عين حال، همين واژه معنائی مجازی نيز بخود گرفته و در زبان فارسی جا خوش کرده است بطوری که اکنون «علاقه داشتن» و «علاقه مند» بودن از دوست داشتن و وجود «اتصالی معنوی» بين اشخاص حکايت می کند چرا که، در يک انتقال تشبيهی، عشق و دوست داشتن همچون رشته های متصل کننده (يا «علاقه جات») آدميان را به هم متصل می کنند. همچنين، همين واژه / مفهوم را برای بيان رابطهء بين فرد و اشياء نيز مورد استفاده قرار می دهيم. مثلاً، می گوئيم: «فلانی در شمال علاقه جاتی دارد» و منظورمان آن است که او دارای خانه يا باغ يا زمينی در شمال کشور است

همين مفهوم دقيقاً در زبان فرنگی نيز وجود دارد. واژهء Lien به معنی «رشتهء متصل کننده» بوده است. در معنای مجازی اش هم، مثلاً، وام دهندگان، بعنوان گروئی و تضمين وام شان، بر روی ملکی که وام گيرنده پيش می نهاد Lien می گذارند. در سيستم های پيشافئودالی هم، که زمين به شاهان تعلق داشت و از جانب او به خدمتگزاران اهدا می شد، مالکيت دريافت کننده بصورت سندی که Lien خوانده می شد مسجل می شد.

          اما عکس آن هم می توانست اتفاق افتد. زمينی که به شخصی داده شده بود از او پس گرفته و ضبط می شد. در اين حال رشتهء ارتباط او با ملک اش قطع شده و Lien مربوطه هم باطل می گشت. اين معنا با افزودن حرف "a" (که در دستور زبان های هند و اروپائی اغلب معنای کلمه را معکوس می کند) بر سر اين واژه بيان می گرديد و Lien تبديل به alien می شد. در نتيجه، اگر برای واژهء alien در جستجوی معادلی فارسی باشيم، و اگر در اين راستا رابطهء Lien با «رشته» يا «علاقه» را در نظر بگيريم، بلافاصله به صفت عربی «مسلوب العلاقه» برمی خوريم که در گذشته به «گسسته شدگی رشتهء ارتباط» اشاره داشته است.

          اما در اينجا، در زبان فارسی، مشکلی پيش می آيد. بدين معنی که يکی از واژه های دچار بدفهمی شدهء فرنگی در زبان فارسی، واژهء alienation است که بخصوص بوسيلهء کارل مارکس وارد ادبيات سياسی شده و سپس به فارسی معوجی ترجمه گشته است. مارکس اين واژه را در مورد وضعيت «کارگر»ی که در طول انقلاب صنعتی به «پرولتاريا» تبديل می شود بکار برده و می گفت تفاوت پرولتاريا با کارگر کلاسيک آن است که کارگر با آنچه می سازد در ارتباط است حال آنکه در جريان صنعتی شدن جهان هيچ پيوند معنی داری بين کارگر و کاری که انجام می دهد باقی نمی ماند و او نسبت به کارش alien يا «مسلوب العلاقه» می شود. شايد بهترين تجسم و نمايش منظور مارکس از alienation را چارلی چاپلين در فيلم «عصر جديد» به نمايش گذاشته باشد که در آن  کار او، بعنوان يک کارگر صنعتی در برابر ماشينی عظيم، سفت کردن فقط يک پيچ است بدون آنکه بداند اين کار در کل سيستم چه نقش و دهشی دارد.

          اما چگونه شد که مترجمين فارسی زبان ما alienation را به «از خود بيگانگی» ترجمه کردند حال آنکه معنای واقعی اين واژه «مسلوب العلاقه گی» يا چيزی در حدود آن، مثل«پيوند گسستگی»، است و به هيچ وجه گسستن شخص را از «خود» معنی نمی دهد و به گسستن پيوند او از چيزی جز «خود» اشاره دارد؟

          دليل را می توان در اين نکته يافت که فرنگی ها کسانی را که به سرزمين شان می آيند alien می خوانند؛ به اين معنی که اين شخص در سرزمين ما دارای «علاقه» ای نيست يا پيوندی بين او و اين سرزمين وجود ندارد. فرهنگستان رضاشاهی واژهء alien را در مورد آمدن «خارجی ها» به کشور معادل واژهء «بيگانه» گرفت، که در مقابل «يگانه» قرار داشت و مستقيماً به داشتن علاقه و پيوند ربطی پيدا نمی کرد. سپس مترجمين متن های مارکسيستی همين معادل گزاری فرهنگستان را مبنای کار خود قرار دادند و alienation را از باب «بيگانگی» دانسته و چون بايد برای اين «بيگانگی» مفعولی پيدا می کردند آن را به «از خود بيگانگی» تبديل کردند که بکلی ناقض معنای درست alienation است.

کسی که دچار alienation می شود «از خود» بيگانه نمی شود بلکه رشتهء پيوندش با چيزی در بيرون از خود (حتی اگر جان خودش باشد) از هم می گسلد. تا قبل از انقلاب 57 در ايران «ادارهء اتباع بيگانه» را داشتيم که واژهء بيگانه در آن معادل alien بود. نمی دانم اکنون همان نام را حفظ کرده و يا نامی درخور حکومت اسلامی» برايش يافته اند.

          باری، در زبان فرنگی، شما تا زمانی که به شهروندی جامعهء جديدی که به آن آمده يا پناهنده شده ايد در نيائيد يک «بی علاقه» ايد، يعنی رشته ای شما را به جامعهء جديد پيوند نمی دهد و به همين دليل alien خوانده می شويد.

در اين مقام همهء فراريان و تبعيدان از وطن، از ديد کشورهای ميزبان و مهاجرپذير، آدميانی «مسلوب العلاقه» و نيز «فاقد علاقه» محسوب می شوند. از يکسو رشته های پيوند خود را از موطن خويش بريده اند و از سوی ديگر در جامعهء جديد هنوز ريشه ندوانده و علاقه ای پيدا نکرده اند.

          بر اين زمينه است که براحتی می توان ديد چرا آنکه بر اساس تبعيضی که بر او روا شده از سيستم سياسی خاصی می گريزد و به خارج از حوزهء اقتدار آن می رود آدمی «پيوند گسسته» محسوب می شود. تبعيض زايندهء اصلی آن پيوندگسستگی ِ تلخی است که برای آدمی سخت دردناک و بحران آفرين محسوب می شود.

 

3. تبعيض و «جدائی خواهی فردی و جمعی»

          سی و سه سال است که صاحبان قدرتی بر ايران ما حکومت می کنند که کاری جز ايجاد نيروی گريز در ما نداشته اند و اين «نيروآفرينی ِ پيوند گسل» را از طريق اعمال انواع تبعيض انجام داده اند. در مقابل، هر که توانسته از چنگال تبعيض زای اين حکومت گريخته است، يعنی تن به جدائی از وطن و علاقه های خود داده است تا بتواند، شايد، ناخرسندی خود را به تحمل و رضايت تبديل کند. و تا اين حکومت بر جا است زن و مرد و پير و جوان از آن می گريزند، علاقه های خود را پشت سر می گذارند و از مرزهای قدرت آن جدا می شوند.

اما اين گريز يک اقدام فردی است و هر کس حداکثر خود و خانواده اش را از وطن جدا می کند و به ديار بيگانه می آورد. حال آنکه يک قدرت سياسی سرکوبگر و زورگو و تبعيض کننده توان ايجاد نارضايت های عمومی منطقه ای را، از طريق تحميل مجموعه ای از تبعيض های ناخرسندساز اجتماعی، همچون تبعيض های فرهنگی، مذهبی و قوميتی، نيز دارد و اين زمان است که ميل به گريز فردی تبديل به يک پديدهء اجتماعی می شود و زمينه ای واقعی را فراهم می کند که دائماً به عواطف گريزخواه پر از زخم و چرک مردمان يک منطقه از کشور افزوده و به حس پيوند گسستگی آنان و لزوم تحقق عينی آن در منطقه دامن می زند.

و دقيقاً بر بنياد همين «واقعيت ها» است که قدرت طلبی از يکسو و فرصت طلبی، از سوی ديگر، دست به دست هم داده و برخی از رهبران مذهبی و سياسی و اجتماعی مناطق قوميتی کشور را به مطالباتی می کشاند که در انواع نظريهء های «هويت طلبی»، «استقلال خواهی»، «جداسری» و «تجزيه طلبی» و خواستاری «حق تعيين [يک طرفهء] سرنوشت» ظهور می يابند.

همچنين «وضعيت نامطلوب ناشی از تبعيض» فرصتی را فراهم می کند تا کشورهای قوی تر و استثمارگر، که در مقياس های فردی مربوط به اندیشمندان و متخصصین، همواره در راستای آنچه که «فرار مغزها» خوانده می شود می کوشند، در مقياس های اجتماعی نيز از نارضایتی مردمان مناطق مختلف سوء استفاده کرده و برای تضعيف کشور ما، که بالقوه ابرقدرت منطقه و تعيين کنندهء راستای آيندهء آن است و اکنون به فلاکت حکومت اسلامی دچار آمده، در بوق «جدایی خواهی ِ اجتماعی »، یعنی جدا کردن تکه ای از خاک این کشورها، بدمند.

          اينگونه است که امروزه در کشور ما، «جدائی طلبی» تبديل به يک واقعيت اجتماعی شده و ديگر نمی توان نسبت به آن بی اعتناء بود. اما پرسش مهمتر آن است که در برابر همين واقعيت های علمی ـ سياسی، و در مسير رفع مشکل، آيا می توان صرفاً با فرياد زدن، ناسزا گفتن، افشاگری کردن و اعلاميه و مقاله نوشتن چاره ای برای مسئله يافت و به کمک آن حفظ يکپارچگی وطن ِ در خطرمان را تضمين کرد؟ و يا آيا بهتر نيست که به چاره جوئی واقعی برخيزيم و ببينيم که چگونه می توان بجای آنکه جزئی از «صورت مسئله» شويم به «حل مسئله» کمک کنيم؟

من فکر می کنم که در برابر هرگونه بی مسئوليتی رهبران قوميتی، برای اپوزيسيون سکولار دموکرات، ملی و انحلال طلب ما، که شامل آن دسته از احزاب منطقه ای که به يکپارچگی ايران اعتقاد و التزام دارند نيز می شود، وظايفی وجود دارد که کلاً دارای جنبه های مختلف زيرند:

قبل از هرچيز بايد به وجود گستردهء تبعيض نسبت به تيره های مردمی که دارای فرهنگ و زبان و مذهب و نوع زندگی خاص خويش اند، و هيچ يک از اين عناصر با ايدئولوژی مذهبی حاکم بر ايران نمی خواند، صريحاً اعتراف کرد.

 و، باز هم قبل از هرچيز، بايد پذيرفت که اگر می خواهيم از شيوع ميل به گريز و جدائی طلبی جلوگيری کنيم بايد نخست بپذيريم که تا زمانی که حکومت اسلامی و تبعيض هايش برقرارند رشد دايم التزايد جدائی خواهی نيز يک واقعيت دردناک جامعهء ما است.

در عين حال، وظيفهء اين اپوزيسيون است که بکوشد مردمان تحت ستم مناطق مختلف کشور را مورد خطاب قرار داده و بجای آنکه از موضع بالای قدرتمندی و بخشندگی با آنان سخن بگويد بر اين نکته پافشاری کند که تبعيضی که بر شما روا می رود خاص شما نيست و تمام اقشار مختلف جامعه را در بر گرفته است و تنها شما و ما، مشترکاً، می توانيم به رفع آن بپردازيم.

همچنين وظيفهء اين اپوزيسيون است که برای مردمان مناطق مختلف کشور توضيح دهد که در روند جدائی از ايران هيچگونه  تضمينی برای سعادت آيندهء آنان وجود ندارد و، با توجه به تجربه های متعدد گذشته ـ بخصوص در پی فروپاشی شوروی ـ احتمال اينکه آنها در «منطقهء مستقل شده»ی خود به استبدادی تلخ تر و سرکوبگرتر از اين که هست دچار شويد و در فقر و تحقيرشدگی گرفتار آيند بسيار بالا است.

نيز بايد به آنها، با دلايل و براهين معتبر، ثابت کرد که فردای بی تبعيض و مرفه ايران را همگی می توانيم به کمک هم بسازيم و استمرارش را تضمين کنيم و از اين جهت نيز هيچ تفاوتی بين «ما» و «شما» نيست. ما با «پيوند»هائی کهن بهم جوش خورده ايم و با يکديگر بيگانه نيستيم. سرزمين کهن باستانی ما سرزمينی ثروتمند و مردمان اش مردمی با استعداد و کوشايند. بايد با کمک هم اين نکبت را براندازيم، راه بازگشت استبداد را به آن کور کنيم، و سيستمی را فراهم آوريم که «فشار تبعيض» رشته های پيوند دهنده اش را از هم نگسليده باشد. يعنی، کوششی اگر هست بايد رو به درون و پشت به بيرون مبهم و بی تضمين داشته باشد و آينده ای را تضمين کند که در آن کشور ما متعلق به همهء شهروندانش و متضمن همهء آزادی های بی تبعيض آنان باشد.

          بنظر من اين فهرستی از مسئووليت هائی است که بر گردهء همهء ما نهاده شده و لذا، در اين ميان، انتشار اعلاميه های غلاظ و شداد اما «توخالی» و «اسقاط تکليفی» نمی تواند دردی را از جامعهء تبعيض زدهء ما دوا کند؛ چرا که می پندارم بزرگ ترين خطا آن است که بی پروا بر طبل انشقاق در اپوزيسيون حکومت اسلامی بکوبيم. يقين کردن بر جدائی طلبی بخش هائی از اپوزيسيون و کوشش در افشای آن چيزی را از وظايف ما در راستای ايجاد وفاق ملی و جبههء متحد برانداز حکومت اسلامی کم نمی کند. چرا که، در اغلب اوقات، «اعتراض و تحکم صرف» معادل کوشش نکردن برای ايجاد تفاهم، و اصرار بر جلوگيری از برقراری «ديالوگ» بوده و، مآلاً، به قرار گرفتن در کنار حکومت اسلامی می انجامد. می دانم که خيلی ها در اپوزيسيون خارج کشور بر اين عقيده اند که در صورت به ميان آمدن فکر تجزيهء ايران بايد در کنار حکومت اسلامی ايستاد اما، بنظر من، آنها از اين نکته غافلند که دقيقاً همين ايستار و موضع گيری راه ها را بر آشتی ملی می بندد و روند دلشکن تجزيهء ايران را تسريع می کند.

          مثلاً، آنکه با «غيرت شبه مذهبی» از ضرورت «حفظ يکپارچگی ايران» سخن می گويد و زير اين «پرچم» مشت بر ميز می کوبد و شعارهای خشمگين می دهد، بايد موظف شود که به اين پرسش پاسخ دهد که «برای آن جوان نونهالی که در خيابان های سنندج يا زاهدان يا اهواز کتک می خورد، به زندان می افتد، اعدام رفقايش را می بيند و کسی جز به زبان زور با او سخن نمی گويد، تو چه کرده ای که حال توقع داری که او گوش هوش به نصايح تو بسپارد و بپذيرد که کتک خوردن و به زندان رفتن و اعدام شدن در برابر گناه غيرقابل بخشايش ِ جداسازی سرزمين رادگاهش از کشوری که حکومت اش بر او چنين روا می دارد هيچ اهميتی ندارد؟»

          من اگر با تجزيهء ايران مخالفم و به ضرورت حفظ تماميت ارضی ايران باور دارم بدان خاطر نيست که معتقدم بی هيچ دليلی بايد پذيرفت که «تماميت ارضی» خط قرمز همهء ما است؛ چرا که برای من سعادت و رفاه و خرسندی مردم از همه چيز بالا تر است. اما در عين حال می دانم که تکه تکه شدن ايران هيچ کدام از اين «مواهب» را ـ به اضافهء آزادی و دموکراسی و سکولاريسم ـ برای هموطنانم بهمراه نخواهد داشت. «آذربايجان جنوبی مستقل» کشوری تو سری خور از «برادرهای بزرگ اش» خواهد بود؛ کردهای ايران همواره شهروند درجهء دوی کردستانی که زعامت اش با کردهای عراق است باقی خواهند ماند، بلوچ های ايران، تحت سلطهء بلوچستان پاکستان، بدبختی خود را مضاغف خواهند کرد و آن دسته از اعراب خوزستان ـ که در اوهام بی پايهء ايجاد عربستان و الاحواز غوطه ورند ـ به همان روزگاری برخواهند گشت که بيگانگان بر در رستوران هاشان نوشته بودند «ورود سگ و ايرانی ممنوع است»؛ آن هم تازه اگر کشورهای نفت خوار جهان و حتی بقيهء همين ايرانی هائی که به يمن مديريت حکومت اسلامی همهء نان شان وابسته به چاه های نفت شده، بگذارند که آب خوش از گلوي عرب خوزستانی پائين رود! نيز بر اين باورم که اکثريت مردمان وابسته به اقوام و عشيره ها و قوميت های ايران (حتی اگر بخواهيم آنان را «مليت های ايران» بخوانيم) وطن خويش را دوست دارند، بخش های عمده ای از استوره و تاريخ اين وطن  از آن آنها است، و چون ببينند که اپوزيسيون برانداز حکومت اسلامی آينده ای بی تبعيض و مرفه را برای آنان تضمين می کند، بجای تمايل به تجزيه طلبان، زايندهء قهرمانانی می شوند که همواره ايران را از اضمحلال نجات داده اند.

          باری، اينگونه است که فکر می کنم، علاوه بر صدور اعلاميه های غلاظ و شداد عليه آنانی که تجزیه طلبان شان می خوانيم، بد نيست که با مردمان مناطق مختلف کشورمان نيز حرف بزنيم. ايران فقط تهران و شيراز و اصفهان و مشهد نيست که همهء برنامه ها و رسانه ها و تلويزيون هامان را روی آنها کوک کرده ايم و فقط به زبان آنها سخن می گوئيم و آئين های آنان را پاس می داريم.

اما اگر از اين «واقعيت ها» غافل شويم،

اگر چشم بر اين نکته ببنديم که دور  تا دور ايران را اقوام و تيره های غير شيعه و غير فارسی زبانی احاطه کرده اند که سرفرازانه خود را ايرانی می دانند و در همارهء تاريخ برای آزادی و استقلال همهء اين کشور جنگيده اند،

و اگر در نيابيم که اين ضرورتی انسانی و تاريخی است که آنان بايد در قدرت و مديريت و ثروت تمام کشور شريک شوند،

آنگاه اين ما خواهيم بود که، دست در دست عناصر تجريه طلب و نوکران بيگانه، هيزم آسياب های خون ِ «روز مبادا» را فراهم می کنيم.

 

با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:

NewSecularism@gmail.com

مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:

http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

 

نظر خوانندگان

معنا شناسی سياسی ملت ـ جمعه گردی های اسماعيل نوری علا

http://www.newsecularism.com/2012/09/07-Friday/090712.Esmail-Nooriala-Centrifugal-force-of-discrimination.htm

پيام اميد: جناب آقاى نورى علا٬ درود بر شما. مقالهء جنابعالى را به نام 'معنا شناسی سياسی ملت"

را خواندم٬ بسيار متأسف شدم که شما يا توجه نکرده ايد٬ يا نمي دانستيد و يا عمدأ از قلم انداختيد٬ که در توجيح معنى و مفهوم ملت «ملت سرخپوست امريکا» را از قلم انداخته ايد. بله، من در امريکا زندگى مي کنم و يک فعال سياسى در سياست امريکا هستم. هيچ سخنگويى٬ از جمله رييس جمهور امريکا از ملت امريکا هيچ زمانى صحبت نمي کند٬ به جاى آن مردمان امريکا را بکار مي برند٬ زيرا در داخل مرزهاى سياسى و جغرافيايى امريکا ملت وجود دارد٬ ملتى بنام ملت هاى سرخپوستان. وجود دارند٬ و معنى و مفهوم شما از ملت در حقيقت يک تحريف سياسى و تاريخى است. اگر تعريف شما درست باشد٬ ملت شوروى کجا رفت و چه بلايى سرش آمد؟ با تعريف شما که معنى و تفسير مفاهيم را در اسناد سازمان ملل جستجو مي کنيد٬ ملت شوروى الآن بايد وجود داشته باشد٬ حال آنکه چيزى در حال حاضر بنام ملت شوروى وجود ندارد٬ همانطور که در بارهء آلمان شرقى هم ملاحظه فرموديد٬ مرزهاى جغرافياى و سياسى تغيير مي کنند و با تغيير مرزهاى جغرافياى و سياسى ملت هاى جديدى به وجود مى آيند٬ و اين طور هم نيست که در امريکا ملت هاى انگليسى٬ پرتغالى٬ آلمانى٬ بومى سرخپوست٬ اسپانيايى٬ هلندى٬ ايتاليايى ٬ چينى و غيره وجود نداشته اند. بله وجود داشته اند و دليل اينکه ديگر به عنوان ملت وجود ندارند٬ اين است که فدراليسم٬ اين ملت ها را اضحهلال و  آناستی برده و با ملت هاى ديگر مخلوط کرده است. اين طبيعت و ماهيت فدرالسيم البته با قوانين درست و با انسان هاى درست٬ صادق و درستکار است که ملت هايى را تبديل به مردمان يک کشور مي کند٬ دليل اينکه واژهء ملت در امريکا بکار نمي رود اين است که ملت هاى فرانسوى٬ اسپانيايى٬ بومى٬ انگليسى٬ پرتغالى٬ آلمانى و غيره آناستيه شده اند. معانى و تفاسير واژه هاى سياسى را بايد در کتب تاريخى جستجو کرد و نه در اسناد سازمان ملل متحد. به قول شما بلوچ يک ملت نيست ولى همين اسناد سازمان ملل متحد مي تواند ملت بلوچ را تبديل به يک ملت سياسى رسمى کند٬ و به نظر من بلوچ٬ کرد٬ گيلکى٬ لر٬ عرب٬ ترک و فارسى زبانان هر يک٬ يک ملت هستند و همه کسانى که در داخل مرزهاى سياسى جغرافياى ايران زندگى مي کنند٬ مردمان ايران هستند و نه مردم ايران٬ زيرا «مردمان ايران» دلالت بر مجموعه اى از ملت هاى ديگر ايران مي کند و «مردم ايران» دلالت بر يک مردمى همگون و بدون گوناگونى مي کند. به نظر من مقالهء شما سعى در تحريف واژه هاى سياسى دارد تا بتواند «ملت ايران» را توجيه کند در حالى که ملت ايران توجيه پذير نيست. اگر کسى ملت عرب و ترک را به عنوان ملت قبول نکند٬ پس وجود 22 کشور مستقل عربى را با زبان٬ اداب و رسوم٬ فرهنگ و غيره را چه جورى توجيه مي کند؟ وجود 6 ملت ترک در خارج از مرزهاى ايران را چگونه توجيح مي کند؟٬ آيا باز هم مى گوييد که ملت ترک و عرب٬ ملت نيستند و قوم ايرانى هستند؟

you can read about the Indian nation in USA on the internet, you can do a Google search and find millions of articles about them, the Indian nation with in USA political boundaries have their own independent government(what we call in farsi(parsi tarjih midam) Khod mokhtar), police, sheriff, army, cannot go to their jurisdictions without their permission, if they violate these treaties, Indian nation will face them with arm response, trust me on this, they have Indian nation government, county and city government and their locality governments are run as local federalist governments,  you can come and see for yourself. the Indian nations are not allowed to handle foreign affair, regulate interstate commerce. but they are USA citizens and enjoy the same bill of right that the rest of american enjoy.

أميدوارم که اعتراض خودرا به گوش شما رسانده باشم٬ و اميدوارم که شخص فرهيخته اى مثل شما راه حل بهترى براى ايران و ايرانى پيدا کنيد.

 

محل ارسال نظر در مورد اين مقاله:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

  • Should be Empty:

بازگشت به خانه