بازگشت به خانه                    پيوند به نظر خوانندگان                     آرشيو  مقالات                  آرشيو صفحات اول                جستجو

دوشنبه 16 ارديبهشت ماه 1392 ـ  6 ماه مه 2013

باورهاى دروغين

جمشيد قراجه داغى

نگاه كوتاهى به آنچه كه اين روز ها، در جمهورى برآمده از انقلاب شكوهمند، مابين «ولايتمداران» و «ظهورطلبان» -  كساني كه با اجنّه و موجودات ماورائى ارتباط يافته اند -  مي گذرد عمق فاجعه فرهنگى را كه با آن مواجه هستيم آشكارتر مي سازد.

بقول فيروز نجومى: (نه ولايت نه امامت - سايت اخبار روز 25 مى 2011)

 "...آنچه تنش و خصومت  بین ولایتمداران و امامت خواهان را آبکی و رقیق می سازد آن است که هر دو بخوبی آگاهند که  دروغ می گویند و هر دو از دروغگویان بزرگ تاریخ هستند؛ دروغ هایی که برای ما هم اکنون ضرورت حیاتی یافته اند و بدون باور به آنها، خود را تهی و دنیا را بدون معنا و مفهوم می يابیم."

حال به آنچه كه اكبرگنجى در مصاحبه اخيرش گفته است نيز توجه كنيم:

"ما به دروغ می گفتیم حکومت شاه صد و پنجاه هزار زندانی سیاسی دارد و این دروغ بود. ما به دروغ می گفتیم حکومت شاه صمد بهرنگی را کشت. ما به دروغ گفتیم حکومت شاه صادق هدایت را کشت. ما به دروغ می گفتیم حکومت شاه دکتر شریعتی را کشت. همه این دروغ ها را گفته ایم. آگاهانه هم گفته ایم. اینها باید نقد بشود. کسی که به روش دروغ بخواهد پیروز بشود، بعد هم که به قدرت برسد دروغ می گوید، برای نگهداشتن قدرت دروغ های وسیعتر و بزرگتر می گوید. ما آگاهانه دروغ گفتيم بدين بهانه كه فعلاً با این رژیم در حال مبارزه هستیم و می خواهیم خراب اش کنیم. متأسفانه با این دمکراسی نمی شود درست کرد، آزادی و حقوق بشر نمی شود درست کرد. این مبنای دیکتاتوری و پایه نهادن دیکتاتوری است."

متأسفانه اين "ما" كه گنجى از آن سخن می گوید دامنه اى گسترده دارد. اين "ما" نمايانگر يک ساختار و بستر فرهنگي ست كه تقيّه را جايز مي شمارد و خود حاصل قرن ها ارعاب مذهبى است كه با خشونت مسلط مي شود و با ارعاب و تهديد اين تسلط را حفظ مي كند؛ ارعابى كه قرن ها باعث ركود فكرى و بى نقشى و بى اعتمادى مردم ما شده است و از ما ملتى ساخته است كه هيچ مسئوليتى در باره شوربختى خود نمى پذيريم.

در دروغى ديگر، خانم متعهدى تلاش دارد با تكرار يک بهانهء كهنه احساس جريحه دار شدهء خود را، از مقاله  "نگاهى به سوره نساء" در پشت  پرده اى از شک و انكار و غامض بودن ادبيات عرب در تفسير سوره هاى قرآنى پنهان كند. تو گوئى كه خداوند دانا و توانا طرّاح چيستان و معمّاست كه بايد با رمل و اسطرلاب از ميان سخنان اش نيّت نهائى او را كشف كرد. البته وقتى عقيده يا گفتارى منشأ الهى يافت لزوماً بايد هر نوع كم و كاستى در آن صورى و ظاهرى تلقى گردد تا با تفسيرهاى دروغين قابل توجيه باشد.

چندى پيش يك سرى گفتار جالب و آموزنده را در بارهء تجربهء تركيه و ايران با مدرنيته (از مجموعه نشست هاى انجمن فلسفى اگورا در دانشکده تورنتو) از طريق اينترنت دنبال مي كردم. در بين اين گفتارهاى با وقار كه با نكته سنجى هاى بسيار و آموزنده  توأم است به يک سخنرانى برخوردم  كه  بنظر من متأثر از چند باور دروغين است و چون اين باورها را در ايجاد شرايط امروز ما پر نقش مي دانم نتوانستم از آنها بدون چالش بگذرم.

يكى از اين باورهاى دروغين استفاده از پديدهء «استعمار» براى توجيه عقب ماندگى ممالک اسلامى از قافلهء تمدن است. هرچند در اينجا قصد آن نيست كه عواقب شوم استعمار انكار شود ولى ديگر نمي توان اين واقعيت تلخ را نيز ناديده گرفت كه متوليان اين آئين مقدس خود يكى از عوامل اصلى عقب ماندگى و پريشان حالى ما هستند. بطوريكه با ستيزه جوئى و عقيم كردن بُعد زيبائى كه هر نوع خلاقيّت و حتى لذّت از زندگى را ناپسند مي شناسند عامل "خواستن" را از معادلهء توسعه و شكوفائى و تجدّد طلبى حذف مي كنند. مثل  اينكه  دوستان اسلامگراى ما هنوز هم نمي دانند كه "خواستن" همراه  با "توانستن" يكى از دو بُعد لازم توسعه و شكوفائي ست.

Development‪= Ability ‪* Desire

شايد در تكميل تئورى استعمار اين دوستان، مجبور شويم پديدهء امام محمد غزالى و خيل اشعريون كه قرن ها عامل ستيز با بُعد توانائى (دانستن)  بوده اند را هم كار استعمار انگليس بدانيم.

هر چند اين بهانه ها از جانب اسلامگرايان قابل فهم است ولى ديگر اين تجاهل از دوستان دانشمند ما، كه به يقين خوب مي دانند كه در نظام هاى پويا رابطهء علت و معلول خطى و يك طرفه نيست بلكه ظالم و مظلوم، استعمار كننده و استعمارشونده، لازم ملزوم و مكمل يكديگرند، قابل قبول نيست. وانگهى "آفتاب آمد دليل آفتاب." چه دليلى بهتر از مستعمره شدن مي تواند واقعيت تلخ ناتوانى، درماندگى را بنماياند؟ شايد كه اين گفتمان روشنفكرانه براى خوشايند دوستان غرب ستيز و اصلاح طلبى باشد كه هنوز در خُمار حكمت شرقى و شكوفائى انقلاب اسلامى بسرقت رفتهء خود باقيمانده اند. من بارها از عمق اين غرب ستيزى در شگفت مانده ام كه دوستان فرهيختهء ما را به دل بستن به قدرت ارتجاع مذهبى و حمايت پنهانى از بي مايه ترين و نادان ترين افراد در يك نظام غير انسانى بنام ولايت مطلقه فقيه، كه در جنگ دونكيشوتى خود با امپرياليسم با آن هم رزم شده اند، مي كشاند. چه مي شد اگر اين دوستان با اين همه توانائي هاى كاريزماتيک، پشتكار، و نفوذ كلام مردم خود را در يک مبارزهء مدنى ساختار شكن عليه نظم ولائى، كه بر جهل و نادانى و تبعيض و بردگى استوار است، يارى مي دادند.

نكتهء دوم  نفى و كم بها دادن به دستاورد هاى 15 سالهء «سكولاريسم آمرانه» يا «مدرنيته آمرانه»ی آتاتورک بدون كوچك ترين اشاره به سابقهء 600 سالهء ارعاب مذهبى خلافت عثمانی ست. عجبا كه تركيهء سكولار امروز با همه صدماتى كه ـ بزعم دوستان ما ـ از سكولاريسم آمرانهء آتاتورک خورده است اين روزها مدل مورد توجه همهء آزادى خواهان كشورهاى اسلامي ست.

و در همين زمينه، كم بها دادن به دستاورد هاى 15 سال سكولاريسم آمرانهء رضا شاهى نيز بدون توجه به چگونگى تحميل آمرانهء مذهب رسمى شيعه  و 500 سال ارعاب مذهبى كه ايجاد كنندهء آن بستر فرهنگي ست كه مردمان اش قتل امير كبير را يك هفته جشن مي گيرند و مدرس هايش از چنان قدرت و نفوذى برخوردارند كه مي توانند مانع  ايجاد جمهورى سكولارى شوند كه  سردار سپه در پيروى از آتاتورک در صدد ايجاد آن بود.

نفى سكولاريسم آمرانه رضا شاهى، بدون اشاره به يک آلترناتيو غيرآمرانه در شرايط ايران چند پاره و مكتب زده اى كه در جدل بى پايان اسلام سياسى، توده اى، ايل سالارى  و تجزيه طلبى همه توان اقتصادى، سياسى، اجتماعى، فرهنگى خود را از دست داده بود، فقط گوياى شناخت سطحى و يک بُعدى مسئله است. شايد بتوان ايجاد اولين دانشگاه ايران و فرستادن صدها دانشجوى برجسته ايرانى به اروپا براى تأمين استاد براى آن را حتى با توجه به بيسوادى رضا شاه به هيچ گرفت و شايد هم با كمى بى انصافى بتوانيم نقش مثبت قلدرى رضاشاهى را در حفظ موجوديت ايران امروز، علیرغم چالش شيخ خزعل ها، سميتقوها، قاضى محمد ها، كلنل پسيان ها، و ميزا كوچك خان ها انكار كنيم و عامل سكولاريسم آمرانهء او را در نقش تحسين انگيزى كه بانوان دلير ايران در جنبش اخير از خود به نمايش گذاشتند بهيچ بشماريم. ولى ديگر اين ادعا كه اگر رضا شاه با قلدرى حجاب را از سر زنان ايران بر نمي داشت و اجازه مي داد كه جامعهء اسلامى ما مسير طبيعى ِ(!) توسعهء خود را طى كند ايران امروز ما يكى از كشورهاى مترقى مي بود، متأسفانه، حتى فاقد يک شاهد تاريخى در ممالک اسلامى است. متأسفانه، من نيز با اين برداشت داريوش همايون موافقم كه «در اكثر جوامع اسلامى يک رگهء نيرومند رقابت با تمدن غرب، از همان نخستين برخوردها، جنبش تجدد خواهى را مانع شد و به بيراهه كشاند. يک جنبش احياگرى اسلامى، از دو سده پيش، با زور و ارعاب فرهنگى، در پى پاک كردن جهان اسلامى از نفوذ فرهنگ غربى و باز آوردن عصر طلائى اسلام  بوده است. در اين زمينه مشکل جامعه اسلامى احساس  تفاخر و برتري ست  كه دگرگونى را نه تنها لازم بلكه ناپسند مي داند.»  ستيز با سكولاريسم، صرفنظر از آمرانه  يا غير آمرانه بودن آن، نيز از همين منبع سرچشمه ميگيرد.

و بالاخره  اين برداشت كه «اسلامگرائى خود يک پديدهء مدرن است زيرا از ابزار مدرنی چون نوار، كامپیوتر، اينترنت، تلفن همراه، هواپيما و تلويزيون و غيره استفاده مي كند» خود يک باور نادرست است. زيرا مدرنيته بيش از آنكه استفاده از ابزار مدرن باشد يک شيوهء خاص زندگى است. مي دانيم كه هر تمدنى شامل دو بُعد فرهنگى (ارزش ها) و تكنولوژى (ابزارها) است. در اين ميان، تكنولوژى يک پديدهء جهانى بي وطن است كه بسرعت و بدون هيچ مقاومتى پخش مي شود (عكس يخ فروش افغانى با تلفن همراه اش سوار بر خر)، ولى فرهنگ پديده ای  بومى و وطنى است كه در مقابل تغيير مقاومت مي كند. در نظام هاى باز و مدرن ارزش های فرهنگى با نفوذ تكنولوژى بطور هماهنگ تغيير مي يابند ولى در نظام هاى بسته و سنتى، اثرات ناخواستهء تكنولوژى بر ارزش هاى سنتى «تهاجم فرهنگى» محسوب مي شوند. اشكال در اين است كه بنيادگرايان نه مي توانند مانع استفاده از دستاوردهاى تكنولوژى مدرن شوند و نه مي توانند اثرات آن را بر ارزش هاى سنتى خود بپذيرند و، در مقابله با اين سردرگمى، است كه عكس العمل نشان مي دهند. متأسفانه اين واقعيت كه بعضى از اين تمدن ها صادر كنندهء تكنولوژى و بعضى ديگر وارد كنندهء آن هستند، آل احمدهاى تكرارى را با داستان هاى خستهء "غرب زدگى" به دشمن تراشى و غرب ستيزى مي كشاند. در اين ميان براى مقلّدين شريعتى رفتار و پوشش بانوان بعنوان مهمترين سمبل مدرنيسم در خط اول اين غرب ستيزى قرار ميگيرد.

و اما باور سوم كه درد اصلى ماست، برداشت دائى جان ناپلئونى، اعتقاد به قدرت هاى مرموز و نامحدود توطئه گران خارجى  است. فرهنگ خاورميانه اى ما بهيچوجه نمي تواند كوچكترين سهم و مسئوليتى براى شوربختى خود بپذيرد و از اين بابت طلبكار ديگران است. هر رويدادى در جهان، بويژه اگر ناپسند باشدف بدست و اشارهء غرب، امپرياليسم و شركت هاى چند مليتى است. باور كنيم تا زمانی كه به توانائى و به صداقت خود مشكوكيم  و بى محابا هر اشتباهى را بحساب خيانت، خود فروشى و سرسپردگی به اربابان خارجى مي پنداريم، روزگارمان در انتظار ناجى ای كه هرگز از قعر چاه بيرون نخواهد آمد خواهد گذشت.  براى نمونه روضهء تمام نشدنى عاشوراى 28 مرداد گوياى اين واقعيت تلخ است كه ما هيچ اشتباهى را براى خود در اين واقعه نمى پذيريم  و براحتى فراموش مي كنيم كه چگونه بعد از واقعه 30 تير، كه در واقع نمايشى از قدرت اسلام سياسى آيت اله كاشانى و حزب توده بود، دخالت هاى كاشانى در كار حكومت از حد تحمل مصدق خارج مي شود و اختلاف آن دو بجائى مي رسد كه كاشانى (رئيس مجلس) با كسب توافق اكثريت نمايندگان مجلس (همان مجلسى كه قانون اختيارات مصدق را تصويب كرده بود) برآن مي شود كه دولت مصدق را استيضاح  كند. اين تهديد مصدق را مجبور مي كند كه، علیرغم هشدار الهيار صالح و دكتر صديقى، مجلس را با رفراندوم تاريخى خود منحل كند و ادامهء كار دولت را، مطابق قانون اساسى آن روز، در غياب مجلس در گرو فرمان پادشاهى بگذارد كه تا سر حد توان خود تحقير شده بود. متأسفانه پيش بينى دكتر صديقى درست از آب در مي آيد و فرمان انفصال دولت مصدق توأم با خروج شاه از ايران فضای جامعه را به ناآرامى مي كشاند. نگاهى به خاطرات بابك امير خسروى، كه خود به اشتباه بزرگ و تاريخى حزب توده در فاصله 25 تا 28 مرداد در برپائى شورش و  تظاهرات عظيم براى برقرارى جمهورى دمكراتيک خلق اعتراف دارد، روشنگر بحرانى است كه دولت مصدق با آن مواجه بوده است. قدرت نمائى حزب توده، در نامناسترين زمان، زنگ خطرى بود كه بسيارى و بخصوص شخص مصدق را كه در چند جبهه داخلى و خارجى مي جنگيد به وحشت اندازد و او، كه خود از مخالفان سرسخت جمهورى دمكراتيک خلق بود، چاره را در اين بيابد كه رئيس شهربانى وقت را كه از منسوبين مورد اعتمادش بود به حكومت نظامى منصوب كند و از او بخواهد كه ارتش را به خيابان بكشاند. اين تصميم و انتخاب مصدق كه صرفاً يک اقدام براى پيشگيرى از تسلط چپ بود، در بحبوحهء كينه ها و انتقام جوئى هائی كه بدنبال داشت، مسيرى ديگر يافت و به اشتباهى انجاميد كه زخمى عميق در اجتماع ايران باقى گذاشت كه تاوان آن را بعد ها به قيمت بسيار سنگينى پرداختيم. متأسفانه در غياب يک روشنگرى صادقانه، غرب ستيزان  چپ و راست اين امكان را يافتند كه براى زير سؤال بردن مشروعيت حكومت و ايجاد يک آتمسفر ضد غرب، روضهء 28 مرداد را با استفاده از گزاف گوئى هاى آقاى روزولت، مأمورسيا، كه براى فروش كتاب خود بهم بافته بود، بدون چالش  تكرار كنند.

مدارک موجود تأیيد كننده اين احتمال است كه  پروژهء سيا در همان روز 25 مرداد، با خروج  شاه از ايران، شكست خورده باشد و شايد كه 28 مرداد بيش از هرچيز خود حاصل درگيري هاى شكنندهء مؤتلفين اصلى نهضت ملى ، سردرگمى، و جنگ قدرت بين ملى گرايان، اسلام سياسى و حزب توده و عكس العمل مردم نگران ايران بوده باشد. طنز قضيه در اين جاست كه ما هرگز به تضاد نهفته در اين داستان  توجه نكرده ايم كه قبول و تكرار ادعاى آقاى روزولت كه توانسته است فقط با هزينه كردن كمتر از يك مليون دلار حكومت ملى و محبوب مصدق را ساقط كند توهين به  اصالت و عمق مبارزات مردم ماست.

در اينكه  نيروى هاى خارجى هر يک به دنبال منافع خود و با استفاده از ندانم كارى ما در اين ماجرا دستى داشتند شكى نيست؛ ولى به ياد آوريم كه روسيه شوروى طلاهاى ايران را بجاى مصدق به دولت زاهدى مي دهد، و پرزيدنت ترومن تا آخرين روز حكومت خود 20 ژانويه 1952 حامى مصدق و تنها كمک كنندهء مالى به ايران باقى مي ماند. و به هر حال و بهر دليل ديگر تكرار اين روضهء غم انگيز بدون توجه به اشتباهات و نقش ويرانگرى که خودمان در اين ماجرا داشتيم بجز گرياندن مظلوم پرستان و سينه زنان دردى از كسى  دوا نمي كند. متأسفانه  اين داستان هاى كهنه براى كساني كه به بى نقشى خود خُو گرفته اند و در همهء حال راه نجات خود را در خارج از خود جستجو مي كنند هميشه بهانهء تازه اى خواهد بود براى توجيه بى نقشى و بی تفاوتى.

البته، انتظار گوش شنوائى نيست؛ چون خوب ميدانيم كه فيلتر مدل هاى ذهنى ما از اين داستان ها و باورهائى كه هويت تاريخى و فرهنگى ما را مي سازند انباشته است و بدين سادگى و با اين حرف ها پاک شدنى نيست. ولى ايكاش اين شهامت و بزرگوارى را داشته باشيم كه اگر نمى توانيم  باور هاى خود را، كه هرگز زحمت  شناخت واقعيت آنها را بخود نداده ايم، به چالش بگيريم، لااقل از ريختن زهر اين باورها به كام نسل جوان ايران پرهيز كنيم و اجازه دهيم نسلى كه اين شرايط خفقان آور را از ما به ارث برده است و علیرغم آن سعى دارد با شهامت، و آگاهى و پختگى، خود را از شرّ مكتب هاى رنگ باختهء ما برهاند، فرصت دوباره اى براى خوشبخت شدن، براى خواستن و توانستن، و در نتيجه تلاش و مبارزه براى ساختن ايرانى نوين بيابد. بيائيد اين حق را از اين نسل جوان دربند دريغ نكنيم.

متأسفانه، كوشش براى ايجاد يك ائتلاف از گروه هائى كه در هدف نهائى (شكل نهائى و بدون ابهام رژيم جايگزين)  توافقى ندارند و فقط مي خواهند در وسيله (يعنى از بين بردن نطام موجود) ائتلاف  شكننده اى ايجاد كنند در شرايط ايران امروز عملى نيست. زيرا كه مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد مي ترسد و تجربهء دردناک ائتلاف انقلاب اسلامى هنوز در خاطرهء او باقي ست. تنها گروه هائى حاضرند در چنين ائتلافى شركت كنند كه به تصور خويش قادر خواهند بود كه مؤتلفين فعلى خود را كه در مراحل بعدى به رقيبى خطرناک  تبديل مي شوند از سر راه بردارند و در شرايط موجود هيچ يک از گروه هاى سياسى اين چنين اطمينانى بخود ندارند. بهمين دليل تمام كوشش هاى سى دو سال گذشته براى ايجاد يك ائتلاف نيمبند هم در اين راه  بجائى نرسيده است.

حواله دادن چگونگى نظام آينده به انتخابات بعد از سقوط نظام همان داستاني ست كه ملت ايران نمي خواهد آزموده خود را دوباره بيازمايد. بهمين دليل تنها راه اتحاد مردم ما توافق نهائى در چارچوب يك قانون اساسى است كه با توجه به نكات بنيانى چگونگى ايجاد يك نظام آزاده سكولار متكى بر اعلاميهء جهانى حقوق بشر، و با توجه مخصوص به مشكلاتى كه يک نظام پتروكراسى در اين راه ايجاد مي كند، تنطيم شده باشد.

و اين چالشى است دشوار كه به تمام نيروى خلاق ما نيازمند است.

2011

منبع: سايت آينده نگری>>>

 

 

 

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه