غیاب شخصیت در تاریخ
درباره بی شخصیتی چهرههای سیاسی در ایران
محمد خوشابی
یکی از اولین آثار مارکسیستی ترجمه شده به فارسی، نقش شخصیت در تاریخ اثر پلخانف، به جایگاه کنش و آراء فرد در سیر تحول اجتماعی میپردازد. پلخانف بدنبال استدلال این نکته است که با آنکه مارکسیستها بر نقش ساختارها، رشد نیروهای مولده و مبارزه طبقاتی در تعیین تعیین سیر تحولات اجتماعی تأکید میورزند، با اینحال نقش شخصیت افراد در فرایند این تحولات را کتمان نمیکنند. ما امروز در ایران با پدیده ای وارونه یعنی غیاب شخصیت یا بی شخصیتی افراد در فرایند تحولات سیاسی و اجتماعی روبرو هستیم. افراد بیشتر بسان کارگزار و سرسپرده نهادها یا مقامات عالیرتبه سیاسی در صحنه سیاست حاضر میشوند تا بسان شخصیتهائی مستقل، مقتدر و صاحب باورهای خاص خود. اینرا در مورد اکثر سیاستمداران میتوان بوضوح دید و نمونه تازه و بارز آن شخصیت دانش جعفری وزیر اقتصاد برکنار شده کابینه احمدی نژاد است. وی بعد از برکناری، بهنگام ترک وزارتخانه، اعلام کرد که رئیس جمهور بطور معمول به باورها، دانش و توصیههای او در طول بیش از دو سال وزارت توجه نمیکرده است. همه چیز در سخنان او حکایت از آن داشت که در طی این مدت او نه اعتراضی جدی به این وضعیت داشته و نه در صدد استعفا بر آمده است. با اینحال او معترض به برکناری خود نیز بود.
نمونه شخصیت دانش جعفری در تاریخ معاصر ایران فراوانند: از هویدا، بنی صدر و خاتمی بعنوان مقامات حکومتی گرفته تا سنجابی و فروهر، رجوی، روحانی و فرخ نگهدار بسان رهبران احزاب و سازمانهای اپوزیسیون. در تندپیچهای تحولات سیاسی آنها معمولا آنگونه رفتار میکنند که گویی به اصولی که بر آن مبنا به مقامی معین و رهبری گروه یا نهاده متبوع خود رسیدهاند اعتقادی جدی ندارند و تابع، شرایط روز و انگیزههایی نامشخص، در راستای میل دیگرانی قدرتمندتر از خود دست بعمل میزنند.
در بررسی این پدیده اینجا و آنجا توضیحاتی چند طرح شده اند و من در ادامه نوشته به آنها خواهم پرداخت. این توضیحات به هر رو ریشه در بینشی لیبرالی دارند و معطوف به راه حلی لیبرالی و بطور عمده بورژوایی برای مشکل مورد بررسی هستند. من اما در پی توضیحی متفاوت و از چشم اندازی مارکسیستی هستم. به این خاطر در بخش دوم نوشته سعی خواهم کرد با استفاده از نظریههای مارکس و متفکرین متأثر از او به توضیحاتی چند دست یابم.
بزرگترین درد و مشکل تاریخی جامعه ایران، استبداد، بسان عاملی مهم در شکلگیری بیشخصیتی چهرههای سیاسی معرفی شده است. استبداد شرقی در نوع ایرانی خود همواره با خودکامگی توأم بوده است. حاکم میتوانسته و هنوز میتواند با تصمیمهایی یکسره شخصی، حتی در تناقض با عقل سلیم یا توصیههای مشاورین خود، امور را اداره کند. نقطه اتکاء حکومت نیز زورِ صِرف یا مشروعیتی دینی بودهاست. نقش مقامات حکومتی بطور معمول چیزی بیش از کارگزار محض نبوده است. بعلاوه از آنجا که شخص حاکم اختیار مرگ و زندگی فرودستان خویش را در دست داشته مقامات باید خود را همساز و فرمانبردار کامل تصمیمهای اتخاذ شده نشان میدادند. صرفنظر از حاکم، خود کارگزاران نیز علاقهای چندان به بروز اراده شخصیشان نداشتهاند. بطور کلی میتوان گفت شخصیت سیاستمدار و فعال سیاسی-اجتماعی ایرانی بر مبنای فرمانبرداری و همرنگی شکل گرفته است. اگر کسانی نیز خواستهاند از خود شخصیت و هویتی دیگر نشان دهند تاوان آنرا بصورت مرگ پرداختهاند؛ مرگی که نه سزای استقلال و خودرائی که بیشتر اوقات سزای تأخیر در نشان دادن همسازی و فرمانبرداری محض بوده است.
عامل دیگر مورد بحث قرار گرفته فقدان فردیت در جامعه است. در فرهنگ ایرانی انسان در راستای استقلال و خودمختاری پرورش و تربیت نمییابد. اساساً در نظام ارزشی حاکم بر جامعه آنچه که اجزاء فردگرایی مدرن را تشکیل میدهند مهم بشمار نمیآیند بلکه بر عکس بر آنچه در تضاد با آن قرار دارند یعنی وابستگی به جمع، دلبستگی به سنت، وفاداری به باورها وآئینهای دینی و انزوای اجتماعی تأکید میشود. دین اسلام، بر خلاف مسیحیت که به انسان همچون عضو اجتماع خُرد بهمپیوسته و مخاطب مستقیم ندای الهی مینگرد، در شخص چیزی بیش از عضو امت بیکران اسلام و فرمانبردار حکم الهی نمی بیند. تحولی نیز که در اروپا در ارتباط با رنسانس و رفرماسیون رخ داده در ایران رخ نداده تا از یکسو وجود محض انسانی، خلاقیت و توان ماندگاری شخص مورد تکریم قرار گیرد و از سوی دیگر به رستگاری آنجهانی همچون امری وابسته به مجموع کنشها و موفقیتهایی اینجهانی شخصی انسان نگریسته شود. بطور کلی، در ایران، در پهنه فرهنگ و زندگی شخص و اجتماعی، انسان نمیآموزد و آنرا مهم نمیشمارد که مستقل و خود مختار بر مبنای داوریهای شخصیو شور رسیدن به غایتهایی معین به امور برخورد کند. او خود را دارای وجودی شخصی نمیداند و به خود همچون غایتی در خود نمینگرد که نتواند در خدمت اهدافی مادی همچون صیانت نقس از دیگر ارزشها و اصول حاکم بر زندگی بگذرد.
سومین عامل مهم را میتوان عدم موضوعیت احکام اخلاقی برای افراد دانست. در ایران
مبحث اخلاق هیچگاه از اهمیت برخوردار نبوده است. چه در دوران اوج تمدن اسلامی و چه
در دوران مدرن، کمتر متفکر و مصلحی توجه چندانی به مسائل اخلاقی داشته است. علما و
واعظان دینی نیز ظاهراً دغدغه همه چیز داشته اند جز وفاداری پیروان و مقلدینشان به
اصول اخلاقی. اصولاً در میان نگرانیهای افراد دغدغه اخلاقی از کمترین اهیمت
برخوردار بوده است. در جامعه نیز بطور کلی بر اهمیت و اعتبار اصول اخلاقی و وفاداری
به آنها کمتر تأکید میشود. هنجارهای مشخص اجتماعی بر علیه رفتارهای از نظر اخلاقی
ناروا وجود دارند و بسیاری آنها را دقیقاً مراعات میکنند ولی آنچه غیاب آن محسوس
است احکام ترافرازنده اخلاقی است. در تنیجه فرد بنیاد یا شاقولی را برای سامان
بخشیدن به پروژه زندگی خود در دست ندارد و هر آن میتواند در فعالیتها و غایتهای
زندگی روزمره گم شود. مهمترین تجلی این وضعیت فقدان انگاره عزت نفس نزد افراد است.
در عدم اعتقاد اصولی به ارزشها و احکامی معین، افراد حاضرند بخاطر غایتهای معمول
زندگی روزمره هنجارهای اولیه اخلاقی و آنچه که بدان اشراف و اعتقاد دارند را زیر پا
نهند: برای رسیدن به موفقیت دروغ بگویند، به فریب دیگران دست زنند تا زودتر از آنها
به هدفی معین دست یابند و باورهای خود را در پی بروز تحولاتی چند یا ناملایمتیها
تغییر دهند.
چهارمین و آخرین عاملی که میتوان از آن یاد کرد عدم وجود تفکیک اجتماعی و شکلگیری
دستهبندیهای اجتماعی همزمان با فروپاشی گروهبندیهای سنتی است. تفکیک اجتماعی
جامعه به اصناف، طبقات و گرایشهای سیاسی متفاوت بطور کامل رخ نداده است و کمتر کسی
تعلق صنفی، طبقاتی و سیاسی خاصی پیدا کرده است.
همزمان، در فرایند نوسازی جامعه، گروهبندیهای سنتی در معرض فروپاشی قرار گرفتهاند. وابستگی به قوم، عشیره، خاندان و خانواده گسترده موضوعیت خود را از دست داده است. حس تعلق خاطر بدان نهادها شاید نزد برخی زنده و پویا باشد اما خود آن نهادها دیگر از انسجام و سرزندگی گذشته برخوردار نیستند. به اینصورت شخص نه وابستگیها و تعلق خاطر گذشته را دارد و نه وابستگی و تعلق خاطر به نهادهای جدیدی پیدا کرده است. مبنا و مرجع کنشهای او خود شخصی او، وجود کم و بیش منزوی او هستند. دیگران نه نقطه اتکاء او در زندگی و نه منتقد معتبر کنشهای او که مانع کنشهای او هستند. او فقط خود را بعنوان معیار و مرجع در اختیار دارد. از این لحاظ او میتواند هر تصمیم و اقدامی را بر مبنای داوریها و انگیزههای شخصی مشروعیت بخشد. بدون شک اگر او از فردیت برخوردار بود و عزت نفس خویش را مهم میشمرد میتوانست مستقل، منسجم و خودمختار رفتار کند، اما در فقدان وجود بنیادی مستحکم و معیارهایی ترافرازنده، او در تابعیت از آنچه از او خواسته میشود و تمایل مراجع قدرت رفتار میکند.
در مجموع، بر اساس توضیح لیبرال - بورژوایی پدیده، افراد در جامعه ایران آنگونه
پرورش نیافتهاند و آنگونه تجربیاتی را از سر نگذراندهاند که بتوانند به اتکاء
شخصیتی منسجم و مستحکم با حوادث برخوردار کنند. در زندگی سیاسی و در کشاکش
ارادهها، آنها تمایل به دنبالهروی از قدرت برتر و اراده قاطع پیدا میکنند. آنها
بیشتر شکل موجوداتی اسفنجی، بدون هسته و بنیادی منسجم و قوامیافته دارند. روحیه و
ذهنیت شکل گرفته افراد اینجا نقش مهمی ایفا میکند. مشکل از ساختار اجتماعی و
فرهنگی جامعه ریشه میگیرد اما از مجرای روحیه و رویکرد خاص افراد در جامعه امکان
بروز مییابد. تحولی نیز که رهایی از معضل را ممکن می سازد همانا فرایند نوسازی و
بورژوایی شدن جامعه است. زوال استبداد، شکلگیری فردیت؛ رواج مباحث اخلاقی و
وابستگی هر چه بیشتر فرد به نهادهای مدنی معضل را برطرف خواهند ساخت و اینها همه در
گرو شکلگیری جامعه باز، استقرار بازار آزاد و دموکراسی لیبرال، عروج فردگرایی و
تفکیک هر چه بیشتر عرصههای زندگی اجتماعی قرار دارد.
برای برگذشتن از تحلیلی که ذهنیت افراد را در کانون توجه قرار میدهد و راه حل معضل
را شکوفایی فرایند نوسازی و بورژوایی شدن جامعه میداند باید به تحلیلی مارکسیستی
روی آورد در این تحلیل عاملی یکسره متفاوت مورد بازشناسی قرار نمیگیرد. جامعه همان
جامعه است و معضل همان معضل اما عوامل بشکلی دیگر مورد بررسی قرار میگیرند و بر
جنبههایی دیگر تأکید گذاشته میشود. در این تحلیل سطح دیگری از حضور اجتماعی
انسانها، عمق وجود اجتماعی آنها، کنشگری اجتماعی آنها مورد توجه قرار میگیرد.
استبداد از دیدی ماکسیستی نیز مهمترین عامل بی شخصیتی افراد در حوزه فعالیتهای سیاسی است. نظریه مارکس در مورد استبداد شرقی مرتبط با شیوه تولید آسیائی شناخته شده تر از آن است که اینجا لازم باشد به آن بپردازیم. اما آنچه در رابطه با شخصیت افراد از نگرش مارکسیستی مهم است شکافی است که در جامعه استبدادی بین حوزه اجتماعی، عرصه زندگی روزمره و کنش متقابل (با دیگران)، و حوزه سیاسی، عرصه اداره امور جمعی و اِعمال مستقیم قدرت، وجود دارد. مارکس خود به شکافی کم و بیش مشابه در جامعه مدرن بورژوایی بین زندگی بسان فرد در جامعه مدنی و زندگی بسان شهروند در دولت اشاره کرده است و این نظریه را میتوان در مورد جامعه استبدادی بکار گرفت. در این جامعه فعالیتهای متعارف سیاسی افراد بعنوان کارگزار حکومت و مقام اجرایی دارای همخوانی و سازگاری با زندگی اجتماعی افراد نیست. افراد نمیتوانند در عرصه سیاست بر مبنای منافع، وابستگیها، دلبستگیها و غایتهایی که در زندگی روزمره برای آنها مطرح است عمل کنند و در نهایت مجبور می شوند در حوزه سیاست ارتباط خود را با حوزه زندگی اجتماعی قطع کنند. برای آنها حوزه سیاست به سپهری یکسره مستقل و بسته در خود تبدیل میشود. انسان اما موجودی است یکسره اجتماعی و زنده به روابط اجتماعی و فراز و نشیب و دشواریهای زندگی مادی. در جدایی از این بُعد زندگی، فرد وجود و شخصیت انسانی خود را از دست میدهد. پیش از آنکه شخص به هیأت کارگزار محض و بی شخصیت مراجع قدرت درآید عملاً وجود انسانی خود را از دست داده است.
دومین عاملی که در تحلیلی مارکیستی میتواند مطرح شود عدم انسجام و بهمپیوستگی زندگی اجتماعی است. در ایران بخشها و حوزههای زندگی اجتماعی از یکدیگر منفصل هستند. این نکته را مارکس بشکلی دیگر در مورد جامعه دهقانی فرانسه در قرن نوزدهم و عدم ارتباط اقتصادی و اجتماعی دهقانان با یکدیگر و دیگر کنشگران اقتصادی و اجتماعی بیان کرده و برای توضیح از استعاره مشهور سیب زمینیهای موجود در یک گونی بهره جسته است. مارکس اضافه میکند که در این شرایط دولت اجزاء جامعه را بیکدیگر وصل میکند. در ایران نیز تا حد زیادی داوری مارکس صدق میکند ولی از دورن صفوی ببعد مذهب نیز در این زمینه نقش مهمی ایفا کرده است. عدم بهمپیوستگی جامعه در ایران نیز همانگونه که آبراهامیان به آن اشاره کرده است ریشه در قدرت فوقالعاده نیروهای گریز از مرکزی همچون وجود جزیرهای مناطق کویری، نظام آبیاری منطقهای، خودکفایی محلی، زندگی عشیرهای و قدرت عشایر دارد. به هر رو مهمترین مسئله در ایران آن است که زندگی اجتماعی به حوزههای مجزا از یکدیگر تقسیم شده و تجربه زندگی اجتماعی بصورت یک کل واحد کم و بیش غیر ممکن است. تفکیک زندگی اجتماعی به برونی و اندرونی زبانزد همگان است اما میتوان از تفکیک زندگی اجتماعی به حوزههای مجزای فعالیتهای اقتصادی، فعالیتهای اجتماعی، زندگی خصوصی و نیمه خصوصی و مراسم آئینی سخن گفت. در هر یک از این حوزهها هنجارها و ارزشهای خاص بر رفتار افراد حاکم است. در یک حوزه، رفتار آنچنان نمایشی و نمادین است که فریب و دروغگویی امری ناپسندیده بشمار نمیآید در حالیکه در حوزهای دیگر رفتاری جز از سر درستی و راستی برتابیده نمیشود. بطور کلی حوزهها نه فقط مجزا از یکدیگر که گاه در تناقض و تضاد با یکدیگر قرار دارند. نتیجه مشخص چنین وضعیتی نه از خود بیگانگی که چند پارگی (در وجود اجتماعی انسان) است. اول آنکه انسان مجبور است در یک حوزه معین بر خلاف آنچه در دیگر حوزهها مهم و ارجمند میشمارد عمل کند و مدام خود را در تقابل با گذشته و آینده و همچون دیگر اجزاء وجود خود قرار دهد. دوم آنکه انسان، بدلیل عدم وجود حوزهای فرادستِ دیگر حوزهها، هیچگاه نمیتواند خود را بسان موجودی واحد و یکپارچه، بسان کسی معین، تجربه و احساس کند. سوم آنکه انسان نمیتواند بخود بسان یک عضو معین جامعه و همبسته با اعضای آن بنگرد. جامعه به حوزههای گوناگون تقسیم شده و در هر حوزه انسان مجبور است که بر خلاف هنجارهای مسلط بر حوزههای دیگر زندگی اجتماعی (و دیگر انسانها) رفتار کند. در این حالت همبستگیها همه موقتی و جزیرهای هستند.
بی شخصیتی چهرههای سیاسی نمودی از چندپارگی وجودی آنهاست. انسان چندپاره انسانی نیست که به غایتها، منافع و ارزشهای معینی دلبستگی و وابستگی قطعی داشته باشد. او در هر حوزه زندگی بر مبنای آنچه در آن حوزه از او انتظار میرود، بدون دیدی انتقادی یا برداشتی خودمدار، عمل میکند. در دیگر حوزههای زندگی اجتماعی مسائل زندگی روزمره انعکاس مییابند و چون این مسائل ضرورتها و منطق خاص خود را بر انسان تحمیل میکنند تا حد معینی از چندپارگی شخص کاسته میشود. اما در جامعه استبدادی از راه یابی چنین ساز و کاری به حوزه سیاست ممانعت بعمل میآید و در نتیجه چندپارگی به اوج خود نزدیک میشود.
سومین عامل در تحلیلی مارکسیستی، عاملی نشأت گرفته از دو عامل اول و دوم، فقدان کنشگری است. جامعه استبدادی، تفکیک یافته به حوزههای مجزا و و مدیون دولت و دین برای حفظ یکپارگی خود، محیط مناسبی برای شکلگیری کنشگری نیست. در جامعه ایران نه غیاب فردیت که غیاب مقوله کنشگری اجتماعی امری بسیار محسوس است. افراد میتوانند بطور ناگهانی و احساسی در گستره سیاست و فرهنگ فعال شوند ولی معمولا شور آنها به حوزههای دیگر زندگی انتقال نمییابد و بعلاوه فوری فروکش میکند. وجه غالب زیست اجتماعی انفعال، بدبینی، سوءظن و حسرت زدگی است. انسانها منفعل هستند اما این چون با خصلت اساسی انسانیشان مبنتی بر کوشندگی، هدفمندی و خودآمایی همساز نیست حسرت زده شده، با ظن و بدبینی به امور می نگرند. به این خاطر نیز در جامعه نشانی از مبارزه اجتماعی و طبقاتی - بشکل ممتدی و سازمانیافتهای که در غرب همواره در جریان بوده - وجود ندارد و اعتراضهای اجتماعی و سیاسی نه تداوم پیدا میکنند و نه در بستر تدقیق خواست و هدف یه برنامه عمل گروه معین اجتماعی تبدیل میشوند. نمود بارز این ویژگی جامعه را میتوان در نبود احزاب صاحب سنت و تشکیلات تودهای دید.
عواملی که نقش میانجی بین شرایط کلی اجتماعی و رویکرد اجتماعی انسانها ایفا میکنند یکی غیاب آرمانهایی اینجهانی در جامعه و فرهنگ و دیگری فقدان شور آزادی است. سلطه همه جانبه دولت و دین (بخصوص دینی مورد بازبینی اتقادی قرار نگرفته) و عدم یکپارچگی جامعه، موانعی جدی در مقابل باور به آرمانهای سیاسی و اجتماعی بوجود میاورند. آرمان عدالت افلاطونی برای دولت شهر یکسره بهمپیوسته یونانی مصداق دارد و قرار است یک اجتماع چند وجهی ولی در عین حال منسجم را به توازن و ثبات برساند. آرمانهای دوران مدرن همانند امنیت، آزادی، برابری و رفاه نیز همه قرار است بوسیله کنش جمعی انسانها تحقق یابند و روابط متقابل افراد را متحول سازند. آرمان امنیت بطور نمونه قرار است صلح مبتنی بر توافق را جایگزین ستیز و رقابت بر سر منابع سازد. در جامعهای دچار افتراق و نه ستیز متقابل، چنین آرمانی از موضوعیت برخوردار نیست. شور آزادی نیز آنگاه معنا مییابد که انسانها و همچنین حوزههای گوناگون زندگی اجتماعی در روابطه تنگاتنگ با یکدیگر قرار داشته باشند. آزادی بمعنای لیبرالی آن رهایی از دخالت نهادهای اجتماعی و سیاسی و دیگر انسانها در فرایند زندگی اشخاص است. اما مارکس آنرا بمعنای برخورداری از شالودهای فراهم آمده از اقدامات و رویکردهای نهادهای اجتماعی و سیاسی و دیگر افراد برای رسیدن به غایتهای خود در زندگی میفهمد. شور آزادی شور رسیدن به چنین موقعیتی است و آنهنگام میتواند رویکرد انسان به امور باشد که پیششرط تحقق آزادی، اجزاء شالوده اجتماعی آن در جامعه موجود باشد.
جامعه ی ایران دارای ساختاری بسته و ایستا نیست. آرمانهای مطرح در جهان میتوانند در آن موضوعیت یابند و گروههای اجتماعی خاصی شور آزادی پیدا کنند. در دهه بیست، طبقه متوسط جدید به رهبری دانش آموختگان دانشگاهی در موقعیت خود امکان آزادی از سنت و نظم کهنه اجتماعی و سیاسی را ممکن دید و در آرمان آنهنگام قدرتمند سوسیالیسم برنامهی مطلوبی را بریایی نطمی نو یافت. در نتیجه برای یک دهه جامعه تحزبی بی سابقه، در جود حزب توده، و جنبش اجتماعی کم سابقهای ، در وجود جنبش سندیکایی، زنان و صلح، را تجربه کرد. با کاسته شده از استحکام و پویایی آرمان سوسیالیسم (بیشتر شاید به این علت که تلاش چندانی در داخل کشور برای بومی و انضمامی ساختن آن صورت نگرفت) و تضعیف شور آزادی طبقه متوسط (بیشتر شاید بدلیل ادغام آن طبقه در ساختار سنتی جامعه) تحزب و جنبش اجتماعی نیز رو به افول نهاد. یکبار دیگر در اواخر دهه پنجاه جوانان شهرهای بزرگ کشور، با شور آزادی از سلطه دستگاههای دولتی و منطق سرمایهداری جهانی، در آرمان سرزندگی فرهنگی نظریهپردازی شده از سوی روحانیت برنامهی کار برپایی نطمی نوین را یافتند و انقلاب پنجاه و هفت را آفریدند. در دهه پنجاه لایههای گستردهای از جوانان شهری هنوز فرایند تفکیک مدرنیته را پشت سر نگذرانده بودند و به اقشار گوناگون، هویتهای جنسی و جنسیتی متفاوت و گرایشهای ایدئولوژیک مختلف و گاه متضاد تقسیم نشده بودند. چند سال بعد که چنین تفکیکی بوقوع پیوست و ضعفهای آرمان سرزندگی فرهنگی آشکار شد جنبش به سکون درآمد. جالب آنکه، انقلاب با تمام شدت و قوت خود به فرایند تحزب یا فعالیت در جنبشهای اجتماعی هیچگونه یاری نرساند.
در خلاء آرمان و شور آزادی، چهرههای سیاسی به گستره فعالیت خود همچون عرصه تضمین اشتغال و معیشت مینگرند. آنها شور و حتی کنشگری لازم را برای تبدیل گستره فعالیت خود به اهرم تحول اجتماعی ندارند. همزمان تودههای پیرامون آنها نیز از چنین رویکردی برخوردار نیستند که آنها بتوانند به امید ایشان پای در راه فعالیت و کوشش بنهند. به این خاطر به منافع محدود و آنی خود بسنده میکنند و در برخورد به اولین موانع در مقابل اعمال اراده خود انفعال و فرمانبرداری را پیشه میکنند.
بطور کلی، در تحلیل مارکسیستی، عوامل اصلی بروز مشکل دو عاملِ شکاف بین حوزه زندگی اجتماعی و حوزه سیاست بخاطر حاکمیت استبداد و عدم بهمپیوستگی اجزاء زندگی اجتماعی بخاطر قدرت فوقالعاده نیروهای گریز از مرکز هستند. توضیح مارکسیستی در تمایز با توضیح لیبرالی-بورژوایی از یکسو شکاف و از همگسستگی اجتماعی و نه عدم تفکیک را مهم میشمارد و از سوی دیگر به عوامل فرهنگی و ذهنی همچون عواملی خودپو نمینگرد. بعلاوه در تحلیل مارکسیستی نه ذهنیت و روحیه که شیوه کنش و رویکرد توضیح دهنده خصلت انسانها در گستره زندگی اجتماعی و سیاسی است. از دیدگاهی مارکسیستی انحرافی که در ایران یا در جامعه سرمایهداری در زندگی (اجتماعی و سیاسی) انسانها اتفاق میافتد نه در ذهنیت و روحیه که در وجود انسان و شیوه برخورد انسانها با امور رخ میدهد. به این دلیل انحراف نه مختص یک گروه که عمومی است ولی گاهی در این گروه و گاهی دیگر در آن گروه نمود مییابد. در جامعهای مانند ایران، همچون جامعه سرمایهداری ولی بشکلی دیگر، انسان نمیتواند آنچه که هست و در توان او هست باشد. انسان وجودی کژیده و واژگونه پیدا میکند.
از تحلیل مارکسیستی راه حال معینی نیز باید استنتاج میشود، ولی در اینمورد
نمیتوان بسهولت به درک مشخصی دست یافت. علت نیز تأکیدی دوگانه در آثار مارکس بر
ساختار اجتماعی از یکسو و کنش اجتماعی از سوی دیگر است. برخی مارکسیستها ومفسرین
نظریههای مارکس جنبه ساختارگرایانه باورهای او را مهم دانستهاند و اگر بخواهیم از
آن چشمانداز به مسئله بنگریم باید همچون لیبرالها منتظر تحولات تدریجی اجتماعی
ماند. به هر رو در مورد جامعه ایران نمیتوان به چنین درکی وفادار بود. بر مبنای
درک هگلی-مارکسی جوامع شرقی جوامعی ایستا هستند و امکان تحول درونمند در آنها امری
کم و بیش ناممکن است.( تا حد زیادی نیز بهمین دلیل مارکس معتقد به نقش انقلابی
استعمار در شرق بود.) در درکی متفاوت از نظریههای مارکس، مهمترین مقوله اندیشه او
در مورد تحولات اجتماعی پراکسیس یا کنش آگاهانه است، کنشی که از کنشگر اجتماعی
برمیآید. در این درک ساختار متکی به کنش انسانها است و در بستر و راستای کنش
انسانها تحول پیدا میکند. به هر رو چنین درکی در ایران با این مشکل روبرو است که
همانگونه که دیدم شرایط اجتماعی کنشگری اجتماعی را نا ممکن میسازد. چگونه می توان
از تودهها انتظار بر طرف ساختن شکاف جامعه و عدم بهمپیوستگی زندگی اجتماعی را داشت
در حالیکه آنها در زمینه سازماندهی مبارزه سازمانیافته اجتماعی با مشکل زوبرو
هستند. با اینهمه در یک سده اخیر تودهها و فعالین سیاسی پی در پی کوشیدهاند تا
شرایط سیاسی و اجتماعی زندگی خود را تغییر دهند. کوششهای آنها بطور عمده با شکست
روبرو شده است ولی بنظر میرسد چارهای دیگر جز از سرگیری آن کوششها وجود ندارد.
شرایط حتماً بار دیگر برای حد معینی از سازمانیافتگی اجتماعی و سیاسی در احزاب و
جنبشهای اجتماعی مهیا میشوند. آنگاه باید آرمانهایی قوی (یا اگر بخواهیم از
دیدگاهی دیگر به مسئله بنگریم اصول اعتقادی قدرتمندی) در اختیار داشت تا بتوان از
فرصت پیشآمده به بهترین شکل بهره جست.
پدیدهی بی شخصیتی چهره سیاسی بطور ناگهانی و در آیندهای نزدیک از جامعه رخت بر
نخواهد بست. مشکل وجود انسانهایی خاص در عرصه سیاست، حاکمیت دولتی خاص یا حتی
کژیدگی خاص عرصه سیاست نیست. مشکل جامعهای است که ما در آن زندگی میکنیم.
سیاستمداران کسانی جز ما در عرصهای معین از فعالیتهای اجتماعی نیستند. آنها فساد و
انحطاطی نهفته در ذهنیت و وجود اجتماعی ما را در حوزهای عمومی آشکار میسازند. تا
زمانی که در روحیه و شیوه کنش اجتماعی ما تغییری صورت نگیرد نمیتوانیم از
سیاستمدارانمان انتظار شجاعت عزت نفس و وفاداری به اصول را داشته باشیم. از سوی
دیگر، روحیه و شیوه کنش اجتماعی را نمیتوان بگونهای ارادی و خودخواسته تغییر داد.
تنها کاری که شاید از دست ما، همگی ما، ساخته است اعتقاد به آرمانها یا اصول ارزشی
معینی برای قوام بخشیدن به مجموعه فعالیتهای خود و ایفای نقشی فعال در تمامی گستره
زندگی اجتماعی و سیاسی است.
برگرفته از اخبار روز:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=15054
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) تنها اظهار نظرهائی که نکتهء تازه ای را به بحث بيافزايند در پايان مقالات ذکر خواهد شد |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |