بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

شهريور   1387 ـ   سپتامبر  2008  

 

مدال طلای ربوده شدهء من


ناوران

با اينکه جزو ورزشکاران ايرانی شرکت کننده در بازيهای المپيک پکن بودم و تا فينال مسابقات هم صعود کردم ، اما مطمئنم که شما ها نامم را نشنيديد. هشت ماه قبل از بازيهای المپيک يه روز پنج نفر که يکی شان معمم بود از طرف کميته المپيک آمدند سر کارم و بعداز معرفی و تعارفات لازمه و گفتند: آقای لات بُنی به تقاضای چين يک رشته جديد ورزشی به بازيهای المپيک اضافه شده و چون رشته جديدی هست بدون مسابقات مقدماتی ما می توانيم يک نفر را مستقيما به المپيک بفرستيم. بعداز تحقيقات لازمه متوجه شديم که شما تنها کسی هستيد که در اين رشته کار کرديد و در واقع قهرمان ايران هستيد.

فکر کردم دارم خواب می بينم، بعد گفتم شايد دارند دستم ميندازند شايد هم خُلند. لحظه ای تمام ورزشهايی رو که از بچگی تا امروز بهشون علاقه داشتم رو تو ذهنم مرور کردم، شنا ، واليبال و فوتبال، اينها که رشته جديدی نيستند ، تازه انفرادی هم نيستند و بازی من هم در حد متوسطه و بدرد هيچ باشگاهی نميخوره، نکنه منظورشون رشته پرش روی سيم خاردار هست. با بچه های محل ميرفتيم باغ مردم تو روستاهای اطراف ميوه دزدی. زياد پيش می آمد که صاحب باغ متوجه ميشد و دنبالمون ميکرد، بارها از روی سيم خاردار پريديم و تو اين کار خبره شده بوديم. ياد آلوچه سرخ باغ آقای عسل واران بخير. راستی غير شماليها به آلوچه ميگن گوجه سبز! به آلوچه سرخ چی ميگن؟ گوجه سبز سرخ که خيلی مضحکه. يه دفعه که با بچه های ده مشغول پرکردن جيب هايمان بوديم آقای عسل واران متوجه مان شد و دنبالمون کرد. ناجنس کوتاه نمی آمد، وحشت زده از لای درختها و علف های بلند می دويديم، به سيم خاردار باغش که رسيدم علفهای بلند جلوی ديدم را گرفته بودند و دير پرشم را شروع کردم ، پايم به سيم گير کرد و افتادم زمين، با اينکه سيم رفته بود تو گوشتم و حسابی تو تله گير کرده بودم با اينحال بيشتر نگران سيلی های عسل واران و تنبيه بعدی پدرم بودم. عسل واران که رسيد خوشبختانه از تشر و سيلی خبری نشد، با هزار زحمت پايم را از سيم خاردار آزاد کرد و دستمال بينی اش را از جيب درآورد و دور زخم را بست و کولم کرد و برد خونه مون.

ورزش ديگری به ذهنم نرسيد، لبخندی زدم و تازه می خواستم از نمايندگان کميته المپيک بپرسم منظورشون کدوم رشته هست که يکيشون گفت: براساس تحقيقات ما شما بهترين لاک پشت زن ايران هستيد.

باز ياد بچگی افتادم. نزديکهای ده ما «لات بُن» يه آبگير طبيعی که ما بهش سَل ميگيم بود ، سالهايی که بارندگی کم بود آب شاليزارها رو تامين ميکرد. پر از مار و وزغ و لاک پشت بود، اردک ماهی هم داشت . زمستانها اتراقگاه صدها غاز وحشي، مرغابي ، لک لک و ديگر پرندگان دريايی بود. تابستونا با بچه های هم محلی و دهات اطراف ميرفتيم کنار سَل می نشستيم و مسابقه می گذاشتيم، مسابقه لاک پشت زنی با کش تفنگ ( تيرکمون). بيچاره لاک پشتها تا سرشون را از آب بيرون می آوردند امان نميداديم. البته اگر به لاک شون ميزديم حساب نمی آمد، حتما بايد به سرشون ميزديم. يادم که مياد شرمم ميشه، چه بيرحم بوديم. البته تفريح دبگری نداشتيم. تابسون ها دريا و لاک پشت زنی تنها تفريحات ما بودند. وگرنه يا بايد سر و کله همديگه رو ميزديم و يا ميرفتيم دزدکی باغ مردم آلوچه و هندونه بخوريم. مثل بچه آدم که نميخورديم. سه تا چهار تا بچه حداقل ده تا هندونه رو می شکستيم. فقط مغرشونو ميخورديم.

خنده ام گرفت و گفتم: متاسفم، هنوز هم که ياد اون لاک پشت های بيچاره می افتم گريه ام ميگيره. اصلا من از فعالين حفاظت محيط زيست هستم و ... يکی از آنها حرفم را قطع کرد و با حالتی تعرضی پرسيد: جزو اين گروههای حقوق بشر که نيستي؟

با دستپاچگی گفتم : نه، فقط از حيوانات حمايت می کنم

بعدش توضيح دادند که جای نگرانی نيست و اينکه هم در تمرينات و هم مسابقات از لاک پشت های پلاستيکی و آلومينيومی استفاده ميشود.

بله را که گفتم چند روز بعد فدراسيون لاک پشت زنی کشور توسط همان پنج نفر تشکيل شد و چندين ميليارد تومن هم بودجه دولتی به آن اختصاص دادند و يک ساختمان هم بالای شهر خريدند که شد دفتر فدراسيون لاک پشت زنی. بعدا که با آنها آشنا شدم ديدم آدمهای بدی نيستند. رئيس فدراسيون که آقای معمم باشد تحصيلات حوزوی دارد، دونفرشان که دکتر صداشون می کنند مدتی وردست و همکار يک دامپزشک بودند، دو نفر ديگر هم بعداز اتمام مدرسه در ستاد مبارزه با منکرات کار ميکردند. پيشنهاد دادم يک نفر که در امور ورزشی تخصص دارد را به عضويت درآورند، اما گفتند آدم سالم پيدا نميشه و به مردم نميشه اطمينان کرد و باعث دردسرمان می شود.

دو ماه قبل از المپيک برای تمرينات از کارم مرخصی گرفتم و رفتم فدراسيون تا لاک پشت های تمرينی را که از چين وارد کرده بودند بگيرم و تمرين کنم. وارد حياط که شدم ديدم ده تا ماشين صفر کيلومتر فدراسيون پارک شده بودند. معاونين و منشی ها هرکدام اتاق خودشون را داشتند و در مجموع با احتساب نگهبانها، آبدارچي، رانندگان و حراست حدود 25 نفر برای فدراسيون کار ميکردند. جريان مرخصی بدون حقوقم را گفتم و ضمنی اشاره کردم که فدراسيون بايد حقوق اين دو ماهم را بدهد که يکی شون رو ترش کرد و گفت فعلا هزينه های ما زياده ، من هم با روی ترش گفتم: چند ميليارد تومن بودجه فدراسيون هست و اونوقت نميتونيد حقوق دو ماه تنها ورزشکار فدراسيون رو بديد؟ کار به جر و بحث کشيد ، نزديک بود با يکيشون دست به يقه شم که رئيس پادرميانی کرد و گفت: لات بُنی عزيز فعلا اين دوماه رو يه طوری سر کن قول ميدم بعداز المپيک حقوق دوماهت رو بپردازيم. چاره ای جز کوتاه آمدن نداشتم. بعد همراه منشی رئيس که خانم بيست ساله ای بود رفتيم که تجهيزاتم را تحويل بگيرم. تنها يک دست لباس و يک لاک پشت باطری دار که از چين وارد کرده بودند به من داد. حسابی کفری شدم. لباس بخوره تو سرشون خودم ميخرم ، اما با يک لاک پشت نميشه تمرين کرد. قول همکاری داده بودم وگرنه از خير مسابقه و المپيک می گذشتم.

برای تمرين هرچه تقاضا کردم جايی به من ندادند. بالاخره به دليل سماجتم قانع شدند تو گرمای 40 درجه توی يک باغ يا مزرعه ای اطراف تهران که حوضچه کوچکی داشت يک ساعت، بين ساعت دوازده ظهر تا يک به من وقت بدهند. مگه ميشد تو اون گرمای سوزان زير آفتاب تمرين کرد. هنوز نيم ساعت تمرين نکرده بودم که تو اون صحرای برهوت ماشينی سر و کله اش پيدا شد، چندنفر پياده شده و بدون پرسشی با مشت و لگد به جانم افتادند. بعد گفتند که از ستاد مبارزه با منکرات هستند و چون من با شورت ورزشی بودم بايد همراهشون برم. با هزار تقلا قانع شان کردم تا به حاج آقايی که رئيس فدراسيون لاک پشت زنی هست زنگ زدند و سوء تفاهم برطرف شد.

فرداش برای تمرين رفتم شمال، گفتم برم مثل بچگی ها کنار سَل بشينم و با لاک پشت مصنوعی ام تمرين کنم، چند سالی ميشد که کنار سَل نرفته بودم. نزديکهاش که رسيدم ديدم شاليزارهای پائينش همه خشکه و کسی برنج نکاشته، باز هم نزديکتر که شدم ديدم از درختان انبوه توسکا دور و برش هم خبری نيست، همه رو بريده بودند. بالاخره کنار جايی که زمانی سَل مان بود رسيدم. چشمتان روز بد نبينه، جای آبگير سابق دو تا ساختمان بزرگ بود و يک حياط بزرگ و سطشان و يک پارکينگ با چندتا ماشين پارک شده . دور محوظه نرده کشی شده بود و يک تابلوی اداره ...! دلم گرفت. حتما بايد اين اداره لعنتی رو تو آبگير ما درست ميکردند.

تا مرحله فينال براحتی بالا اومدم. هشت نفر به فينال آمديم. عجيبه عربستان که نه آب داره و نه لاک پشت هم يک نماينده داشت. مسابقه چند مرحله داشت.مرحله اول چهار لاک پشت را تو آب انداختند. بعد هشت تا و در مرحله آخر دوازده تا. مرحله اول که تمام شد امتيازم بيشتر از همه بود. فيناليست آمريکايی را ديدم که چند بار رفت نزديک جايگاه تماشاچيها با مربی اش صحبت کرد و بعد مربی گوشی اش را درآورد و شروع کرد به صحبت با کسی. با شروع مرحله دوم بخت من هم برگشت و تا نيمه های مرحله حتی يک امتياز هم نگرفتم. وضعيت جسمی و روانی ام که خوب بود و تغييری نکرده بود. هرچه فکر کردم دليل نامرادی ام را نفهميدم. ناگهان به ياد صحبت های تلفنی مربی آمريکايی و همچنين سخنان علی دايی مربی با هوش تيم ملی مان در رابطه با طلسم شدن تيم سايپا افتادم. مطمئن شدم که آمريکايی ها طلسمم کردند. يادم آمد که علی دايی رفت پيش آيت الله الغظمی بهجتی و طلسم را شکست. سريع رفتم سراغ مربی تيم ايران که تو تماشاچيها رديف پايين نشسته بود و جريان را گفتم و او هم شروع کرد به زنگ زدن. چند دقيقه بعد امتياز گرفتنم شروع شد. گرچه کمی دير شده بود و مرحله دوم را از دست داده بودم . لابد با شخص مهمی در ايران صحبت کرده و طلسم را شکسته بود.

مرحله سوم شروع شد و امتياز گرفتن های پياپی من. بزودی امتيازهای از دست داده مرحله دوم را جبران کردم. اواسط مرحله سوم که رسيديم ديدم فيناليست سعودی تند تند امتياز مياره. تعجب کردم، طرف به زحمت و با کمترين امتياز به فينال آمده بود، وضع من دوباره داشت خراب ميشد و تيرهام به هدف نمی خورد. ديگه چه اتفاقی افتاده بود!؟ هرچه فکر کردم دليل موفقيت سعودی و خطاهای خودم را نمی فهميدم. باز ياد سخنان گهربار مربی مومن و باهوش تيم فوتبالمان علی دايی افتادم که بعداز پيروزی بر تيم سوريه گفته بود که به زيارت آرامگاه حضرت زينب و رقيه رفته بود و اينکه: «اين پيروزی را مديون الطاف حضرت زينب و حضرت رقيه هستيم»

يقين کردم که سعوديها اين وسط کسی را فرستادند به زيارت کعبه تا برای پيروزی شان دعا کند. سريع رفتم نزديک جايگاه سراغ مربی ايران، جريان را تعريف کردم و گفتم به سفارت ما در عربستان زنگ بزنه و بگه فورا بدون معطلی تو اين نيم ساعتی که از مسابقه مانده يه هواپيما اجاره کنند و يکی رو بفرستند مکه تا برای پيروزی ما دعا کنه.

متاسفانه سفارت کسی را نفرستاد و يا فرستاد و ديگه دير شده بود. عربستان سعودی طلا گرفت، چين نقره و آمريکا برنز و من چهارم شدم. دستی دستی يک مدال طلا را از دست داديم. به نظر من بعداز اين برای موفقيت در المپيک و ديگر مسابقات جهانی و آوردن مدال ما احتياجی به دادن امکانات ورزشی به جوانان و مربی و سرمربی و تمرين و تکنيک و اين حرفها نداريم. کافی است برای هر تيمی يک طلسم شکن استخدام کنيم و در مراکز علمی مان رشته طلسم شکنی را هم اضافه کنيم و همچنين يک نفر را هم استخدام کنيم و يک خانه برايش در مکه بخريم و هميشه همانجا باشد تا هروقت با تيم های خارجی مسابقه داريم يا در المپيک و مسابقات جهانی کارش اين باشد که برای پيروزی مان دعا کند. اگر اين توصيه من اجرا شود با ترکيبی از طلسم شکنی و دعا برای گرفتن طلا حتی به ورزشکار هم احتياج نداريم. توليد ورزشکار خرج داره و از نظر اقتصادی با صرفه نيست چون اول از همه بايد امکانات ورزشی درست کنيم و بعدش بايد آدمی باشد که وقت بکند و به نرمش و ورزش بپردازد. يعنی معطل سير کردن شکمش نباشد يعنی بايد برای چندين ميليون جوان بيکار کار توليد کنيم تا زندگی شون تامين باشد که بتواند به ورزش هم فکر کند. حالا حرفی از اون بخش وسيعی که معتادند نميزنم تا ضدانقلاب سوء استفاده نکند. عجب رويی دارند اينها. انتظار دارند ما آمار معتادين مون را علنی کنيم تا خوراک تبليغاتی شان تامين بشه. خوشبختانه معاون رئيس جمهور مهرورزمان حاج علی اکبری خوب زد تو پوزشون و گفت «آمار اعتياد جوانان را هر سال به دست مي‌آوريم اما اين آمار محرمانه است و فقط در اختيار مسئولان قرار مي‌ گيرد »

گرچه دشمنان ما مدعی اند که خوب اگر آمار پائيين يا متوسط بود حتما اعلان ميکردند، حتما وضع خيلی خرابه که محرمانه هست. به هر حال فرقی نداره، فکر ميکنم با طلسم و دعا حتی يک معتاد هم می تواند برود طلا بگيرد. البته نمی دانم ترياک و هروئين هم دوپينگ حساب ميان يا نه.

بعداز پيروزی عربستان سرمربی ما گفت بايد اعتراض کرده و عربستان را متهم به تقلب و دوپينگ کنيم. پرسيديم با چه مدرکی آنها را به تقلب و دوپينگ کنيم؟ گفت اولا سعوديها مسمان واقعی نيستند و وهابيند، خودم از تلويزيون شنيدم که ما شيعه ها تنها مسلمانان واقعی هستيم، پس اين کار سعوديها تقلب هست که رفتند خانه خدا و با تزوير و ريا دعايشان را قبولاندند، دوما اين کار يعنی متوسل شدن به دعا و کمک گرفتن از خدا امری غير ورزشی بوده و دوپينگ به حساب می آيد. هرچه گفتيم ثابت کردنش برای کميته المپيک مشکله قانع نشد و يک اعتراض کتبی نوشت و تحويلشان داد، آنها هم گويا اول به ما خنديدند و بعد متفق القول بر اين عقيده بودند که سرمربی ما ديوانه است و بايد تحويل روانپزشک گردد.

ايرا ن که برگشتم برای گرفتن دوماه حقوقی را که به من قول داده بودند به فدراسيون رفتم. ديدم همه چپ چپ به من نگاه می کنند. پولم را ندادند سرشون بخوره، ناکامی ايران در المپيک را تماما به گردن من گذاشته و کم نمانده بود که کتک هم بخورم. سرگذشتم را برای دوست عزيزم ناوران مدير وبلاگ گيل ماز تعريف کردم تا صدای مرا به گوش همگان برساند

به آنهايی که بخاطر مدال های نگرفته ما افسرده اند توصيه می کنم سرگذشت اولين ايرانی برنده مدال طلای المپيک و اولين ايرانی برنده مدال طلای جهانی را اينجا بخوانند.

 

برگرفته از سايت «شمالی ها»:

http://www.shomaliha.com/olympic.html

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630