آنچه بوش در قَفای خود باقی می گذارد
سيامند
در روزی که گذشت انتخابات رياست جمهوری امريکا صورت گرفت. پس از دو دوره رياست جمهوری جورج دبليو بوش، و استقرار دولتی عميقا ايدئولوژيک، و پيش از آن که به آينده و رئيس جمهور بعدی پرداخته شود، می بايست ديد ميراثی که دولت بوش از خود به جا می گذارد چيست؟
رونالد ريگان به نمايندگی از راست ترين جناحِ جمهوريخواهان امريکا به کاخ سفيد راه يافت، جناحی که در همان دوران نام «نومحافظه کاران» را به خود گرفت. مجلۀ «منافعِ ملی» در آن زمان با گرد آوردنِ افرادی همچون مارتين فيلداشتاين، رئيس سابقِ شورای مشاورينِ اقتصادی و ساموئل هانتينگتون، عضو سابقِ شورای امنيتِ ملی به ارگانِ اصلی اين گرايش نوين در صحنۀ سياست امريکا بود. عمدۀ سياست های ميليتاريستی، ضد دمکراتيک و در يک کلام ايدولوژيکی که جرج دبليو بوش در طی دوران هشت سالۀ زمامداری خود به کار بست، پيش از او در دوران دولت ريگان تجربه شده بود.
اگر دولت ريگان کوشيده بود، بر خلافِ قانون اساسی امريکا که جدايیِ ميان دستگاه دولت و دين را منظور نموده، دعای صبحگاهی را به دروس مدارس بيافزايد، جرج بوش حملۀ به عراق و افغانستان را رسالتی الهی برای خود تلقی کرد؛ به اين هم اکتفا نکرده و در همان ابتدای دورۀ هشت سالۀ رياست جمهوری، يعنی در سال 2001 چند روزی پس از ورود به کاخ سفيد از طرحِ اختصاصِ ماليات های شهروندان به دستگاه های مذهبی امريکايی به حمايت برخاست. نيويورک تايمز اخيراً گزارش داد که وزارت دادگستریِ بوش با صدور بخشنامه ای غيرقانونی بودنِ اختصاص ماليات های پرداختیِ شهروندان به کمک به سازمان های مذهبی ای که تنها معتقدين به مذهب خود را به کار می گيرند را زيرپا گذاشته است. وزارت دادگستری از آنجا که موظف به انتشار بخشنامه های خود است، در کمال پنهان کاری تنها به انتشار آن در بخشی نه چندان مورد توجه در پايگاه اينترنتی خود نمود.
بوش زمانی کاخ سفيد را ترک می کند که يکی از عميق ترين بحران های اقتصادی دو قرن اخير بر اقتصاد امريکا و جهان سايه انداخته، ارتش امريکا درگيرِ جنگی بی پايان در عراق و افغانستان شده و حدود دويست هزار سرباز اين کشور در خاورميانه زمينگير شده اند. او در حالی کاخ سفيد را ترک می کند، که بيش از چهارهزار سرباز امريکايی در عراق کشته شده اند و شماری حدودِ چهار تا پنج برابر اين رقم مصدوم و زخمی، معلول و از کار افتاده به کشور بازپس فرستاده شده اند.
بوش در زمانی کاخ سفيد را ترک می کند که امريکا که زمانی کشور روياها ناميده می شد، امروزه به يکی از منفورترين و بی اعتبارترين حکومت های جهان تبديل شده و هيچ همدلی ای با خود برنمی انگيزد.
او در زمانی با کاخ سفيد وداع می گويد، که طی همين دوران هشت ساله ناچار شد، نزديک ترين ياران فکری خود را يا به استعفا ناچار کند و يا اينکه به ناچار آنها را کنار گذارد. دونالد رامسفلد و پل ولفوويتز به ناچار کنار گذاشته شدند، کالين پاول تغيير جبهه داد و حاضر به حمايت از تداوم دوران بوش نشد، ديک چنی معاون بوش در انزوای کامل قرار گرفت، جان بولتون نمايندۀ معتمدِ آقای بوش در سازمان ملل متحد عملا کنار گذاشته شد و ...
در واقع می توان مدعی شد که بوش دورۀ پايانیِ رياست جمهوری اش را در انزوايی مفرط گذراند، هيچگاه در تاريخ معاصر امريکا ميزان محبوبيت رئيس جمهوری بدين حد کاهش نيافته، بوش تنها نزد 25% از شهروندانِ امريکايی هنوز از اندک اعتباری برخوردار است، تا جايی که حتی جان مک کين، کانديدای حزب جمهوريخواه برای احراز پست رياست جمهوری نيز در جريان مناظرۀ تلويزيونیِ خود کوشيد از بوش و هشت سالۀ او فاصله گرفته و آشکارا اعلام کند: «من بوش نيستم».
از عرصه های شاخص در روند حرکت دولت بوش در صحنۀ سياست خارجی روند مذاکرات «صلح» اسرائيل- فلسطين، افغانستان و عراق است. جرج بوش در ابتدای ورود به کاخ سفيد، مذاکرات و تلاش های انجام شده در دوره های پيش از خود در رابطه با روندِ مذاکراتِ انجام شده ميان نمايندگان جنبش آزاديبخش فلسطين و دولت اسرائيل را کان لم يکن اعلام، و همۀ تلاش های خود را متوجه بی اعتباری سازمان آزاديبخش فلسطين و رهبر آن ياسر عرفات کرد، تا جايی که در همکاری تنگاتنگ سياسی با شارون نخست وزير وقتِ اسرائيل، عرفات را در نوار غزه به مدت نزديک به دو سال در محاصره ای خانگی زمينگيرکرده و توان خروج و حرکت را از او گرفت، تا به اين وسيله روندی «دمکراتيک» بر سازمان آزاديبخش فلسطين حاکم کند. حاصلِ تلاش های «دمکراتيک» دولت بوش در فلسطين، صعود حماس و انتخابِ «دمکراتيک» اين جريان و شراکت آنان در قدرت سياسی بود.
در افغانستان، اما، دولت بوش با بداقبالی مواجه شد، اگر پدر ايدئولوژيک اين دولت، دولت ريگان، از شانسِ دخالت نظامی شوروی به افغانستان بيشترين بهره را برده و اسلافِ القاعده و طالبان را لقبِ «مبارزين آزادی» داد، اگر که گلبدين حکمتيار و باقی گروه ها و جرياناتِ بنيادگرای افغانی از پيشرفته ترين سلاح های امريکايی، مستشاران نظامی پاکستانی، و دلارهای نفتیِ عربستانی بيشترين بهره را بردند، اگر که اسامه بن لادن به نيابت از دولت امريکا و با حمايت دلارهای امريکايی و سازمان سيا، در کشورهای عربیِ شمال افريقا و حوزۀ خليج فارس سرگرم تاسيس دفاترِ استخدام و عضوگيریِ نيرو برای انتقال به افغانستان و اعزام به جبهۀ جهادِ عليه کفار بود؛ دولت بوش با افغانستانی مواجه بود که برای رهايی از اشغالِ خارجی نمی جنگيد، شوروی سابق فروپاشيده و نشانی از آن نمانده بود. رژيم طالبان اين بار به اتکای حاميان ديرين پاکستان و عربستان، سرگرمِ ترويج بنيادگرايی در سراسر منطقه بود. بنيآدگرايی ای که به شکلی طبيعی به ضديت و دشمنی با امريکا، به مثابه نمادِ جهانِ نو و مدرنيسم فرا می روئيد؛ به شکلی طبيعی و فطری ويژگی های ضديهودی (آنتی سميت) خود را بروز می داد و نتيجۀ طبيعی آن نيز، دشمنی با امريکا و اسرائيل بود. حملۀ تروريستی به برج های تجارت جهانی در نيويورک، دولت بوش را در جنگ با نيروهايی وارد کرد، که پروردۀ ساليان دراز سياست خارجیِِ امريکا مبتنی بر جنگِ سرد و مشخصا حاصلِ کارِ دولت ريگان بودند.
روفتنِ رژيمِ طالبان تحت عملياتی به نامِ «آزادیِ پايدار» Endure Freedom، انتقالِ حامد کرزای از امريکا به افغانستان و سپردنِ مقامِ رياستِ جمهوریِ به ايشان، موجبِ آرامش گرفتنِ اين نقطه از جغرافيای جهان برای دولت بوش نشد. رژيمی که تنها برای جايگزينی طالبان در افغانستان خلق شده بود، از آنجا که نه از درون مبارزات مردم افغان، بلکه به اتکای نيروی خارجی و در چارچوبِ همان ساختارِ قبيله ای سرهم بندی شده بود، در همان ابتدای کار به فسادِ مالی گسترده مبتلا شد، بطوری که اين فساد ابعادی حيرت آور به خود گرفت، توليد بيش از 90% ترياک و هروئين کرۀ زمين تحت نظارتِ همين حکومت و زير سايۀ نيروهای ناتو توسطِ جنگ سالاران و روسای قبايل صورت پذيرفت. اگر اين حکومت حمايت جنگ سالاران و يا سکوت و همراهیِ تلويحی آنان را به دست آورد، اما از حمايت اجتماعی برخوردار نشد؛ و در آخر زمينه را برای اقبال به رژيم قرون وسطايی و بنيادگرا، اما کمتر فاسدِ طالبان هم فراهم آورد. طوری که هفت سال پس از سرنگونیِ رژيمِ طالبان، ويليام وود سفيرِ امريکا در افغانستان معتقد است : «ايالات متحده همواره به اين امر اعتقاد داشته که بطور کلی، جنگ در افغانستان، جنگِ برادرکشی است، و می بايست که در نهايت به يک گفتارِ مشترک، يک آشتیِ همگانی دست يافت»، (لوموند 27 اکتبر 2008) و حامد کرزای رئيس جمهورِ افغانستان نيز طی روزهای اخير بارها از ملاعمر رهبر طالبان برای مذاکره و همکاری در تشکيل دولت دعوت کرد.
«دولت پاکستان در نهايت آمريکا و افغانستان را وادار نمود تا بصورت رسمی از طالبان تقاضا نمايد که از طالبان عذر خواهی کرده آنان را برسميت شناخته از آنان تقاضا کند تا لطف نموده بر سر ميز مذاکره تشريف فرما شوند. در همين راستا جرگه صلح منطقه ای در پاکستان داير گرديد و بدستور آمريکايی ها دولت افغانستان توافق رسمي و علنی خود را برای قبول شرکت طالبان در دولت اعلام نمود.» (ر.ک.: وب سايت اينترنتیِ شبکۀ اطلاع رسانیِ افغانستان http://www.afghanpaper.com)
اما در عراق، دولت بوش کوشيد آنچه را بوش پدر در هراس از جنبش مستقل مردم عراق نيمه کاره رها کرده بود، به اتکای عوامل عراقی خود، همچون چلبی و علاوی، به سرانجام برساند. چند هفته پس از آغاز حمله به عراق و سرنگونی رژيم صدام حسين، بوش در عرشۀ ناو هواپيمابر امريکايی حاضر شد و پايان جنگی را که شروع کرده بود، اعلام کرد، غافل از اينکه دولت او اگر چه اختيار و توانايیِ آغاز جنگ را داشت، اما پايانِ آن در حوزۀ اختيارات او قرار نداشت. از ماه مارس 2003 تا کنون بيش از چهارهزار سرباز امريکايی و شماری نزديک به صد هزار نفر غير نظامی عراقی جانِ خود را از دست داده اند، ماهانه 10 ميليارد دلار از کيسۀ ماليات دهندگان امريکايی در عراق هزينه می شود و مطابق روندِ مديريتیِ دولت بوش بر اين جنگ، پايانی نيز بر آن در آيندۀ نزديک متصور نمی توان شد.
دولت بوش تنها برای اين که قادر به ادامۀ سياستِ خود در عراق باشد، به ناچار نه تنها وجود گروه های شبه نظامی از نوعِ مقتدی صدر و بقيه را پذيرفت، بلکه خود به تسليح گروه های بنيادگرای اهل تسنن و شيعه برای مقابله با گروه های تروريستیِ غيرعراقی و البته بنيادگرايان بومی عراق پرداخت. بر خلاف آنچه که همواره اعلام کرده بود، برای تامين امنيت داخلی عراق، جمهوری اسلامی را به عنوانِ طرفِ مذاکره پذيرفت. به تقسيم بندی جامعۀ عراق بر اساسِ بنيادهایِ مذهبی و قومی صحه گذاشت، و تلويحا جمهوری اسلامی را به عنوان نيرويی مخاطب در رابطه با مسائل عراق پذيرفت. و همۀ اين ها در حالی که دولت بوش گويا به قصد استقرارِ «دمکراسی» به عراق لشکر کشيده بود.
زندان گوانتانامو، زندان ابوقريب، زندان های پنهان در کشورهای اروپايی، زندانيانِ بی محاکمه و ... بخشی از بيلانِ هشت سالۀ حکومت دولت بوش در زمينۀ حقوق بشر است، ورشکستگی مالی، بحران بی همانندِ اقتصادی، از دست دادنِ مشاغل و بيکاری گستردۀ بيش از 780000 نفر تنها از ابتدای سال جاری ميلادی، بودجۀ نظامی سرسام آور و ... همه گوشه های کوچکی از هشت سالۀ دولت بوش است.
نتيجۀ کنونی انتخابات امريکا، به احتمال قريب به يقين تفاوت زيادی در بحران اقتصادیِ حادث نخواهد داشت، اما در روند تحولات سياسی جهان يقينا تاثيراتی جدی باقی خواهد گذاشت. پيروزی اوباما، تنها پيروزی ای برای حزب دمکرات امريکا است که شکستی سنگين برای گرايش محافظه کاران نو در چارچوب حزب جمهوريخواه نيز هست و می توان پيش بينی کرد که اين حزب پس از انتخابات اخير و شکستِ سنگينِ گرايش نومحافظه کاران، با بحران رهبری روبرو خواهد شد. چرا که گرايش سنتیِ حزب جمهوريخواه طی چند دهۀ اخير توسط ريگان و خانوادۀ بوش از صحنۀ تحولات حذف شد و در شرايط کنونی برای بازيابیِ دوبارۀ خود به تلاشی دوچندان و رهبران فکری نيازمند خواهد بود.
در اين ميآنه می بايست ديد که انتخابِ اوباما به رياست جمهوریِ امريکا چه تحولی در سياست بين المللی ايجاد خواهد کرد. امروزه اين امر خارج از ارادۀ هر کدام از ماست که تحولات سياست امريکا، جهان را تحت تاثير خود قرار می دهد و تغييرات در کاخ سفيد می تواند موجبِ تغييرات در روند پيشبرد امور در هر جای جهان باشد. از همين رو نيز انتخاباتِ رياست جمهوری در امريکا، عملا به نوعی مشغلۀ ذهنی ديگر ملل جهان نيز بدل می شود. به تازگی در نظرسنجی انجام شده توسط هشت روزنامۀ اروپايی در هشت کشور اروپايی، آمار رای دهندگان به اوباما بيش از هشتاد درصد را به خود اختصاص داد.
به گمانِ من تغييرات در کاخ سفيد، و خروج تيمِ نومحافظه کاران از محدودۀ قدرت، به مذاقِ بنيادگرايان اسلامی در منطقه چندان خوش نخواهد آمد. فضای جنگی، بحران و حملات نظامی همچون آب برای ماهی، فضای تنفسیِ بنيادگرايان است. اين گرايش تنها با عمده سازی «دشمن» و يافتنِ «دشمن» است که قادر به بسيج توده ای و تشجيع نيروهای خود است. با تغيير فضا و حاکم شدن فضای گفتگو بر فضای سياسیِ جهان، و به ويژه خاورميانه، نيرويی که يقينا حربه ای جدی برای ادامۀ حياتِ ايدئولوژيک خود را از کف خواهد داد، بنيادگرايی در چهره های متفاوت آن خواهد بود.
اين امر در رابطه با جمهوری اسلامی در ايران، اما از ويژگی خاصی نيز برخوردار خواهد بود. جمهوری اسلامی طی سال های حيات خود برای نخستين بار با تجربه ای نوين و شايد ناشناخته در رابطه با امريکا روبرو خواهد شد. جمهوری اسلامی در همۀ سی سالۀ حکومتِ خود، دشمنی با امريکا را به مثابه اصلی ترين دليلِ ايدئولوژيک و وجودیِ خود نشان داده است، در عينِ اينکه در همۀ اين سی سالِ گذشته جمهوری اسلامی تلاش های خود به هر نحو ممکن برای تاثيرگذاری روی انتخابات رياست جمهوری امريکا در جهتِ به قدرت رسيدنِ جمهوريخواهان انجام داده است. اين امر ناشی از خاستگاه ايدئولوژيک جمهوری اسلامی و نياز به فضايی بحرانی و حتی الامکان نياز به وجود «دشمن» بوده است.
طی سال های گذشته، سياست گروگان گيری يکی از راه هايی بود که جمهوری اسلامی را به نتايجی رهنمون شد. آزادی گروگان های سفارت امريکا در روز ورود رونالد ريگان به کاخ سفيد، نشان از سياستی داشت که همۀ سال های بعد توسط جمهوری اسلامی با جديت پيگيری شد، پس از اين تجربۀ «موفق»، سياست گروگان گيری به قصد پيشبرد اهداف حکومتی در عرصۀ بين المللی توسط جمهوری اسلامی دنبال شد. گروگان های فرانسوی در لبنان، تنها زمانی آزاد شدند، که دولت ميتران ناچار شد، مقامِ نخست وزيری را به ژاک شيراک از حزب راستِ «اجتماع برای جمهوری» تفويض کند و مذاکراتِ پنهانی با شارل پاسکوا و ژان شارل مارکيانی، هر دو از چهره های عميقا راست گرای فرانسه پيش رفت، و نتيجۀ آن آزادی گروگان های فرانسوی در لبنان و کسب اعتبار گسترده برای ژاک شيراک در آستانۀ انتخابات رياست جمهوری فرانسه بود. وحيد گرجی و انيس نقاش، هردو متهم به قتل، تروريسم و بمب گذاری در معابر عمومی با سعۀ صدر دولت راستگرای فرانسه از مراودات پنهان دو حکومت برای اعتبار دهی به جريان راست فرانسوی سود برده و توسط دولت فرانسه به تهران اعزام شدند، و همۀ اين تلاش ها به قصدِ اعتباردهی به گرايش راست در عرصۀ سياست بين المللی، در اروپا و امريکا بود. جمهوری اسلامی می دانست و می داند که بی «دشمن» دليلِ وجودی و ايدئوژيکِ خود را از دست خواهد داد، اين «دشمن» را تنها می توان نزد گروه ها و جريانات راستِ اروپايی و امريکايی يافت.
کنگرۀ امريکا در سال 2006 پس از 16 سال تغيير چهره داد و اکثريت کنگره به دست حزب دمکرات افتاد، و اگر توجه داشته باشيم که در همۀ دوران سی سالۀ حکومت جمهوری اسلامی، تنها دو دورۀ بيل کلينتون، از 1992 تا سال 2000 کرسی رياست جمهوری در اختيار حزب دمکرات بوده است، متوجه غيرمترقبه و تازه بودنِ شرايط جديد برای مسئولينِ حکومتیِ جمهوری اسلامی خواهيم شد. تنها دوره ای که جمهوری اسلامی به تجربۀ خود به ياد دارد، که حزب دمکرات امريکا هم در کاخ سفيد و هم در سنای امريکا در اکثريت قرار داشت و سياست عمومی اين کشور نيز نه در راستایِ جنگ افروزی و تشديد فضای بحران در جهان بوده، دوران جيمی کارتر است. دورانی که جمهوری اسلامی از آن خاطراتی تلخ و شيرين دارد. سرنگونی نظام سلطنت و استقرار جمهوری اسلامی حاصل همين دوران بود، اما اصرار بر سياست تعهد به حقوق بشر و تحت فشار نهادنِ نظام سلطنت برای «فضای باز سياسی» نيز ريشه در همين دوران داشت.
تنها چيزی که می توان در شرايط جديد گفت، اين است که مسئولين جمهوری اسلامی با نگرانی به استقبال روزهای آينده می روند، روزهايی که برای نظامی ايدئولوژيک و بنيادگرا می تواند، نه جنگ و فضای بحران بين المللی، بلکه اموری غيرمترقبه همچون اجماع جهانی برای تنبيهات جدی در مقابلِ تعهد به پايبندی به حقوق بشر در داخل کشور و دست شستن از بحران آفرينی در عرصۀ بين المللی در پی داشته باشد.
روزهای آينده برای جمهوری اسلامی مهم و حياتی خواهند بود.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |