پيوند به ديگر نوشته های نويسنده در سکولاريسم نو
تلهای که در آن نشسته ایم
آرامش دوستدار
در فرهنگ ما نمونههایی از مشکلها، اگر بتوانیم بر
آنها وقوف یابیم، مثلاً اینها هستند: چگونه است كه هر کس همه چیز میداند
و اگر «چیزی» نداند به سرعت از «ندانندههای» سالخورده و مجرب که استاد اویند
میآموزد؟ چرا ما اینقدر یاوه میگوییم و مینویسیم، و خلأهای بیش از حد چشمگیرش را
با نامهای متفکران غربی پر میکنیم؟ از سوی دیگر مسابقهای میان آنان و قدمای خود
ترتیب میدهیم که برندهی آن همواره قدمای ما هستند؟ چگونه است که هر که از ما به
سن رشد رسید، فقط قلم و کاغذ میخواهد تا رماننویس شود و بهمراتب از آن بیشتر
شاعر؟ چرا شاعر محبوب ما ایرانیان در چند سدهی پیش دعا بهجان پادشاه وقت میکرده،
به محض آنکه موانع شرابخواریاش از میان برداشته میشدهاند؟ چرا آخرین پادشاه ما
در ما به چشم رعایایش مینگریسته و به زنان حق رای دادن «اعطا» میفرموده است؟ چرا
رییس جمهور کنونی که بر امتش چون زیر دستانش فرمانروایی میکند و خودش در زمرهی
امت عملاً فرمانبردار پیشوایان امت است، از «تمدن و فرهنگ» میگوید از چیزی كه بویی
از آنها نبرده است؟ چرا اینگونه ژاژخایی اصغرترقهیی؟ و چگونه میشود با خواندن و
حتا فهمیدن کتابهای مثلاً ژان ژاک روسو، کارل پوپر و دیگران در جهانی لبریز از
تمدن و فرهنگ رخنه کرد و به چه منظوری، آنهم از سرزمینی که سی سال است از قعر خودش
هیولاهایی تاکنون بهچشم ندیده بیرون میریزد و تولید میکند؟
شیعهشناسی میشل فوکو
نمونهی میشل فوکو که مجازاً یک کتاب زنده و سیار از فرهنگ غربی بود، کتابی که مانند بسیاری دیگر، از عوامل سازنده فرهنگ اروپایی بهشمار میرود و خودش ساختهی آن، با آمدن به تهران برای سردرآوردن از آنچه در این ایران هزارلایه روی میداده ثابت کرد که چگونه کتابی زنده چون او، با همهی تجهیزات فکریاش، چون طبعاً نمیتوانسته ابزار بوده باشد، نتوانسته به اندازهی سرسوزنی هم از جامعه ما سردرآورد، بلکه فقط توانسته با فضاحت ناشی از این اقدام نسنجیده خود را آلوده سازد. با وجود این، چون او در بیگانگیاش نسبت به فرهنگ ما، به راهنمایی روحی «شیعهشناس» مشعشعی مانند هانری کربن، از سر خامی اما با معصومیت و حسننیت مرتكب چنین خطایی شده، به مراتب كمتر در خور سرزنش است تا راهنماهای ایرانیاش كه یكی از دیگری روشنفكرتر و «شیعیتر» بار آمده بودند و خود سررشتههایی كنونی از فرهنگ ما هستند.
بدینسان میبینیم که مقولهی ابزاری یا اولی کمترین ارتباطی با مقولهی ذهنی یا دومی ندارد. گرچه عکسش صدق نمیکند. به سبب همین علیل بودن یا حداکثر علیلشدن در مقولهی دوم است که کمترین کنترلی روی مقولهی اول نداریم. در این مقولهی دوم ما روز به روز بیشتر از هم میپاشیم و به خاطر روی پا نگاهداشتن خود زور میزنیم خلأیی چنین دهانبازکرده در درونمان را با پارههای متلاشی و اوراقکرده از فرهنگ غربی پر سازیم. حتا اگر بنا را بر این بگذاریم که در ظرف چند دهه حد نصابی کافی مترجم ورزیده برای ترجمههای آثار خوب و برگزیده از آثار غربی دستچین کنیم و به همین اندازه آموزگاران کاردان و دلسوز تعلیم دهیم و آنان را به خدمت در فرهنگمان بگماریم، باز این خلأ فرهنگی را، چون درونیست، نمیتوان از اینطریق پر ساخت. در بیان این وضع به تمثیل بگویم: شکم نازا را نمیشود از خارج، یعنی به صرف سکس با بیگانه، زایا و بارور کرد. فرهنگ ما چنین شکم نازاییست. اگر نه چرا اینهمه «فکر» غربی در خودمان میریزیم؟ هیچ کتاب و اثر «مشکلگشایی» از خامهی ما تراوش نمیکند که مرکز ثقلش «نامهای» پرهیبت متفکران غربی نباشد. در کتاب امتناع تفکر در فرهنگ دینی از جمله نشان دادهام که چرا و چگونه استعداد فوقالعادهای چون ابنسینا، با وجود ارسطویی بودنش، با ارسطو سنخیت نگریستن و اندیشیدن نداشته است. اما همهی «متفکران» کنونی ما، بویژه آنهایی که در اروپا و آمریکا درس خواندهاند و اجباراً یکی دو زبان خارجی یاد گرفتهاند، یا آنهایی که درس نخواندهاند، ولی غرب را از نزدیک دیدهاند، کمترین تردیدی در نبوغ و درایت غربآسای خود ندارند. نشانهی این تشخیص «درستشان» این است که به راحتی میتوانند در بازار این فرهنگ پر از خلأ هر بنجل ذهنی را به نام «فکر و تفکر» بفروشند.
مشکل بزرگ این است که با پشتوانه و میراث فرهنگیمان
که اسلامی یا ایرانی اسلامیشده باشد، نه میتوانیم از جای خودمان تکان بخوریم،
گامی پیش گذاریم، و نه میتوانیم این میراث را اسلامزدایی کنیم. اسلامزدایی
فرهنگی ما یعنی تمام محتویات آن را دور ریختن. آنوقت چه از فرهنگ ما میماند؟ ما
عملاً نه راه پس داریم نه راه پیش، بههرسان نه تاکنون. هدف کتاب امتناع تفکر در
فرهنگ دینی و آنچه از آن برمیآید فقط نشاندادن چگونگیهای این مشکل است، نه
نشان دادن راهی برای بیرون آمدن از این تلهای که هزارسال است در آن خوش
خوابیدهایم. چنین انتظاری از من که نویسندهی کتاب باشم نمیتوان داشت. اگر
راهحلی بشود یافت، کار آیندگان است. اما خود همین پیبردن به وضع وخیم فرهنگ ما
بهمراتب دشوارتر از آن است که مینماید. متأسفانه ما آنقدر سطحی و آسانگیر هستیم
که نتوانیم وخامت وضع را ببینیم و بفهمیم. در عینحال هراندازه ما بیشتر از وضعی که
داریم غافل بمانیم و نخواهیم در آن بنگریم، فلجتر خواهیم شد. بنابراین باید با
شناختن این تلهای که در آن جا خوش کردهایم و نگریستن در آن سعی کنیم راهی،
هراندازه باریک به خارج باز کنیم. باید دیوار خارایی این تله را تدریجاً یا از تو
شکافت؛ یا باید از آن بالا رفت، حتا اگر هربار از نو در آن سقوط کنیم. فقط این
خطرکردن و کوشش آگاهانهی توانفرسا میتواند ما را از این زندهبهگورماندن فرهنگی
موقتاً نجات دهد. فقط و فقط با آشتیناپذیری جستجوکنندهای که موانع، و نه خودش را
جدی بگیرد شاید روزی بتوانیم دیوار این فرهنگ را از تو بشکافیم، بدرانیم. «چگونه»؟
پاسخ به پرسشی چنین ناشکیبا و حاکی از ناآگاهی مطلق به بعد و بُرد مسئلهی
فرهنگیمان را فقط آزمون و آینده خواهند داد.
نفوذ نهایی غرب و برد آن
دنیایی كه ما در آن زندگی میكنیم ـ و منظورم از ما فرهنگ دینی واسلامی ماست ـ نقطهای ست از نقاط این جهان كه غرب، چه بخواهیم و چه نخواهیم، بر آن سیطره دارد. این سیطره را در هیچ موردی، در هیچ زمینهای، به هیچگونهای نمیتوان شكست، رقابت كردن با آن از حد یك جوك لوس و ابتدایی تجاوز نمیكند. اینكه میگویم به هر قیمتی باید در چنین نقطهای از نظر ذهنی در خودمان تکان بخوریم ـ باز موکداً توجه دهم که این تکانخوردن به هیچرو آسان نیست و مآلاً نمیتوان از آن چنین معنایی مراد کرد که ما برای هر مسئله و هر پرسشی در زمینهی فرهنگیمان پاسخی حاضر آماده داشته باشیم، کاری که در همه «نوشتارها» یا «گفتمانها»مان شب و روز میکنیم ـ منظورم خیال خام شكستن سیطرهی غرب یا رقابت با آن هم طبیعتاً نیست. بلکه این تکان باید طوری باشد كه ما را از درون از چنگ فرهنگ دینیمان درآورد، تا در این گوشه از سیطرهی جهان غربی بتوانیم آزادی ذهنی، شخصی، فردی و اجتماعی برای خودمان بیافرینیم. درست در این مرزی که از درون باید بشکافیم است که برد نهایی سیطرهی غرب تمام میشود. و تا زمانی که ما دیوارهای این تله را از هم ندریدهایم تا به فضای آزاد راهیابیم، تا زمانی که ما خود را در قفس فرهنگیمان محبوس کردهایم، غرب برای نفوذ در آن از خارج همهی وسایل ممکن را دارد. بنابراین این ماییم که باید این تله را از درون منفجر نماییم. چگونگی این کار را مستقیم و غیرمستقیم از خود غربیها میتوانیم بیاموزیم که در این زمینه ورزیده و مجرباند. چنین کاری را در بعد شعری فرهنگ دینی ما فقط نیمایوشیج توانست آغاز نماید، بیآنکه خودش خواسته باشد یا لزومی دیده باشد پا در جای پای شاعران بزرگ غربی گذارد یا خود را میان آنان جا بزند. اما تاکنون احدی نتوانسته راه او را حتا یک وجب ادامه دهد. بیش از همه بویژه آنهایی که زمانی خود را وارث او میدانستند. تنها کاری که این وارثان بهخوبی بلد بودند و کردند، این بود که، به گردپای او نرسیده، برقآسا از او جلو زنند، و با عرض اندامهای پهلوانپنبهای و جاهلانهشان در «میدان شعر جهانی»، که وجودی صرفاً خیالی داشت، اخطار کنند: وای از آن روز که نوشتههای شاگردان ما «اعم از نثرو نظم» از گاوصندوقهای مهروموم شده بیرون بیایند. آن روز دیگر روز آخر ادبیات غربی خواهد بود.
نیمایوشیج توانست با و در شعرش هر دو سیطره، یعنی از آنِ فرهنگ اسلامی و از آنِ غربی را درهم شکند و این کار را در همان مرز و به همان گونهای کرد که یاد شد. اگر ما برخلاف او از جامان تکان نخوریم، اگر ما ماندن را بر رفتن راه ترجیح دهیم، چنانکه تاکنون و در سراسر فرهنگمان کردهایم، قطعیست که در همین بستر دیرپاینده در زیست گیاهیمان روزی کاملاً خواهیم پوسید: در ناهمواریهامان، در خوابآلودگیهامان و در ناهشیاریهامان، اگر بخواهیم این سرنوشت رقتانگیز را با زبانی بازساخته از یک شعر نیمایوشیج بگوییم.
http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/61/
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |