جمعه گردی ها يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا
آرشيو 27 دی 1387 ـ 16 ژانويه 2009 |
برنامه ريزی و ذهنيت ما
يکی از ويژگی های ما ايرانيان بدبينی نسبت به برنامه ريزی و تن زدن از انجام آن در امور شخصی و اجتماعی است. زبانمان پر است از ضرب المثل های ضد برنامه ريزی. هميشه «طرف چوبی در آستين دارد»، «زير هر کاسه نيم کاسه ای است»، «نصف بزرگتر ماجرا زير زمين است»، و «فلفل نبين که ريزه!» و اين واقعيت که داستان و شخصيت «دائی جان ناپلئون» برای همۀ ما اين همه آشنا و گيرا است از آن رو نيز هست که ما «دشمن» يا دشمنان قوی تر داريم که هميشه برايمان نقشه و برنامه ای دارد و هر حرکت و سکونش بر اساس فکری قبلی صورت می گيرد.
اين خصومت با برنامه ريزی را گريز خودمان از اين کار نيز تکميل می کند. بر تاکسی ها و کاميون هامان می نويسيم که «می کنم رانندگی، دارم توکل بر خدا» و شعارمان آن است که «هرآنکس که دندان دهد، نان دهد» و «تا يار که را خواهد و ميلش به که باشد». حوصلۀ نشستن و به فردا و پس فردا فکر کردن را نداريم و وقتی هم که چنين می کنيم، جريان غالب امور چنان است که کارمان را بلافاصله بی نتيجه و معنا می کند. در تاريخی که سنگ روی سنگ بند نشده و دنيايش بی وفا و آدمش اسير پيشانی نوشت است براستی هم که برنامه ريزی کار عبث و خنده داری از آب در می آيد. گاه حتی پيشنهاد اينکه بيائيم و برای فردامان برنامه ريزی کنيم با اعتراض و طعنه مان روبرو می شود که «چه هاست در سر اين قطرۀ محال انديش!» به همين دليل هم هست که همگی مان در «امروز» قفل شده ايم و فردامان سراسر پر است از مه ابهامات و پيش بينی نشده ها، اما گشوده بر توطئه های مرموز انگليس و سی.آی.ای و موساد. حتی گوئی بدمان نمی آيد که آنها حوصله می کنند و تکليف ما را هم روشن می سازند و فقط خدا خدا می کنيم که «روی آشی که آنها برايمان پخته اند يک وجب روغن نباشد (يا باشد»).
باری، اين هفته قصد داشتم مطلبی دربارۀ نقش «برنامه ريزی در فعاليت های سياسی» بنويسم که يکباره توجه به اين بخش از فرهنگ مان از يکسو، و هجوم يادها و خاطره هائی که به همين روزها در سی سال پيش مربوط می شود، از سوی ديگر، موجب شد که به اصل مطلب نپردازم و بخواهم تا آنچه را که آغاز کرده ام به جائی برسانم که کل مطلب بشود پيشگفتاری برای مطلبی که بنظر من روز بروز اهميت بيشتری پيدا می کند.
پس، فکرش را بکنيد که من، 44 سال پيش، جوان، دنيا نديده، و بسا خام تر از اکنون، تازه از دانشگاه بيرون آمده و در سازمانی استخدام شده بودم که «سازمان برنامه» نام داشت! بله، همين سازمانی که بالاخره آقای احمدی نژاد منحلش کرد و گفت برنامه ريزی کار دولت امام زمان نيست و «آقا» خودش دارد ـ چه بخواهيم و چه نه ـ دنيا را «مديريت می فرمايد!»
آن روزها، ما، چند سالی دورتر از دروازه های تمدن بزرگ مان، صاحب سازمان برنامه ای بوديم که قرار بود بر اساس درآمدهای نفتی کشور در بخش های مختلف اجتماعی برنامه هائی بريزد که موجب «توسعۀ پايدار» کشور شوند. و «مقدر!» اين بود که من هم در چنين جائی کار دولتی خود را شروع کنم تا بزودی هم دريابم که با وجود «بالائی ها» ئی که بهتر از هرکس می دانند چه چيزی برای کشور خوب است، نيازی به خسته کردن فکر و ريختن و پيشنهاد کردن برنامه وجود ندارد.
اولين مأموريت اداری من، که براستی بهترين کارآموزی ها برای آشنائی با مفهوم برنامه ريزی هم از آب درآمد، کمک کردن به چند تن از کارشناسان سازمان ملل بود که آمده بودند محل نخستين «ناحيۀ صنعتی» ايران را تعيين کنند. آنها با خودشان کتاب ها و جزوه ها و مقالات بسيار داشتند و معيارهای مطولی برای تشخيص بهترين محل جهت تأسيس يک «ناحيۀ صنعتی» که دولت قرار بود واحد مرکزی و ماشين آلات سنگين اش را فراهم کند و صنايع کوچکی که قدرت خريد آنگونه ماشين ها را نداشتند بر گرد اين واحد مرکزی حلقه زنند. باری، با کارشناسان سازمان ملل سفرها کردم تا اينکه آنها شهر اهواز را بعنوان محلی مناسب انتخاب کردند که هم راه آهن داشت و هم برق قوی و هم سوخت کافی و هم در کنار خليج فارس نشسته بود و هم صنايع کوچک گوناگونش فعال بودند. قدم بعدی هم انتخاب قطعه زمينی بود برای تأسيس ناحيۀ صنعتی بر فراز آن و کارشناسان سازمان ملل چندين شب و روز در مورد گزينه های مختلف بحث کردند و بالاخره قطعه زمينی را مناسب يافتند. سپس به تهران برگشتيم و آنها سرگرم تهيۀ گزارش شدند تا پس از رفتن شان من آنها را ترجمه و تدوين کرده و در اختيار مقامات بالا بگذارم. و چنين هم شد. نهايت سليقه را هم بخرج داديم. رفقايم در «تالار ايران» در صفحه بندی و تجليد گزارشات کمکم کردند و خلاصه، با غرور تمام، کار انجام شده را تقديم رئيس مربوطه کردم.
اما، دو سه روز بعد، او مرا به دفتر خود احضار کرد و با نگرانی گفت که گويا «مقامات بالا» قبلاً به يکی از نمايندگان اهواز در مجلس وعده داده اند که اولين ناحيۀ صنعتی در زمينی از آن ايشان ساخته خواهد شد و، در نتيجه، بايد استدلالات کارشناسان سازمان ملل را به دور ريخت اما، به سبک و سياق «علمی» آنها، گزارش تازه ای تهيه کرد که ثابت کند زمين آقای نمايندۀ مجلس بهترين گزينه در اهواز است. اين بار کار را به کارشناسان داخلی احاله کردند و چون نيازی به مترجم هم نبود مرا به بخش ديگری از سازمان برنامه برای گذراندن يک دورۀ «مديريت پروژه ها» فرستادند.
اين داستان مال سال 1344 است، در سرآغاز ده سالی سراسر از اينگونه تجربه ها که در پائيز 1357 به نقطۀ عطف خود می رسيدند. اکنون من در انگلستان دانشجو بودم و ايران در آتش شورش های خيابانی می سوخت، در جهانی که هنوز اينترنت و ماهواره در آن پا ننهاده بودند، هر روز خبر تازه ای از ايران می رسيد، سيل جمعيت در خيابان ها براه افتاده بود و آنچه از جانب پادشاه «فضای باز سياسی» خوانده شده و خود را بر شرايط آن روز تحميل کرده بود، هر لحظه افق های تازه و دلهره آورتری را در برابر ما می گشود، تا بدانجا که خود پادشاه هم «صدای انقلاب» را شنيد و اراده کرد که در پيشاپيش آن حرکت کند.
آن روزها احمد شاملو از نيويورک، و غلامحسين ساعدی از پاريس به لندن آمده بودند، تا بدعوت برادران باقرزاده، نشريۀ «ايرانشهر» را در اين شهر منتشر کنند. شاملو قبل از آمدن، تلفنی از چند تن نويسندگان ساکن لندن، و از جمله مرا، به همکاری دعوت کرده بود.
زمانی را به ياد دارم که شاملو و آيدا به لندن آمده و در حومۀ جنوبی اين شهر خانه ای کرايه کرده بودند و ساعدی نيز به آنها پيوسته بود. و من، با رفيق زنده يادم دکتر غفار حسينی و نيز دوست قديمی مان ـ ناصر تقوائی، که برای چند روزی به لندن آمده بود ـ سوار قطار، برای ديدار شاملوها و ساعدی به سوی جنوب لندن می رفتيم.
غفار هم مثل من چند سالی را در سازمان برنامۀ ايران بعنوان کارشناس کار کرده بود و هر دو فکر می کرديم که می شود دنيا را از عينک برنامه ريزی هم ديد. در قطار صحبت مان بر سر اين بود که چه چيزی در انتظار کشور ما است. من معتقد بودم که اگر رهبران سياسی پوزيسيون و اپوزيسيون دارای «برنامه» ای منسجم نبوده و همه چيز را رها کرده باشند تا جريان سيل وار سياسی، خود راه خويش را از درون سنگلاخ ها بگشايد و به دشت برسد و آرامش بگيرد، هيچ معلوم نيست که در آن «آرامش» دست آوردی سامان مند وجود داشته و حتی سازه های گذشته پا بر جا مانده باشند. چرا که کار سيل بی برنامگی و ويرانگری و رساندن هرچه زودتر خود به «آرامشگاه های باتلاقی» است.
کار بحث ما تا به «کرويدن جنوبی»، که خانۀ شاملوها در آن قرار داشت، کشيد و چند لحظه بعد از تجديد ديدار با ياران نيز همچنان ادامه يافت. غفار پر از شور انقلابی بود اما می گفت که هر جور شده بايد جلوی آخوندها را گرفت وگرنه آنها چيزی را برای کسی بجای نخواهند گذاشت. ساعدی با لحن شوخ اما شديداً تلخ خود می پرسيد: «خوب، غفار، يکی از آن جورها را خودت بگو!» شاملو معتقد بود که اکثر جوانان ايران دارای گرايشات چپی هستند و در برابر سر بر کشيدن ارتجاع مقاومت خواهند کرد و ساعدی، سری تکان می داد، حيران ما را می نگريست، و نم نمک مشروبش را می خورد.
بحث آن شب دلهرۀ مرا نسبت به آينده بيشتر کرد. بعنوان يک کارشناس برنامه ريزی حس می کردم که با يکی از بی برنامه ترين لحظات عمرم روبرو شده ام و همۀ طرفين دعوا همه چيز را موکول به آنچه که می آمد کرده اند. ايرانشهر هم که بصورتی مرتب منتشر شد من در خود علاقه ای به قلم زدن در آن نمی ديدم، چرا که حس می کردم همه کس خود را برندۀ نهائی بازی جاری می دانند و دعوت به تعمق و زمينه سازی برای برنامه ريزی را کاری عبث و «ضد انقلابی» می خواند.
تا اينکه آمدن آقای خمينی به پاريس و مطرح شدن رهبری بلامنازع او صورت مسئله را بيش از پيش يک طرفه کرد. رفتن دکتر يزدی به نجف، براه انداختن آيت الله، نرفتن ايشان به کويت و حرکت به پاريس، پيدا شدن سر و کلۀ عناصری از آمريکا، برگزاری کنفرانس گوادالوپ و هزار واقعۀ ديگر نشان می داد که اگرچه در اين سوی ماجرا کسی به فکر برنامه ريزی نيست، در آن سوی ماجرا، در راهروهای سازمان های مخفی و آشکار کشورهای شرکت کننده در کنفرانس گوادالوپ، کار برنامه ريزی بشدت ادامه دارد.
بهر حال، آقای خمينی رفته رفته از افق تاريخ روزمره بعنوان رهبر شورش يا انقلاب 57 طلوع می کرد و می شد اينگونه هم فکر کرد که ممکن است اتحاد مردم بر محور وجود او يک گاندی تازه را بوجود آورد، اگر آن مغز خفته در زير عمامه اهميت مقام تاريخی احاله شده بخود را دريابد و، نه بعنوان مجتهدی امامی يا فقيهی پوسيده در حجره، که بعنوان انسانی تاريخ شناس و لحظه سنج به نفع ملتی اميدوار اقدام نمايد.
تا آن زمان آقای خمينی کتاب «حکومت اسلامی» خود را منتشر کرده و در آن نظريۀ «ولايت فقيه» را مطرح ساخته بود (فکر می کنم ده سالی قبل از آمدن به پاريس) اما از لحظه ای که به پاريس رسيده بود سخنانی را مطرح می ساخت که با آن فکرهای «فقيهانه» متفاوت بود. او اکنون بجای «حکومت اسلامی» از «جمهوری اسلامی» سخن می گفت، می خواست به قم رود و شهريار خود باشد، و بنظر می رسيد انديشۀ «ولايت فقيه» را در همان نجف دفن کرده است. او بر اهميت و اولويت رأی مردم انگشت می گذاشت و حقوق بشر و آزادی های مختلف اجتماعی و سياسی را مورد اشاره قرار می داد.
با اين همه، فکر می کردم که در چنان شرايط پيچيده ای حداقل کار عاقلانه آن است که نيروهای اپوزيسيون بکوشند تا آقای خمينی را وادارند که، تا حد ممکن، مشت خود را باز کرده و لااقل خطوط اصلی برنامه ای را که می خواهد در آينده اجرا کند روشن سازد. بنظرم می رسيد که لازم است او را مجبور کنند تا از حدود کليات خارج شده و به جزئياتی که می توانند سرلوحۀ عمل دستگاه های اجرائی دولت های بعدی باشند بپردازد. و در پی اين فکرها بود که نتيجه گرفتم اگر قبل از آنکه کنترل اوضاع از دست رژيم شاه به در رود آقای خمينی يک «دولت در تبعيد» تشکيل داده و وزرای اين دولت را موظف به اعلام برنامه کند، و بخصوص در دو زمينۀ نفت و وزارت خارجه، خطوط کار را روشن سازد، اپوزيسيون حکومت شاه (که در صورت بی نقش يافتن خود در آينده بی شک به اپوزيسيون جمهوری اسلامی تبديل می شد) با تکاليف روشن تری روبرو شده و امکان برنامه ريزی مشخص تری را خواهد داشت.
روزی اين فکرها را در دفتر «ايرانشهر» با شاملو در ميان نهادم. او همچنان نگران پيروزی آخوندها بنظر نمی رسيد و معتقد بود که در نبرد نهائی چپ ها پيروز خواهند شد و، پس، نگرانی مرا جدی نمی گرفت. با اين همه به من اختيار داد تا فکرهايم را بصورت مقاله ای در ايرانشهر منتشر کنم که کردم.
اما واکنشی که نسبت به پيشنهاد «تشکيل دولت در تبعيد و اعلام برنامه» نشان داده شد برايم خارق العاده و غافلگير کننده بود؛ بخصوص که اين واکنش بيشتر از جانب نيروهای «چپ مستقل از شوروی» نشان داده می شد که مرا متهم می کردند می خواهم با «اين ترفند» راه «پيروزی مردمی» را سد کنم و رياست آقای خمينی را بر انقلاب مسجل سازم! وگرنه، از نظر آنان، چه جای سخن گفتن از تشکيلات و برنامه بود؟ آن هم در زمانی که، بقول توده ای ها، «بازی که بر که» آغاز شده و هنوز برندۀ نهائی معلوم نشده بود و رها کردن بازی، دادن اختيار تشکيل دولت به آقای خمينی، و تعيين برنامه، همۀ اين مسائل را مخدوش می ساخت. من توضيحات ديگری در مورد نظراتم نوشتم و کوشيدم ناتوانی آنها را در کاستن از نقش آقای خمينی يادآور شده و ناگزيری رهبری او را متذکر شوم و نشان دهم که طلب برنامه کردن از يک رهبر بلامنازع جای کسی را به خطر نمی اندازد. اما، اندکی بعد، در برابر سيل خروشان شعارها و خوشخيالی ها، به بی نتيجه بودن تلاشم پی برده و دم در کشيدم.
غفار حسينی، که هميشه در بين رفقا به داشتن شم های دائی جان ناپلئونی مشهور بود، رفته رفته معتقد شد که در غياب هرگونه برنامه ای از جانب حکومت شاه و اپوزيسيون آن، آقای خمينی و اطرافيانش، بعنوان مجريان منتخب نيروهای «امپرياليستی»، با برنامه ای منسجم ـ و در جای ديگری تهيه شده ـ قدم به ميدان نهاده اند. او، که همۀ عمر خود را بعنوان يک کمونيست تعديل يافته به يک روشنفکر سوسيال دموکرات گذرانده بود، اعتقاد داشت که آقای خمينی تنها گزينۀ کارآمد امپرياليسم برای سرکوب نيروهای چپ و عدالتخواه در ايران است که می تواند، پس از جا افتادن در قدرت، به نام خدای اسلام همۀ کافران را از دم تيغ بگذراند و لذا، هر جور شده بايد جلوی او را گرفت. اما او نيز همچنان برنامه ای برای اين «جلوگيری» نيانديشيده و، بقول ساعدی، «جور» مناسب را گير نياورده و اميد خويش را به «ناشناخته ها» بسته بود.
البته يادتان نرود که قصد من از طرح اين مطالب خاطره پردازی بمناسبت سالگرد انقلاب نيست، بلکه می خواهم با طرح اين تجارب محدود توضيح دهم که چگونه فقدان و امتناع از داشتن برنامه در يک جبهه، و وجود برنامه در جبهه ای ديگر، می تواند از پيش برنده و بازندۀ هر بازی را معين کند.
باری، آقای خمينی رهبر بلامنازع انقلاب شد، نهضت آزادی و جبهۀ ملی، بدون داشتن هيچگونه برنامۀ مشخص و مستقل، دکتر بختيار را اخراج کرده و با پيروزی انقلاب هرچه را در توان داشتند برای استقرار قدرت او خرج کردند. حزب توده هم ـ با برنامۀ حرکت با چراغ های خاموش خود ـ او را رهبر مبارزات ضد امپرياليستی خوانده و «خط امامی» شد.
اما به زودی معلوم شد که همۀ سخنان شيرين آقای خمينی در پاريس، بقول خودش، چيزی جز «مکر و خدعه» برای فريب رقيب و به دست گرفتن قدرت نبوده است. او، بعنوان تئوريسين پديدۀ فقاهتی «تشخيص مصلحت»، آن «دروغ های مصلحت آميز» را برای فريب رقبا به زبان آورده و اکنون قصد آن داشت که مندرجات کتاب «حکومت اسلامی» اش را ـ البته با نام مستعار «جمهوری اسلامی» ـ به اجرا بگذارد. ساعدی در پاريس پر پر شد، شاملو خانه نشين و ساليانی بعد دق مرگ شد، غفار حسينی را در جريان قتل های زنجيره ای دچار ايست فلبی کردند، و من نيز دانستم که برای بقيۀ عمر خود در وطن خويش جائی ندارم.
اما، پيش از اينکه اينگونه جوانمرگی ها سراغ روشنفکر «بازی خوردۀ» ما بيايد، حدود 28 سال پيش، در يکی از آخرين بارهائی که در تعطيلات دانشجوئی خود به تهران انقلاب زده رفته بودم، ديگرباره در ماجرای جالبی که به مفهوم «برنامه ريزی» مربوط می شد درگير شدم. مسعود کيميائی، که از نوجوانی آشنای من بود، پس از انقلاب رئيس شبکه دوم تلويزيون ملی شده و قصد داشت اين شبکۀ از کار افتاده را بکار اندازد. او از من خواست تا با توجه به سابقه ای که در کار برنامه ريزی داشتم در اين زمينه به او کمک کنم. من هم شرط کار را امکان آشنا شدن با «وضع و ممکنات موجود» گذاشتم و او نيز در اين مورد از رئيسش، صادق قطب زاده، اجازه گرفت. اما هنوز مطالعۀ «وضع موجود» چندان پيش نرفته بود که آقای خمينی (که در آن روزگار در قم ساکن بود و هنوز برای نظارت مستقيم کارها به جماران نيامده بود) ملائی به نام حجه الاسلام موسوی خوينی ها را بعنوان نمايندۀ خود در تلويزيون ملی تعيين کرد. آقای خوينی ها هم دفتری را در ساختمان پخش تلويزيون در اختيار گرفته، منشی و دستکی براه انداخته، و با دست اندرکاران سازمان تلويزيون جلسات ديداری ترتيب داد که يکبار نيز من برای يکی از اين ملاقات ها دعوت شدم.
در اين ديدار ايشان از من پرسيد که شما در اينجا چه می کنيد؟ و من برايش توضيح دادم که به آقای کيميائی کمک می کنم تا شبکۀ دوم تلويزيون را راه اندازی کند و برای اين کار مشغول برنامه ريزی هستيم. ايشان پرسيد که منظور شما از برنامه ريزی چيست؟ و من توضيحات مفصلی در باب «علم برنامه ريزی!» و ضرورت آن، بخصوص در کار تلويزيون، دادم. حجه الاسلام، پس از شنيدن توضيحات من، خنده ای کرد و گفت: «بله، جالب است، اما بنظر من برنامه ريزی برای شرايط مردابی خوب است، حال آنکه ما الان در جريان يک انقلاب هستيم و، در نتيجه، بنظر من، برنامه ريزی کردن اتلاف وقت است».
من، البته، تا به همين امروز، نتوانسته ام بفهمم که آقای خوينی ها با گفتن اين سخنان چه مقصودی داشت و آيا نظر منفی اش نسبت به برنامه ريزی تعمدی بود ـ يا از سر نا آگاهی و بی رغبتی معمول ما ايرانيان نسبت به امر برنامه ريزی. شايد بعدها تعطيل روزنامۀ او به نام «سلام» و کنار گذاشتنش از مقامات انقلابی را بتوان حاصل همين تصور غلط دانست که در نگاه اين شخصيت انقلاب اسلامی «برنامه ريزی برای شرايط مرداب مناسب بود»؛ اما ـ در عين حال ـ فکر می کنم که اين سخنان می توانسته اند «تعمدی» نيز باشند چرا که، در طرح های اجتماعی، دارندگان برنامه های خاص، طبعاً، علاقمند به گشايش امکان برنامه ريزی برای سامان مند کردن امور (همان که تعبير به «مرداب» می شود) نيستند و «شرايط انقلابی» را بهترين فرصت برای اجرای طرح های خود بصورت هائی ناگهانی و ضربتی می دانند ـ همانگونه که همين حجه الاسلام را روزی بعد در رأس «دانشجويان خط امام» ديديم که دست به گروگانگيری در سفارت آمريکا زده بودند. و مگر خود آقای خمينی نبود که «جنگ را موهبت الهی» می خواند و می دانست که فقط در شرايط هرج و مرج و بی برنامگی است که آدم برنامه دار بيشترين فرصت را برای تحکيم کار خود پيدا می کند؟
و پس از اين ملاقات بود که مهلت تعطيلات تابستانی دانشجويان نيز به يایان رسيد و من برای ادامه تحصيل به لندن برگشتم و چندی بعد هم ديدم که مسعود کيميائی از سمت خود در تلويزيون ملی استعفاء داده است، تا به عالم بی برنامگی های فيلمسازانۀ خود برگردد.
حال، سی سال از آن روزها گذشته است. ولی فقيه دوم طی نامه ای خطوط «برنامۀ پنجم عمرانی کشور» را به دولت ابلاغ کرده است. حکومت اسلامی دارای «سند چشمانداز 20 ساله» ای است که به ادعای مطبوعات رژيم کلمه به کلمه اش را رهبر حکومت تبيين کرده و هم اکنون دست اندر کاران می دانند که «ايران 1404 کشوری است توسعه يافته با جايگاه اول اقتصادی، علمی و فن آوری در سطح منطقه، با هويت اسلامی و انقلابی، الهام بخش در جهان اسلام و با تعامل سازنده و مؤثر در روابط بين الملل». و رهبر هم در مورد «سند چشم انداز» اين سخنان نغز را بر زبان رانده که «ما آن دوندهاي هستيم كه بايد برسيم به خط پايان؛ بايد برسيم به خط برد. دائم بايد بدويم ... مسابقه دوندگي است. مسابقه ”دو” است. اگر وسط راه همت من و شما سست شود، اگر اميدمان كم شود، اگر خيال كنيم كه فايدهاي ندارد، خب نميرسيم!»
بدين سان، همه اسباب بزرگی برنامه ريزانه برای دست اندر کاران حکومت اسلامی مهيا است و تنها بنظر می رسد که اين وسط تنها يک مشکل کوچک در ميان باشد و آن اينکه، چون برنامه ريزی برای آينده مبتنی بر ميزان «موجودی» و پيش بينی «درآمدها» نيز هست، دولت آقای احمدی نژاد هنوز نمی داند که برای سال آينده بايد بودجۀ کشور را با نفت بشکه ای 140 دلار ببندد يا 34 دلار، و از آنجا که «خير الامور اوسط ها» است، قصد دارد ـ احتمالاً پس از استخاره ای که به همين مضمون اشاره خواهد کرد ـ روی 75 دلار توقف کند و به مصداق شعار پايدار «می کنم رانندگی دارم توکل بر خدا» سال 1388 را افتتاح نمايد. خوشبختانه حالا حالاها تا سال 1404 راه است و حضرت بقيه الله هم البته آن ته چاه بی کار ننشسته و همچنان به مديريت کشور مشغولند.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |