کیترینگ سید علی؛ بن بست مهدی؛ ما کجا ایستاده ایم؟
ایراندخت دل آگاه
رها شده ام روی صندلی ، پشت میز کامپیوتر . دستم به نوشتن نمی رود . از سپیده دم این سو و آنسو دویده ام . اکنون دست خالی ام ، اینجا .
بامدادان از خانه زدم بیرون . یافتن تاکسی بی مسافر ، ترافیک سرگیجه آور، بوق تا همیشه اتومبیل ها ، همه و همه را تاب آوردم تا به مقصد رسیدم .
تاکسی سر خیابان ایستاد . راننده گفت : «همین جاست . کمی پیاده بروید می رسید». نگاهم نشست روی تابلوی خیابان : «حضرت مهدی عج»!
راننده گفت : «بن بست است» !
دوباره تابلو را نگاه کردم . راننده با خنده گفت : «من باید دور بزنم ».
چند گامی بیشتر نپیموده بودم که دیدم بر سردر مدرسه ای نوشته: «دبیرستان غیر انتفاعی ولی فقیه»!
از دلم گذشت : «مگر اسم قحطی ست؟» ابرو در هم کشیدم . چه چاپلوسی بزرگی برای یک کار "انتفاعی"! گزینش نامی که پیش از این سی سال سیاه، تنها یکی دوجا در کتاب های حوزوی آمده بود. صد افسوس که اکنون کارش به جایی رسیده که نشسته است بر سر در یک مدرسه پیشرفته امروزی
زنده نام " رشدیه " خواب چنین بدنامی را هم نمی دید!
با این همه نگذاشتم این ترکیب بدترکیب بیش از این ها ذهنم را آشفته کند. به خود دلداری دادم که: «عیبی ندارد. مدیر یک مدرسه را که نمی شود مزدور دانست. همه که بسیجی و ریزه خوار رژیم نیستند. او که جزء گروه فشار و حمله کنندگان به دانشجوها نیست؛ یا بازجوی زندان و سرکوبگر کارگران و معلمان. فوق اش نان به نرخ روز خور است. مدرسهء غیر انتفاعی راه انداخته و با گرفتن شهریه های چند میلیون تومانی لقمه ای نان سر سفره اهل و عیال می برد؛ حالا گیریم یک خانه در شمال شهر و یک اتومبیل چند ده میلیونی و چند سفر هم این جا و آنجا در درازای سال. این ها کجا و سودهای میلیاردی حضرات و حشرات کجا؟ اصلاً شهر پر شده از همین تابلوها: تالار پذیرایی اهل بیت، لوله و فاضلاب باز کنی انصار الاسلام، قصابی معرفت، چاقوسازی عاشقان ولایت، محصولات بهداشتی و داروی نظافت راهیان وصال، صرافی چهارده معصوم، کبابی ولایت، جوجه یکروزه یالثارات، تحویل گوسفند زنده منتظر القائم، کله پزی رفسنجانی و...و... باید نادیده گرفت».
از کنار دو پسرجوان گذشتم . زیر تابلوی آرایشگاه مردانه " کور اوغلی" ایستاده بودند !
از جوی آب رد شدم و ماندم چشم به راه یک اتومبیل، شاید که مرا با خود تا ته خیابان ببرد . ولی چشم از آن دو برنگرفتم. یکی از آن ها که فربه تر بود و تسبیحی را دور انگشت می چرخاند، جویده جویده ولی با صدای بلند به پسرک سیاهپوش دوم گفت : «گ ... می خورن. یک چهارشنبه سوری واسشون می سازیم که بوی سوختگی اش تا اون سر دنیا بره». با خود گفتم: «خوبه نگفت تا ماهواره امید»!
و او مغرورانه پی گرفت: « فک یکی یکیشون را میاریم پایین. چنان لت و پارشون کنیم که برن وردست اربابای آمریکایی شون».
بوق یک کامیون هووو (ساخت چین) حامل زباله نگاهمان را به سوی خود کشاند. هم من چشم غره رفتم و هم پسرها. نشنیدم پسرک دوم چه گفت که باز هم آن یکی خنده زنان پاسخ داد: «بابا، بی خیال. ورق هم برگرده فکر می کنی چیکار می کنند؟ یک "عفو عمومی" و کار تموم . اول و آخر ما برنده ایم! حاجی راست میگه به مولا. دم اش گرم»!
دیگر نشنیدم. نمی شد بیش از آن ماند. پیاده راه افتادم و آن قدر دور شدم که نشنوم!
رسیدم به اداره ای که در آن کار داشتم. از این اتاق به آن اتاق؛ همه بودند؛ از مراجعان جوان خودخور تا ارباب رجوع های پیر خونسرد. ولی گره کاری که با یک امضا باید باز می شد، همچنان بسته ماند. چرا؟
مردی که کشوی میزش را گشوده بود (!) شانه بالا انداخت و گفت: «هنوز برنگشتند».
- چه کسانی ؟
- آنهایی که حق امضا دارند؛ مدیران و معاون ها.
- کجایند ؟
- رفته اند سفر زیارتی!
- چه وقت زیارت است این موقع سال؟ مردم هزار گرفتاری دارند. مگر شماها نوروز تعطیل نیستید؟
- تور زیارتی مشهد سهمیهء هرساله است. پابوسی را می اندازند توی همین ایام شهادت. این ها هم تفریح و سفر لازم دارند تا سر حال بیایند و کار شماها را راه بیندازند. شما هم بیخود معطل نشو. فردا بیا ببینم چی می شود .
بگو
مگو سودی نداشت. نیم نگاهی انداختم به کشوی نیمه باز که نتوانسته بودم پرش کنم و
دست از پا درازتر راه افتادم به سوی خانه. با این همه باز به خود دلداری دادم:
«عیبی ندارد . همه که مزدور رژیم نیستند. فوقش حق و حساب بگیرند و نان به نرخ روز
خور. هر کسی باید اموراتش را یک جوری بگذراند!»
در راه از کنار دخترکی مو طلایی که به همراه مادرش آدامس می فروخت گذشتم و کمی آنسوتر از روبروی پسرکی که چاقوی میوه خوری و سیخ کباب به مشتری ها نشان می داد، رد شدم؛ و مردی را دیدم که تا کمر در سطل زباله خم شده است. در آن جا هم چشمم خورد به تابلوی "کیترینگ سید علی»!
چه نام بی مسمایی! کیترینگ داشته باشی و دور و برت این همه گرسنه و درمانده! افتخار چنین کاری را به کدام گور باید سپرد؟
به خانه که رسیدم رفتم سر وقت خبرها.
خبر نخست: «خودکشی دخترپانزده ساله به نام لیلا در مترو تهران ».
دخترک، ایستاده بر کنارهء گذرگاه مترو و به هنگام رسیدن قطار، خود را بر روی ریل پرتاب کرده و ... پانزده ساله بوده؛ نزدیک نوروز، نو شدن سال، آمدن بهار. یک شکوفه دیگر هم پرپر شد!
راستی آن کارمند از سهمیه تفریح و سفر چه گفت؟ اصلا چرا سهمیه به مدیران و معاون ها؟ نکند سهم این شکوفه بوده و ... ؟!
خبر دوم: «خودسوزی کلثوم در ایرانشهر ».
اوهم که یک دختردبیرستانی بود، ایستاده بود رو در روی فقر. اگرچه تاب نیاورد و سرانجام خودرا سوزاند.
با خود می گویم: «کلثوم! این نام که دیگر صد در صد اسلامی و امام حسینی است! کجاست آن مدیر دبیرستان غیرانتفاعی؟ اصلا کجاست خود ولی فقیه؟»!
خبر سوم: «بیانیهء دانشجویان لیبرال در خبرنامه امیر کبیر».
این ها هم ایستاده اند پیش روی مسوولان و از دانشگاه به عنوان "آخرین سنگر" نام برده اند و ...
"آخرین سنگر"؟ چه عرض کنم ! لابد این ها بهتر می دانند. هرچه باشد آن ها دانشجویند.
خبر چهارم: «احتمال آزادی طارق عزیز به درخواست اوباما!»
طارق عزیز!؟ آن همه چپاول و دژخویی و کشتار؟ اکنون آزادی؟ از کیسهء چه کسی می بخشد این رییس جمهور؟
ناگهان سیمای مردی میانه سال - که فرزندان هوشمند این سرزمین را در دانشگاه امیرکبیر زیر مشت و لگد گرفته بود - در ذهنم جان می گیرد. با خود می گویم: «نکند "حاجی" که آن پسرک فربه سیاهپوش می گفت، همین است که سنگدلانه کتک می زند؟ دانشجویان را " لت و پار" می کند و مزدش را می گیرد و باک اش هم نیست. چون می داند فردا " عفو عمومی " می دهند!
غلط نکنم، آن مدیر مدرسه هم به همین عفو عمومی دل خوش داشته است؛ و نیز همان مدیران و معاونان اداره!»
وای برما! وای برملتی که یکان یکان اش در جرم و جنایت حاکمان شریک اند!
سرنوشت مردم عراق هم کم نبود از آنچه بر مردم ایران می رود. آنگاه یک رییس جمهور دموکرات از آن سوی جهان می آید و پارتی "آشتی ملی" راه می اندازد و واسطهء نجات این و آن می شود؟ شاید هم باید بشود. انتقامجویی و وحشی گری اجتماعی را مرز ایستایی نخواهد بود اگر ...
یکپارچه می شکنم. از خود می پرسم تکلیف امروز ما چیست؟ برنامهء فردایمان چطور؟ آیا به راستی "مزدوران کثیف" و ریزه خوران درنده خو " و القابی از این دست که هر کدام از ما به هنگام خواندن خبری دردناک بر زبان می آوریم، همین چند جوان توسری خورده جامعه اند که به نام بسیج و سرباز "مهدی" و غیره فریب شان داده اند؟ آیا پایه های این حکومت آدمی ستیز را همین چند تن نگاه داشته اند؟ آیا سوداگران "جیفهء دنیوی " و کاسبکاران کاسه لیس رهبری جزء نگاهبانان تاج و تخت ولی فقیه نیستند؟ آیا آنان که برای برخورداری از "سهمیه" ها و فتح پست ها و مناصب – هر قدر هم حقیرانه و کوچک - به هر نامردمی تن می دهند، از زمرهء سربازان و جانبازان بارگاه مقام عظمای ولایت به شمار نمی آیند؟
اگر پاسخ ها آری است، نباید از خود بپرسیم چرا؟ چه شده که یکایک ایرانیان شریک راهزنانی شده اند که شرافت و انسانیت شان را به یغما می برند؟ چه شده که مردم این سرزمین، زنجیروار دست به کار تاراج امروز و آینده اند، بی آن که جز "سهمیه " ای حقارت بار غنیمتی به کف آرند؟
شوربختانه، دانشگاه هم آخرین سنگر مبارزه نیست. هنوز بسیارند سنگرهایی که باید فتح شان کرد؟ از سنگری که در درون ذهن ما به اشغال باورهای خرافی و "دین حکومتگر" در آمده است - سنگری به غنیمت گرفته شده که از ایرانی ها، نه یک عرب، که یک تازی بیابانگرد ساخته است ـ تا سنگرهایی که پرچم "نان به نرخ روز خور" ها بر فرازشان افراشته شده است؛ آنانی که داغ ننگ بسیج و سپاه و سربازان گمنام امام زمان و از این دست را بر پیشانی ندارند؛ بلکه با ظاهری آراسته نام شهروند ایرانی را با خود یدک می کشند و اگر پایش بیفتد خود را فرزند کورش هم می خوانند! دلواپسی هم به دل راه نمی دهند. چرا که بازی امروزشان با برگ "ولی فقیه" است و برگ برندهء فردایشان هم " آشتی ملی" و "عفو عمومی !"
کاش کسانی پیدا می شدند و ضرب العجل "دست برداشتن از خدمت به دستگاه حکومت" را پایان یافته اعلام می کردند .
آری، ما سنگرهای بیشماری را باید فتح کنیم .
لیلا نایستاد و رفت؛ بی آن که بداند مجلس نه تنها گم شدن یک میلیارد دلار از ثروت کشور را به باد فراموشی سپرد، که بررسی عملکرد بودجه سال هزار و سیصد و هشتاد و شش دولت احمدی نژاد را هم به بعد از انتخابات ریاست جمهوری در سال آینده موکول کرد!
کلثوم
هم نایستاد و رفت، بی آن که بداند کفتاران و لاشه خواران بیشهء تاریخ ایران زمین،
در زمستان عمر چرت می زنند و از گرمای خودسوزی ها لذت می برند و خودکشی اش را یک
رفتار سیاسی می خوانند. همچنان که "اسدالله بادامچیان موتلفه ای" چنان خواند
!
با این همه، دانشجویان هنوز هستند و رو در روی سرکوبگران ایستاده اند؛ کارگران و معلمان هم رو به روی مجلس ایستاده اند؛ همچنان که زنان جامعه زیر چتر ننگین زیستن در حکومت مطلقه فقیه قد برافراشته و ایستاده اند!
آیا نباید از خود بپرسیم ما کجا ایستاده ایم ؟
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |