نتيجهء سی سال حضورگشت ارشاد: ارشاد نشدم
گرارش روزنامهء اعتماد ملی
سارا امروز 43 ساله است، نقاش و کارمندی با سابقه بیست ساله. مریم روزنامه نگار است ودر میانه 40 سالگی، متاهل و دارای دو فرزند دانشجو. طناز 24 ساله است و کارگردان تئاتر، لیسانسه. رویا، 26 ساله، دانشجو. یلدا، 39 ساله، لیسانس، دارای دو فرزند و مقیم خارج از کشور. شیدا، 25 ساله بازیگر تئاتر، لیسانسه...
آیا این اطلاعات مختصر کافی نیست تا بدانیم این زنانی که بدون استثنا تجربهای تاریک و فراموش نشدنی را ته قلبشان دارند ـ جایی که هرگز دست کسی بهش نمیرسد ـ آن آدمهایی نیستند که تا به حال فرار کرده باشند، تا به حال تن فروشی کرده باشند و مواد مخدر مصرف کرده یا فروخته باشند. فقط، این زنان در یک لحظهء خیلی عادی زندگی که با روز قبل همان ساعت و همان لحظه فرقی نداشته است. به دلیل پوشیدن روسری به جای مقنعه در محل کار، به دلیل «مش، رژ، ریمل و رژگونه»، به دلیل فقط چهار انگشت کوتاه بودن مانتو وبه دلیل جوراب نازک دستگیر شدهاند.
تجربهء تاریک و فراموش نشدنی این زنان هر کدام مربوط به یک دوره از این 30 سال است. یکی سخت، دیگری سختتر؛ یکی با دست بند و شلاق آن یکی با بازداشتگاه و این اواخر انگار ارشاد. همهشان میگویند سخت بوده، آنها که از تجربهء هم خبر ندارند هر کدام فکر میکنند مال او سختتر از همه بوده است. از دور، چه سخت و چه سختتر، تاثیر این تجربه به همه آنها حسی کمابیش شبیه هم داده است. تجربه تحقیر و توهین نگذاشت تاثیری را که قرار بود بر آنها واقع شود بگیرند. مجریان را شایستهء نصیحت و ارشاد ندیده بودند. در واقع با تعاریفی که از شرایط میدهند به نظر هم نمیرسد قرار بر ارشاد بوده باشد. دیالوگها، تهدیدها و حرفهایی که زنان از مقامات پایین دستی مراکزی میشنیدند که برده میشدند تا در دورهای مجازات و تنبیه و در دورهای دیگر ارشاد شوند، آنچنان به خاطر مانده است و میگویند، آنچنان میماند که با گذشت 20 سال، 15 سال و 10 سال هنوز سنگین است.
هرگز کسی از این زنان معذرت نخواست. اواخر سالهای 60 و در دهه 70 امثال سارا، مریم و یلدا آنقدر با روح و جسم و روان خود چیزی را تجربه کردند و کردند تا بالاخره در اوایل 80 آن چیز شد طرح ساماندهی مد و لباس و شد طرح حجاب و عفاف و آن چیز شد ارشاد. وقتی شعارهایی با چنین محتوایی مطرح میشد و در و دیوارهای شهرها را زینت میداد، اواخر 60 و در دههء 70 که: «خواهرم حجاب تو مشت محکمی بر دشمنان است»، «برای احترام به خون شهیدان حجابت را حفظ کن»، «بیحجابی زن نشانه بی غیرتی مرد است»، «بی حجابی نشانهء پایمال کردن خون شهیدان است» خوب طبیعی بود زنانی که در دسته خوب حجابها یا با حجابها نبودند درجبههء دشمن قرار میگرفتند. انگار برخورد با زنان به نوعی مبارزه با دشمن در فضای جنگی است که در آن نه از نصیحت و نه ارشاد خبری است.
سالها بعد گفتند برخورد قهری و تنبیهی غلط است و آن چیز شد «ارشاد» و شد «تذکر زبانی». هر چند که همین هم به اندازهء کافی زخمی میکندف اما آيا کسی هست که از رفتار خشنی که آن روزها به کار میبستیم و امروز فهمیدیم نادرست و غیر انسانی است از این زنان معذرت بخواهد؟ مسوولیت زخمهای سارا، مریم، طناز، رویا و … را چه کسی بر عهده میگیرد؟ چه کسی باید بیاید و بگوید من از دست بندی که به تو زدم از دو شبی که تو را در کنار زنان آسیب دیده در یک سلول انداختم و از شلاقی که بر کمرت نواختم معذرت میخواهم؟
سارا در یک صبح زود پاییزی که محل کارش، آزمایشگاه طبی، خیلی شلوغ بود و او بدو بدو نمونههای خون مراجعه کنندگان را میگرفت کسی از او پرسید چرا به جای مقنعه روسری سر کردهای، روسریات چرا عقبه؟ سارا جواب لباس شخصی را داد. لباس شخصی عصبانی شد. ما به سارا بدهکاریم چون چند روز بعد حکم جلب سارا به محل کارش رسید: «سال 68 بود. انگار در محلهای کار مقنعه اجباری بود اما من مقنعه سر نمیکردم. ما 4 نفر بودیم که دو نفرمان با مامور درگیری لفظی پیدا کردیم. فکر نمیکردم حکم جلب فرستاده شود. نه توی خانه و نه در محل کارم کسی منو مقصر ندانست چون فقط چند تار موی من بیرون بود که این هیچ معنی نمیداد. اولش برایم خنده دار بود آخر به چه گناهی من را دادگاه میبردند؟»
بالاتر از پل رومی خانه مصادرهای بود آن روزها، که الان به ستاد رسیدگی به شکایات مردمی تبدیل شده است. آن روزها خیلی از زنان طرف دیگر امکانات این فضا را دیده بودند: «در سالن بزرگ آن خانهء مصادرهای یک پیانوی قدیمی و زیبا قرار داشت. خانه لوسترهای بزرگ و مجلل داشت. به در و دیوار شلاقها را آویزان کرده بودند. آن روز پنجشنبه بود. با مامانم رفتم. من را بردند داخل گفتند باید بازجویی شوم. وقت اداری تمام شد و من بازجویی نشدم. آن شب و جمعه شب هم آنجا ماندم. در یک سالن بزرگ که کف آن موکت بود ما را نگه داشتند و همان جا میخوابیدیم. بیشتر زنها مثل من بودند، تو محل کارشون گرفته بودنشان. 30 نفر بودیم. یک عده را هم تو میهمانی گرفته بودند. مامورهای آنجا خیلی بد نبودند اما یک شب یک کسی آمد و به ما توهین کرد. بعدا بعضی از خانمها موقع دادگاه اعتراض کرده بودند به رفتار این آدم و آنها گفتند نباید این کار را میکرده.»
ترس: «سنم کم بود. ترسیده بودم. از بلاتکلیفی بیشتر بدم میآمد. همهاش از خودم میپرسیدم همه اینها به خاطر مقنعه سر نکردن است؟ دادگاه ما تو همان جا بود. رئیس دادگاه پشت یک میز مینشست و تک تک ما را میدید. رئیس دادگاه خیلی آدم را تحقیر میکرد. میگفت شلاق که بخورین آدم میشین. من اصلا جوابش را نمیدادم. چی داشتم بگویم؟ تعهد امضا کردم. به جرم بدحجابی در انظار عمومی 15 ضربه شلاق برام نوشت. بیشتریها حکم شلاق گرفتند. آنها که تو میهمانی گرفته بودنشان 30 تا 40 ضربه شلاق گرفتند. »
«به خانوادهء ما گفته بودند که آزاد میشویم اما نگفتند که شلاق میخوریم. قیافهء زنی که شلاق میزد را تا بمیرم یادم نمیرود. او هم جوان بود. زن خوبی بود. کلاً این کاره نبود. تا حکم را قاضی میداد بلافاصله ما را میبردند که به نوبت شلاق بخوریم. قبل از من مردی بود که معتاد بود. کلی شلاق خورد. زیر بغلش را گرفتند آوردنش بیرون. زنی که باید منو شلاق میزد دید دختر جوانی هستم گفت میزنم زمین تو داد و بیداد کن. 15 تا را از رو لباس زد اما آرام. فکر کنم به همه نزده بود، میگفت چیزی نگین، حالا نمیدانم این نقشه خودشان بود که فقط ما را بترسانند و الکی شلاق بزنند یا نه. تمام که میشد از در دیگری از ساختمان میرفتیم بیرون. مثل اینکه همه را در یک روز شلاق میزدند صدای داد و بیداد میآمد».
ترس از شلاق: «دخترهای 14، 15ساله بین ما بودند، گریه میکردند و خیلی ترسیده بودند. اما من مات و مبهوت بودم. نمیخواستم جلوی آنها گریه کنم. ما را تهدید میکردند این حکم به عنوان سوء سابقه حساب میشود اما حساب نشده بود، الکی گفتند».
بعد از آن: «بعدش کمیته که میدیدم میترسیدم؛ اما الان نه. به تجربههای زندگیام احترام میگذارم. تجربههای بد به آدم خیلی چیزها یاد میدهد. این خیلی تجربه بدی بود.» سارا امروز 43 ساله است. نقاش و کارمند با 20 سال سابقهء کار.
ما به مریم هم بدهکاریم. سال 66 است و مریم با دختر 4 ساله اش برای خرید به خیابان ولی عصر آمده: «با هر معیاری فکر میکنم میبینم آدم بدحجابی نبودم. موهایم مش داشت، آرایش هم داشتم اما آن موقع مانتوهای بلند و گشاد مد بود که اصلاً بدن نما نبود. با بچهام سوار مینیبوس شدم. از جمهوری به وزرا. اول زنهای قرتی را میگرفتند اما هر چه به وزرا نزدیکتر میشدیم زنانی با موهای خاکستری و زنبیل به دست به جمع ما میپیوستند. هر جنس مونثی را میگرفتند. انگار آنها باید 100 زن را تحویل میدادند و مختصات زنان اصلاً برایشان مهم نبود. تو مینیبوس مثل کنسرو ما را چپاندند. یک سوم خانمها را با بچههایشان گرفته بودند. بچهها جیغ میکشیدند و گریه میکردند. وقتی اعتراض میکردیم به این بچهها رحم کنید میگفتند میخواستی آن موقعی که جلو آیینه میمالیدی به این فکر کنی که بچهداری. بعد از اینکه ماشین پرشد زنها شروع کردند آرایشهایشان را پاک کردن. یادمه یک زن برای اینکه ریملش را پاک کند از ترس همه مژههایش را کند. تو وزرا همهء ما را ریختند در یک اتاق 30 متری. 3 ـ 4 ساعت ما را آنجا بلاتکلیف نگه داشتند. جرم من شد داشتن مش، ریمل، رژ و رژ گونه. 6 بعد از ظهر گفتند دفترچه بسیج بیاورید گرو بگذارید و آزاد شوید و فردا 8 صبح بروید دادگاه. آن شب خیلی سخت گذشت، حرف شلاق بود و من از شلاق میترسیدم. دوستی میگفت من برایت بیحس کننده میزنم تا دردت نگیرد. چون جایی که نوک شلاق میخورد گوشتت میپرد. آن شب همه تو این ترس بودیم. فردا تو دادگاه تمام آن خانمهای شیک پوش با مانتوهای کهنه و روسریهای تا نوک دماغ آمده بودند. خیلی مردها را تحریک میکردند. به شوهرهامون میگفتند میدانی زنت را با چه ریختی گرفتیم. خیلی از زنها از مردهاشون حساب میبردند و خب جو عصبی پیش میآمد. بعد از اینکه ما را این همه ترساندند و با شوهرهای ما هم صحبت کردند، یک خانمی آمد گفت حالا ما با شما چه کار کنیم؟ با خنده. یک دفعه انگار یک آدم دیگهای شده بود. همه گفتند ما را ببخشید. او هم با خنده گفت باشه شما را میبخشیم. آنجا اصلاً حالت ناصحانه وجود نداشت بیشتر آمرانه و خشن بود. من آن موقع با خودم فکر میکردم این آدمها خیلی هم مسالهشان تزکیه اجتماعی نیست. موظف شدند کاری انجام بدهند و دارند انجام وظیفه میکنند».
بعد از آن: «بعد از آزادی روحیهام به قدری عوض شده بود که تا 2 ـ 3 ماه مثل خانمهای سن بالا بیرون میرفتم. شأن انسان با این برخوردها به کلی مخدوش میشود. آن زمان خانهء من بغل خانهء خانوادهء شوهرم بود. آنها فهمیدند که من را گرفتند. بهتر بود این اتفاق نمیافتاد. کم کم به انتخاب و سلیقههای خودم برگشتم و من فکر میکنم بعد از این همه سلیقههای مردم را نتوانستند عوض کنند و زور مردم بیشتر بوده است. » مریم روزنامه نگار است و در میانه 40 سالگی، متاهل و دارای دو فرزند دانشجو.
ما به طناز هم بدهکاریم. طناز 18 ساله وقتی شش سال پیش اولین کارش را شروع میکرد نمیدانست آن ساختمان بینام و نشانی که سر کوچه این شرکت است و هر روز یک عالمه آدم جلوی آن صف میکشند دادگاه است. طناز فکر میکرد آنجا یک فروشگاه دولتی است: «زمستان بود. مامانم من را رساند دم محل کارم و رفت. من هنوز تو ساختمان نرفته بودم که یک لباس شخصی سرم داد زد که این چه سر و ریختی است، گفتم به شما چه مربوطه؟ گفت بیا نشانت بدهم. خندهام گرفت فکر کردم منو میبرد تو فروشگاه. دیدم آنجا همه گریه میکنند و صدای جیغ میآید. مردی که منو دستگیر کرده بود مسوول شلاق مردها بود. آمده بود سیگار بخرد که منو دیده بود. از آن لحظه قرار گذاشتم به اینها جواب ندهم و هیچ اعتراضی نکنم. چند تا سی دی موسیقی کلاسیک تو کیفم داشتم تا آنها را دید گفت سی دی مستهجن هم که داری. از یک طرف دلم برای نادانی آن آدم میسوخت از یک طرف دیگر فکر میکردم چرا این آدمها این سیستم را اداره میکنند؟ یک سری خانم آنجا دورم را گرفتند و با حرفهاشون حسابی روحیهام را تضعیف کردند. میگفتند ریختشو نگاه کن، با این ابروهایی که برداشتی فکر میکنی کی تو را میگیره؟ آهای، آقای فلانی! برای ما سگ پاکوتاه آوردی؟ (چون شلوارم روی کفش قرار میگرفت). هر کی ـ از سرباز تا بالاترها ـ رد میشد یک طعنهای میزد. 8 صبح من را گرفتند تا 4 بعدازظهر هنوز تکلیفم معلوم نبود و به خانوادهام هم خبر نداده بودند. ساعت 4 گفتند قاضی رفته، باید بری بازداشتگاه. دست من را به دست چند تا دختر کم سن و سال آسیب دیده دست بند زدند. همان آقای شلاق زن با ماشین شخصیاش ما را سوار کرد برد وزرا. نفری هزار تومان هم از ما پول گرفت که ما را رسانده. منو بردند زیرزمین وزرا. زن های زندانی به قول خودشان خلاف سنگین داشتند. دخترهای کم سن و سال هم بودند. 15 ـ 16 ساله. قبل از اینکه برویم بازداشتگاه روسری و بند کفشهایمان را از ما میگرفتند. باید بازدید بدنی میشدیم، خیلی بد بود. ما جلوی خلاف سنگینها باید کاملاً لباسهایمون را در میآوردیم. آنها طعنه میزدند. با وقاحت تمام بازدید بدنی انجام میشد. خیلی سخت بود».
سلول: «تو سلول، منو با 7 نفر دختر آسیب دیده انداختند. دو تا تخت بود با چند تا پتوی کثیف. هر چی التماس کردم منو تو انفرادی بیندازند قبول نکردند. لباس زندان تنم کردند. مقنعهء خاکستری بلند، مانتوی خاکستری تا قوزک پا. ساعت 6 عصر مامانم آمد. فکر کردم بروم بالا دیگه آزادم، اما مامانم گفت وقت اداری تمام شده باید امشب بمانی اینجا. مجبور بودم در برابر آدمهایی ساکت بمونم که در حالت عادی حتی حاضر نیستم کفشم را جلوی پام جفت کنند. موقع شام یک قابلمه گنده گذاشتند وسط بدون قاشق و چنگال. باید با دست میخوردیم. تصمیم گرفتم شب نخوابم چون احساس میکردم ممکنه هر بلایی سرم بیاد. فردای آن روز 3 بعداز ظهر آزاد شدم و یک هفته بعد باید میرفتم دادگاه».
آن هفته: «از بازداشتگاه تا دادگاه آن یک هفته حالم خیلی بد بود. احساس میکردم تازه فهمیدم این همه سال کجا زندگی کرده م. دلم برای خودم سوخت. فهمیدم به عنوان یک شهروند تو کشورم هیچی نیستم. حاضر بودم شلاق بخورم اما دیگه تو آن بازداشتگاه برنگردم. حکمم شد 100 هزار تومان جریمه نقدی».
تاثیر؟: «اصلاً. چون باید از آدمی که دارای اخلاقیات است تاثیر گرفت و من آنجا چنین کسی را ندیدم. الان تنفر و خشم دارم. هنوز هم اسم و قیافه آن آدمها یادمه؛ جوری که انگار مهمترین آدمهای زندگیام بودهاند. پوششم هم مثل سابق است.» طناز امروز 24 ساله است و کارگردان تئاتر، لیسانسه.
یلدای 19 ساله قرار است با دوستان بروند امامزاده صالح تجریش ـ سال 69. سر تا پا مشکی، فقط جوراب نازک مشکیاش کمی از کفشش معلوم است:
«خانمی صدام زد، گفت یک لحظه بیا اینجا باهات صحبت کنم، بعد میتوانی بروی. بعد که رفتم تو مینی بوس فهمیدم راست نگفته. اول ما را بردند وزرا پرونده تشکیل دادند بعد رفتیم پل رومی. تو مینی بوس مامورها به ما امید واهی میدادند که کاری با شما نداریم. ما دو شب در خانهء پل رومی خوابیدیم. ما را بردند تو یک سالن بزرگ که موکت داشت. مسوول آنجا خیلی بد دهن بود. هر بار در آنجا باز میشد دستش را به سینه میکوبید و ما را نفرین میکرد که الهی رو سنگ مرده شور خانه بخوابین و از این حرفها. غیر از این خانم تا روزی که حاکم شرع آمد تو راهرو پشت یک میز نشست ما هم دورش جمع شدیم تا حکم هایمان را بگیریم اصلاً کسی را نمیدیدم. فقط صبحهای زود با صدای گریه و جیغ از خواب میپریدم. میگفتند زنهایی که جرم سنگین دارند را شلاق میزنند. من چون بار اولم بود بدون جریمه آزاد شدم اما یک دختری جلوی من بود که حاکم بهش میگفت تو را تا حالا دو بار گرفتم این دفعه باید شلاق بخوری تا آدم شوی. وقتی آزاد شدم آنقدر فشار بهم آمده بود که بابام هیچی نگفت.»
تاثیر؟: «میخواستم فقط از ایران بروم و رفتم. تا مدت ها بعد بیرون ایران هم وقتی ماشین پلیس میدیدم تنم شروع میکرد به لرزیدن.» یلدا امروز 39 ساله است، لیسانسيه و دارای دو فرزند و مقیم خارج از کشور.
رویای 24 ساله قرار است از متروی میرداماد برای خرید به بازار برود ـ سال 86:
«مانتوم کوتاه نبود، چهار انگشت جلوش باز بود. خانهء ما خیلی نزدیک مترو بود. به خانمی که منو گرفت گفتم بروم خانه مانتوم را عوض کنم یا اگر سنجاق قفلی داری بده بزنم جلوی مانتو. گفت کاری نداریم باهات. فقط تو ماشین یک تعهد میدهی و میروی. آن موقع خیلی مودب بودند اما بعدش تو ماشین عوض شدند. تو ماشین گیر افتادم. همه تیپها معمولی بود. نمی دانم چطور آنها را گرفته بودند. تو ماشین خیلی فضا بد بود. همه استرس داشتند. به نظرم وضعیتی نداشتم که مستحق این رفتار باشم. انگار دزد گرفته بودند. تو وزرا وحشتناک بود. اصلاً گوش به حرف ما نمیدادند. یک دختری ناراحتی قلبی داشت حالش به هم خورد اصلاً نگاهش هم نمیکردند، انگار یک تکه آشغال افتاده بود رو زمین. یک خانم از ما عکس میگرفت. یک تخته وایتبرد که مشخصاتمان روش نوشته شده بود را دستمان میدادند و عین مجرمین از دو زاویه از ما عکس میگرفتند».
تاثیر؟: «ارشاد نشدم. خیلی تحقیر شدم. باورم نمیشود یک همچین کار کوچکی چنین برخورد شدیدی داشته باشد. وقتی برگشتم پدرم خیلی دعوام کرد. از آن به بعد ترس عجیبی از گشتها دارم. وقتی میدانم کجا هستند از 10 کیلومتری آنجا هم رد نمیشوم. این درست نیست آنقدر این مسائل را برای ما بزرگ کنند که مسائل مهمتر به چشم ما نیاید. وقتی بیرون میروم به خاطر پلیس احساس امنیت نمیکنم. این رفتار غیرمنصفانه را هم هرگز فراموش نمیکنم.» رویا امروز 26 ساله است و دانشجو.
شیدا سال گذشته در سید خندان دستگیر میشود. مانتوش کوتاه است:
«یک ساعت تو ماشین نشستیم تا پر شود. خانمی که منو گرفت با سرباز گروه شان دعواش شد. بهش گفته بود بره اون دختره را بگیره، سربازه نرفته بود. این خانم هم لج کرد و گفت من از عوض آنی که تو نگرفتی یکی را آزاد میکنم. منو آزاد کرد. سربازه دنبالم میدوید اما من پریدم تو تاکسی و رفتم.» شیدا امروز 25 ساله است، لیسانسه و بازیگر تئاتر.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |