پيوند به آرشيو مطالب مربوط به زنان
فریاد زنان بی اجازه (*)
از مهستی تا گرناز
روح انگیز کراچی
با وجود محدودیت هایی که در طول تاریخ برای زن در فرهنگ ایران وجود داشته، شعر تنها رشتۀ هنری بود که زن امکان یافت تا به وسیلۀ آن ابراز اندیشه و احساس کند. در فرهنگی زن ستیز که یکی از دانشمندانش معتقد است: «فضل را هزار بهره است، یک بهره از آن زنان است و دیگر از آن مردان است» (غزالی). و وزیر متفکرش روایتی نقل می کند که: «زنان را از آموختن سورۀ یوسف منع باید کرد که استماع امثال آن قصه موجب انحراف ایشان باشد از قانون عفت». (خواجه نصیرالدین طوسی)؛ و نویسندۀ مشهور دیگری می نویسد که: «دختر نا بوده به، و چون بوده باشد، به شوهر به، یا در گور». (عنصرالمعالی کیکاوس)
در چنین فرهنگی، حضور و فردیت خود را اعلام کردن، نیاز به تیز هوشی، درایت و خردمندی دارد و کار چندان آسانی نبوده است که زنان توانسته باشند، به گمان ویرجینیا ولف، «با ارزان ترین و آسان ترین وسیله» اعلام وجود کنند . در دوره هایی از تاریخ که تعصب مردانه چنان حکمی می کند که: «صدای زن باید چنان ضعیف باشد که کسی او را نشناسد و انگشت در دهان کنند و جواب دهند تا آواز ایشان مانند پیر زنان شود».( غزالی ) از احساس، تجربه، اندیشه و هویت فردی گفتن از خود گذشتگی، جسارت و شهامتی غیر متعارف می طلبد.
در طول تاریخ ادبی ایران، حدود 400 زن در این فرهنگ زن ستیز به عنوان شاعر هویت خود را از پس درد و رنجی مضاعف به ثبت رساندند تا فریاد بی صدای خود را به ما برسانند. «من از میان تاریخ گذشتم / با کوله باری از تحقیر / و شاعران را برهنه یافتم / و زنانی که عشق را سروده بودند/ در انزوای حجب...»
مهستی، جهان خاتون و جمیلهء اصفهانی به جرم سرودن شعر بد نام شدند. «آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟"
حتی مردان شاعر آنها را جدی نگرفتند و تذکره ها بی نام زنان نوشته می شد و در مجالس علی شیر نوایی، زنان شاعر را راهی نبود (مجالس النفایس ). گاه می پرسم در تمام طول این سده های سیاه بر ما چه گذشته است تا به اکنون تاریخ رسیده ایم؟ «زن در چهار پنجرۀ بسته / پرسید از خودش / تاراج ناتمام / تو کیستی ؟»
کم ندیده ایم در فرهنگ مکتوبمان، که تیز هوشی زنانه را مکر و حیله خواندند و حکایت ها نوشتند و شعر ها در بد گویی از زن سرودند، اما زنان خردمند و بیدار سرودند تا بمانند و ما از پس غبارها، سرکشی هاشان را بنگاریم اینجا و اکنون ....
از او که صدایش نخستین بود و گفت: «توسنی کردم ندانستم همی / کز کشیدن تنگ تر گردد کمند»(رابعه)، تا مهستی که رباعی فلسفی اش را به نوای چنگ خواند و ستیز های مردانه و دنیا را به هیچ گرفت: «چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست / چون هست ز هرچه نیست نقصان و شکست / پندار که هرچه هست در عالم نیست / وانگار که هرچه نیست در عالم هست».
و بی بی دولتی که اعتراض اش را به پادشاه جبار وقت، تیور لنگ، با شعر سرود که: «آتش در شهر سمرقند باد / این تمر لنگ چو اسپند باد»...
تا سال هایی نه چندان دور که یکی دیگر از این رنج دیدگان بدون ترس از مرد سرود: «قید عفت، قید عصمت، قید شرع و قید عرف / زینت پای زن است از بهر پای مرد نیست». (عالمتاج)
زمانی دراز بر ما رفته است، تا به سال 1341 رسیدیم که زنی تنها و عاصی، ساکن جامعه ای سنتی و بسته به درد گفت: «وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا / با دستمال تیرۀ قانون می بستند / و از شقیقه های مضطرب آرزوی من / فواره های خون به بیرون می پاشید؛ / وقتی که زندگی من دیگر / چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری / دریافتم که باید، باید، باید، دیوانه وار دوست بدارم».
او بی واهمه با چشم های زنانهء خود دید و درک کرد و صمیمانه پتهء مردان ریاکار را به آب ریخت: «چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار / چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی!»(فروغ )
و من به بخش هفتم نصیحت الملوک امام محمد غزالی رسیده ام که نوشته است: «به حقیقت هر آنچه به مردان رسد از محنت و بلا و هلاک، همه از زنان رسد».
در زمانۀ ما هم کسی، بی مجوز دیگری، بر آن شد تا فرزندانش را بیدار کند: «کولی! به حرمت بودن باید ترانه بخوانی/ شاید پیام حضوری تا گوش ها برسانی / دود تنورۀ دیوان، سوزانده چشم و گلو را / برکش ز وحشت این شب، فریاد، اگر بتوانی» (سیمین بهبهانی).
آیا آسمان گرفتۀ جبر و تقدیر، روزنه ای دارد؟ با این همه دیوار، و در زیر این همه سقف، به کجا می روم ؟ گراناز فریاد می زند: «ولم کنید/ چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید / که دل از دیوار می کند / قلبی به پیراهنش سنجاق می کند... / در چمدانم چیزی نیست / جز گیسوانی که گناهی نکرده اند... / ولم کنید / ته جیبم آهی پنهان است که مدام شنیده: ایست! / "و به گفتۀ پگاه اگر چه "ما در جمله های بسته روایت شدیم" اما "به بچه های من نگاه کنید/ بر تیغه های خودکشی شهر / کوچه های بنگ / سلول های دانشگاه / تیمارستان / زندان / زیر چراغ های خیابان / و مادران بر سجاده های آه.../ به بچه های من نگاه کنید/ نسلی گلوی خیابان را گرفته است و می بارد».
و لیلی ی پیچیده در چروک پارچه و سکوت هویت "زن" را در فرصت اندکش فریاد می کشد: «نه می بینم / نه می شنوم / بله همه چیز رو به راه است».
و در "خانه داری" خیال مردان را راحت می کند که ما وظایف قراردادی خود را می دانیم: «ابری بر می دارم / آسمان ته گرفته را می سابم / این شب تمیز روی میز تو / تا هرچه می خواهی در آن بکشی».
و نگاه سنتی را بلندتر می خواند : " با چشم های ریز و دور / به من چشمک نزن آسمان. / زنم / که به لبخندی حتی کوچک در شب / فاحشه خوانده می شوم».
و صدای بی اجازۀ صدها زن دیگر از گذشته های دور تا همین اکنون چنان درهم آمیخته که «صدا به صدا نمی رسد» .آمده اند تا دغدغۀ خویش را فریاد کشند و بیداد را به داد بخوانند.
«من آمده ام / از نفس هام بگویم / من آمده ام آواز بخوانم». ( گراناز )
بی آنکه انگشتی در دهان کنم. و من چشم به راه...
«بر
می خیزم / سنگ گورم را بر می دارم / و می بینم / خورشید از شانه های دخترانی بر می
دمد / که سر افشان و پر بار / زمین بر شانه هایشان سنگینی نمی کند».
)*(
اين عنوان برداشتی است از عنوان کتاب شعر گراناز موسوی: «آوازهای زن بی اجازه»
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=2787
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |