دو شنبه 11 آبان 1388 ـ 2 نوامبر 2009 |
خاطرات دههء شصت
از وبلاگی به همين نام
سکولاريسم نو: اين روزها که با ظهور مهندس موسوی بعنوان رهبر اصلاح طلبان سخن از دههء شصت (دوران نخست وزيری او) زياد بر سر زبان ها و قلم ها است، آدم باذوقی وبلاگی به نام «خاطرات دههء شصت» درست کرده و در مقدمهء آن نوشته است: «سلام دوستان، مدتی است وقتی برای جوانترها از نوجوانیم که عمدهء آن در دههء شصت سپری شد سخن می گویم خیلی از حرف ها برایشان عجیب می نماید. طرفه این که با گذشت ایام بسیاری از نکات حتی از ذهن همدوره ای های من هم پاک شده و دچار فراموشی گشته اند و همین بیست - سی سال پیش را از یاد برده اند که چه ها دیدیم و چه ها بر سر ما رفت. وبلاگ «دههء شصت» فقط برای یادآوری آن روزها است و بس، و قضاوت و نتیجه گیری با شماست». در اينجا چند تکه از خاطرات را می آوريم...
اسمال تیغ زن
اسماعیل افتخاری معروف به اسمال تيغ زن، قبل از انقلاب، از جمله اوباش و باج گیرهای معروف محله جمشيدتهران و یا همان شهرنو بود که از باج گيري از فاحشه ها و مشتریانشان امرار معاش مي نمود و بخاطر همین امر بود که بارها و بارها توسط شهربانی و دادگستری بازداشت شده بود و همچنین ایشان در صنايع پشتيباني و هليكوپترسازي كشور نیز در قبل از انقلاب راننده قراردادی وعادی بودند که بخاطر همان شرارتها و بازداشتی هایش از این سمت اخراج می گردند ، با شروع انقلاب اسلامی وی ناگهان مسلمان شد و به صف انقلابیون پیوست وآن سوابق بازداشتی و اخراجی هم شد کارنامه مبارزاتی ایشان تا اینکه در بعد از پیروزی انقلاب اسلامی خود را به آیه الله ایروانی نزدیک و در کنار وی اقدام به ایجاد گروه خود سری بنام "گروه ضربت جنوب تهران " نمود و کارش را با حمله به منازل و مغازه ها و ادارات جنوب تهران و بازداشت افرادی را که وی ساواکی و شهربانی چی زمان شاه می خواند آغاز کرده ، گروه ضربت بعدها در کمیته های انقلاب اسلامی ادغام شد و وی نیز به عنوان اولین فرمانده کمیته منطقه دوازده تهران شناخته شد.
در سال شصت و هشت اسمال تیغ زن به سازمان دخانیات می رود و مدتی در آنجا مسئول حراست سازمان دخانیات ایران می شود ، در همین سمت که تا سال هفتاد و دو ادامه یافته وی که البته دوستی و آشنایی دورادوری هم با سعید امامی داشت در سال هفتاد و چهار با توجه به سابقه درخشانش برای بعضی امور خاص از سوی اکبر کوش خوش به محفل سعید امامی معرفی می شود و تا سال هفتاد و هفت نیز در آن محفل خدمات ارزنده ای را به دستگاه اطلاعاتی می نماید که بارزترینشان مشارکت در قتل سیامک سنجری – فاطمه قائم مقامی و ناصر سیگارودی معروف به ناصر سگ سبیل می باشد ، اسمال تیغ زن البته دیگر بقول خودش بیزینس من شده بود و اعتقادی کار نمی کرد از کنار همین خدمات ارزنده توانسته بود شرکت حمل و نقل دریایی ای را به ثبت برساند و صاحب چهار کشتی باری و یک نفتکش هم شده بود ، جالب است بدانید که آن محموله کذایی ارسال موشک بجای نخود و لوبیا و حبوبات به بلژیک توسط سعید امامی با یکی از کشتی های شرکت ایشان بوده است ، محفل قتلهای زنجیره ای از اسمال تیغ زن ساپورت مالی و حمایت قضایی بعمل می آوردند و وی نیز برایشان هر چه می خواستند انجام می داد، اما اسمال تیغ زن همان باج گیر قدیمی بود و گرچه به نان و نوایی رسیده بود اما هنوز زورگیری را رها نکرده بود و بمرور زمان اقداماتی را انجام داد که افشای آن برای وزارت اطلاعات بسیار هزینه بر بود از جمله این رفتارها مربوط میشود به تابستان سال هفتاد و هفت که اسمال تيغ زن تحت عنوان «تيمسار احمدي» اقدام به ربودن يک دختر شانزده ساله در ميدان هفت تير تهران میکند و بعد از تعدی به این دختر وی را در خیابان رها میکند و وقتی خانواده این دختر از وی شکایت قضایی میکنند اسمال تيغ زن و دوستانش این خانواده را آنقدر تحت فشار قرار میدهند که خانواده مربوطه از شکایتشان صرف نظر مینمایند و پروند مختومه میشود. جرم و جنایات اسمال تيغ زن و باندش در وزارت اطلاعات آنقدر زیاد میشود که این وزارتخانه تصمیم میگیرد دیگر از وی حمایت نکند. بعد از این زمان شکایتهای متعددی از وی و باندش در محاکم قضایی مطرح میشود و بلاخره پای اسمال تیغ زن و گروهش به دادگاه باز میشود ولیکن علیرغم اثبات بسیاری از جرائم ( از جمله آدم ربایی . کلاهبرداری . زورگیری . تملک مال غیر . تجاوزبه عنف و..... ) وی فقط به هشت سال حبس تعزیری محکوم میگردد که اين حکم هم در دادگاه تجديد نظر استان تهران قطعی می شود.
اسمال تيغ زن در یکی از جلسات دادگاه گفت: من در زمان خدمتم در کميه شش هزار نفر را بازداشت كردهام؛ حـالا يـادم نيست كه كدام را براي چه دسـتگيـر و بـازداشـت كردهام.
هرچند که داستان اسمال تيغ زن در دهه هفتاد از پرده بیرون آمد ، اما اصل ماجرا در دهه شصت اتفاق افتاد. امثال اسمال تيغ زن در دهه شصت با استفاده از فضای امنیتی و جنگی کشور هر چه خواستند انجام دادند و بعد پس از ادغام کمیته و شهربانی در سال هفتاد و يک بدنبال بیزینس خود رفتند! اینان در قالب گشتهای کمیته تابع هیچ قانونی نبودند و برای تفتیش و ورود به هر مکانی خود را محق می دانستند و در قبال هیچکس پاسخگو نبودند.
مدرسه موش ها
شهر موشها، فیلم پرفروش سال شصت و سه شد. این فیلم عروسكی در واقع از دل مجموعه تلویزیونی مدرسه موشها كه در برنامه كودك طرفداران زیادی داشت، بیرون آمده بود و توانست تابستان سینماهای تهران را جولانگاه بچهها و پدر و مادرهای همراه آنها كند. شهر موشها در واقع معجونی بود از رقص و آواز (در محدوده ضوابط سینمای بعد از انقلاب) كه گاهی با تلفیق عروسك و بازیگر همراه میشد (نظیر دزد عروسكها، گلنار و گربه آوازهخوان). موزیكال بودن این فیلم ها و حال و هوای شادشان نكته قابل تأمل در محصولات سینمایی دهه شصت بود.
بعدا در دهه هفتاد از قول جناب ده نمکی نقل شد که عامل برگشت ابتذال به سینمای ایران همین فیلم شهر موشها بود!. ایشان عقیده داشت که موسیقی این فیلم، شیش و هشت بود و علت استقبال بی اندازه از این فیلم هم همین موضوع بود. البته ایشان به هنگام این ابراز نظر هنوز کارگردان نشده بودند و در گروههای فشار فعالیت می کردند.
گربه نره و روباه مکار
در سالهای اولیه دهه شصت تعداد بیشماری جوک جهت جناب منتظری ساخته شد و مردم بیخ گوش همدیگر می گفتند و می خندیدند. لقب ایشان برگرفته از کارتون پینوکیو ، گربه نره بود زیرا شباهت زیادی به ایشان داشت و گربه نره سمبل بلاهت بود.
البته در کارتون پینوکیو یک روباه مکار هم بود که در آن زمان لقب جناب ... بود. آن جناب امروز شخص شخیصی است و اتفاقاً تاریخ ثابت کرده که این اسم گذاری چقدر مناسب بوده است!
لطیفه دهه شصت
طرف به داروخانه رفت و پرسید: دکتر، شربت شهادت داری؟ دکتر هم گفت: نه تموم شده، مشابهش را دارم شیاف وحدت ....
جنگ در دههء شصت: کودکان در جنگ - ویژه دهه شصت!
جنگ جنگ تا پیروزی: دانش آموزان کشته شده در بمباران عراق در خرم آباد
اتوبوس زنانه - مردانه
تا اواسط دهه شصت اتوبوس های شرکت واحد در تهران زنانه - مردانه نشده بود. بعد یواش یواش اتوبوس های دو طبقه جدا شد، مردان بالا و زنان پائین. اما اتوبوسهای یک طبقه مشکل ساز شد . ابتدا آمدند صندلیهای کنار شیشه را کندند و وسط اتوبوس یک ردیف صندلی دو نفره نصب کردند و وسط این صندلیها یک میله کشیدند. در حقیقت اتوبوس دو راهرو داشت مردان به هنگام ورود به راهرو سمت راست می رفتند و زنان به راهرو سمت چپ. نکته جالب این بود که موقع نشستن یک زن حتما کنار یک مرد می نشست!. از دور اتوبوس را که می دیدی به علت اینکه سمت مردان شلوغ تر بود، اتوبوس به سمت راست کج شده بود! بعد از مدتی اتوبوسها به شکل اول درآمد خانمها جلو می نشستند و آقایان عقب! سرانجام به این نتیجه رسیدند که خانمها عقب بنشینند و آقایان جلو! خوشبختانه جور دیگری نمی شد امتحان کرد و تا امروز به همان صورت باقی مانده است. حالا که حرفش پیش آمد بگویم آن روزها جمعیت تهران به این میزان نبود و در هر ایستگاه مسافر سوار و پیاده نمی شد. به همین خاطر راننده با صدای بلند ایستگاه را اعلام می کرد و اگر جوابی نمی گرفت در ایستگاه نگه نمی داشت. ضمنا اتوبوسها زنگ داشت که مسافرین برای پیاده شدن با آن به راننده اطلاع می دادند. تا قبل از جداسازی اتوبوسها رسم بود از در جلو سوار می شدند و از در عقب پیاده .چند تا خطوط اصلی اینها بودند: خط یک - تجریش به پارک شهر. خط دو - میدان قدس به توپخانه از پیچ شمیران.. خط سه – تجریش به توپخانه از جردن. خط ده – تخت طاووس به فلکه سوم تهرانپارس. خط دوازده – فلکه دوم تهرانپاس به توپخانه. خط هفتادوشش – تجریش به جمالزاده.
(توضیح: دوستان بدرستی تذکر دادند. خط یازده – تخت طاووس به فلکه سوم تهرانپارس. با تشکر)
عید نوروز
در دهه شصت خیلی ها زور می زدند که بک جوری بساط عید نوروز را جمع کنند. حتی یکسال در ساعت چهار بعد از ظهر روز بیست و دوم بهمن مثل عید در تلویزیون ساعت نشان دادند و دنگ دنگ دنگ کردند و بهم تبریک گفتند. به بهانه عزادار بودن خانواده شهدا عید را بی رمق برگزار می کردند. با همه اینها و علیرغم مشکلات جنگی و اقتصادی مردم عید را زنده نگهداشتند. شیرینی سر سفره هفت سین یک نقل ساده بود و عیدی بزرگترها خیلی مختصر، اما بود. آن سالها که مثل الان در تلویزیون آگهی بازرگانی پخش نمی شد( آگهی بازرگانی از گناهان کبیره بود و عنوان می شد این کار فریب دادن خریدار است) و به جای آن سخنان امامان و ائمه اطهار نوشته و خوانده می شد. یکی از سخنانی که عیدهای نوروز مرتب پخش می شد این بود که عید روزی است که ما گناه نکنیم!
صبح آزادگان
در دوران جنگ هر از گاهی ایران و عراق به بمباران شهرهای یکدیگر می پرداختند. این دوره از جنگ که چند روزتا چند هفته طول می کشید موسوم به جنگ شهرها بود. در آن ایام روزنامه ای به نام صبح آزادگان چاپ می شد.. این روزنامه در یک دوره از جنگ شهرها با چاپ عکس کودکی در یکی از خیابانهای تهران که در جوی آب پناه گرفته بود نوشت چرا ما که امکانات و پناهگاه مطمن و کافی در اختیار نداریم بر طبل جنگ شهرها می کوبیم؟ صدام اگر چنین می کند برای مردم بغداد صدها پناهگاه ساخته است. صبح آزادگان دیگر چاپ نشد.
هفته وحدت
در دهه شصت از دوازده ام تا هفده ام ربیع الاول را هفته وحدت می نامیدند و برای وحدت شیعه و سنی تبلیغ می کردند. اما اکنون گویا موضوع منتفی شده است!
جشنواره فیلم فجر
ایام جشنواره فیلم فجر که می شود ، جشنواره فیلم در دهه شصت جلوی چشمم می آید. مخصوصا بخش جشنواره جشنواره ها که فیلمهای خارکی نشان می داد.. هر سال رنگ انار پاراجانف را می دیدیم و سینمای تارکفسکی. وقتی با گرگها می رقصد را در سینما کریستال روی پرده دیدم باورم نمی شد. به هر حال در دهه شصت از دیدن فیلمهای دهه هشتاد محروم شدیم. البته به قول بعضی ها به درک! در آن دوران دیدن فیلم در جشنواره هزار و یک مشکل داشت . کارت جشنواره حکم کیمیا داشت که به این راحتی پیدا نمی شد.
استادیوم آزادی
در دهه شصت یکی از مشکلات حکومت این بود که از تجمع مردم خارج از مناسبت های سیاسی و مورد نظر رضایت نداشت. مسابقات فوتبال یکی از سرگرمیهای مردم بود که تعدادی زیادی از جوانها را به استادیوم می کشاند. مخصوصا استادیوم آزادی که ظرفیت بالایی هم داشت. پلیس و کمیته آن زمان توانایی کنترل جمعیت را نداشت و همیشه این نگرانی بود که مبادا در هنگام مسابقه شعاری داده شود. برای جلوگیری از مشکلات اعلام شد که طبقه دوم ورزشگاه آزادی ترک برداشته و امکان نشستن تماشاچی در طبقه دوم وجود ندارد و حتی در تلویزیون متخصصانی نظر دادند که شاه خائن از مصالح نامرغوب برای ساختن استادیوم استفاده کرده است! با این ترفند در طبقه پائین فقط چهل و پنج هزار تماشاچی می نشستند ضمن اینکه انجام بازی در امجدیه را هم ممنوع شد. آنهایی که از فوتبال دهه شصت خبر دارند می دانند که لیگ سراسری تعطیل شد و به بهانه جنگ فوتبال به فنا محکوم شده بود.
نماز زوری
برایمان مبصر نماز گذاشته بودند. مبصرها موظف بودند که سر صفهای نماز از روی لیست کلاسها حاضر غایب کنند. هیچ دانشآموزی حتا با عذر موجه و شرعی حق غیبت از نماز را نداشت. خدا میداند چند نفر بدون وضو و الکی در آن صفها مینشستند و نماز بقیه را هم باطل میکردند فقط برای اینکه غیبت نخورند. کار ِ زوری به مذاقم خوش نمیآمد. برای همین یکروز از صف اجباری نماز جماعت فرار کردم و در یکی از دستشوییهای مدرسه قایم شدم. ناظم پیدایم کرد و جریمهام این بود که روز بعدش سر صف صبحگاهی من را به تمام دانشآموزان مدرسه معرفی کند.
محله بروبیا
محله بروبیا که در سال شصت و دو از تلویزیون پخش می شد. بازیگران امروز سینمای ایران با این برنامه معرفی شدند مثل حميد جبلی، حسین محب اهری، حسين پناهی، اكبر عبدی، آتيلا پسيانی، رضا رويگری.
رادیکال
آن روز از مدرسه بر می گشتم. من بودم و دو سه تايی از همكلاسی ها. زنگ آخر ورزش داشتيم و بيشتر از يك ساعت بسكتبال بازی كرده بوديم. بر افروخته و هيجان زده در ايستگاه اتوبوس، بالاتر از جام جم ايستاده بوديم. وانتی خاكی رنگ از كنارمان گذشت. بلند گوی روی سقف وانت، مارش نظامی می نواخت و مردی فرياد می زد" اطلاعيه... اطلاعيه... مردم غيور.... توجه بفرمايد... اطلاعيه... عمليات افتخار آفرين جان بركفان....." اتوبوس اول كه رسيد، جايی برای توقف نبود و در اتوبوس دوم جايی برای ما نبود! منتظر اتوبوس سوم ايستاديم. چند زن و مرد ميانسال، از آنهايی كه به نظر می رسند دچار بازنشستگی زودهنگام و ناخواسته! شده اند كنارمان ايستادند. از ترور اينديرا گاندی می گفتند. يكی از زنان كه روسری ژورژت سفيد رنگی سرش بود گفت "زن جماعت كه نمی تونه تو اين منطقه به قدرت برسه" ديگري گفت "مردهاش نمی تونند، چه برسه به زنها" مردي كراواتی و لاغر گفت "كار، كار راديكال ها است، هرچی می كشيم از دست اين راديكال ها است" با تعجب به هم نگاه كرديم. ريز خنديدم. كتاب رياضی را پشت و رو كردم. راديكال چه ربطی به ترور دارد؟! پاترولي آرام از كنارمان گذشت. يادم نمی آيد گشت ثارالله بود يا امر به معروف و نهی از منكر. از سر ترس، مقنعه هايمان را تا ابرو ها كشيديم پايين. كنار پای همان زنی كه روسری سفيد داشت ايستاد. بي هيچ كلامی سوارش كرد و رفت. ديگران، با رنگی پريده و چشمانی نگران رفتنش را دنبال كردند.
پول گلوله
دههء شصت یعنی زمانی که آدم را تیرباران می کردند و پول گلوله اش را از خانواده اش می گرفتند.
سال های سیاه و خاکستری
از روزهای انقلاب و شیرینی پیروزی چیزی نصیب ما نشد. ما با انقلاب به دنیا اومدیم و با زجر و خفت دهه شصت کودکیمونو سپری کردیم. نمی دونم بچه های دنیا وقتی سنشون از انگشتای دو تا دستشون کمتر بود چطور دنیا رو میگذروندن اما برای ما بچه های دهه شصتی ، کودکی یعنی سر صف به آمریکا و اسرائیل و شوروی و چین و فرانسه و منافقین و صدام و شرق و غرب مرگ فرستادن . یعنی پیچیده شدن در مانتو و مقنعه های سیاه و سورمه ای. یعنی لگد کردن پرچم اسرائیل و لگد شدن زیر دست و پای ناظمهایی که هنوز نفهمیدم چرا انقدر از ما متنفر بودند. دهه شصت برای من یعنی آموختن اینکه مردها فقط و فقط متجاوزینی هستند که منتظر فرصتند تا تو را آزار دهند ، به دام شیطان بیندازند و هدر دهند ، یعنی اموختن اینکه برای رهایی از شیطان صفتی مردها باید زشت بود و سیاه. خفه و چپیده در سیاهی. برای من ِ دهه شصتی ، دهه شصت یعنی پاترول های سبز پاسداری با ادمهایی وحشتناک تر از دیوهای قصه ها.یعنی قلک هایی به شکل نارنجک. یعنی صدای " علامتی که هم اکنون میشنوید آژیر قرمز یا علامت خطر است" در اسمون. یعنی فریاد "خااااااااااااااااااااموش کن" یعنی دویدن به سمت زیر پله و پناهگاهها. یعنی "شنوندگان عزیز توجه بفرمائید ، رزمندگان اسلام ...." یعنی " جنگ جنگ تا پیروزی" یعنی کشته شدن پسرخاله ها و پسر عموها ، یعنی تغییر نام "خیابان بهشت " به "شهید مفقودالاثر ..." دهه شصت برای من یعنی سالهای سیاه و خاکستری، خالی از رنگهای مورد علاقه من قرمز ، زرد و صورتی. دهه شصت برای من یعنی زمزمه "دیشب خواب بابامو دیدم دوباره" شادترین سرود پخش شده در تلویزیون. دهه شصت برای من سال کوچ همسایگانی بود که با "حراج وسایل منزل فوری" با ما خداحافظی می کردند.
مالدینی
فقط به این فکر می کردم که چه خوشی های کوچکی از ما گرفته شده بود. چه شادی های ساده ای که نه قرار است رژیمی را عوض کند نه کسی را بترساند. دیدن یک بازی. چیزی از این ساده تر ممکن است؟ رقصیدن. شنیدن. خواندن. اینها آنقدر ساده و کوچکند که اصلا دیده نمی شوند چه برسد به ترساندن کسی. یاد آن دوران می افتم که دستگاه های ویدو را در کمد دیواری بین تشک ها پنهان می کردند جرم هم دیدن فیلم شعله بود و رقص روی شیشه. یا آن وقت ها که نوار کاست جرم داشت. کودکی ما از این طرف این ترس ها را داشت و از آن طرف آن کارتون های غم بار را که همه اش یکی گم شده بود و بعد یکی با بدبختی دنبالش می گشت. هاج، حنا، نل، بل و سباستین، بنر و همه همه مادرشان گم شده بود. بعد هم بدبختی این بود که همه مادرهایشان لابد بی حجاب بودند که ما هیچ وقت ندیدمشان که لااقل خیالمان راحت شود اینها به مادرشان رسیدند. فکر می کردم مگر ما چه می خواستیم؟ یادم است از ده سالگی دم در مدرسه یک نفر می ایستاد که کیف بقیه را بگردد. یک نفر از خود بچه ها که ببیند بقیه آینه و رژ و نوار نیاورند مدرسه. بعد هم یک مدت می گفتند موهایتان را از وسط باز نکنید. بعد گفتند شلوار فلان نپوشید. چقدر از این بکن نکن های بی خود وارد زندگی ما کردند. مگر داشتن عکس پائولو مالدینی جرم بود؟ ( من به جرم داشتن یک مجله خارجی که عکس پائولو مالدینی و نامزدش را در بحبوبه جام جهانی نود و چهار داشت تا مرز اخراج از مدرسه رفتم).
موبایل نبود
در دهه ی شصت ، موبایل نبود. اس ام اس نبود. لباس های عجیب و غریب نبود . ویترین مغازه ها پرزرق و برق نبود. سید علی صالحی بود. خسرو شکیبایی بود. هادی اسلامی بود. شبکه های ماهواره ای نبود. آوازهایی با صداهایی غریب نبود. شجریان بود و نوای طنبور و سه تار و جواد معروفی و پرویز یاحقی بود. اینترنت نبود. مردانی بودند که به جنگ می رفتند و زنانی بودند که پنج شنبه شب ها به مسجد ارک میدان ارک می رفتند تا دعای کمیل بخوانند و برای شوهران شان که در جنگ بودند دعا کنند و کودکانی که هر روز چشم به در می دوختند تا کی پدرانشان از جنگ بر می گردند و دهه ی شصت دهه ی "ناگهان" ها بود...
دهه ی شصت ممنوعیت ویدئو بود و یادش بخیر یکی از دوستانم که روزی با یک بسته ی پارچه ای به در خانه ی ما آمد و گفت هیس ! به کسی چیزی نگویی ! این ( بسته ) ویدئو ست ! و به خانه ی شان رفتیم و شش یا هفت فیلم دیدیم و چقدر احساس عجیبی داشتیم. مثل احساس کسی که انگار جلوی مامور راهنمائی و رانندگی از چراغ قرمز عبور کند همان احساس گناه ....دهه ی شصت دهه ی احساس گناه بود ....
دهه ی شصت ، عشق مان شنیدن صدای داریوش بود و یادش بخیر ضبط صوت خانه مان که نامش آیوا بود و رفیق مان بود. آن موقع ها بوی قورمه سبزی از خانه ها حس می شد.دهه ی شصت، دهه ی خواندن رمان های ممنوعه بود و رمان را لابلای کتاب های درسی می گذاشتیم و پدر تشویق مان می کرد که چقدر درس می خوانیم ! و گاه می شد که پدر از ما می پرسید مگر خواندن کتاب ریاضی خنده هم دارد! و نمی دانست که در آن لحظه در واقع داشتیم عزیز نسین می خواندیم و می خندیدیم...
دهه ی شصت روزگاری بود که بسیاری از هم نسلان ما عشق شان مجله ی فیلم بود و دیدن جشنواره ی فیلم فجر...آن سالها ده روز جشنواره به تهران می آمدیم و صبح زود گاه از شش صبح جلوی سینما آزادی صف می کشیدیم تا فیلم های تارکوفسکی را ببینیم و ناگهان در سالن سینما از فرط خستگی می خوابیدیم و آن روزها موبایل نبود و در خیال آن که می بایست به یادمان باشد انگار بود ...
T7
ویدئوی "تی سون ِ" سونی، تنها دستگاه پخش تصویر در دهه شصت. داشتن این دستگاه جرم بود! و حمل آن پنهانی و با دلهره صورت می گرفت.
کارتون
دردهه شصت، شبكههای تلویزیونی به شكل حالا، پنج ـ شش شبكه نبود و اصلا شبكه استانی در كار نبود، تنها دو شبكه اول و دوم بود و میلیونها بییننده و هزاران تقاضا... برنامههای تولیدی بسیار كم بود و خرید فیلمهای سینمایی خارجی هم به دلیل محدودیت بودجه، بسیار كم پخش میشد، از اینرو اگر سریالی و یا گهگاهی فیلمی پخش میشد، افراد زیادی پای جعبه جادویی مینشستند تا جایی كه به علت كمی برنامههای سرگرم كننده، حتی كارتونهایی كه برای بچهها هم پخش میشد، بزرگترها را پای تلویزیون مینشاند. نمیدانم یادتان است، یا نه؛ بچههای آن زمان، درحال حاضر دهه سی زندگی خود را میگذرانند و بزرگترها هم احتمالا در دهه پنجاه و شصت عمر خود هستند. به طور حتم كارتونهایی چون پلنگ صورتی، مورچه و مورچهخوار، باخانمان، هاكلبری فین، هاچ زنبور عسل، بل و سباستین، ماركوپولو، گوریل انگوری، بامزی، پسر شجاع، پینوكیو، بلفی و لیلیبیت، حنا، سرندپیتی، مهاجران و... را به یاد دارید. با یادآوری این كارتونها به روزهای گذشته میرویم، روزهایی كه برای خیلیها، خاطرات خوبی به ارمغان داشت.
تجارت دمپایی
پس از شروع جنگ ، دولت خروج ارز را ممنوع کرد و مسافرین سهمیه ارزی داشتند که به ارز مسافری شهرت داشت. بعضی ها برای تامین خرج سفریا کسب درآمد با خود فرش و پسته و زعفران و خاویار برای فروش به خارج می بردند. برخی کالاها در بعضی کشورها مشتری خاص داشت ، مثلا در آن ایام که ترکیه کشور ی با اقتصاد ورشکسته بود ، دمپایی پلاستیکی گرانتر از ایران بود. مسافرین ترکیه با خود دمپایی می بردند تا آنجا بفروشند!
فروش این کالاها هم داستان جالبی داشت. تصور کنید در خیابانهای استامبول و دمشق و حلب عده ایی کیسه بدست و دمپایی به بغل مشغول فروشندگی بودند. این تجارت به ایام حج هم سرایت کرد.
البته حجاج که سهمیه ارزی ویژه ای داشتند و با خود تلویزیون و یخچال وارد کشور می کردند.
موسیقی
حکایت موسیقی در سال های شصت و پنج و شش حکایت غریبی بود. توی اون سالها اجراهای موسیقی به صورت مخفی و در منازل انجام می شد. گشتهای کمیته در اواخر شب در کوچه پس کوچه ها گشت می زدند و دنبال حجم غیرعادی ماشین پارک شده می گشتند... اون زمان ماشین به اندازه الان نبود و همه خانه ها به اندازه کافی پارکینگ داشتند. ردیف شدن چندین ماشین پارک شده نشانه تجمع و مهمانی در یک کوچه بود.
به همین منظور میزبان به هتگام دعوت مهمان برای اجرای موسیقی از آنها می خواست که ماشین نیاورند یا آن را دو تا کوچه آن طرفتر پارک کنند. در محافل دانشجویی معمولا گیتار نواخته می شد و در مهمانی های رسمی تر سازهای سنتی. گاهی اجرا همراه خوانندگی هم بود.
این یکی از بهترین تفریحات ما بود.
الگو زن ایرانی
در اواسط دهه شصت ، صبحها در رادیو برنامه ای پخش می شد به نام سلام ، صبح به خیر که مجریان آن آتش افروز و شهریاری بودند روز هفتم بهمن ماه شصت و هفت مصادف شده بود با تولد حضرت زهرا و روز زن. برنامه سلام، صبح به خیر در گزارشی از مخاطبینش پرسیده بود که "به نظر شما الگوی امروز زنان ایرانی چه کسی است؟" اکثر مخاطبین حضرت فاطمه را بعنوان الگوی خود معرفی نموده بودند اما یکی از مصاحبه شوندگان در کمال تعجب گفته بود که «الگوی مناسب زنان ایرانی "اوشین" است!»
اوشین نام شخصیت اصلی داستان سریالی ژاپنی به نام "سال های دور از خانه" بود که آن روزها با سانسور شدید و تغییرات بنیادین در محتوای آن از سیما پخش می شد و در نسخه ی اصلی چندین قسمت از فیلم، او نقش یک "گیشا" - یعنی زنی که روزی اش را از طریق فحشاء به دست می آورد- را بازی می کرد.
امام خمینی فردای آن روز در واکنش به این ماجرای، طی پیامی رسمی و علنی بشدت محمد هاشمی را مورد عتاب قرار داده ونوشت
«آقای محمد هاشمی – مدیر عامل صدا و سیمای جمهوری اسلامی،
«با كمال تاسف و تاثر روز گذشته (روز شنبه ۸ بهمن) از صداي جمهوري اسلامي مطلبي در مورد الگوی زن پخش گرديده است كه انسان شرم دارد بازگو نمايد. فردی كه اين مطلب را پخش كرده است تعزير و اخراج می گردد و دست اندركاران آن تعزير خواهند شد. در صورتی كه ثابت شود قصد توهين در كار بوده است، بلاشك فرد توهين كننده محكوم به اعدام است اگر بار ديگر از اين گونه قضايا تكرار گردد. موجب تنبيه و توبيخ و مجازات شديد و جدی مسئولين بالای صدا و سيما خواهد شد. البته در تمامي زمينه ها قوه قضاييه اقدام می نمايد».
بعدها چهار تن از دست اندرکاران آن برنامه، از جمله مدیر گروه معارف، سردبیر برنامه های ویژه ی عقیدتی سیاسی، مسئول نظارت بر برنامه به چهار سال حبس تعزیری و چهل ضربه ی شلاق محکوم شدند. که محمد هاشمی در این بین خیلی پادرمیانی کرد تا این مدیران مجازات نشوند.
کوپن بنزین
شطرنج
مدتی که از پیروزی انقلاب کذشت ، گیر دادن به شطرنج آغاز شد و بر حرام بودن آن تاکید گردید. شطرنجها از مغازه ها جمع شد و بساط این بازی از پارکها و مدارس محو گردید. برای من که قبل از انقلاب در باشگاه شطرنج بازی می کردم خیلی سخت بود. سال شصت و سه به کمک دوستم، از قرقره های خالی خیاطی با کلی زحمت و ساعت ها سوهان کاری، یکدست مهره شطرنج ساختیم .. یادم است از مغازه پارچه فروشی ، یک متر پارچه طرح درشت شطرنجی سورمه ای و سفید خریدیم، که جای صفحه از آن استفاده می کردیم.
با این شطرنج دست ساز، مدتها من و بچه های دبیرستان بازی می کردیم تا اینکه روزی توی خیابان به علت اینکه آستین پیراهنمان را بالا زده بودیم گرفتار شدیم. برادر ارشاد کننده کیف من را گشت و شطرنج لو رفت. با کشف شطرنج، قضیهء آستین فراموش شد و خلاصه چند نفری ریختن سر ما که این آلت فعل حرام چیه!؟
ما را با شطرنج مذکور بردن پیش حاج آقایی. ایشان برای ما توضیح دادند که بازی کردن شطرنج حکم زنا با مادر را دارد و فوق العاده عمل شنیعی است و همچنین گفتند ساختن شطرنج هم عمل شنیعی است.. با شنیدن مقداری توهین و تهدید و توقیف آلت قمار رها شدیم.
در سال های شصت و چهار تا شصت و شش هم صحبت از شطرنج در دانشگاه، عین گفتن کفر ابلیس بود. این داستان ادامه داشت تا در سال شصت و هفت امام خمینی شطرنج را آزاد کرد و بدین ترتیب گناهان ما بخشیده شد!
بعداً فرصتی پیش نیامد تا آن حاجی را ببینم و فلسفه آزاد شدن شطرنج را از او بپرسم و اینکه چگونه شطرنج باز زن با مادر خود زنا می کند.
دروس شناور
در زمان جنگ در دانشگاهها روال بر این بود که اگر دانشجویی عازم جبهه می شد ، کلیه واحدهای آن ترمش ، شناور می شد. معنی شناور شدن این بود که رزمنده محترم پس از مراجعت بدون حضور در کلاس در امتحان درس شناور شرکت می کرد. اگر نمره قبولی می گرفت که هیچ ، ولی اگر نمره «اف» می گرفت، می توانست در نوبت بعدی امتحان دهد . ضمنا نمره مردودی در کارنامه ایشان درج نمی شد!
با این روال رزمندگان باهوش در اول ترم بيست واحد می گرفتند و سپس عازم جبهه می شدند و دروس خود را شناور و بیمه می کردند. همکلاسی دانشمندی داشتم که با استفاده سهمیه رزمندگان به دانشگاه آمده بود و با استفاده از قانون فوق حدود شصت واحد که اغلب آنان دروس تخصصی بود را شناور کرد.
آخر دهه شصت
اواخر دههی شصت و آغاز دههی هفتاد شمسی، شاید مهمترین سالهایی است که در عمرم گذراندهام: زمانی که دولت وقت، سازندگی را شعار عمل خود کرده بود. مرزهای کشور کمکم روی محصولات خارجی باز میشد. کرباسچی جوان داشت چهرهء مرکز را عوض میکرد.. کمیته با شهربانی و ژاندارمری ادغام شد و نیروی انتظامی به وجود آمد. فضای اجتماعی و سیاسی نسبت به دوران جنگ کمی بازتر شده بود. کسانی مثل محسن مخملباف در سینما و عبدالکریم سروش در اندیشهی دینی، حرفهای نشنیدهای به زبان میآوردند. در دنیای سیاست داخلی ناظران، شاهد تحولات بسیار چشمگیری بودند. اختلاف نظرها بین نیروهای انقلابی بالا گرفته بود. گیرندههای شبکههای تلویزیونی ماهوارهای وارد کشور شد و بحث تهاجم فرهنگی زبانه کشید. کسانی که قبل از آن نوارهای بتاماکس بد کیفیت را به چشم میکشیدند، در بهشت را روی خود باز شده میدیدند؛ بتاماکس رونق اش را از دست داده بود و حرفهایها دنبال نوار ویاچاس با فرمت انتیاسسی بودند. رویهم رفته در مورد ویدئو و فیلم ویدئو مثل سابق سختگیری نمیشد.
کامپیوتر خانگی، معمولا منحصر به کومادور شصت و چهار و کاربرد اصلی آن بازی کردن نوجوانان نسبتاً مرفه بود. اگر کسی خیلی وضع مالیاش میزان بود، آمیگا میخرید که به جای نوار کاست، فلاپی میخورد. دو سه نشریه فارسیزبان در زمینهی رایانه منتشر میشد.
روزنامههای جدید در حال راهاندازی بود، «همشهری» تعریف رایج از روزنامه را عوض کرد. «گلآقا» بار طنز سیاسی مصور را بعد سالها احیاء کرد. مجلهی «گزارش فیلم» در اقدامی بیسابقه پروندهای برای فیلم دیوار آلن پارکر منتشر کرد. اولین شمارههای ایران فردا، پیام امروز و کیان در همین سالها منتشر شد.
شلوارها و لباسهای گشاد با رنگهای روشن مد و به نام پاکو مشهور بود. از دو سه مدل کفش آدیداس در بازار، لوییزانا شناخته شدهتر بود، ولی کسانی که خیلی خرشان میرفت نایکی میپوشیدند. مانتوهای دختران جوان رنگی و مدلدار شد، اگر درست به یاد داشته باشم از رنگ بنفش و دکمههای بزرگ آغاز شد. کت و شلوارهای مردانه هم کمی ظاهر فانتزی به خود گرفت (مدلهای دو یقه با پارچههای براق). پسرها و دخترها، کم کم جسارت پیدا کرده بودند و باهم رابطهی تلفنی داشتند و شرح رابطهشان را برای دوستان نزدیک تعریف میکردند.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |