بازگشت به خانه | فهرست الفبائی نام نويسندگان | فهرست کليهء مقالات |
|
جمعه گردی ها يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا
آرشيو 5 آذر 1387 ـ 27 نوامبر 2009 |
چرا مذهب همان ايدئولوژی است؟
مقالهء اين هفته را در پاسخ يکی ـ دو پرسشی می نويسم که مکرراً از من شده است. اما، پيش از آنکه بتوانم پاسخ خود را ـ در حدود بضاعتم ـ به اين پرسش ها عرضه کنم، دو نکته را درخور توجه می دانم. نخست اينکه به کدام از پديده های ذهنی ـ اجتماعی نام «ايدئولوژی» می دهيم؟ و سپس اينکه فکر «اين ـ همانی ِ» مذهب و ايدئولوژی از کجا آمده است؟
توضيح نکتهء نخست، در بادی امر، آسان می نمايد. ايدئولوژی، در ابتدای کار قرار بوده به معنای «ايده شناسی» يا «شناخت ايده ها» بکار رفته و علمی مشابه همهء علومی باشد که اسم شان به واژهء پسوندی ِ «لوژی» (يا، به زعم واژه سازان دههء بيست، «شناسی») ختم می شود. اما، در عمل و به تدريج دانسته شده که بين «ايده»ها و «واقعيت ها» ی ديگری که «موضوع» شناخت علمی قرار می گيرند (همچون ماده، ساختار، شکل، کارکرد، و...) تفاوتی مهم در کار است و آن اينکه «ايده» لزوماً و همواره واجد واقعيت نيست و بيشتر از جنس خيال و وهم و گمان نظاير آنها برساخته می شود. بنابراين، لفظ «ايدئولوژی» که قرار بود نام «علم شناخت ايده» ها باشد، بسرعت به معنای «مجموعه ای از ايده ها» بکار گرفته شد و امروز ديگر همگان «ايدئولوژی» را به معنای مجموعه ای از «دانسته» های بشری می گيرند که پايه و مايهء «علمی» ندارند و بصورتی دلبخواه سرهمبندی شده و بصورت تشکلی بظاهر منسجم درآمده اند و کارکردشان هم «توضيح شبه علمی ِ» پديده ها است.
به اين ترتيب، ايدئولوژی يکی از انواع «دگرديسی های انحطاطی علم» بوده و «شبه علمی» بشمار می رود که چون قابليت اثبات خود از طريق تحقيق علمی را ندارد دچار عوارضی چند می شود که اهم آنها عبارتند از:
1. دستکاری آگاهانه و ناآگاهانه در يافته های علمی بمنظور اثبات انسجام و صلابت ظاهری خود
2. تعصب در واقعيت پنداری ِ نظريه های منبعث از اين مجموعه و عدم تحمل نظرات مخالف و نفی کننده
3. پيدايش پيشداوری نسبت به صحت نظريه های وابسته بخود و کوشش برای تبديل عالم واقع به مصاديق اثبات کنندهء صحت آنها
4. کوشش برای دستيابی به قدرت حاکمه بمنظور تحميل «باور» های خود، و ارزش های هنجاریِ ناشی از آنها بر همگان
5. تقسيم مردمان به دو اردوگاه دوست و دشمن، يا خودی و ناخودی و ايجاد تفرقه اجتماعی بسود گروه هائی و به زيان گروهائی ديگر
6. اعمال تبعيضات سيستماتيک و گوناگون در بين اين گروه ها
7. ....
توجه کنيم که ايدئولوژی را بعنوان «مجموعه ای از دانسته ها» معرفی کردم که دارای صلابت علمی نيستند. اما فرق دانسته ها و يافته های علمی چيست؟ در اينجا لازم است توضيح دهم که بين «دانش» و «علم» تفاوتی اساسی وجود دارد. امروزه ما واژهء «علم» را در برابر واژهء science می گذاريم و واژهء «دانش» را برابر واژهء knowledge می گيريم. البته اين کاربردها همگی جديدند و ربطی به کاربردهای کهن يا قديمی خود ندارند و نمی توان، به مدد اين معناهای جديد، متن های پيشين (مثلاً، شاهنامه) را فهميد (مثلاً، «ترا دين و دانش رهاند، درست» از فردوسی را).
دانش اعم است از هر مطلب علمی و غير علمی که «می دانيم» و در انبار دانش ما ذخيره شده است. در اين «انبار» دانسته ها و نظريه ها، بی توجه به اينکه واقعی و قابل اثبات هستند يا نه، بروی هم ريخته اند. اينکه بدانيم زمين کره ای شکل است يا باور داشته باشيم که مسطح و بی کران است، هر دو می توانند جزئی از «دانش» ما باشند. «علم» اما چنين نيست و فقط به واقعيت قابل آزمايش و تکرار و فرمول بندی ِ مادی و منطقی و خردپذير نظر دارد و از دل آنها است که می تواند دانستنی های قابل اتکاء، اما در عين حال گشوده بر نقد و تغيير، را بيرون کشيده و بصورت «نظريه های علمی» عرضه بدارد. اين نظريه ها، اگر برای مدتی بلند و عملاً صحت خود را نشان دهند، تبديل به «قوانين علمی» می شوند؛ بی آنکه اين تبديل چيزی را از «نقد پذيری» و «قابليت تغيير» آنها (چه در راستای تکميل و چه در جهت تخريب و بازنشسته شدن) کاهش دهد. پس علم:
1. نيازی به دستکاری در يافته های خود ندارد؛ چرا که می کوشد منطقاً و بصورتی خردپذير نتايج کار خود را منسجم سازد و در عين حال همواره گوش بزنگ انتقاد و تصحيح و کنار گذاشته شدن است.
2. فاقد پيشداوری است و تعصبی در آنچه عرضه می کند ندارد و از نقد و حتی نفی خود استقبال می کند.
3. می کوشد تا واقعيت را آنگونه که هست ارائه و توضيح دهد و نه اينکه بخواهد عالم واقع را بصورتی درآورد که صحت خودش اثبات شود.
4. دليلی برای توسل به زور برای تحميل يافته های خود نمی بيند
5. مردمان را يکسان در يافته های خود شريک می کند
6. و بين مردمان تبعيضی قائل نمی شود.
7. ....
می بينيم که بين ايدئولوژی و علم دره ای فراخ دهان گشوده است. مشهورترين ايدئولوژی هائی که، بدون استوار بودن بر يافته های علمی، اما با استفاده از آن يافته ها برای شکل گيری و انسجام خود، در قرون نوزدهم و بيستم بوجود آمده و به قدرت سياسی و نظامی دست يافته اند عبارت بوده اند از تقديس ملت (نوعی ناسيوناليسم ايدئولوژيک)، تقديس نژاد (نازيسم، فاشيسم)، تقديس پرولتاريا و جامعهء اشتراکی (لنينيسم، استالينيزم، ماتوئيسم) و نظاير آنها.
اين مقاله جای پرداختن تفصيلی به اين ايدئولوژی ها نيست اما، فقط بعنوان نمونه ای از کارکردهای شبه علمی ِ ايدئولوژی، می توان به برخی از پديدآمده های «نژاد پرستی» اشاره کرد. هنگامی که داروين نظريه های علمی «انواع» و «بقای اصلح» (اصلح، به معنای «سزاوارتر») خود را عرضه داشت هرگز فکر نمی کرد که بسياری از عظمت طلبان بريتانيائی اين نظريه ها را دليلی بر برتری طبيعی خود گرفته و بکوشند تا به مدد آنها توضيح دهند که چرا و چگونه، بعنوان مهمترين آفرينندگان عصر روشنگری و انقلاب صنعتی و بزرگترين امپراتوری در تاريخ بشر، که خورشيد هيچگاه در آن غروب نمی کند، بخاطر برتری نژادی خاصی که نسبت به ديگر «انواع انسان ها» دارند سرآمد ديگران شده اند و، مطابق پيشنهاده های داروين، بعنوان «اصلح»، حق دارند بر ديگران سروری و حکومت کنند.
نازيسم هيتلری نيز به پاکی و والائی ِ نژاد آريائی تکيه کرده و اين نژاد را «اصلح» می دانست و کار دانشمندانش تا بدانجا کشيد که در آزمايشگاه های خود جمجمه های بازمانده از نژادهای مختلف بشری را اندازه گيری کرده و به اين نتيجه رسيدند که جمجمهء آريائی ها از جمجمهء بقيهء نژادها بزرگتر است و، در نتيجه، حجم مغزی که در آن جای می گيرد بيشتر است. حال آنکه پس از شکست هيتلر و پايان جنگ، همان جمجمه ها ديگرباره اندازه گيری شدند و معلوم شد که يافته های دانشمندان هيتلری واقعيت نداشته است.
البته می توان پذيرفت که بسياری از دانشمندان ايدئولوژی زده در يافته های خود صادق بوده اند اما از آنجا که «ايدئولوژی» ـ در کار دفاع از صحت مفروضات خود ـ ناچار ايجاد کنندهء «پيشداوری» است، اين پيشداوری (مثلاً، اعتقاد به برتری نژاد آريائی) چنان بر ذهنيت آنها اثر گذاشته بوده که آنان واقعيت را آنگونه می ديدند که ايدئولوژی می گفت يا می خواست. اين نکته مصداق همان گفتهء مولوی است که «پيش چشم ات داشتی شيشه ی کبود / لاجرم دنيا کبودت می نمود». ايدئولوژی براستی همان
«شيشهء کبود» است که بيننده از آن خبر ندارد اما بينائی اش مشروط به تحميل های آن است.
پس، از اينهمه که گفته شد، می توان نتيجه گرفت که «بخشی» از «دانش» بشری از کنار هم قرار گرفتن «علم» (آگاهی راستين) و «ايدئولوژی» (آگاهی کاذب ـ علم منحط شده) بوجود می آيد.
اما دانش بشری دارای بخش ديگری هم هست که اکنون، با ذکر مقدمهء کوتاهی، به آن می پردازيم.
دانش علمی دانش عالم مادی هم هست. علم در پديده های رنگارنگ عالم ماده می کاود و می خواهد چگونگی و چرائی شان را توضيح دهد. علم در «سرای طبيعت» اتفاق می افتد و به هرآنچه نتوان حضورش را به مدد حواس و «گسترده کننده» های حواس (همچون ميکروسکپ، تلسکوپ، تله ويزيون، تلفن، و...) دريافت، «کاری ندارد»؛ چرا که قادر به تحقيق در مورد آنها نيست.
اما انسان، از ديرباز پديداری اش در طبيعت، به وجود عالمی در ماورای طبيعت نيز قائل بوده و اعتقاد داشته است که طبيعت ساختهء نيروهای موجود در «عالم ماوراء طبيعت» است و انسان نيز، جدا از پيکر خود که برآمده و پروريده در طبيعت است، دارای «روح» ی است که متعلق به عالم ماوراء است و مرگ چيزی نيست جز جدائی روح از پيکر و بازگشت آن به عالم ماوراء طبيعت. پيکر در طبيعت می ماند و می پوشد و محو می شود اما «روح» از جرم ماده پاک و مصفا شده و به مبداء خويش باز می گردد.
علم نسبت به کل اين فرضيات بی تفاوت است. نه می تواند آنها را نفی کند و نه قادر به اثبات آنها است. چرا که آنچه به «ماوراء طبيعت» مربوط می شود نمی تواند «موضوع» تحقيق علم باشد. پس، اگر کسی بگويد عالم ماورائی در کار نيست در واقع سخنی «علمی» نگفته است؛ همانگونه که سخن کسی که معتقد به عالم ماوراء است سخنی علمی نيست.
اما ذهن انسان در طول تاريخ، همانگونه که در عالم طبيعت کاويده و نتايج کاوش خود را بعنوان «يافته های علمی» ثبت و ضبط کرده است، به «عالم ماورائی» نيز توجه کرده و در مورد چند و چون آن، نحوهء تماس با آن، و تجربهء اتصال با آن، نظريه های گوناگونی را عرضه داشته است که هيچ کدامشان همچنان نمی توانند موضوع «علم» باشند. در نتيجه، در کنار «علم به عالم ماده» رشتهء ديگری از دانش بشری شکل گرفته است که در زبان فارسی به آن «معرفت» می گوئيم. معرفت دانش عالم ماوراء است و همانگونه که امروز اهل علم را «عالم» می خوانيم، اهل معرفت هم «عارف» نام دارند.
معرفت گسترهء تجربه هائی است که عقل و منطق را بدان راه نيست و اتفاقاً همين عقل و منطق بکار رفته در «علم» برای «عارف» حکم «حجاب» و پرده ای را دارند که عالم ماوراء را از او پنهان می سازند و عارف کسی است که، با توسل به عملياتی گوناگون، حس و منطق و عقل خويش را فرو می گذارد تا به تجربه های «ماورائی» و «فراحسی» برسد.
هنگامی که عارفان دست به توضيح تجربه های خويش و چند و چون آنها می زنند، مجموعهء گزارشات شان نشانهء «ايمان» به وجود عالم غيب است با هرآنچه در آن می توان تصور کرد و معرفت (يا عرفان) دستورالعملی است برای وصل به «آن عالم» که بر بنياد ترک «اين عالم» ساخته می شود. هر انسان مسافری تلقی می شود که می تواند «سير علی الله» کند و، با طی منازل گوناگون تجربه های ماورائی، به آن عالم پيوند خورد.
تجربه های ماورائی و دستورالعمل های گوناگون عرفا دارای ويژگی هائی اساسی هستند. مثلاً،
1. عارفان نيازی به دستکاری ِ تجربه های خود ندارند؛ چرا که اين تجربه فردی و منفرد و ايمانی بشمار می روند و قابل انتقال به ديگران نيستند. (یقول سعدی: آن را که خبر شد خبری باز نيامد!)
2. عارفان، بخاطر فردی بودن تجربه شان (يا محدود بودن تجربه شان به «فرد») فاقد انرژی دفاعی (و در نتيجه تهاجمی) اند و از نقد و حتی نفی خود نيز بر نمی آشوبند و حداکثر اينکه نگاه عاقل اندر سفيهی تحويل منتقد می دهند (حافظ می گويد: «مشکل عشق نه در حوصلهء دانش ما است / حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد!»)
3. و اگر از سير و سلوک معنوی خود گزارش می دهند می کوشند تا تجربه های فراحسی شان را آنگونه که بوده ارائه و توضيح دهند
4. دليلی برای توسل به زور برای تحميل يافته های خود برديگران ندارند
5. مردمان را يکسان در يافته های خود شريک می کند، بين مردمان فرق نمی گذارند، همه را پروردهء پروردگار خويش می دانند و به همه عشق می ورزند (باز بقول سعدی: به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست / عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست!)
6. و بين مردمان تبعيضی قائل نمی شود.
7. ....
می بينيم که «معرفت»، در صفات خود، بسيار شبيه «علم» است و دارای هيچگونه پرخاشجوئی و تهاجم گری نيست و تنها در جنبهء «فردی» خويش اعتبار دارد اما به محض اينکه صاحب اصول و دستک و دنبک «اجتماعی» شد ديگر نمی توان آن را معرفت خواند. عرفان امری فردی است، رابطهء «فرد باورمند به عالم غيب» را با آن عالم تنظيم می کند، و نمی تواند در فراسوی ذهنيت فرد باورمند بخود جلوه ای اجتماعی بگيرد (اين جملهء محبوب عرفا است که «طرق الی الله بعدد نفوس الخلايق»، يعنی راه های رسيدن به پروردگار به تعداد آدميان روی زمين است).
اما هنگامی که معرفت (چه در دست پيامبران و چه بوسيلهء دينکاران) وارد زندگی اجتماعی (و طبعاً سياسی) می شود، رفته رفته، برای خود «اصول» و «فروع» گوناگونی پيدا می کند و تبديل به مجموعه هائی به نام «دين» می شود که از دل آنها شاخه های گوناگونی به نام «مذهب» و «فرقه» بوجود می آيند که هر يک از آنها ادعا می کند که «معرفت بر حق و يا حقيقی» از آن اوست است و تعبير ها و تفسيرها و «قرائت» های ديگران همه گمراهی آور و باطل اند.
پس معرفت، در سير اجتماعی شدن خود از ماهيت منتشر و «ايمانی» خويش خارج شده و تبديل به «دين اصول مند» می شود و سپس در هزار شاخهء مذاهب و فرق مذهبی ِ گوناگون سر ريز کرده و تجربه ای انفرادی را تبديل به نهادی اجتماعی می کند.
اين نهاد اجتماعی ـ که بنا بر تعريف جامعه شناختی ـ دارای نيايشگاه (چه مسجد و چه خانقاه) و دينکار (چه آطت الله و چه پير طريقت) و توضيح المسائل و مآموران اجرا و تفتيش است، در کردار خويش شباهت تامی با ايدئولوژی دارد و همان ويژگی ها که برای ايدئولوژی برشمرديم بر مذهب نيز حاکم اند:
1. بمنظور تحکيم انسجام و صلابت ظاهری خود، آگاهانه و ناآگاهانه، در واقعيت دستکاری می کند و بدين سبب منشاء دروغبافی و اغراق و خيالپردازی و خرافه پروری می شود.
2. در واقعي بودن بلاترديد مفروضات پنداریِ خود متعصب است و نظرات مخالف و نفی کننده را نه تنها تحمل نمی کند بلکه به شديدترين وجه مجازات می کند
3. در هر رفتار و گفتار مملو از پيشداوری است
4. خواستار تحميل «ارزش» های خود بر همگان است و بدين خاطر می کوشد تا قدرت را به چنگ آورد و يا با صاحبان قدرت وارد معاملهء پاياپای شود
5. مردمان را به دو اردوگاه دوست و دشمن، يا خودی و ناخودی تقسيم می کند و نيز بسياری از تمايزات مختلف را بين زن و مرد، اهل کتاب و کافران، و نظاير اينها مطرح می سازد
6. و در بين اين گروه ها انواع تبعيضات را روا می دارد.
7. ....
بدينسان، اگر دانش را به يک خط ممتد تشبيه کنيم، علم و معرفت در منتهی عليه دو سوی آن قرار گرفته اند؛ يکی به عالم طبيعت و ماده می پردازد و ديگری عالم ماوراء طبيعت (غيب) را هدف قرار می دهد و لذا ـ بخاطر جدائی موضوع تحقيق ـ هيچ يک نمی تواند منکر آن ديگری شود. اما از سوی علم که بسوی ميانهء اين خط ممتد حرکت کنيم به ايدئولوژی بر می خوريم و اگر از جانب معرفت به سوی ميانه بيائيم با دين و مذهب روبرو می شويم. ايدئولوژی و مذهب نه تنها همسايهء هم که در واقع پديده هائی دوقلو و همسان اند؛ همچون دو روی سکه. و کارکرد اجتماعی شان نيز يکسره يکی است.
هر دو متعصب و تفرقه افکن و ويرانگر اند، هر دو از تنوع و تکثر و رنگارنگی می گريزند، هر دو يکه خواه و مستبد و تحميل کننده اند، و هر دو زندگی اجتماعی مردمان را از حالت طبيعی خارج می کنند، آزادی فکر و بيان و رفتار را از آنها می ستانند، همه را هيزم آتشدان خويش می بينند و ـ برای تحميل خويش بر مردم ـ يا از حاکمان بعنوان بازوی مقتدر خويش استفاده می کنند و يا خود حاکم می شوند.
انسان، در قرون متمادی، و بخصوص در طی قرون تاريک فرهنگ های مختلف، نتايج دستيابی مذاهب بر قدرت حاکم را ديده و چشيده و تجربه کرده است. به همين دليل نيز يکی از ارکان عصر روشنگری و ورود انسان به عصر مدرن، «جدائی مذهب از حکومت» بوده است که بدون اين امر زير بنائی هرگز نمی توان به کثرت گرائی، آزادی و دموکراسی رسيد.
اما تجربهء انسان با مکتب يا مذهبی که از آسمان بريده و خود را بصورت «شبه علم» در قالب ايدئولوژی ظاهر ساخته، تجربهء بلندی نبوده است. بخصوص که ايدئولوژی، بخاطر ظاهر فريبنده اش، در قرن بيستم توانسته است با اخذ و اعلام شعار «جدائی مذهب از حکومت» و برقراری حکومت های ايدئولوژيک غيرمذهبی، اين توهم را بوجود آورد که می توان مذهبی نبود اما مستبدانه و ضد دموکراتيک حکومت کرد. تنها در پايان قرن بيستم، و بخصوص با سر برداشتن اسلام بنيادگرا و قدرت طلب، است که انسان امروز کشف می کند که مذهب چيزی جز ايدئولوژی و ايدئولوژی چيزی جز مذهب نيست و زمان آن فرا رسيده است که «جدائی مذهب از حکومت» جای خود را به «جدائی ايدئولوژی از حکومت» بدهد.
جالب است که حکومت اسلامی مسلط بر ايران، از بدو شکل گيری خود، اصول عقايد پايه ای اش را «ايدئولوژی» ناميده و در موارد مختلفی، از کارخواهان و خواستاران ورود به دانشگاه ها، و نيز از دانش آموزان، «امتحان ايدئولوژی» بعمل آورده است.
و می ماند يک پرسش محتوم ديگر: آيا می توان مذاهب و ايدئولوژی ها را برانداخت؟ بنظر من اين پرسشی بيهوده و در عين حال خلاف حقوق بشر است. اگر بتوان دندان نيش زهرناک مذاهب و ايدئولوژی ها را در «زندگی اجتماعی» کشيد و، با لغو توانائی آنها در تحميل «ارزش ها» ی خود بر ديگران، آنان را از قدرتمندی مستبدانه دور داشت، آنگاه اعتقاد به موازين و ارزش های آنان، و حتی تبليغ اين اعتقادات، جزئی از حقوق بشر محسوب می شود و نبايد دست به امحاء آنها زد.
جامعهء مدرن، با رونق، زنده، پويا، مرفه، رنگارنگ و آزاد جامعه ای است که در مادهء اول قانون اساسی اش نوشته باشند «اين جامعه دارای حکومتی سکولار است که...» بنظر من، بدون اين جمله هرآنچه که دربارهء دموکراسی، آزادی، تنوع و رنگارنگی در قوانين اساسی بنويسند حاصل کار تنها حکم انشاء های زيبائی را خواهد داشت که فاقد هرگونه ضمانت اجرائی اند.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |