|
شنبه 7 آذر 1388 ـ 28 نوامبر 2009 |
روح جمهوری اسلامی در تنگنای روح امام
الاهه بقراط
اوباما در طول کمتر از تنها یک سال، یعنی پیش از آن که یک سال از اقامت رسمی او در کاخ سفید بگذرد، نه تنها به همان نقطهای رسید که جرج بوش در آن قرار داشت، بلکه آشکارا بخشی از مردم ایران را نه به دلیل مخالفتاش با برنامه اتمی، بلکه به دلیل عدم قاطعیتاش در برابر رژیم ایران به تقابل با خود کشاند. به این ترتیب، اگر بخشی از مردم طرفدار رژیم را که به دلیل برنامه اتمی با اوباما مخالف هستند، بر آن بخش از مردم که در روز سیزده آبان فریاد میزدند: «اوباما! یا با اونا، یا با ما» بیفزاییم، آنگاه خواهیم دید کارنامهء اوباما در زمینهء سیاست ایران بسی خرابتر از جرج بوش است چرا که اگر جرج بوش خود را در برابر ایرانیان طرفدار رژیم و یا مدافع برنامه اتمی میدید، اوباما علاوه بر آنها، مردم مخالف رژیم را نیز علیه خود برانگیخت! جرج بوش هرگز در برابر یک انتخاب قرار نگرفت. ولی اوباما از همان پیام نوروزی که زیر تأثیر گزارشها و تحلیلهای واهی لابیهای رژیم، در آن «رهبر» و مردم را کنار هم قرار داد، خود به دست خویش در برابر یک دو راهی، چه بسا هر دو بن بست، قرار گرفت.
نقطه کور
اوباما نیز تحریمهای سی ساله علیه جمهوری اسلامی را تمدید کرد. اوباما نیز در دیدارهای معتدد با رهبران روسیه و چین تلاش کرده و میکند بر سر تحریمهای بیشتر علیه حکومت اسلامی به توافق برسد. تفاوت در اینجاست که اگر جرج بوش به دلایل مختلف از محبوبیتی که اوباما هنوز برخوردار است، بیبهره بود، اوباما اما به دلیل همین محبوبیت هنگامی که به همان نقطهای میرسد که جرج بوش در آن قرار داشت، یعنی نقطهء کور در رابطه با جمهوری اسلامی، برای همه بدیهی است که حق با وی است و چاره دیگری جز آنچه او انجام میدهد، باقی نمانده است. ولی چه چیز همهء رؤسای جمهور و دولتهای آمریکا را، از ریگان و جرج بوش پدر و پسر جمهوری خواه تا جیمی کارتر و کلینتون و اوبامای دمکرات، سرانجام به یک نقطه مشترک در برابر جمهوری اسلامی میرساند که تحریم و تهدید نظامی از عناصر اصلی آنند؟
تردیدی نیست که بخشی از زمامداران جمهوری اسلامی خواهان برقراری رابطه با آمریکا هستند. این تمایل در میان «اصلاحطلبان» همان اندازه طرفدار دارد که در میان «اصولگرایان». اینکه هر کدام به چه دلیل و با کدام ابزار مایل به پیشبرد چنین سیاستی هستند چندان تفاوتی در واقعیت به وجود نمیآورد. آنچه مهم است این واقعیت است که بخشی که مخالف این رابطه است، از قدرت کمی برخوردار نیست. لیکن در تضادی که به ویژه در سال های اخیر بر سر منافع اقتصادی و منابعی که در اختیار گروه های حاکم است، شکل گرفت و تشدید شد، هر کدام از این گروهها خود را از پشتیبانی گروه هایی که میتوانستند در یک ائتلاف پیدا یا پنهان به یک توافق برسند، محروم ساختند.
روشن است که گروه طرفدار دولت احمدینژاد و آن گرایشی که «افراطی» خوانده میشود، به دلیل برخورداری از پشتیبانی بیت رهبری و هم چنین روحانیان تندرو، در عمل توانست بیش از دولتهای پیشین، چه در ظاهر و چه در باطن، با نمایندگان مستقیم و غیرمستقیم و یا دولتی و غیردولتی آمریکا نشست و برخاست داشته باشد بدون آنکه مورد اعتراض گروههای رقیب درون حکومت و «اپوزیسیون قانونی» قرار بگیرد. این رقبا اگر هم حرفی زدند، چیزی بیش از گله و شکوه نبود که چرا کاری را که خود میکنند، بر ما روا نداشتند.
چند سال پیش که هنوز در مورد «اصولگرایان» اصطلاح «محافظهکار» به کار میرفت و بحث «انتخابات» ریاست جمهوری هشتم و نهم و مجلس اسلامی هفتم و هشتم بود، من بارها به این نکته اشاره کردم که اگر قرار باشد رابطهای با آمریکا برقرار شود، این «محافظهکاران» اجازه نخواهند داد رقبایشان (اصلاح طلب ها) پرچمدار آن شوند و در صورت لزوم خودشان به یک معنی «اصلاح طلب» خواهند شد. منظورم، چه آن زمان و چه این زمان، این بوده و هست که اگر سیاست و اقدامی تعیین کننده مانند برقراری رابطه با آمریکا در ظرفیت نظام جمهوری اسلامی باشد، هیچ دلیلی ندارد آنهایی که منابع سیاسی و اقتصادی کشور را در دستان خود قبضه کردهاند، اجازه دهند گروه رقیب که آن نیز در دامنهای محدودتر دستی در سفره بادآورده از انقلاب اسلامی دارد، آن را به نام خود ثبت کند. ولی چرا اگر تلاش «اصلاح طلبان» به دلیل فشار و اخلالگری «محافظهکاران» دیروز و «اصولگرایان» امروز نتوانست به جایی برسد، حال تلاش خود این «اصولگرایان» که «اصلاحطلبان» را نمیتوان مانعی بر سر راه آنها در برقراری این رابطه به شمار آورد، به جایی نمیرسد؟!
روح غالب
به ویژه آن هم در شرایطی که جامعه نظر مثبت نسبت به این رابطه دارد. واقعیت این است که یک گروه سوم فکری نیز وجود دارد که از قضا نامی ندارد! شاید از نظر کمّی با هیچ یک از دو گروه «اصولگرا» و «اصلاح طلب» مقایسه پذیر نباشد لیکن قوی ست. از نظر معنوی قوی ست. ریشههایش در اعماق روح و سرشت انقلاب اسلامی تنیده است. این، همان سرشت مشترک «اصولگرایان» و «اصلاحطلبان» هر دو نیز هست که در عمل و در برخورد با واقعیات عریان سیاست خارجی و مناسبات اقتصادی جهان امروز، از یک سو ساییده شده اما از سوی دیگر هر بار روح «امام خمینی» را به شهادت میگیرد تا استدلال کند این رقیب است که به بیراهه میرود و از صراط مستقیم انقلاب اسلامی منحرف شده و باید «توبه» کند و به راه «رهبر کبیر انقلاب» و «بنیانگذار جمهوری اسلامی» و «خط امام» باز گردد.
این گروه سوم، پیامآور روح «امام خمینی» است که هر یک از جملههای معروف او مانند «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند» و «ما رابطه با آمریکا را میخواهیم چه کنیم؟ قطع شود، به درک!» چنان افسار به گردن «اصلاح طلبان» و «اصول گرایان» هر دو انداخته است که هر خیزی برای برقراری رابطه با آمریکا را ناممکن میسازد. کیفیت این روح که هر یک برای اثبات حقانیت خود احضارش میکنند، تازه مربوط به زمانی است که مشکلی به نام برنامه اتمی وجود نداشت. مسئله تنها بر سر قطع رابطه بود و نه سیاست های حکومت اسلامی به مثابه خطری برای منطقه و جهان. اگر آن قطع رابطه تنها سبب مشکلاتی در رابطه با تأمین سوخت و انرژی برای جهان آزاد شد، ادامهء آن اما به یک تهدید جدی تبدیل گشت. از همین رو برقراری این رابطه از نظر جامعه بینالمللی تنها زمانی معنا و اهمیت پیدا میکند که با هدف تنش زدایی و کاهش خطرات و تهدیدات ناشی از جمهوری اسلامی، از جمله برنامه اتمی آن باشد.
آن روح غالب اما دست جمهوری اسلامی را بسته است. اگر گله و شکایت، و به عبارت دقیقتر، غر زدن «اصلاح طلبان» را در رابطه با تلاش «اصول گرایان» جهت نزدیکی با آمریکا به شمار نیاوریم، و اگر قصد «اصولگرایان» را که فشار تحریم و انزوای فرساینده و مهلک را اگر نه بر روی کشور، دست کم بر روی همان منابع اقتصادی که قبضه کردهاند و هم چنین منابع بودجه دولتی، با تمام وجود احساس میکنند، جدی بگیریم، پس باید دلیلی فراتر از این دو برای رسیدن به نقطهای وجود داشته باشد که اوباما نیز امروز در آن رانده شده است: تحریم بیشتر و تهدید نظامی.
فشار از سوی همان گروه سوم و یا روح «امام خمینی» را باید در سطوح پایینتر جمهوری اسلامی جست. در ارگانها و نشریات نهادهایی که به مناسبت حفاظت و حراست از انقلاب اسلامی و نظام تشکیل شدهاند و در تمام این سی سال به کار تبلیغ و ترویج سیاسی و ایدئولوژیک «راه امام» مشغول بودهاند؛ راهی که باید به نابودی اسراییل و آزادی «قدس» بیانجامد؛ راهی که در آن آمریکا «شیطان بزرگ» و شعار «مرگ بر آمریکا» تابلوی راهنمای آن است؛ راهی که از بالای سر خاورمیانه دست دوستی زمامداران حکومت اسلامی را به دستان طماع و حیلهگر سیاستمدار نحیفی چون هوگو چاوز میرساند.
پرسش وسوسهانگیز اما این است: آیا اگر آیتالله خمینی زنده میبود، امکان میداشت اشغال سفارت آمریکا را اشتباه ارزیابی کند؟ آیا امکان میداشت از برنامه اتمی کوتاه بیاید؟ آیا امکان میداشت مهر تأیید بر رابطه با آمریکا بزند؟ به نظر من پاسخ منفی است. اگر چنین نمیبود، انقلاب اسلامی و حکومت برآمده از آن در برابر خودش قرار میگرفت و این در هر حکومت ایدئولوژیک، که جمهوری اسلامی بیتردید یکی از آنهاست، به معنای خودکشی است. چنین تجربهای را پیش از این حکومتهای فاشیست و کمونیست از سر گذراندهاند. آنها نیز هنگامی از میان برداشته شدند که به طمع بقا میخواستند سرشت خود را با «واقعیت» تطبیق بدهند. زمامداران چنین حکومتهایی اما همواره زمانی به فکر تطبیق نظام خود با واقعیت میافتند که بقای آن را در خطر میبینند.
تنگنا! تنگنا! امروز نیز این تفکر آیتالله خمینی و روح انقلاب اسلامی و نظام برآمده از آن است که حتی در صورت واقعگرایی برخی از زمامدارانش، همچنان در برابر آن مقاومت میکند: هم در برابر جامعه و هم در برابر جهان. شکست این مقاومت، به معنای پیروزی گروههای واقعگرای جمهوری اسلامی نیست، بلکه به معنای شکستن جمهوری اسلامی به مثابه چهارچوب یک نظام فکری - سیاسی است.
19 نوامبر 2009
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|