|
دوشنبه 26 مهر 1389 ـ 18 اکتبر 2010 |
آزادی بيان به سبک ايرانی
قاضی ربيحاوی
با احترام به دکتر ناصر پاکدامن
و فهم او از آزادی بيان
کانون نويسندگان ايران برای من در بيست و دوسه سالگی ام شروع شد، بعد به خودم مفتخر شدم که من حالا عضو کانونی هستم که يکی از زيباترين بندهای اساسنامه اش آن است که از آزادی بيان سخن می گويد، از آزادی بيان بدون هيچ حد و مرزی، يعنی هيچکس حق ندارد من نويسنده را به بهانه ای و منطقی محدود بکند و بگويد که چه بنويسم و چه ننويسم، يا با آوردن دلايلی مانع از انتشار نوشته من بشود. تنها همين بند در آن اساسنامه هم کافی بود تا نشست های کانون را در نظر من آنچنان جذاب و باشکوه کند.
پنهان نمی توان کرد که در ميان ما اعضاء کانون، کسانی هم بودند که يا پيش از عضويت، اساسنامه را نخوانده بودند، يا خوانده بودند اما نفهميده بودند که معنی بعضی از بندهای آن چه هست و همان عدم آگاهی ايشان گاهی باعث ميشد که در ميانه راه مشکلاتی برای کانون ايجاد بشود. و بودند اشخاصی که در جلسات عمومی و رأی گيری ها عملاً موضعی بگيرند ضد توافقنامه ای که خود آن را امضاء کرده بودند.
اما خدا را شکر که حضور روشنفکران فهميده ای مثل ناصر پاکدامن در مقام عضو هيئت دبيره در آن دورهء کانون، زود به ياد ما می آوردند که پای چه اساسنامه ای را امضاء کرده ايم و، پس، اکنون در مقام يک عضو ناچار به رعايت آن هستيم. کار آسانی نبود و دکتر پاکدامن مسؤليت سنگينی را به عهده گرفته بود چون بعضی از ما ذهنمان خشک تر از اين حرف ها بود و حالا حالا ها کار داشت که اين ذهن ها آب بندی بشوند، با اين حال گمان می کنم مجموعهء کانون، به عنوان يک نهاد فرهنگی، در همان مدت کم حضور توانست بر حرف و نظر خود ثابت قدم بماند و در پاسداری از آزادی بيان بدون حد و حصر، با هيچ بهانه و منطق و تهديدی سازش نکند. اگر نسل جوان امروز به مطالعهء آنچه کانون نويسندگان ايران در همان مدت دوسه سال عمر تازهء خود، در شکل اطلاعيه، اعلاميه، مجله (انديشه آزاد) و جُنگ ادبی (نامه کانون) منتشر کرد بپردازد، اين موضوع را به وضوح مشاهده خواهد کرد.
بعد همان اساسنامه و وفاداری به آن بود که توجه ويژهء رژيم تازه به قدرت رسيده را به سوی کانون نويسندگان ايران کشاند؛ توجهی با خشونت و با هجوم. بعد دستگيری های بعضی از اعضاء پيش آمد، حبس و شکنجه و اعدام و تبعيدهايی که بگونه ی گريز از وحشت و با وحشت شروع شد و ادامه يافت و همچنان ادامه دارد. بعضی از ما در حدود سی سال است ناخواسته در تبعيد هستند زيرا عقيده دارند آزادی بيان حد و مرز نمی شناسد و هيچکس در هيچ پُست و مقامی حق ندارد مانع خلق و انتشار آثار و يا حتی يک اثری هنری بشود.
ما در شرايطی بر اين باور پافشاری می کرديم که خطر را می ديديم چگونه در کوچه های اطراف محل تجمع ما پرسه می زد، چاقو و چماق به دست، منتظر فرمان حمله، تا اولی در سينه ما فرو رود و دومی بر فرق سرمان بکوبد، اما چاره ای جز ايستادگی و وفاداری به باور خود نداشتيم، پس راه خانه تا کانون و يا بلعکس را طی می کرديم؛ لای انبوه وحشت و کابوس مرگ فجيع.
حالا البته که من در شروع پنجاه سالگی تفاوتهای زيادی دارم با آن جوان بيست ساله. انباری از تجربه های خواسته و ناخواسته، زندگی در مکانی ديگر با فرهنگی ديگر، و کوهی که هر روز تخته سنگم را به بالای قله آن حمل می کنم چاله چوله های غريبی دارد، بنابراين طبيعی هست که اينها از من انسان ديگری ساخته باشند، اما همه اين مصائب نتوانستند نظر مرا در اعتقاد به بی حد و حصر بودن آزادی بيان عوض بکنند. وقتی دوباره متوجه می شوم که من بخاطر داشتن چنين عقيده ای آن همه سختی را تحمل کرده ام دوباره به خودم می گويم خب اينهم معامله بدی نبود که با زندگی خودت کردی، اگرچه نتوانستی پسر مفيدی برای مادرت باشی لااقل توصيه او را بکار برده ای که ميگفت حرفت را بزن مادر جون نذار بمونه بگنده لای تخت سينه خودت که از داخل خفه ت بکنه، بريزش بيرون.
بعد، در يکی از همين روزها در اخبار می خوانم که دو روشنفکر معروف ايرانی ساکن اروپا (شيرين عبادی و اکبر گنجی) که خود را سخنگويان جنبش مردم ايران معرفی می کنند و جايزه های بسياری نيز از نهادهای اروپايی دريافت کرده اند دارند فرياد می زنند که: آزادی بيان چيز خوبی ست ولی اين آزادی حد و مرز خودش را دارد.
اين فريادهای اين دو ستارهء روشنفکری ايران بصورت مصاحبه ها و سخنرانی ها، در اعتراض به اهدای جايزه ای به يک کاريکاتوريست دانمارکی است، جايزه ای که هر سال در کشور آلمان داده می شود به شخصی که برای آزادی بيان گام مثبتی برداشته، و اين جايزه را امسال به کورت وسترگارد دادند و اين خشم روشنفکران و رهبران جنبش سبز ما را برانگيخته و شاهگل منطق اين مخالفت ها هم همين اصرار برای تعيين کردن حد و مرز آزادی بيان است.
برای من که در بالا شرح مصيبت ام را آوردم، اين عبارت، عبارت عجيبی ست که آزادی بيان حد و مرز خودش را داشته باشد! کدام حد و کدام مرز؟ چه کسی به راستی باور دارد هنر را می شود در حد و مرزی نگه داشت؟ هنر اگر در چارچوب يک حد و مرز مشخص مانده بود که امروز به اين شکوه و جلال نرسيده بود.
متاسفانه من آنقدر ساده دل و زود باور نيستم که از شخصی مثل اکبر گنجی انتظار بيشتری داشته باشم. او خود را يک مسلمان معرفی کرده و اين مهمترين راه و روش او برای رسيدن به اهداف سياسی اش هست، هدف هايی که البته در جهت رفاه و به قدرت رسيدن عده ای از مردم ايران هست اما پيداست که در آن برای من نويسنده ی وفادار به آزادی بيان جايی نيست و نخواهد بود و چادر سبز او هر چقدر هم گسترده تر شود سرآخر هيچ تکه ای از آن سرپناهی برای من نخواهد داشت. ولی به عنوان يک شهروند اروپايی که بايستی به سيستم حاکم بر کشور تازه ام با احترام و حسن نيت نگاه بکنم آنقدر زود باور هستم که ببينم دولت های اروپايی اگر اين روشنفکر مسلمان ايرانی مخالف رژيم را اينچنين محترمانه حمايت مي کنند دليلش فقط حمايت از دمکراسی است و ديگر هيچ. و فکر کردن به هرگونه اهداف پنهان پشت پرده در اين معامله يعنی پارانويای ايرانی من.
اما فکر می کردم لااقل شيرين عبادی که يک زن ايرانی است و مزه تلخ ستم های مضاعف را در آن سرزمين چشيده و تحمل کرده خوب می داند که دشمنان آزادی بيان گاهی با منطق چاقو و چماق در صحنه ظاهر می شوند و گاهی با بهانهء شرح روضه در ذم جريحه دار کردن احساسات مؤمنان. بلکه خود ايشان با خواندن همين روضه، جايزه دادن به يک هنرمند کاريکاتوريست را محکوم می کند. او موضوع کاريکاتورکشی حضرت محمد را يک طرح برنامه ريزی شده در جهت اسلام ستيزی معرفی کرده و بدون ارائهء مدرکی روشن (و فقط از روی حدس و گمان) هنرمندی را به نفرت پراکنی متهم ميکند، با اينحال از آنجا که گفته اند به همه چيز بايد شک کرد زيرا شک کوه ها را به حرکت در می آورد، من می گويم ممکن هست که تئوری توطئه ای که خانم عبادی به آن اشاره ميکند واقعی باشد و اين کاريکاتورها با طرح و برنامه از پيش تعيين شده کشيده و منتشر شده اند و همراه با ايشان اين فرضيه را کامل تر می کنم که بنابراين بديهی ست که عاملان آن طرح پس از انتشار آن اشکال موهوم در نشريه ها نيازمند بلندگوهايی هستند که موضوع را در سراسر جهان و بخصوص در مناطق اسلامی فرياد بزنند، بلندگوهايی که بسوی گوش مسلمانان تنظيم شده تا احساسات و عواطف آنان را ترغيب و تشويق به جريحه دار شدن نمايند. پس مراقب باشيم که عاملان اين فتنه، روشنفکران نامدار ما را به ابزاری برای تبليغ اهداف شوم خود تبديل نکنند؛ آن روشنفکران ما که در انساندوستی شان شک نمی توان کرد ولی هنوز نمی دانند که در عالم هنر، هر گام تازه به سوی پُرسشی درباره تابوها و موضوعاتی که قرن هاست محل ممنوعه اعلام شده اند، يک گام مثبت است در بهبود فکر و اندشيه و روان انسان امروز؟ همين امروز که مسلمانان آن (مثل اقوام ديگر) بخشی هستند تنيده در همه ی ابعاد جهان و هر کدامشان (مثل هر انسان آگاه ديگر) واقف است که در اطراف او چه مي گذرد، پس مي داند که چند تا مُضحک قلمی منتشر شده در يک روزنامه آنقدر توانايی ندارند که احساسات قومی را جريحه دار کنند و باعث نفرت پراکنی شوند، ولی در عوض او بهتر می داند که ارسال سی هزار سرباز تازه نفس مُجهز به آخرين سلاح مرگبار (به عنوان اولين فرمان رئيس جمهور تازه به قدرت رسيده ی مثلاً قدرتمندترين کشور جهان) به جانب سرزمينی که محل اقامت مسلمانان است آنقدر توانايی و قُدرت مخوف مُخرب دارد که احساسات آن قوم را بيش از اين حرف ها جريحه دار کرده و بذر تلخ نفرت را در دل آن سرزمين بکارد.
خانم عبادی آيا به اهدای جايزه صلح نوبل به رئيس جمهور امريکا هم اعتراض کرد؟ اصلاً مگر وظيفهء ملی و ميهنی ما ايرانيان اعتراض به اهدای جوايز ناعادلانه در جهان است؟ هميشه هم نبايد انتظار داشت اين جايزه ها عادلانه اهدا بشوند، گاهی شرايطی پيش می آيد که جايزه ای عادلانه اهدا شود و گاهی ناعادلانه. خود ايشان به عنوان يک جايزه بگير جهانی شاهد اين نکته بوده هست، وگرنه تکرار موضوع جريحه دار شدن احساسات مردمی توسط بعضی از آثار هنری، تکرار همان روضه ای است که ما سال ها در وزارت ارشاد می شنيديم. بخصوص در آن سال هايی که محمد خاتمی در رأس آن وزارت بود و ما با دو نوع مميز در آنجا مواجه بوديم، نوع اول که تکليف مان را به روشنی مشخص می کرد و مُهر غير قابل انتشار را بی هيچ حرف و سخنی بر کتاب می کوبيد، و نوع دوم اشخاصی بودند که به ما نشان می دادند خود آنها هم مايل به انتشارت کتاب های ما هستند اما نگرانند که نکند انتشار آن کتاب ها احساسات مردم معتقد به انقلاب و عواطف خانواده های شهدا را جريحه دار نمايد. و من می گفتم اما حاج آقا من گمان می کنم احساسات مردم معتقد به انقلاب و عواطف خانواده های شهدا بسيار قوی تر از آن هست که با پخش يکهزار نسخه کتاب من جريحه دار شود. باری، آنها اصلاً کتاب مرا رويت هم نخواهند کرد. گفت ولی بايد به اعتقادات مردم احترام گذاشت، شما که يک نويسنده هستيد بايد اين را بهتر از من بدانيد. گفتم (يا بايد مي گفتم) حاج آقا من هم يکی از همين مردم هستم و آن يکهزار خواننده ی من از ميان همين مردم هستند، پس بياييد به عقايد و احساسات اينها هم احترام بگذاريم اگر که واقعاً نگران احساسات و عواطف مردم هستيم. او خنديد، مرد خوبی بود، مهربان بود، از حرف من دلخور نشد و چيزی به تندی نگفت، فقط خنديد و گفت انشاالله توی کتاب های بعدی تون. بعد کتاب چاپ نشده ام را به طرفم هل داد و گفت خدا خيرتون بده. و چون می خواست نشان بدهد که توی دلش با من موافق هست گفت شايد در آينده بشه کارهايی کرد، حالا اجالتأ مؤيد باشيد.
اکتبر 2010
http://news.gooya.com/politics/archives/2010/10/111943.php
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|