|
چهارشنبه 28 مهر 1389 ـ 20 اکتبر 2010 |
روزی که زن شدم
فاطمه اختصاری
فکر می کنم «کورت ونه گات» بود که می گفت: اگر می خواهی خانواده ات را شکنجه کنی و جرأت همجنسگرا بودن را هم نداری برو سراغ ادبیات.
خودم می دانم که جمله دقیقاً این نبود! مهم این نیست... مهم این است که «کورت ونه گات» در ایران زندگی نمی کرد تا بداند در جهان سوم، «زن بودن» چه جرم بزرگی است؛ آنقدرها که بحث به همجنسگرا بودن یا نبودن و هنرمند بودن یا نبودن و بودن یا نبودن.
چادر سیاه ِ خسته ی خاورمیانه ام! / از زندگیم رد شده ماشین نفت كش
کتابم مجوز نمی گیرد به جرم آن که از زن نوشته ام و کلمه ی «فمینیسم» بر روی کتابم مدرک جرمم است! آقای معاون ارشاد عزیز! که مرا «فاطمه جان» می نامد محتویات کتاب را برای شوهر کردن آینده ام مناسب نمی بیند. من زیر گریه می زنم (حتی اگر زنانه بنامی اش) که از زن بودنم و احساساتم ترسی ندارم و عریانم.
در خیابان کتک می خورم و مردی تا دندان مسلح، عقده های جنسی اش را با رکیک ترین توهین های جنسی به من خالی می کند. سرباز نیمه گمنام امام زمان! خوشحالم که دیگر مثل دیروز مرا «خواهر» خطاب نمی کنی و «فاحشه»ام می نامی... ترجیح می دهم فاحشه ای آزاده باشم تا خواهر قاتلی مثل تو.
فلان طرفدار شعرهای من از فلان شهرستان برای فلان کار به تهران آمده است. قرار می گذارد و به سر قرار می روم. اگر دلم بخواهد با چادر می روم و اگر دلم می خواست (و آزاد بودم) نیمه برهنه! اما آقای عزیز روشنفکر به خودش اجازه می دهد به من بگوید که لباس من نماد چیست و برایم چه چیزی مناسب است. گاهی جرمم چادر است و گاهی جرمم برهنگی ام... کسی با آنچه در مغزم می گذرد کاری ندارد. آقای محترم مرا به رستوران و کافی شاپ می برد و تمام راه در تاکسی به من می چسبد. آنجا هم طرفدار عزیز منتظر شنیدن شعرهای من نیست بلکه دارد کلمات را سبک و سنگین می کند که ببیند چطور به این دختر وحشی شاعر! پیشنهاد سکس بدهد که زننده نباشد و مخش بخورد. آقای محترم! رک بگو تا رک بگویم آری یا نه!! تنم مال خودم است و هر کس روح عریانم را دیده باشد! اما خواهش می کنم پای ادبیات عزیز را وسط نکش و بازی نکن
عکسی از بوسیدن فرشته، لب دریا، در فیس بوک می گذارم. فحاشی و تهدید شروع می شود. ظاهرا باید از جهانیان عذرخواهی کنم برای بوسیدن همنوعم! ظاهرا تویی که روزی با 10 نفر می خوابی و جهان را به صورت سوراخی در حال گردش می بینی مقدّسی و من کثافتی متعفن! چون به خودم اجازه دادم عاشقانه «خودم» باشم! و به میل قلبم عمل کنم نه آنچه تو برای من در نظر گرفته ای
در پایین شعری از خودم به روال همیشه عکسی از خودم می گذارم که موهایم را بر تنم ریخته ام و گردن و بازوهایم نمایان است. عکسم را در اینترنت پخش می کنند که بشتابید که عکس های خصوصی شاعر جوان «فاطمه اختصاری» بیرون آمد! اما یادت می رود که شعر را هم برای دوستانت ایمیل کنی... تو فقط عکس مرا دیده ای برادر یا خواهر عزیز متعهد و وظیفه شناس!! چشمت روی ادبیات بسته است... بعد هم آنقدر عکس مرا ریپورت می کنی که شعر و عکسم را فیس بوک حذف کند. اگر به تو باشد دوست داری زنده زنده زیر خاکم کنی و از جهان کوچکت حذفم کنی... روزی چند تا ایمیل تهدید و توهین را پاک کنم؟ چقدر مزاحم تلفنی را دایورت کنم به گوشی استادم که از خجالتشان درآید؟
فلان خواهر عزیز تمام مشکلش این است که «فاطمه اختصاری» با چه لباسی در محافل خصوصی می نشیند و چه مشروبی می خورد! به خدا اکثر مردهای اطرافم را به تو ترجیح می دهم خانم همجنس عزیز! تویی که تمام بحث و زندگی ات فرم دماغت و رنگ مویت و دوست پسرهایی ست که در آب نمک خوابانده ای برای عروسی! تویی که مهم ترین ایراد مرا نه در ایدئولوژی خسته ام، نه در کارکردهای زبانی شعرم، نه در مطالعه ی ناقص فلسفه ام... که در کوچکی پستان ها و لاغری ام می دانی!! خواهرجان تویی که یک کارگاه ادبی معتبر را به هم می ریزی تا بتوانی پرده نداشتنت را توجیه کنی و شوهر کنی برای من از ادبیات نگو! برای من از آزادی نگو! اگر مشکلت خیلی شدید است و جرات نداری به شوهر آینده ات بگویی که یک انسانی و حاکم بر تن و روحت بوده ای بیا تا خودم برایت پرده ات را بدوزم! می دانی که من فوق لیسانس مامایی ام از دانشگاه تربیت مدرس 24 ساله از تهران
آقایی به اسم «بهمن ت.» می آید و بر سر «غزل پست مدرن» با من بحث می کند. خوشحال می شوم که مخالفی صاحب اندیشه یافته ام و پاسخ می دهم. اما آقای مؤدب منتقد تا در جواب کم می آورد از اینکه یک «زن» به خودش اجازه داده رودررو با او مثل یک انسان بحث علمی کند برمی آشوبد و برایم می نویسد: «لطف کنید و خفه شید و دیگه پایین استاتوس های من کامنت نذارید بگذارید بوی شورتی که دهانتان گرفته از بین برود بعد لب به سخن باز کنید... بانوی کوچک شما قافله ی مانده از کاروانید که از چرک اندام های لخت همدیگر ارتزاق می کنید و در بوی گند مطرودی و ماندگیتان استشاق پس لطفا خفه شید.» آقای محترم بی «تمدن»! من بوی شورت زنانگی ام را بر بوی دهان کثیف و ذهن های جنسیت زده ی شما ترجیح می دهم و آن را با افتخار همه جا خواهم گفت
من یک زنم... اما یادتان نرود که قبل از هر چیز یک انسانم! خوب یا بد... نه بالاتر نه پایین تر! با چادر و برهنه هر جور که راحت باشم برای آزادی ام خواهم جنگید... که اگر «انسان»، آزاد باشد؛ «زن» و «مرد» هم آزاد خواهند بود. برای من عشق و ادبیات و آزادی و... مقدس هستند. هدف من رقابت با کسی نیست. من فقط می خواهم دیوانه وار خودم باشم و برای زنده بودن و عاشق بودن از کسی اجازه نگیرم. من یک انسانم... و دوستانی دارم که فراتر از جنسیتم با شعرهای من گریه می کنند و با شیطنت های کودکانه ام می خندند. اما گاهی انسان بودن خیلی سخت می شود
گرفته پایت را دست های توی لجن/ گرفته زندگی ات را بچسب و حرف نزن!
دوست گرامی روشنفکر! شاید این مقاله را هم ریپورت کنی... شاید برای من باز هم فحش های زیر کمر بنویسی... اما یادت باشد که یک نفر، مثل خود تو، از اینهمه آزار و تهمت و تهدید، شب ها زل می زند به سقف خوابگاه و بی صدا گریه می کند.
وبلاگ ياری يول>>>
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|