|
جمعه 7 آبان 1389 ـ 29 اکتبر 2010 |
وقتی «تو» می گویی وطن!
شعری از مصطفی بادکوبه ای
وقتي تو مي گويي وطن، من خاک بر سر مي کنم
گويي شکست شير را از موش باور مي کنم
وقتي تو مي گويي وطن، بر خويش مي لرزد قلم
من نيز رقص مرگ را، با او به دفتر مي کنم
وقتي تو مي گويي وطن، يکباره خشکم مي زند
وان ديدهء مبهوت را، با خون دل تـر مي کنم
بي کوروش و بي تهمتن، با ما چه گويي از وطن؟
با تخت جمشید کهن، من عمر را سر میکنم
وقتی تو می گویی وطن، بوی فلسطین می دهی
من کی نژاد عشق با تازی برابر میکنم
وقتی تو می گویی وطن، از چفیه ات خون میچکد
من یاد قتل نفس با الله اکبر میکنم
وقتی تو می گویی وطن، شهنامه پر پر می شود
من گریه بر فردوسی آن پیر دلاور میکنم
بی نام زرتشت مهین، ایران و ایرانی مبین
من جان فدای آن یکتا پیمبر میکنم
خون اوستا در رگ ِ فرهنگ ایران میدود
من آیههای عشق را مستانه از بر میکنم
وقتی تو می گویی وطن، خون است و خشم و خودکشی
بنيادی از حمام خون در تل زعتر میکنم
ایران تو یعنی: لباس تیرهء عباسیان
من رخت روشن بر تن ِ گلگون کشور میکنم
ایران تو، با یاد دین، زن را به زندان می کشد
من تاج را تقدیم آن بانوی برتر میکنم
ایران تو، شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
من کیش مهر و عفو را تقدیم داور میکنم
ایران تو میترسد از بانگ و نوای نای و نی
من با سرود عاشقی آن را معطر میکنم
وقتی تو می گویی وطن، یعنی دیار یار و غم
من کی ٔگل «امید» را نشکفته پر پر میکنم؟
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|