بازگشت به خانه

دوشنبه 8 فروردين 1390 ـ  28 مارچ 2011

 

روح وحدت ‌ستیز چیره بر ایرانیان

ب. بی نياز ـ داريوش

یکی از ویژه‌گی‌های ناپسندیده‌ی ایرانیان که برای مردم این سامان بسیار فاجعه ‌آمیز بوده و هست روح وحدت ‌ستیزی چیره بر آن است. در تاریخ پرشکوه و ننگین ما ایرانیان افت و خیزهای بسیاری وجود داشته که بیانگر این روح وحدت‌ ستیزی است. شاید این پرسش که «ریشهء این فاجعه کجاست؟» بی جا نباشد. بن‌مایه‌هایی که تغذیه‌ کننده‌ی این روح پرآشوب اجتماعی است در کجا قرار دارد؟ چرا فقط یک بار و آن هم فقط در انقلاب اسلامی به رهبری خمینی این وحدت شکل گرفت؟ ولی در بازگشت به گذشته یعنی انقلاب مشروطه می‌بینیم که باز هم روح وحدت ‌ستیزانه کارآیی دارد و نه روح وحدت؟ تا سرانجام رضا شاه می‌آید و به این آشوب پایان می‌دهد؟ (البته با زور) چرا همان وحدتی که در زمان خمینی متحقق می‌شود پس از اندک زمانی از سوی رهبر انقلاب یعنی خمینی ویران می‌شود و گروه‌های اجتماعی یکی پس از دیگری از این صف واحد حذف می‌شوند تا به امروز که فقط علی مانده و حوض‌ لجن‌آلودش؟ چرا امروز هر گروهک سیاسی دو سه نفره مدعی رهبری است و هر کس که چهار تا کتاب خوانده یا نخوانده توهم رهبری دارد؟ چرا کسی به جز خود دیگری را نمی‌پذیرد و تنها زمانی می‌‌پذیرد که زیر رهبری او باشد؟ این «ژن» بیمارگونه‌ی تاریخی در چه شرایطی وارد بیولوژی ما ایرانیان شده که به جای آن که ما را سازنده کند ویرانگر کرده است؟

دو خمیره تاریخی در تربیت ما ایرانیان سهم درخشانی داشته است: نظام قبیله‌ای و مذهب شیعه.

 

فرهنگ قبیله‌ای

قبایل در مقایسه با جوامع امروزی و مدرن جوامع خونی – خویشاوندی کوچکی هستند که ویژه‌گی آن از منظر امروزی شونیسم و حتا فاشیسم است. فرهنگ قبیله‌ای روادار و مداراگر نیست و هر قبیله خود را نسبت به دیگر قبایل بهتر و برتر می‌داند، زیرا این فرهنگ بر همخونی استوار است، خونی که از دیگر خون‌ها بهتر است. ما اوج کارکرد و کارآیی این فرهنگ قبیله‌ای را در انقلاب مشروطه به ویژه پس از پیروزی انقلاب مشروطه می‌بینیم. تازه پس از انقلاب مشروطه بود که فهمیدیم «ملوک‌الطوایفی» یعنی چه! هر خان و هر قبیله برای خودش ساز و دهل خود را می‌زد تا سرانجام رضا شاه آمد و مشکل را به لحاظ نظامی حل کرد. ولی فقط به لحاظ نظامی و نه فرهنگی. زیرا فرهنگ را نمی‌توان پای سینه‌ی دیوار گذاشت و تیرباران کرد و گفت: خب، تمام، راحت شدیم! اگرچه با گذشت زمان بسیاری از ساختارهای اجتماعی قبیله‌ای در ایران متلاشی شدند ولی ساختارهای ذهنی و فرهنگی آن به زندگی خود ادامه دادند. به خوبی به یاد دارم که همین فرهنگ در شکل‌ها و پیکره‌های گوناگون پس از انقلاب اسلامی سال ۵۷ کارکرد خود را داشتند. سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی متناسب با همین فرهنگ قبیله‌ای و عشریه‌ای شکل می‌گرفتند. هر کس که به حزب یا سازمان سیاسی رو می‌آورد به همراه او تمام خانواده و فاملیش نیز به آن حزب یا دسته وابسته می‌شد. انتخاب آگاهانه در کار نبود، ضوابط و اصول آگاهانه در انتخاب سیاسی سهمی نداشتند، بلکه فقط روابط خانوادگی (کوچک و بزرگ) نقش اصلی را داشت. این موضوع در مناطق غیر فارس نشین شدت بیشتری داشت: در کردستان، ترکمن‌صحرا، بلوچستان و …

ولی در پس این فرهنگ قبیله‌ای، یک «من» عقب‌مانده و قبیله‌ای نهفته است که در حقیقت، «من» مدرن اجتماعی نیست. ریشه این «من»، من قبیله‌ای است که در مقابل دیگر من‌ها عمل می‌کند. «من» قبیله‌ای، ضد اجتماعی و از منظر امروزی «آنتی کلتییو» است. اگرچه این «من»، دیگر در ساختارهای واقعی و زنده‌ی قبیله‌ای زندگی نمی‌کند، ولی هنوز در ساختارهای ذهنی، تربیتی و کلاً فرهنگی آن زیست می‌کند.

 

فرهنگ شیعی

شیعه اختراع ایرانیان بوده و ربط چندانی به اسلام محمدی ندارد. تفاوت بنیادین فرقه‌ی شیعه با اهل سنت در این است که نظام شیعی از ساختار هرمی برخوردار نیست. هر روحانی شیعه که به درجه معینی از اجتهاد می‌رسد به تنهایی می‌تواند هرم ویژه‌ی خود را بسازد (بعضی از دین‌خویان «مدرن» آن را در کیفیت «دموکراتیک» شیعه می‌پندارند). شاید بتوان گفت که خمینی اولین و آخرین روحانی شیعه بوده که توانست بخش بزرگی از روحانیت شیعه را زیر چتر خود وحدت بخشد. نظام شیعه تفاوت چندانی با نظام قبیله‌ای ندارد و فرهنگ آن همان «من» سازی عقب‌مانده‌ی ضداجتماعی است. شگفت‌انگیز نیست که ایرانیان در مجموع نه فرمانده‌هان خوبی هستند و نه فرمانبرداران خوب. شگفت انگیز نیست که هر ایرانی شیعه خود را صاحب کتاب و واجب التقلید می داند. البته این فرهنگ ربطی به مذهبی بودن یا سکولار بودن ما ندارد.

ولی فرهنگ شیعی عنصری را در خود حمل می‌کند که بار تحمل‌ناپذیر آن در ژرفنای وجود ما ایرانیان رخنه کرده است: تقیه.

اگرچه تقیه (از مصدر اِتّقی) یک پدیده‌ی اسلامی است و در قرآن نیز به آن اشاره شده است ولی در عمل این ما ایرانیان شیعه مذهب بودیم و هستیم که آن را در پراتیک زندگی اجتماعی و روزمره خود به بهترین گونه به کار بسته‌ایم (به دلایل تاریخی مجاز یا غیر مجاز که در این مورد بحث ما نیست). برابرنهادهای زیر برای این واژه‌ی عربی آمده است:

- انجام دادن کاری که از روی عقیده قلبی نباشد و در دل غیر از آن باشد

- برای مصلحت چیزی را به زبان آوردن که در دل غیر آن باشد

- خودداری از اظهار مذهب (یا فکر خود) برای جلوگیری از ضرر مالی یا جانی

- رازداری و پنهان کردن مذهب و باور خود در مقابل کسی که مذهب یا باور دیگری دارد

- اظهار صلح و سازش با دیگران در حالی که در دل خلاف آن است

ویژه‌گی فرهنگ اسلامی شیعه در کنار آشوب‌مندی و ملوک‌الطوایفی ساختاری‌اش، «ظاهرسازی» است. ظاهر یا نمایی که با باطن یا درون ناسازگار است. و در این جا اساسی‌ترین و بنیادی‌ترین چسب اجتماعی که می‌تواند «من» را به «من اجتماعی» تبدیل کند، ویران شده است: اعتماد و باورپذیری «من». بدون اعتماد به طرف مقابل، هیچ فرآیند وحدت، کوتاه یا بلند، همدلی و همکاری نمی‌تواند شکل بگیرد. «من» ایرانی می‌داند که خود چه پدیده‌ای است، می‌داند چگونه تقیه و ظاهر سازی می‌کند، و درست به همین دلیل خود را بر طرف مقابل فرا افکنی می‌کند و نقطه‌ی آغازین، نه بر اعتماد که بر بی‌اعتمادی استوار می‌شود (کافر همه را به کیش خود پندارد!). و طبیعی است که پایان و فرجام این فرآیند چه خواهد شد! البته گرایش بیمارگونه‌ی ما ایرانیان به «ظاهر» (نما) و کم اهمیت دادن به باطن (درون) در بسیاری از گوشه‌های زندگی ما خود را نشان می‌دهد: در صنعت، بازرگانی، سیاست، اجتماع، زندگی خصوصی و … البته این بدان معنی نیست که این پدیده در میان مردمان دیگر وجود ندارد، وجود دارد ولی نه به این غلیظی!

 

نسل گذشته و نسل کنونی

بخش بزرگی از نسل کنونی در ایران نشان داده است که «چه نمی‌خواهد» ولی این هنوز بدان معنا نیست که بداند چه می‌خواهد. این ندانستن، غیر طبیعی نیست، زیرا این نسل علی‌رغم به زیر سوآل بردن شیوه‌ی حکومتی کنونی، خود محصول و نتیجه‌ی فرهنگی این جامعه است. جوانان ایرانی در جامعه‌ای رشد و تربیت فرهنگی یافته‌اند که عملاً یک تناقض را در خود حمل می‌کنند. از یک سو در مخالفت و تعارض با وضعیت موجود واکنش نشان می‌دهند ولی از سوی دیگر خود حامل بسیاری از عناصر فرهنگی همین جامعه یعنی فرهنگ اسلامی- شیعی هستند. این که آدم بداند در چه وضعیت فاجعه‌آمیزی است به خودی خود نمی‌تواند راه رهایی‌اش را بیابد. شاید این مقایسه زیاد دور از واقعیت نباشد: چند سال پیش با یک گروه از همکاران وظیفه‌ی مراقبت و سرپرستی یک گروه معتاد در آلمان (کلن) به عهده داشتم. اعضای این گروه معتاد همگی به خوبی می‌دانستند که در چه وضعیت خطرناک و فاجعه‌آمیزی به سر می‌برند و همگی داوطلبانه بر آن بودند خود را از این تنگنای جسمانی و روانی رها کنند. ولی هر خواستن، توانستن نیست. باید شرایط و زمینه‌ی واقعی تحقق این خواستن فراهم شود. با حرف زدن و ارایه‌ی نظریه‌های پرمغز هم نمی‌توان کسی را تربیت کرد. آموزش یک بستر نظری نیست، بلکه یک بستر عملی است با ابزار و وسایل مربوط به خود.

نسل کنونی در ایران بارها و بارها داوطلبی خود را برای تغییر نشان داده است، ولی نسل گذشته که بار تجربیات گذشته را بر دوش می‌کشد، چه کرده است؟ عملاً هیچ! در این جا انتقاد اصلی به نسل گذشته است، نسلی که هنوز آمادگی ندارد که «من» ضد اجتماعی و وحدت‌ستیز خود را که ریشه در فرهنگ قبیله‌ای و شیعی دارد کنار بگذارد و یک بار در تاریخ ایران به نسل جوان عملاً راه برون رفت از این فاجعه را نشان بدهد.

تربیت و آموزش چه در حوزه‌ی خصوصی و چه در حوزه‌ی عمومی به سرمشق‌های واقعی نیازمند است. گفته می‌شود که «اشتباه بچه‌ها، اشتباه پدر و مادر هستند.» در این جا هم زیاد فرق نمی‌کند که شرایط خارجی اشتباه را بر پدر و مادر تحمیل کرده یا آگاهانه باشد! سرمشق واقعی و ملموس سیاسی و اجتماعی برای نسل جوان ایرانی چیست؟ این که یاد بگیرد بدون تقیه (با معانی بالا) خودش باشد و از نقاط مشترک خود با دیگران به بهترین نحو بهره‌مند شود، به دیگران تا همان اندازه‌ای که با آن‌ها مشترک است اعتماد و وحدت کند. ولی این وظیفه در مرتبه اول به عهده‌ی «بزرگ‌تر»ها است، یعنی نسل گذشته. اگر نسل گذشته نتواند بر گذشته‌ی خود غلبه کند و نتواند بر «من» قبیله‌ای – شیعی خود لگام بزند، آنگاه وقتی مرگ بیولوژیک پیکر تک تک اعضای این نسل را در زیر خاک به اتم‌های تنها متلاشی کرد، طبیعت، این دانای کل را در برابر این پرسش دشوار قرار می‌دهد: به راستی این اتم‌ها به درد زندگی بعدی چه موجودی می‌خورند؟

http://www.biniaz.net/?p=1546

 

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

newsecularism@gmail.com