|
دوشنبه 15 فروردين 1390 ـ 4 آوريل 2011 |
«سيزده به در» در صحراي كربلا!
ايراندخت دل آگاه
طبيعت سرانجام پيروز شد و مرا هم پس از نيمروز سيزده فرودين به بيرون از خانه كشاند. آواز گنجشك هاي بازيگوش انگار مي گفت كه نمي شود در خانه بنشيني و مردم را نديده درباره شان داوري كني. براي پرداختن به مسايل جامعه بايد گاهي به ميان مردم رفت. وگرنه چه بسا خيال بر واقعيت چيره شود.
از خانه زدم بيرون. آفتاب بهاري « مشت محكمي » به دهان مستكبران اسلامي زده و به مردم فرصت داده بود كه نحسي سيزده را به گردن طبيعت اسلام ديده بياويزند و به هر روي، ساعاتي را بي دلواپسي در كنار عزيزان به سر برند.
شايد آن هايي كه سال هاست خاك ميهن را نديده اند، نمي دانند سرزمين آفتابي مان چگونه به دست نابخردان اسلامي رو به تباهي رفته است. درخت ها را بريده و بريده و بريده اند و به جايش در برخي خيابان ها – در شهرهاي بزرگ البته - فضاهايي سبز ساخته اند كه بر آن نام بوستان نهاده اند. بوستان هايي با چند متر چمن كچلي دار و چند درخت پاكوتاه و يك آبنماي تقريبا هميشه بي آب. اين همه ي هنر شهرداران اين رژيم سياه انديش بوده است. تازه اين ها همه براي ادا در آوردن و نمايش مملكت داري است و نه احترام به حقوق شهروندان.
در درازاي سي و دو سال «وحشت بزرگ» سردمداران اين رژيم نتوانستند – و نخواستند - حتا يك پارك به بزرگي پارك شاهنشاهي سابق – ملت كنوني در تهران – بسازنند كه تازه آن هم در برابر پارك هاي كشورهاي توسعه يافته به يك فضاي سبز مي ماند. بماند كه همان پارك را هم دارند نرمك نرمك تكه پاره مي كنند و به بهانه ساخت سينما و مراكز خريد و غيره، آماده ساختن برج هاي آنچناني مي سازند. اصلا چه سود كه بسازند. چرا كه با تاريك شدن هوا ديگر نمي شود پاي به درون آن پارك ها نهاد. زير هر درخت معتادي كز كرده و...
اي بابا؛ داشتم از نوروز مي گفتم و سيزده به در. چه شد كه سر از صحراي كربلا در آوردم؟
بگذريم.
رفتم تا گشتي در خيابان ها بزنم. در «بوستان» ها جاي گام زدن نبود. جاي به جاي بساط «سيزده» پهن بود و بهار چشم نوازي ها مي كرد. چه نيرويي دارد اين آيين نوروز! هزاره ها و سده ها دوام آورده و كسي را مجال ناديده انگاري اش نداده است. مي آيد و مي گويد : «نُو شو و نو بينديش؛ تا نيستي نماند، تا مرگ بميرد!»
پياده شدم و رفتم تا بوها و رنگ ها را مزمزه كنم؛ بوي شويد تازه باقالا پلو از يك سو و بوي نعنا داغ آماده شده براي آش رشته از سوي ديگر. شده بودم گربه والت ديسني. همان كه مست مي شد و شايد هنوز هم مي شود از بوي خوراك. بوهايي كه در فضا مي چرخد و گربه خوابيده در يك گوشه را چون مرتاضان در هوا به پرواز در مي آورد : «هوووم، چه عطري!»
بازي كودكان و خنده هاشان، يكوري افتادن برخي از مردان بر روي زيرانداز و چرت زدن هاي بريده بريده شان، دست هاي هميشه در كار زنان و چيدن بساط ناهارشان، همه و همه برايم ديدني و دلنشين بود. از همه جالب تر ولي دست هايي بود كه در كار گره زدن سبزه، شتابزده ولي اميدوار، آني از تكاپو باز نمي ايستادند.
مردي دو شاخه بلند درختي را كه هنوز كامل از خواب زمستاني بيدار نشده بود، گرفته و مي گفت كه كارش از سبزه گذشته و بايد كُنده ها به هم بپيچاند تا «فرجي حاصل شود». چند زن هم مي خنديدند و به دختران جواني كه همراهشان بودند، مي گفتند «سبزه بي سبزه. باباهاتون را ببينيد. مثلاً اومديم سيزده به در. همه اش وِلو اَند روي زمين. سبزه خيلي كه زور بزنه، چند تا مثل اينا نصيبتون مي كنه». دو زن ميانسال هم كه پيرامون را مي پاييدند، دست به ميان سبزه ها فرو برده بودند. پچ پچي داشتند با هم كه نتوانستم بدانم چيست. ولي يكي شان مي گفت «دنيا را چه ديدي. شايد هم شد»!
زن چادر سياه ديگري هم همراه با دختر ده دوازده ساله اش در پي حل مشكل با گره زدن بر سبزه بود. مرا كه ديد، خنديد. گفت «نمي زنيد؟» گفتم «اين زدن كارساز نيست. بايد جوري زد كه ريشه شون كنده شه!» گويا از سخنم سر درنياورد كه روي از من گرداند و سر در كار خود شد.
تا رسيدن به خانه ذهنم دمي آرام نگرفت. شب گذشته، در گشت و گذار تلويزيوني دو برنامه در دو كانال ديده بودم كه با ديدني هاي امروز در هم مي آميخت و مرا آشفته مي كرد. يكي از آن ها مربوط به بخش خبري تركيه بود. بد نيست به آن ها اشاره كنم.
رجب طيب اردوغان – نخست وزير اسلامگراي تركيه – با توجه به نزديك شدن به دوران انتخابات آينده، فشار بر مخالفان خود را دو چندان كرده و بگير و ببند هاي بسياري به راه انداخته است. حتا مي توان گفت اين فشارها اخيراً بر روزنامه نگاران و نويسندگان ترك صد چندان شده است. از جمله اين كه او اخيراً دستور بازداشت نويسنده / روزنامه نگاري را داد كه كتابي را آماده چاپ مي كرد. اين ظاهراً در تاريخ تركيه – و شايد جهان – بي سابقه بوده است كه كتابي كه هنوز چاپ و منتشر نشده، توقيف شود. از ياد نبريم كه در تركيه مثلاً يك حكومت لائيك سركار است و آزادي بيان و قلم وجود دارد. نام اين كتاب «لشگر امام» و به قلم نويسنده اي به نام «احمد شيك» است. موضوع كتاب هم درباره نقش «فتح الله گولن» در اسلامي شدن تدريجي حكومت تركيه است. – درباره فتح الله گولن همين قدر گفته شود كه او را پدرخوانده اسلامگرايان ترك مي دانند و چون سال ها پيش به دليل اسلامگرايي افراطي و فعاليت هاي خطرناك از جمله مشاركت در قتل سكولارها در دادگاه هاي آنجا محكوم به حبس سنگين شد، از آنجا گريخته و هم اكنون در پنسيلوانياي آمريكا مي زيد و از راه دور تركيه را به سمت برقراري يك حكومت ديني سوق مي دهد. اطلاعات بيشتر درباره او را مي توان در سايت ها ديد. بويژه سايت سكولاريسم نو نوشته هاي فراواني را در باره تركيه امروز منتشر و ذخيره كرده است.
پس از بازداشت نويسندهء كتاب «لشگر امام»، اداره امنيت تركيه دستور امحاي دستنوشته هاي اين نويسنده و همه اسناد مهم متعلق به او را هم داد و از آنجا كه نويسنده زيرك، پيشتر نسخه اي از آنچه را كه نوشته بود براي برخي دوستان اش فرستاده بود، ماموران موظف شدند به خانه و محل كار دوستان اين نويسنده رفته و چنانچه سي دي از آن را يافتند توقيف كنند و با بررسي كامپيوتر هاي آنان، نوشته را از حافظه كامپيوتر پاك نمايند. يكي از محل هايي كه مورد بازرسي سخت قرار گرفت روزنامه «راديكال»، محل كار اين نويسنده بود. جالب تر آن كه مدير امنيت تركيه اعلام كرد چنانچه كسي كپي آن نوشته را داشته باشد و اعلام نكند، او را هم شريك جرم نويسنده به شمار خواهند آورد.
همين امر موجب اعتراض روشنفكران ترك و بويژه نويسندگان و روزنامه نگاران تركيه گرديد. تظاهراتي را هم در اين راستا برگزار كردند. ولي جالب ترين واكنش از سوي برخي جوانان بود كه نخست كتاب را از روي اينترنت كپي كردند و پس آنگاه در ميداني در شهر استانبول گرد آمده و هر كدام برگه كپي شده از نوشته – كتاب هنوز چاپ نشده – را در دست گرفته و اعلام كردند كه ما اين كتاب را خوانده ايم!
به اين ترتيب به دولت و بخش امنيتي تركيه فهماندند كه اگر بخواهد دست به بازداشت بزند ناچار است صدها هزار نفر و اگر ادامه دهد ميليون ها نفر را بازداشت كند!
گويا مقامات اسلامگراي تركيه مانند همه اسلامگراهاي جهان فراموش كرده اند كه حتا مردم كشورهاي مسلمان در هزار و چهارصد سال پيش زندگي نمي كنند و در عصر ديجيتال، نمي توان راه ِ آگاهي از واقعيت را بر روي جست و جوگران بست.
پس از ديدن اين بخش خبري، سري زدم به يكي از كانالهاي فارسي زبان. يكي از فعالان سياسي كه مبارزه با رژيم حاكم بر ايران را مدتي است از گذر ارائه برنامه با شيوه اي تازه دنبال مي كند، از صيادان بوشهري سخن مي گفت و اين كه صيادان با افزايش بهاي بنزين، ديگر نخواهند توانست نيازهاي اقتصادي خانواده خويش را تامين كنند و به اين ترتيب به خانواده يكصد هزار صياد بوشهري آسيب وارد خواهد شد. اين آقاي دكتر مي گفت اگر بشود پنج نفر را به ميان اين صيادان فرستاد تا آن ها را سازمان دهي كنند، اين ها مي توانند بروند مقابل فرمانداري و حق شان را طلب كنند و... بقيه ماجرا.
البته اين عبارات نقل به مضمون آورده شد.
من به نيك انديشي اين مبارز احترام مي گذارم. ولي واقعا راه اش اين است؟
امروز در طول راه از خود مي پرسيدم كه اين بلاي «مكتب انتظار» و مهدي بيا، مهدي بيا» چرا دست از سر ما بر نمي دارد؟ چرا براي حل مشكل به «سبزه» و اگر نشد به «سفره» پناه مي بريم؟ چرا نمي توانيم از خردمان بهره بگيريم براي گذر از بغرنجي ها؟ سي و يكسال ستم و وحشت و مرگ را تاب آورديم و باز هم افتاديم در پي «سبز سيدي» ها! آخر چه شده كه ما ايراني ها نياز داريم هميشه كسي و كساني از بيرون بيايند و ما را سازماندهي كنند تا برويم و حق مان را طلب كنيم؟ گره در كجاي فرهنگ و آموزه هاي ماست كه يكصد هزار صياد بوشهري - كه اگر براي هر كدام يك خانواده حداقل چهار پنج نفري را در نظر بگيريم، شمارشان بيش از پانصد هزار نفر مي شود - نمي توانند بروند در مقابل فرمانداري و بگويند ما نان مي خواهيم، ما بنزين مي خواهيم، ما حق مان را مي خواهيم؟ چرا بايد براي اين يكصدهزار نفر پنج نفر از بيرون بروند و رهنمود بدهند؟ برخي رفتارها كه تشكيلات نمي خواهد. قبض هاي گاز و برق كه اين سوي سال نو خواهند آمد رقم هاي كمرشكن را نشان خواهند داد. اگر همه مردم قبض ها را نپردازند، برق و گاز چند خانه قطع خواهد شد؟ اگر ناراضيان بروند مقابل ساختمان هاي اداره گاز و برق بايستند، حكومت چند نفر را مي تواند بازداشت كند؟ آيا بايد كسي از بيرون بيايد و به مردم بگويد : مردم متحد شويد و قبض ها را نپردازيد و برويد مقابل اداره گاز اعتراض كنيد؟
با خود فكر مي كردم ماموران اين رژيم اگر بروند يك كتاب چاپ نشده را توقيف كنند، چند نفر از ما واكنش نشان مي دهد؟ چند نفر از ما مي رود و يك برگ كتاب را در دست مي گيرد و مي گويد اين كتاب را خوانده است؟ اصلا چند نفر از ما حال و حوصله خواندن همان يك برگ را دارد؟
مشكل ما مشكل فرهنگي است. اين را ديگر كمتر كسي انكار مي كند. ولي نمي دانم چرا هنوز به كوچه هاي بن بست سرك مي كشيم براي رهايي.
مثلا هنوز بسياري آرزو مي كنند كسي از جايي فرود آيد و مشكلات را حل كند و حق مان را بدهد. در حالي كه ما حق خواهي و حق جويي را ياد نگرفته ايم. نمي دانيم چگونه مي شود آنچه را كه حق ماست، ستاند. اصلا نمي دانيم خود « حق » چيست و آيا گرفتني هست يا نه؟ بماند كه برخي از ما خيال مي كنيم هر چه ما مي گوييم و هر چه انجام مي دهيم عين حق است و ديگران راه به باطل مي برند!
اين « برخي » همان هايي هستند كه « سيزده به در » شان را هم در « صحراي كربلا » مي گذرانند بي آن كه بدانند.
واقعيت آن است كه در طول تاريخ، ما به بيماري هاي اخلاقي بسياري مبتلا شده ايم. از همه شان رنج مي بريم. ولي بزرگترين دردمان شايد ناديده انگاري و پنهانكاري است. ما بر كاستي هاي فكري و فرهنگي و اخلاقي مان سرپوش گذاشته و مي گذاريم. همين سرپوش گذاشتن نگذاشته بدانيم كه ما چه ها داريم و از چه چيزها بي بهره ايم. بدتر آن كه تا چه پايه گرفتار غرور كاذب ايم. اين نخوت ِ بي جهت، نمي گذارد بدانيم كه با خود چه ها كرده ايم. نمي گذارد بدانيم چگونه روز به روز تهي شده ايم، چگونه «بي هم» و چگونه تنهاتر شده ايم؛ هم در خود و هم در ميان ملت هاي ديگر.
همه زورگوياني كه اين كشور را غارت و ويران كرده اند اما اين را خوب مي دانسته اند.آن ها از ناداني ها و ندانم كاري ها و تنهايي ما بهره ها برده اند؛ و بيش از همه، رژيم مذهبي فسادكار و تباهي آور اسلامي.
امروز درد ما سنگين تر و زخم ما خونين تر است. ولي باز هم آنان كه بايد واقعيت را ببينند و حقيقت را بگويند خود را به نديدن و نادانستن مي زنند. شايد هم كسي ديگر بايد به خود آنان حقيقت را نشان دهد!
باري، شايد از همين روست كه كسي پيش روي آينه نمي ايستد تا به خود بگويد «من انسان ام. سزاوار اين زندگي ننگين نيستم. ديگر بس است. من بايد كاري كنم.» يا مثلا بگويد «امروز مي روم تا دست در دست آن آشنا، آن مبارز، آن دوست و... و... بگذارم تا با همفكري راهي بيابيم براي باز كردن گره ها، براي گشودن بندها، براي رهايي».
به خانه كه رسيدم پيرزن همسايه را پشت در ديدم. سيني در دست داشت. رويش را با پارچه اي سپيد پوشانده بود. گوشه اش را بالا زد و گفت «كاهو سكنجبين سيزده به در برات آوردم. مي دونم خودت حوصله ش را نداشتي.» گرفتم و سپاسگزاري كردم. گفت «چند بار اومدم. نبودي. رفته بودي سبزه گره بزني؟» خنديدم. چشمكي زد و گفت «من هم سبزه هاي باغچه را گره زدم.» و صدايش را پايين آورد : «گفتم سيزده به در، سال دگر، رژيم پشت خر، آخوند در به در» - البته او واژه رژيم را به كار نبرد. واژه ديگري گفت كه من به جايش رژيم را گذاشتم تا رگ هاي غيرت ديني برخي بيرون نزند!
سپس با صداي بلند خنديد و گفت «بخور نوش جونت» و دوباره از گره زدن من پرسيد. گفتم «از گره زدن كاري درست نميشه. من دوست دارم گره ها را باز كنم»!
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |