|
جمعه 9 ارديبهشت 1390 ـ 29 آوريل 2011 |
ملت آواره
آذر نفیسی
برگردان: امید بهروزی
من در تاریخ 1 دسامبر 2008 یک شهروند آمریکایی شدم؛ یعنی، یازده سال و پنج ماه پس از آنکه زندگی در این کشور را آغاز کردم. یک صبح آفتابی و سرد بود؛ پسرم مرا دم «اداره مهاجرت و تابعیت» در شهر «فِیرفکس» (ویرجینیا) پیاده کرد و برایم آرزوی موفقیت کرد. اداره مهاجرت در یک ساختمان شیشه ای- فلزی در یک پارکینگ در نزدیکی بزرگراه قرار داشت. این ساختمان با اینکه ویژگی یا زیبایی خاصی نداشت، ولی مستحکم و با ابهت بهنظر میرسید. داخل اداره در یک اتاق انتظار خیلی بزرگ نشستم و تند تند پرسشهای مربوط به تابعیت آمریکا را مرور کردم، با اینکه آنها را از بر بودم.
مصاحبه بر خلاف ترسی که از آن داشتم، خیلی دلپذیرتر از آنچه فکرش را میکردم، از آب در آمد. فقط دو تا سؤال شهروندی از من پرسیدند، و گفتند به زبان انگلیسی یک جمله ساده بنویسم. مصاحبهگر من یک زن آمریکایی آفریقاییتبار جوان و مهربان بود؛ از شغلم پرسید. وقتی به او گفتم نویسنده هستم، گفت میخواهد بداند چه جور کتابهایی نوشتهام. گفتم یکی از کتابهایم را برایش میفرستم، ولی به من یادآوری کرد که چون کارمند دولت است نمیتواند از ارباب رجوع خود هدیه قبول کند. گفت اگر تا ساعت دو صبر کنم، همان روز میتوانم قسم بخورم و به تابعیت آمریکا دربیایم.
جایی نبود که در آنجا منتظر باشم، جز یک رستوران در همان نزدیکی. یک روزنامه خریدم، قهوه و تخم مرغ سفارش دادم، و پشت یک میز کنار پنجره نشستم. دفترچهام را باز کردم تا افکارم را یادداشت کنم، ولی افکارم خیلی گیجکننده بهنظر میرسید. این ارتباط با آمریکا چگونه شروع شد؟ وقتی در تهران دختر جوانی بودم، استاد انگلیسیام برایم داستان «جادوگر شهر آز» را تعریف کرد. این اولین بار بود که اسم آمریکا و ایالت کانزاس و گردباد را شنیدم. بعدها هم با رودخانهای به اسم میسی سی پی آشنا شدم. در طول سالهایی که در جمهوری اسلامی ایران زبان انگلیسی تدریس میکردم، اغلب موارد به کتاب «ماجراهای هاکلبری فین» رجوع میکردم. در سرتاسر این کتاب، «هاک» و «جیم» دنیای متمدن و به قاعده را وارونه میکنند. آنها آدمهایی خرابکار ولی دلرحم هستند که به غرایز و تجارب خود اعتماد میکنند. هر چقدر بیشتر کتابهای آمریکایی میخواندم، بیشتر با شخصیتهایی آشنا میشدم که ظاهراً همان کارهای هاک و جیم را انجام میدادند: «مرد نامرئیِ» رالف الیسون؛ «گتسبیِ» اف. اسکات فیتزجرالد؛ و «جِینیِ» زولا نیل هرستون. همین جنبهی آمریکا بود (منظورم ماهیت آوارگی و سرگردانی آن است) که من بیشترین ارتباط را با آن برقرار میکردم. آمریکا یک جورهایی این حس آوارگی درونی را تشویق میکند، و مطمئناً به همین علت خیلیها که به این کشور مهاجرت میکنند احساس میکنند در موطن خودشان هستند: این افراد مهاجر میتوانند غریبه باشند ولی در عین حال به این کشور تعلق داشته باشند. من سالها قبل از آنکه یک آمریکایی بشوم، در تخیلم میدیدم که آمریکا وطنم است.
ب بعد از ناهار، رفتم در صف طولانی کسانی ایستادم که منتظر بودند بستههای تابعیت را تحویل بگیرند؛ این بستههای تابعیت شامل یک کتابچه حاوی «اعلام استقلال» و «قانون اساسی آمریکا» و یک پرچم کوچک آمریکا بر روی یک میل پرچم پلاستیکی طلاییرنگ بود. وارد یک اتاق شدیم و نشستیم. سرود ملی آمریکا در زمینه پخش میشد، و یک تلویزیون هم تصاویری از پرچم و مناظر آمریکا نشان میداد. شماره صندلی من ۳۰ بود؛ صندلی چپ من شمارهاش ۲۹ بود و صندلی سمت راست من ۳۱ بود. شماره ۳۱ برایم آدم جالبی بود. او برعکس من و مردی که سمت چپ من نشسته بود، به نظر میرسید به خودش این زحمت را داده که به سر و وضعش برسد؛ یک پیراهن صورتی و یک کراوات گل بهی پوشیده بود. چشمان قهوهای پررنگ و لبخند دلنشینی داشت. لحظهای صدایش را شنیدم که داشت به زبان عربی حرف میزد. احتمالاً سی و پنج - شش ساله بود. کمی وول خورد و به سمت من نگاه کرد؛ حرکات اش مثل آدمی بود که دارد له له میزند تا سر صحبت را باز کند. من هم به نشانه اینکه او را به صحبت کردن تشویق کنم، لبخندی زدم و او هم به من لبخند زد و به پرچم کوچک توی دستم اشاره کرد و بعد هم پرچم خودش را تکانی داد و گفت: «ده سال است که در آپارتمانم یک پرچم آمریکا نگه میدارم. آن را بیرون میآورم، خاکش را میگیرم، و آن را دوباره سر جایش میگذارم.» مکثی کرد و گفت: «حالا هم این پرچم!» دفعه بعدی که پرچم آمریکا را از کمد بیرون میآورد بهعنوان یک آمریکایی اینکار را میکرد. او در ادامه صحبتهایش گفت که انتظار چه چیزهایی را باید داشته باشیم: اول از همه، پیغام خوشامدگویی رئیس جمهور آمریکا برایمان پخش میشود، بعد هم یک سخنرانی درباره شهروندی آمریکا، و بعد هم تک تک ما را صدا میکنند. به من گفت: «یادت باشد پرچمت را توی دستت بگیری و لبخند هم بزن چون یک نفر از ما عکس میگیرد.» ولی هیچ کس از ما عکس نگرفت.
او مثل یک داماد هیجانزده بود که چیزی به مراسم عروسیاش نمانده بود، و برای یک غریبه داشت از بخت خوبش حرف میزد؛ اینکه سالها عکس محبوب خود را پنهان میکرده و هر از گاهی آن را بیرون میآورده و به آن زل میزده، و حالا هم این پرچم! به حرفهایش گوش میدادم ولی خودم زیاد حرف نمیزدم. آیا میتوانستم بگویم که من خاطر هاک فین و جیم، و به خاطر دوروثی و آز، شهروند آمریکا شدم؟ نمیتوانستم چیزی بگویم که در حد خوشحالی او و غرق شدن کاملش در لحظه جاری باشد.
پس از آن، همه ما از اداره مهاجرت قدم بیرون گذاشتیم و در برابر آن روز سرد و پر نور قرار گرفتیم. به شوهرم زنگ زدم تا به او بگویم که من الان اولین فرد آمریکایی خانواده هستم. در حالیکه در امتداد خیابان قدم میزدم، یک ماشین جلو پایم نگه داشت؛ دیدم همان دوست عربم است؛ شیشه را پایین داد و پرسید دوست دارم سوار ماشینش بشوم. از او تشکر کردم و عذر خواستم؛ این وضعیت کمی نوستالژیک بود؛ دور شدن ماشین اش را آنقدر نگاه کردم تا آنکه محو شد. ناگهان یادم آمد که من اسم او را نمیدانم، و اینکه از او نپرسیدم اهل کدام کشور است.
منبع ترجمه: نیویورکر، 18 آوریل 2011
این متن با اجازه کتبی خانم آذر نفیسی از انگلیسی به فارسی ترجمه و در بخش فرهنگ رادیو زمانه منتشر شد.
http://radiozamaneh.com/culture/goonagoon/2011/04/21/3409
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |