|
دوشنبه 24 مرداد 1390 ـ 15 اگوست 2011 |
گبر و مجوس و جهود و ترسا؛ در آینهی شعر پارسی
محمود کوير
درآمد
منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم
شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم
صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان
که من آن کهنه بت ها را دگرباره جلا کردم
به بکری زادم از مادر از آن عیسام می خوانند
که من این شیر مادر را دگرباره غذا کردم
از آن مادر که من زادم دگرباره شدم جفتش
از آنم گبر می خوانند که با مادر زنا کردم
اگرعطارمسکین را درین گبری بسوزانند
گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم.
دنیای واژگان در شعر پارسی پر از راز و رمز و نماد است. زبانی پیچیده در نه توی ترسها و ممنوعیتها و نگوها و قداست ها. گبر و کافر و ترسا نیز در بسیاری از جاها در هم آمیخته و معنای تاریخی و واقعی خویش را از کف داده است، چنانکه دیر و کلیسا و بتکده. این نا روشنی و درهم آمیختگی با نادرستیها و دشنام و دشمنیها نیز به هم افتاده است. برای این که امروز خویش و سبب بسیاری از دشواریها و گرفتاریهای خویش را دریابیم، چاره ای نیست تا به بازکاوی ریشههای این همه بپردازیم:
چه گویی که وام خرد توختم
همه آنچه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
اینک زمان آن رسیده است که در بارهی دیگران قضاوتی انسانی و شایسته داشته باشیم. وقت آن است که کژی ها و کژتابیها، زشتیها و پلشتیها، دشنام ها و دشمنیها را بشناسیم و از آن ها دور شویم. انسان پیشرو و خردمند و آزادهای باشیم. بدانیم که با نادانی و دشمنی و کین جویی هیچ دروازهای جر دروغ و ریا و تباهی را فتح نخواهیم کرد. شاعران ما آینه ای بودهاند از آنچه در جان و جهان ما گذشته است با همه خوبی ها و بدیها، کمیها و کاستیها. فرزندان زمانهی خویش. نه از آنان بت بسازیم و نه دفتر و دیوانشان بسوزانیم. بیاموزیم و بگذریم.مسئولیت خویش را به عنوان یک عضو این جامعه بپذیریم . من کوشیدم تا ریشه های این گونه نگاه به دیگران را بیابم و در این میان بر آنم که دینمداران و قدرتمداران نقش اصلی را در این همه گمراهی داشته و دارند. براین باورم که مقام والاو انسانی سعدی و مولانا درخور آفرین و ستایش بسیار است و آنان تنها آینه ای در برابر ما نهادهاند و گاه نیز مانند هر انسانی دیگری اشتباه کردهاند. ملت ما نیز مانند بسیاری از ملت های دیگر و هنرورزان مانیز مانند برخی هنرورزان دیگر دچار اشتباه شدهاند. باید از این آموزگار آموخت و نو شد و چشمها را شست. همین!
پرداخت جزیه برای ارامنه ساکن ایران در زمان ولایت عهدی عباس میرزا لغو گشت. زرتشتیان،در دوره ناصری موفق به لغو این مالیات سنگین گشتند و پس از آن، یهودیان در اواسط دوره پهلوی اول توانستند از پرداخت جزیه خود را معاف دارند. یعنی که ما تا همین نزدیکیها از هم میهنان خود جزیه میگرفتیم تا اجازه دهیم بر دین و آیین خود باشند!
آزار و اذیت زرتشتیان پس از تازش تازیان و بار دیگر پس از دوره صفویه، رو به فزونی گرفت. آنان چند بار در دوره صفویه قتل عام شدند. مهم ترین واکنش زرتشتیان دربرابر ستم و سرکوب دهشتبار، کوچ از ایران بود. این مهاجرت چنان بود که جمعیت چند ملیونی زرتشتیان به جمعیتی هفت هزار نفره در دوره ناصرالدین شاه رسید.
نخستین بار که از پیروان مسیحی، زرتشتی و یهودی در داستان مشروطه نشان می بینیم، زمانی است که مظفرالدین شاه فرمان تأسیس مجلس را صادر کرد و علمای به قم هجرت کرده، به تهران باز می گشتند. این مردمان به استقبال بازگشتگان از مهاجرت رفتند و حدود پنجاه تن از تاجران ارمنی برای نشان دادن همراهی خود، بر سر راه کاروان علما، در کهریزک چادر زدند. برخی از زرتشتیان و یهودیان نیز در این استقبال، همراه ارامنه در کهریزک حضور یافتند وگوسفند بسیاری را نیز آماده نمودند تا در مقابل پای علمای اسلام قربانی کنند. اینان همگی سپس به شاهزاده عبدالعظیم رفتند و در شادی دیگران شریک شدند.
در مجلس اول زرتشتیان توانستند یک کرسی نمایندگی به دست بیاورند و ارباب جمشید جمشیدیان را به عنوان نماینده خود به داخل مجلس بفرستند. اما چنین امری برای دیگر پیروان ادیان اجرا نگشت. همین نکته نشان میدهد که بیشتر کسانی که پرچم دار آزادی خواهی و برابری بودند و مجلس را به حساب خود به وجود آوردند، فهمی دقیق نسبت به درخواست های خود و حقیقت مشروطیت حاصل نکرده بودند.
ناظم الاسلام می نویسد: «مسموع افتاد که طایفه یهود و ارمنه و زردشتی ها اصرار دارند که وکیلی از خود انتخاب کنند و این مطلب باعث ایراد علمای نجف و اصفهان خواهد شد و یک دفعه اختلافی بزرگ پدید خواهد آمد که شاید مخل و مانع مقصود گردد. لذا اعضای انجمن رأی دادند که حضرات را دیده، آنها را منصرف کنیم از انتخاب وکیل از نوع خودشان. پس از زحمات بسیار، طایفه ارامنه با نهایت نجابت و معقولیت، حق خود را در انتخاب اول منتقل نمودند به جناب آقای طباطبایی که یا حضرت آقا حق آنان را در این انتخاب ساقط نماید و یا خودشان از طرف آنان وکیل باشند و اما طایفهء [یهود]، آنها هم حق خودشان را واگذار به جناب آقای بهبهانی نمودند. در مجلس اول عزیز الله سیمانی به نمایندگی از طرف جامعه یهود به آن جا رفت ولی بعد از چند روز احساس کرد که این آزادی برای او نمی باشد، زیرا به غیر از یک عده محدود که به یهودیان حسن نظر داشتند، اکثریت با نظر تنفر و انزجار به یهودیان می نگریستند، لذا به فوریت استعفا داد و ملت به مرحوم جنت مکان آقای سید عبدالله بهبهانی برای دفاع از حقوق یهودیان وکالت دادند. شیخ فضل الله نوری در اکثر لوایح خود که علیه مشروطیت منتشر ساخت به طرح مسأله تساوی مسلمانان با پیروان ادیان الهی تاخت و در یکی از این لوایح نوشت: "الحال از کثرت انس روزنامه ها، ادراک و شعور شما تغییر کرده و رغبت به معاشرت فرنگیان و فرنگی مآبان و طبیعیان و لامذهبان پیدا کرده اید و جلیس یهود و نصاری و مجوس و فرقه ضاله بابیه شده اید"».
***
برگ های زیادی ازتاریخ ایران پیش از تازیان را، کشتار مانویان و مزدکیان و گشتک دفتران و خرمدینان رقم میزند. پس از تازیان و ترکان این شمار رو به افزونی مینهد. ملحدان و قرمطیان و زندیقان و اسماعیلیان نیز به این کشتارهای گروهی و نسل کشیها افزوده میشوند. اما پرسش من این است که در سرزمینی که هخامنشیان نشان آزادگی دینی و مدارا و مهر بودند و اشکانیان دولتی آزاد بنا نهاده و پانصد سال با تمام ادیان و مذاهب در آزادگی و دوستی و مهر به سر برده بودند، چگونه کشتار پیروان آیین های دیگر نیز به کارنامهی ما افزوده شد و دایره تنگ نظری و نادانی تنگتر و تنگتر گردید! کافر، ملحد، قرمطی، زندیق، گبر، جهود، بهایی، بابی، حیدری، نعمتی، مانوی، مزدکی، حروفی، نقطوی، اسماعیلی، دهری، و... آیا به راستی انبوه آدمیانی را که کشتار کرده و آوراه کرده و رانده و زده ایم و با این نامها به آنها هر ستمی را روا داشتهایم، کجایی و فرزندان کدام خاک بودهاند؟
شاعران پارسی گوی پس از تازش تازیان، چنانچه پیرامون غیرمسلمانان سخنی رانده باشند، همواره با اشاره هایی چون: پیرو کیش اهریمن، اهل ذمه، دشمن اسلام، ترسای خوک چران و اینگونه همراه بوده است. شاعر هر آنکه را که به دین او نیست، دشمن دانسته و اهانت و تحقیر به وی را روا میداند. در این میان دفتر و دیوانهای مداحان و شاعرانی چون فرخی پر است از ستایش شاهانی چون محمود که کمر به کشتار قرمطیان و رافضیان و زندیقان بسته و از بهر قدر عباسیان انگشت در جهان کرده و قرمطی میجوید تا بر دار کشد.
فرخی دربارهء کشتار انسانهای هم میهن خود به دست محمود می نویسد:
زن شان اسیر برده شود، مردشان تباه
تن شان حزین و خسته شود، روح شان دژم
وز خون حلق شان همه بر گوشهء حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم
در سرکوب های درونی اسلام نیز شاعران بیکار ننشستند. ظهیر فاریابی، معتزلیان را هجو میگفت و خاقانی به فلاسفه، معطله و معتزله میتاخت. شیعیان علاقهمند بودند كه همهء اهل سنت را به مشبهه و حتی اسماعیلی متهم سازند. یك شیعی مذهب سابق كه به آیین سنت درآمده بود، كتابی با عنوان «بعض فضائح الروافض» نوشت كه شصت و هفت مورد از فضایح آیین شیعه را بیان میدارد. كتابالنقض قزوینی در پاسخ به ایرادات این كتاب نوشته شده و دارای عنوان كامل «مثالب النواصب فی نقض بعض فضائح الروافض» است. كتاب وی، اهل سنت را متهم میسازد كه دنبالهروان چشم بسته سنت، معتقدان جبر و دشمنان اهل بیت میباشند. كتاب فضائحالروافض میگوید كه: رافضی دهلیز ملحدی است. شیعیان، زرتشتیانی در جامه مسلمانی هستند.
ابنجوزی، نویسندهی كتاب معروف «تلبیس ابلیس» است كه رسالهای در رد فرق مختلف و پیداكردن موارد ضعف و الحاد آنهاست. وی در بغداد زندگی میكرد و مورد احترام و بزرگداشت بیشتر فرقهها بود و حتی اهل سنت و شیعه در اختلافات خود به او رجوع میكردند. باب پنجم این کتاب، در بیان تلبیس ابلیس بر اصحاب عقاید است. ابن جوزی در این فصل به بیان نادرستی عقاید کسانی می پردازد که خارج از دین اسلام اند، از جمله سوفسطاییان، دهریان، طبایعیان، ثنویان، فلاسفه و معتقدان به پرستش اجرام سماوی.
شمس الدین لاغری شاعری است که موافق کشتار دگراندیشان دینی است:
خسروا هست جای باطنیان
قم و كاشان و آبه و طبرش
آب روی چهار یار بدار
و اندر این چهار جای زن آتش
پس فراهان بسوز و مصلحگاه
تا چهارت ثواب
گردد شش
ستیزه جویی مردمان محلات دردشت و جوباره اصفهان که یکی شافعی و دیگری حنبلی بود چنان کار این ملک را به بی سامانی رسانده بود که کمال اسماعیل در حق آنان سروده است:
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که دردشت را چو دشت کند
جوی خون آورد ز جوباره
عدد خلق را بیفزاید
هر یکی را کند دو صد پاره
دشمنی با یهود و مسیحی و گبر در شعر ما، از فتح ایران به دست تازیان آغاز میشود. ما در هیچ کتاب ادبی نشانی از این امر در پیش از اسلام نمیبینیم.
این ماجرا از کشتار یهودیان و فتح دژ خیبر به دست علی ابن ابی طالب آغاز میشود و آیین شیعه بیش از هر آیین دیگری به سرکوب و کشتار پیروان آیین های دیگر میپردازد.
در میدان دشنام و دشمنی و ناسزا به انسان و بشریت، ما مقام اول را به یهویان داده ایم. هم آنان که نخستین بازرگانان ما بودند و در دورانی به مقام هایی چون وزارت و ریاست دانشگاه رسیدند و کورش آنان را آزاد کرد تا به سرزمین خویش بروند و دین خویش داشته باشند.
پس از یهودیان نوبت به زرتشتیان و گبران میرسد. ما از عربان نیز پیش تر رفته و در مقام نابودی و کشتار هم میهنان خود و هم آیینان پیشین خود بر میآییم. فکر نمیکنم در تمام ادبیات عرب به اندازهی ما به این مردمان و هم میهنان ما توهین شده باشد.
پس از جهود و گبر نوبت ترسایان میرسد و هم چنان که در اوصاف بهشت آمده است، فرزندان ترسا و یا مسیحی در آن جهان نقش ساقی را در بهشت دارند؛ دراین جهان نیز ما نقش پسران زیبا روی برای شاهدبازی را به آنها داده ایم.
این داستان به ادب مردم نیز راه یافته و همچنان که برای مردم شمال و آذربایجان که سرداران آزادی و اندیشه در ایران بودهاند، هزاران داستان و لطیفه ساختهاند، برای این انسان ها نیز داستان هایی سرشار از کینه و نفرت و ناسزا برساخته و در میان مردم پراکندهاند. هزار سال تمام انسانهایی بیگناه را کشتار کردیم و از خانه و کاشانهی خود راندیم. گبر و یهود و ترسا را گریزاندیم تا...
دوران تازش تازیان و غزنویان و سپس مغولان و آنگاه صفویان اوج این مردم آزاریهاست. هزار سال دشمنی و دشنام، با مشروطه و زمزمه های آزادی و اصلاحات در دین و آیین مردم پایان میگیرد. شعر مشروطه از این دام میرهد و ما پس از آن دیگر با این پدیده در شعر فارسی روبرو نیستیم. شعر چون از دربار و حوزه دور می شود و با مردم در میآمیزد از این نگاه نیز رها میشود.
به ناگهان و در همان زرادخانههای دشمن تراشی، دشمن تازه ای پدیدار و کشتار و سرکوب غیر انسانی و جنایتبار این هموطنان ما آغاز میشود: بابیان و بهاییان!
***
اما داستان «گبران» این است که امروز می توان گفت که گبر اگرچه در بسیاری از جاها به معنی زرتشتی به کار برده شده است، اما در بین برخی زرتشتیان نیز گبر به معنی خارج از دین و پیروان آیین کهن ایرانی یاد شده و به همین سبب تا این اندازه در بین تازیان مورد تنفر بوده است. نخستین داستان اساتیری ما دربارهء نابود کردن پیروان آیین های دیگر زمانی آغاز می شود که شاهی بر آن می شود تا پیرو آیین تازه، یعنی زرتشتی گری، شود و به نابودی پیروان آیین باستانی ایران کمر میبندد. آمیزش دین و دولت، نخستین فرزندش دشمنی و کین است و در این میان خاندان پهلوانی و رستم و سیستان از میان برداشته میشود.
به زابلستان شد به پیغمبری
که نفرین کند بر بت آزری
گشتاسب و اسفندیار برای گستردن آیین و دین نو چنان می کنند که:
جهان بینی آن گاه گشته کبود
زمین پر ز آتش هوا پر ز دود
وزان زخم و آن گرزهای گران
چنان پتک پولاد آهنگران
به مغز اندر افتد ترنگاترنگ
جهان پر شود از دم شور و جنگ
شکسته شود چرخ و گردونهها
بپالاید از خونشان جویها
بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر
و پایان شوم این ماجرا:
همه خسته و کشته بر یکدگر
پدر بر پسر و پسر بر پدر
وزان زاری و نالهی خستهگان
ببند اندر آیند پابستهگان
و چندان از آن کشته آید سپاه
که از خونشان تر شود رزمگاه
و نخستین برخورد دین تازه که از سوی قدرت نمایندگی می شود، با ایرانیان و پیروان آیین باستانی ایران چنین است:
کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سر به سر
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد به فرمانبری
نیاید به درگاه فرخنده شاه
نبندد میان پیش رخشنده گاه
نگیرد از او راه و دین بهی
مر این دین به را نباشد رهی
به شمشیر جان از برش بر کنیم
سرش را به دار برین برزنیم
در زند بهمن یسن، ما شاهد برآمدن دین پادشاهی در ایران و آنگاه سرکوب اهلموغیان (بیدینان) به نام های جدا راهان و جدا کیشان و گفتار خردان و واژگونگان هستیم. و این کشتارها برای آن است که: مغان و موبدان از راه برسند و (تختگاه دین و پادشاهی خویش بگیرند.)
پس جای شگفتی نیست که در زراتشت نامه، مانند سیاست نامه خواجه نظام الملک، قیام های مردمی ایرانیان چون قیام سیاهجامگان بومسلمی و سرخ جامگان خرمدین اینگونه یاد شده است:
چو آید به گیتی نشان سیاه
دگرگون شود ساز و آیین و راه
برآید همه کامه دیو خشم
از آن ترک بی رحمت تنگ چشم
بدانگه بیاید سپاهی ز روم
بداندیش و بدفعل و ناپاک و شوم
ابا جامهی سرخ و با سرخ زین
یکایک به کردار دیو لعین
و در پازند آمده است: «پس از این نشان سیاه جامگان خشم تخمگان، پادشاهی دوال کستیان، ترکان سلم دهان، دروج شیدسپی کلسیایی هجوم آورند.»
***
در مورد واژهء «گبر» در لغت نامه دهخدا آمده است:
گبر:مغ.(جهانگیری ). آتش پرست. (برهان ) (انجمن آرا). مجوس. زرتشتی به دین: هربذ، مجاور آتش کده و قاضی گبران. (منتهی الارب ). به عقیدهء پورداود گبر از لغت آرامی هم ریشه «کافر» عربی مشتق است و امروزه در ترکیه (گور) گویند و آن به معنی مطلق مشرک و بیرون از دین (جدادین ) است. ولی در ایران به زرتشتیان گفته شده و در این استعمال نوعی استخفاف بکار رفته است. این واژه با فقه اللغه که برخی از پارسیان در این مورد بکار می برند و آن را ریشه گبران «هزوارش» و به معنی «مرد» دانند هیچگونه ارتباطی ندارد. علاوه بر این اطلاق، در آغاز برای مزید استخفاف، گبر را با کاف تحقیر استعمال می کردند و «گبرک» و دین زرتشت را دین گبرکی میگفتند. فردوسی راست از زبان مسیحیان:
که
دین مسیحا ندارد درست
ره گبرکی ورزد و زند و است
.
عنصری گوید:
تو مرد
دینی این رسم رسم گبران است
روا نداری بر دین گبرکان رفتن
ولی دقیقی در گشتاسب نامه «گبر» را بکار نبرده است:
ز
خون
شان بمرد آتش
زردهشت
ندانم چرا هیربذ را بکشت؟
گبر، گبرک، گبرکی در بسیاری از نوشته های
نظم و نثر فارسی دیده می
شود. فردوسی:
بفرمان یزدان چو این گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد
بپرید سیمرغ و بر
شد به ابر
همی حلقه زد بر سر مرد گبر
زکوه اندر
آمد چو ابر بهار
گرفته تن
زال را در کنار
.
فردوسی در جای دیگر شاهنامه در سخن از جنگ شاهپور ذوالاکتاف، در جنگ نصیبین که مردمش از عیسویان بودند گوید:
که ما را نباید که شاپور
شاه
نصیبین بگرد بیارد سپاه
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرکی ورزد و
زند و اُست
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن
باز، در شاهنامه در لشکرکشی ارجاسب تورانی به بلخ و کشته شدن کی لهراسپ و گروهی از هیربدان در آتشکده نوش آذر آمده :
همه پیش آذر بکشتندشان
ره گبرکی برنوشتندشان
ز خونشان بمرد آذر زردهشت
ندانم چرا هیربد را بکشت
عنصری در مدح سلطان محمود گوید :
چنین که دیدم آیین تو قوی تر بود
به دولت اندرآیین خسرو بهمن
تو مرد دینی
و این رسم رسم گبران است
روا نداری بر رسم گبرکان رفتن
.
در اینجا جشن سده اراده شده که محمود سبکتکین ترک نژاد آن را بزرگ می داشته اما شاعر چاپلوس درباری آن را رسم گبرکان دانسته و نکوهیده است.عنصری در مدح محمود و جنگ وی در دره رام هندوستان گوید :
ز رام و از دره رام گر حدیث کنی
همی بماند گوش از
شنیدنش مضطر
سپاه گبر بد و در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سد
اسکندر
خدایگان بگشود آن به نصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبرکان
کبر
چنانکه دیده می شود در اینجا هماوردان میدان جنگ محمود، هندوان هستند و از پیروان آیین برهمنی می باشند. اما عنصری آنان را گبرکان خوانده، یعنی کفار. ابوریحان بیرونی در کتاب التفهیم گوید: «پارسیان را از جهت کیش گبرگی نشایست که سال را بیکی روز کبیسه کنند». در کتاب التفهیم آمده است: «پرورکان پنج روز پیشتر از آبان ماه و سبب نام کردن آنچنان است که گبرکان اندرین پنج روز خورش و شراب نهند روان های مردگان را و همیگویند که جان مرده بیاید و از آن غذا گیرد».
باباطاهر عریان همدانی که در سده پنجم هجری می زیست گوید :
اگر مستان مستیم از ته ایمان
اگر بی پا و دستیم
از ته ایمان
اگر هند و اگر گبر و مسلمان
بهر ملت که هستیم از ته ایمان
تا زمان شاه عباس در سراسر ایران آتشکده های بسیار برپا بود، همه جای ایران گبران می زیستند و شاه عباس آنان را یکسره نابود کرد و آتشکده های آنان را ویران ساخت و آنان را ناچار کرد که به دین اسلام درآیند و یا از ایران بیرون روند. هزاران هزار از آنان به هند روی آوردند.
***
واژهء «مجوس»: آشفتگی در کاربرد این واژه نیز بسیار است. نگاهی به لغت نامه دهخدا گواه این آشفتگی است:
مجوس:مغ. (دهار). تابعان زرتشت را گویند. (برهان ). قوم آتش پرست که از تابعان زرتشت اند و در منتخب گوید پرستندگان ماه و آفتاب و آتش، مجوسی واحد آن و در قاموس و رسالهٔ معربات نوشته که مجوس منجگوش یعنی صغیرالاذن . چون واضع دین مجوس مرد خردگوش بود لذا چنین گفتند. مغ و آتش پرست است که پیرو زردشت باشد. (آنندراج ). معرب موی گوش و یا سیخگوش که نام کسی بوده که در آیین زردشت بدعتها گذاشته و اکنون پیروان زرتشت را گویند. (ناظم الاطباء). گروهی هستند که پرستش آفتاب و ماه کنند و به فارسی آنان را گبر نامند و این لفظ جمع مجوسی است و در انسان کامل گفته که مجوس گروه آتش پرستان را گویند؛ و در شرح مواقف آورده که مجوس فرقه ای از ثنویه اند که قائلند به فاعل خیر که او را یزدان خوانند و به فاعل شر که او را اهریمن نامند. در ملل و نحل گفته است که مجوس طایفه ای بودند که کتاب آسمانی داشتند مردی آن کتاب را تحریف و تبدیل کرد چون یک شب بگذشت بامدادکتاب اصل را ناپدید یافتند و گویند کتاب به آسمان برده شد و از این رو آنان را اهل کتاب نتوان شناخت؛ اما در شرح مواقف گفته مجوس اهل کتاب باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی است کلدانی یا مدی و مقصود کاهنانی است که درجهء ایشان بین حاکم و قوم است و خادمان دین زرتشت را نیز مجوس می گفتند و بواسطهء لباس مخصوص و عزلت و گوشه نشینی معروف بودند و از جملهء تکالیف آنان این بود که آتش را بر آتشکده های اورمزد فروزان نگاه دارند و با شر اهریمن پیکار کنند و ایشان علما و دانشمندان قوم فارس بوده فلسفه و هیئت و علوم ریاضی و دیگر علوم را که در آن زمان معروف بود تعلیم می دادند. و دانیال ایشان را به حکمت و دانشمندی توصیف مینماید. (از قاموس کتاب مقدس).
بر روی هم می توان به چند نکته دست یافت: مجوسان نیز از مخالفان دین رسمی بوده و آنان را در پیوند با مغان میدانسته اند. مجوسان، یا مغان کهن، که در دیوان خواجه حافظ نیز با نام پیر مغان از او یاد شده است، آموزگاران کهن ایرانی بودهاند. در تاریخ به دانش و پیروی آنان از آیین کهن ایرانی اشارات بسیار است. در قران نیز بدانان اشاره شده است و در کنار گروه مانداییان یا صابیین قرار گرفتهاند و مانداییان نیز در نشر دانش و پزشکی درایران نقش مهمی داشتهاند: «ان الذین آمنوا والذین هادوا و الصابئین و النصاری و المجوس و الذین اشرکوا ان اﷲ یفصل بینهم یوم القیمه ان اﷲ علی کل شیٔ شهید». و شاید به همین سبب از دام توهین و ناسزا و دشمنی ما رهیدهاند و جز چند مورد اشاره به آتش پرستی آنان در دیوانهای شاعرانی چون نظامی و مولانا و خاقانی نیافتم.
در سنگ نوشتهء بیستون (كتیبه داریوش ) آمده است كه: «گوماتا [از جماعت] مغ ها [بر آن شد كه خانواده هخامنشى پارس را منقرض كند، اما داریوش] بر او پیروز شد و گروه بسیارى ازمغ ها را بكشت و حكومت هخامنشى را نجات داد.»
رودت مى گوید: مغ ها تا قبل از پارسیان بر سكنهء بومى باستان ایران نفوذ سیاسى و مذهبى زیادى داشتند. در مذهب زرتشت بسیارى از اصول عقاید مغان از جمله احترام به آتش مورد توجه قرار گرفت... همین سبب شد تا مورخان اسلامى مغان و زرتشتیان را پیرو یك عقیده بدانند.
در تورات چند بار واژه مجوس بكار رفته است. در كتاب «ارمیای نبی» آمده است: هر چند كه دانش ایشان بر قواعد صحیحه بنا نشده بود، با وجود این، دانیال ایشان را به حكمت و دانشمندى توصیف مى كند.
در انجیل بیش از تورات سخن از مجوسیان رفته است. در باب دوم «انجیل متى» آمده است: «مجوسیان نخستین افرادى بودند كه به هدایت ستاره اى در مشرق بر ولادت مسیح آگاهى یافته و به راهنمایى آن ستاره به دیدارعیسا نائل آمدند».
«تبصره العوام» از نخستین کتابهای شیعه درباره ادیان است. نویسنده در بابهای اول تا سوم به ذکر ادیان پرداخته و نظریات و گفته های فلاسفه، مجوس، جهودان، ترسایان و صابیان را نقل می کند.
***
واژهء «ترسا»: در ادب فارسی به معنای مسیحی و نصرانی خاصه عابد مسیحی بکار رفته.
ترسا (در پهلوی) صفت فاعلی از «ترسیدن» به معنای ترسنده و مترادف «راهب» در زبان عربی است (برهان)؛ همچنانکه در شعر فارسی نیز به «ترس ترسا» اشاره شده است.
در دانشنامه بزرگ اسلامی آمده است:در سرزمین های اسلامی، چون مسلمانان با مسیحیان
آشنایی داشتند، در گفتگو از کفر و بی دینی، به ترسایان نیز اشاره می کردند.امیر
معزّی . ترسا را لقب کافران دانسته و کمال اسماعیل ترسایی را مترادف کافری گفته
است. ناصرخسرو از اینکه ترسایان عیسا را فرزند خدا می دانند، انتقاد کرده است .
از شعر سنایی غزنوی برمی آید که ترسایان پزشکی هم می کرده اند. مسعود سعد در
شهرآشوب خود، از اینکه ترسا در برکه معبود خود روی و موی می شوید، و ذبح حیوان در
مذهب او روا نیست سخن گفته و عطّار به شرابخواری ترسایان اشاره کرده است .
خاقانی نیز در قصیده ترسائیه، ترسا را وصف کرده است .مولانا جلال الدین نیز در
مثنوی گفته است که ترسا نزد کشیش گناهان یک ساله خود را برمی شمارد تا کشیش از او
در گذرد و عفو کشیش را عفو خدا می داند.
رابعه قزداری می گوید که بنفشه دین ترسا را پذیرفت که جامه کبود پوشید. فرخی
سیستانی می گوید ترسا جامه سوکواران می پوشد، چون دل او می داند که آیین وی تباه می
گردد. جامه ترسایان مانند جامه زاهدان و صوفیان بوده است، ازین رو سنایی خطاب به
زاهدان ریاکار دوران خود می گوید: «جامه مؤمن، سینه کافر، رسم ترسایان بُوَد».
از صلیب یا چلیپای ترسایان هم در ادب فارسی بسیار سخن رفته است . فرخی
نماز را مایه مؤمن و صلیب را قبله ترسا ذکر کرده است.سعدی به معشوق خود می گوید که
در سرزمین ترسایان بت و صلیب می پرستند و روی و زلف تو بت و صلیب عالَم اسلام است
. در ادب فارسی از زنّار، کمربند خاص ترسایانِ یاد شده است و تعبیراتی مانند «زنّار
گشودن »، «زنّار دریدن »، «زنّار بریدن » و «زنّار گسستن » به کار رفته است.در ادب
فارسی گبر و ترسا یه یک معنی نیز آمده است.
اما زمانی مسلمانان از شرک و کفر ترسایان چشم پوشیدند که برخی از آنان به دلبری
ترسا دل باختند و به توصیف زیبایی او پرداختند. چندین حکایت در باره چنین عشقهایی
در کتابهای ادبی مسلمانان دیده می شود .آخرین نمونه اینگونه داستانها در ادب
فارسی، داستان عشق امیرارسلان رومی به فرخ لقا، دختر پطرس شاه فرنگی، است که آن را
نقیب الممالک شیرازی، نقال ناصرالدین شاه قاجار پرداخته است .
بیشترین کاربرد ترسا و زنّار را در بخشی از اشعار فارسی می توان یافت که به
قلندریات مشهور است . در اینگونه اشعار ترسا و ترسایی با خَمریات و توصیفهای
عاشقانه و دیدگاههای عارفانه درآمیخته و «دیر ترسا» و «احوال ترسابچه » در ترسیم
صحنه های خوشباشی و شادکامی به کار رفته است .
از قرن هشتم به بعد رمزآمیزی ترسا و ترسابچه در ادبیات عرفانی بیشتر شد.
مانند: محمد شیرین شمس مغربی «سجاده و تسبیح به یک سوی فکندیم / در خدمت ترسابچه زنار ببستیم »
شاه نعمت الله ولی : «از لعبت ترسا بچه اسلام مجویید/ با زلف بتم قصه زنار مگویید» قاسم انوار:«خدمت قسیس و رهبان کرده ام / صد چو آن درویش صنعان کرده ام // با چلیپا برده ام بت را نماز/ بت پرستی کرده ام عمر دراز»
در شعرقاسم انوار، خرقه زاهد مسلمان و زنار ترسا یکسان و برابر است و صومعه و دیر خانهی خدا ست .در ترجیع بند مشهور هاتف اصفهانی شاعر با دلبری ترسا گفتگو می کند و می گوید: «ننگ تثلیث بر یکی تا چند». ترسا میگوید: «تهمت کافری به ما مپسند» و در هنگام گفتگوی آنان این آوا از ناقوس کلیسا بلند می شود: «که یکی هست و هیچ نیست جز او/ وحده لااله الاهو»
نمونه ای از ستایش این ترسا بچگان در شعر عراقی:
ترسا بچهای، شنگی، شوخی، شکرستانی
در هر خم زلف او گمراه مسلمانی
از حسن و جمال او حیرت زده هر عقلی
وز ناز و دلال او واله شده هر جانی
بر لعل شکر ریزش آشفته هزاران دل
وز زلف دلاویزش آویخته هر جانی
چشم خوش سرمستش اندر پی هر دینی
زنار سر زلفش دربند هر ایمانی
بر مائدهی عیسی افزوده لبش حلوا
وز معجزهی موسی زلفش شده ثعبانی
ترسا به چهای رعنا، از منطق روحافزا
صد معجزهی عیسی بنموده به برهانی
لعلش ز شکر خنده در مرده دمیده جان
چشمش ز سیه کاری برده دل کیهانی
عیسی نفسی، کز لب در مرده دمد صد جان
بهر چه بود دلها هر لحظه به دستانی؟
تا سیر نیارد دید نظارگی رویش
بگماشته از غمزه هر گوشه نگهبانی
از چشم روان کرده بهر دل مشتاقان
از هر نظری تیری وز هر مژه پیکانی
از دیر برون آمد از خوبی خود سرمست
هر کس که بدید او را واله شد و حیرانی
شماس چو رویش خورشید پرستی شد
زاهد هم اگر دیدی رهبان شدی آسانی
ور زانکه به چشم من صوفی رخ او دیدی
خورشید پرستیدی، در دیر، چو رهبانی
یاد لب و دندانش بر خاطر من بگذشت
چشمم گهرافشان شد، طبعم شکرستانی
جان خواستم افشاندن پیش رخ او دل گفت:
خاری چه محل دارد در پیش گلستانی؟
گر خاک رهش گردم هم پا ننهد بر من
کی پای نهد، حاشا، بر مور سلیمانی؟
زین پس نرود ظلمی بر آدم ازین دیوان
زیرا که سلیمان شد فرماندهی دیوانی
نه بس که عراقی را بینی تو ز نظم تر
در وصف جمال او پرداخته دیوانی
نصرانی اما
منسوب است به شهر ناصره و یامنسوب است به نصران . آن که پیرو دین عیسی مسیح
است . ترسا.
عیسوی مذهب، چرا که یکی از اسمای عیسا ناصری است
.
از آن که مولد وی قریه ٔ ناصره بوده است
در کتاب معارف خوانده ام که ترسایان
رانصرانی از آن خوانند که آن دیه که مسیح بدان فرود آمد ناصره خواندندی از زمین
خلیل .
گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده می شوئی چه
باک است
.
مسیح اما لقبی است که درتورات به کوروش پادشاه هخامنشی داده شده است . (از کتاب اشعیای نبی. از یادداشت مرحوم دهخدا) و شاید همانگونه که بسیاری از داستان های مسیح از میترا یا مهر ایرانی گرفته شده است، نام او نیز از مهر و میترا و مسایا آمده باشد.
کلمه عیسی لغت عبرانی یا سریانی است و اسم وی مسیح است . عیسی اسمی است عبرانی یا سریانی، و گویند مقلوب از یسوع است که آن نیز عبرانی باشد، و شاید تحریفی از عیسو است . عیسی نامی است که مسلمانان برای مسیح بکار برده اند.
شاه طهماسب در حملهاى که به قصد،نصرت دین اسلام و تقویت دین رسول،به گرجستان کرد، در آن سرزمین غوغایى از قتل و غارت به راه انداخت که نهب و تاراج ازبکان در خراسان و خشونتهاى شاه اسماعیل اول در برابر آن هیچ به حساب نمىآید. شرح مفصلى که روملو در این باره مىدهد، اگر چه شاید موجب تشفّى و انبساط خاطر شاه بود، لیکن به واقع رقت بار و نشانهاى از کمال سنگدلى، بى رحمى، شقاوت و بى وجدانى است. در این حمله بى رحمانه «غازیان ظفر شعار به زحم خنجر آبدار و شمشیر آتش بار عرصه ولایت گرجستان را از وجود گبران ناپاک پاک گردانیدند.
که مقصود از این «گبران ناپاک» مسیحیان گرجستان است. در حمله سوم «شاه دین پناه » به گرجستان «غازیان ظفر شعار پست و بلند دیار کفار را احاطه فرمودند و هر کوه و کمر که گریز گاه آن قوم گمراه بود از لگدکوب دلاوران با هامون یکسان شد و یک متنفس از آن مشرکین از دایره قهر و کین و الله محیط بالکافرین جان به سلامت بیرون نبرد و اهل و عیال و اموال و اسباب به ارث شرعى از مقتولان به قاتلان انتقال نمود. خوبرویان گرجى نژاد و پَرى وَشان آدمى زاد .... مقید عبودیّت و پرستارى شدند ....
حسن روملو، فجایعى را که شاه طهماسب و قزلباشان از تخریب و غارت و کشتار و برده کردن زنان و کودکان مسیحى و قتل «کشیشانِ بد گهر کریه منظر» و خُرد کردن ناقوس عظیم هفتاد منى هفت جوش و حتى کندن درهاى آهنین و زرین کلیساها و فرستادن آنها به «خزانه عامره» با همه گنجینهها که در معابد مسیحیان گرجى فراهم آمده بود بسیار اَعمال ضد انسانى و بى رسمیهاى دیگر، با لحنى حماسى و با افتخار شرح مىدهد.
شاعران ما نیز البته کوشیدهاند تا باورهای دینی مسیحیان را محکوم کرده و باطل بشمارند. این است قسمتی از بند دوم ترجیح بند هاتف اصفهانی که می گوید:
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم ای دل به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند
ننگ تثلیث بر یکی تا چند
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند (هاتف اصفهانی)
**
خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد شنیدی که ترسا چه گفت (بوستان سعدی)
**
همچو ترسا مباش سرگردان
رخ زثالث ثلاثه برگردان (اوحدی)
****
تا زثالث ثلاثه جان نبری
گوی وحدت بر آسمان نبری (نظامی گنجوی)
**
جهود:
در لغت نامه دهخدا آمده است که:یهود قوم موسی را گویند.، بدان جهت این نام نهادند که موسی گفت :اًنا هُدْنا الیک ؛ یعنی ما با تو رجوع کنیم و ایشان هفتادویک فرقه اند. (نفائس الفنون ). اعجمی معرب است و آنان منسوبند به یهوذابن یعقوب، پس یهود خوانده شدند و با دال معرب شد. جهود و تیداک و چغود و کسی که متدین به دین حضرت موسی باشد. مردمان جهود. ج، یُهْدان . (ناظم الاطباء). نام قومی از سامیان که موسی پیامبر آن قوم را از مصر به شام برد. جهود. کلیمی . بنی اسرائیل . یهودی . (یادداشت مؤلف ). قوم یهود را عبرانیان نیز گویند و این کلمه از عابر به معنی گذرنده مشتق است و یا از عابر مشتق است که جد ابراهیم خلیل بود و به روایتی چون حضرت ابراهیم از گذرگاه فرات گذشته و به اراضی فلسطین درآمد، کنعانیان او را عبرانی لقب دادند. همچنین این قوم را در نسبت به حضرت یعقوب، بنی اسرائیل گویند زیرا اسرائیل لقب حضرت یعقوب است .
خوش خوش چو یهود پاره ٔ زرد
بر ازرق آسمان زند صبح
.
جهودنیز همان
یهود است. یهودی . کلیمی . اسرائیلی
:
دگر دین موسی که خوانی جهود
که گوید جز این را
نشاید ستود.
بنگر به چه علم و فضل گشته ست
یعقوب جهود و تو
مسلمان
.
بجای آنکه چو عیسیم برد بر سر دار
نشست زیر و جهودانه میگریست بتاب
.
بیایید تا این داستان را در درازای تاریخ ادبیات فارسی پی بگیریم و بکوشیم تا در آستان سدهی دانایی و مهر، از این ماجراها دور و دورتر شویم و تاریخ میهن خویش را از این تکرار دیوانه وار بازداریم:
آغاز داستان:
کندن در قلعه خیبر و کشتن یهودیان بی گناه آغاز یهودی ستیزی و سپس گبر و ترسا در ادبیات ماست:
سنایی:
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن
که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
**
خاقانی نیز علی وار می خواهد تا نسل آنان را نابود کند:
چون حیدر ذوالفقار برکش
تا چرخ جهودسان نجنبد
دقیقی که شاعر زرتشتی مذهبی بود، در قصیده ای گفته است:
چنان کز چشم او ترسم
نترسد جهود خیبری از تیغ حیدر
چنان کان چشم او کرده است با من
نکرد آن نامور حیدر به خیبر
یا سلمان ساوجی بدون ذکر قلعه خیبر گفته است:
سعی ها کردند در باب قضا یاران
ولی قلعه کفار را اخر عی برکند در
و خاقانی شروانی به این افتخار اشاره می کند و می گوید:
ای چراغ یزدان که دلت
چو علی خیبر ستم بشکافت
تارک ذوالفقار بیعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت
اما چون داستان آغازید و دشمنان آزادی و انسانیت بر این آتش دمیدند، آنگاه شعله ی شومش دامن همه را میگیرد. باور نخواهیم کرد که در حماسهی ملی ما که باید سرشار از احترام به اقوام و آیین های ایرانی باشد، به قضاوتی چنین در بارهی مردم سرزمین خود روبرو شویم:
فردوسی:
جهودان و ترسا تو را دشمنند
دو رویند و با کیش آهرمنند
**
در داستان لنبک آبکش:
ببردند ز ایوان براهام را
جهود بداندیش و بدکام را
**
براهام مردیست پرسیم و زر
جهودی فریبنده و بدگهر
به هر روی با آمدن تازیان، ایرانیان پیرو آیین کهن، به هر سوی جهان رانده شدند. داستان سنجان سرودهی ایرانی آزادهای به نام بهمن کیقباد است که به شرح این کوچ رنج بار به هند و چین پرداخته است:
مقام و جای و باغ و کاخ و ایوان
همه بگذاشتند از بهر دینشان
به کوهستان همی ماندند صد سال
چه ایشان را بدینگونه شده حال
به نوشته ناصرخسرو آنان که در ایران باقی ماندند روزگار تلخی داشته و مجبور بودند که شارهای بر دوش بیفکنند:
در بلخ ایمنند ز هر شری
میخواره و دزد و لوطی و زنباره
زیشان برست گبر و بشد یکسو
بردوخته رگو به کتف شانه
شیخ سعدی در دیباچه گلستان، خطاب به پروردگار می گوید:
ای کــــــریمی کــــــز خــــزانهی غیــــب
گــــــــبر و ترسا وظیفــه خور داری
دوستــــان را کـــــجا کنـــــی محروم
تــــو کــــه با دشمن این نظر داری
گبر و ترساهردو دشمن خداوند خوانده می شوند .غیر مسلمانان نه تنها در زندگی مورد مهر شاعر نیستند، در دنیای مردگان نیز آماج ناسزای او قرار دارند.
در حکایتی در باب سوم گلستان سعدی آمده است:
گر آب چاه نصرانی نه پاکست
جهود مرده می شویی، چه باکست
و در جایی دیگر این دشمنی میان اسلام و کفر را چنین بال و پر میدهد:
در عقد بیع سرائی متردد بودم. جهودی گفت من از کدخدایان این محلّم وصف این خانه چنان که هست از من پرس. بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم بجز آنکه تو همسایهی منی.
خانه ای را که چون تو همسایه است
ده درم سیـــــــــــم بـــــد عیار ارزد
لیک امیـــــــدوار بایــــــــد بـــــــــــود
که پس از مرگ تو هــــــزار ارزد
**
سپاس دار خدای لطیف دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
**
یکی کرد بر پارسایی گذر
به صورت جهود آمدش در نظر
قفایی فرو کوفت بر گردنش
ببخشید درویش پیراهنش
خجل گفت کانچ از من آمد خطاست
ببخشای بر من، چه جای عطاست؟
به شکرانه گفتا به سر بیستم
که آنم که پنداشتی نیستم
در سفر هندوستان بار دیگر به هم میهنان خویش می تازد:
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر
فتادند گبران پازند خوان
چو سگ در من از بهر آن استخوان
چو آن را کژ پیششان راست بود
ره راست در چشمشان کژ نمود
که مرد ار چه دانا و صاحبدل است
به نزدیک بیدانشان جاهل است
در پند و اخلاق وی نیز این دشمنی و کژ اندیشی هست:
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
سعدی گاه نیز با دیدی طنز به جدال های مذهبی نگریسته است:
یکی جهود و مسلمان مناظرت می کردند
چنان که خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان گر این قبالهی مـــــن
درست نیست، خدایا جهود می رانـــم
جهود گفت به تورات می خورم سوگنــــــد
وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانـــــم
گر از بسیط زمین عقل منعــــــــدم گـــــردد
بخود گمان نبرد هیچــــکـــــس که نادانم
**
و در داستان مهمانداری ابراهیم:
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبرست پیر تبه بوده حال
بخواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او میبرد پیش آتش سجود
تو با پس چرا میبری دست جود
نظامی نیز از این میدان دورنمانده است:
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت
سالها شد که من برنجم ازو
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
من به بالین نرم او خفته
او به من بر دروغها گفته
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
**
عطار: شاعر هفت شهر عشق و داستان شیخ صنعان و دختر ترسا نیز از گونه ای دیگر به همین داستان نظر داشته است. نمیدانم آیا کاتبان نیک اندیش!!! چنین تغییری زشت در آخر داستان شیخ صنعان داده و آن ترسای زیبا و دلیر را تا توابی تازه مسلمان و خوار و خفیف پایین آورده و داستانی چنین شگفت را به پایانی چنین رسوا کشاندهاند و یا عطار خود چنین کرده است.
اما به هر روی داستان عطار و ترسا بچهگان!
ترسا همواره هم چنان که در دین مبین آمده است برای غلامی کردن خوب است و آن هم ترسا بچه و غلامبچگان بهشتی که اسیر و غلام مسلمین هستند و این پسر بچگان تنها برای شاهد بازی مناسبند. عطار بیش از هر کسی در این زمینه شعر دارد:
ترسا بچهای دیشب در غایت ترسایی
دیدم به در دیری چون بت که بیارایی
زنار کمر کرده وز دیر برون جسته
طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی
چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم
ترسا بچه چون دیدم بی توش و توانایی
آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست
اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی
امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی
ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی
**
ترسا بچهای به دلستانی
در دست شراب ارغوانی
دوش آمد و تیز و تازه بنشست
چون آتش و آب زندگانی
دانی که خوشی او چه سان بود
چون عشق به موسم جوانی
در بسته میان خود به زنار
بگشاده دهن به دلستانی
در هر خم زلف دلفریبش
صد عالم کافری نهانی
آمد بنشست و پیر ما را
بنهاد محک به امتحانی
**
ترسا بچهای شنگی زین نادره دلداری
زین خوش نمکی شوخی، زین طرفه جگرخواری
از پستهی خندانش هرجا که شکر ریزی
در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری
از هر سخن تلخش ره یافته بی دینی
وز هر شکن زلفش گمره شده دینداری
دیوانهی عشق او هرجا که خردمندی
دردی کش درد او هرجا که طلب کاری
آمد بر پیر ما می در سر و می در بر
پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری
گفتش که بگیر این می، این روی و ریا تا کی
گر نوش کنی یک می، از خود برهی باری
ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری
**
ترسا بچهی لولی همچون بت روحانی
سرمست برون آمد از دیر به نادانی
زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف
در داد صلای می از ننگ مسلمانی
چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی
بگرفتم زنارش در پای وی افتادم
گفتم چکنم جانا گفتا که تو میدانی
گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش
هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی
با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری
وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی
مولوی:
اگر در میان شاعران ما پنج شش تن را بتوان چونان خورشید این آسمان نگاه کرد، یکی از آنان بی تردید، حضرت عشق، مولاناست.
آن که در هیچ دین و آیین و سرزمینی نمی گنجد و جهان و انسان را عاشقانه دوست دارد:
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
و نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
آن که انسانش آرزوست. رستم دستان و سیمرغ قاف و نور روی موسی عمرانش آرزوست. اما چون به این میدان در میاید گویی همهی آن سخنان دلکش و آن همه مروارید غلطان ودر خوشاب بر خاک میریزد:
آنچنان کز صقل نور مصطفا
صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
از جهود و مشرک و ترسا و مغ
جملگی یکرنگ شد زان الپ الغ
**
قهقهه زد آن جهود سنگدل
از سر افسوس و طنز و غش و غل
**
یک ستاره در محمد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و جهود
آنک ایمان یافت رفت اندر امان
کفرهای باقیان شد دو گمان
کفر صرف اولین باری نماند
یا مسلمانی و یا بیمی نشاند
**
تنگ و تاریکست چون جان جهود
بی نوا از ذوق سلطان ودود
نه در آن دل تافت نور آفتاب
نه گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوشتر از چنین دل مر ترا
آخر از گور دل خود برتر آ
**
چون پدید آمد که آن مسجد نبود
خانهی حیلت بد و دام جهود
پس نبی فرمود کان را بر کنند
مطرحهی خاشاک و خاکستر کنند
**
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی بر پای کرد
کانک این بت را سجود آرد برست
ور نیارد در دل آتش نشست
چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد
**
شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول کالامان یا رب امان
صد هزاران ممن مظلوم کشت
که پناهم دین موسی را و پشت
**
و پایان داستان یهودیان را مولانا چنین تصویر میکند:
این عجایب دید آن شاه جهود
جز که طنز و جز که انکارش نبود
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد
بانگ آمد کار چون اینجا رسید
پای دار ای سگ که قهر ما رسید
بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت
حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت
اصل ایشان بود آتش ز ابتدا
سوی اصل خویش رفتند انتها
هم ز آتش زاده بودند آن فریق
جزوها را سوی کل باشد طریق
آتشی بودند ممنسوز و بس
سوخت خود را آتش ایشان چو خس
آنک بودست امه الهاویه
هاویه آمد مرورا زاویه
**
حتا در دیوان عشق یعنی شمس:
همچون جهودان میزیی ترسان و خوار و متهم
پس چون جهودان کن نشان عصابه بر دستار کش
یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفی
بهر گشاد دیده را در دیده افکار کش
**
در همین دیوان شمس به ستایش کشتار زرتشتی ها و یهودیان به دست محمد می پردازد:
نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
سایه دولت او بر همگان تابان باد
گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد
مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد
***
هم او گبران را زشت می دارد:
همچو آب نیل دان این جبر را
آب مومن را و خون مر گبر را
بال بازان را سوی سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
و در جای دیگر:
یک ستاره در محمد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و جهود
و باز هم:
مصطفی فرمود کای گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود
*
با پایان قدرت صفویان و در هم ریختن ایران و سپس فرا رسیدن دگرگونیها این نفرین و نفرت در شعر فارسی از نفس میافتد. اما شاعران متجدد ما در برابر کشتارهای همین دوران بیتفاوت می گذرند و گاه نیز آن را تایید میکنند. نمونه های برخورد با این گروه از دگراندیشان را در داستان های صادق هدایت(داش آکل. قضییه ملایزغل یهودی و...) و صادق چوبک میتوان دید. رمان جهود کشان که شاید نخستین رمان زبان فارسی باشد، گواهی بر این منشها و روشهاست. در سه مکتوب میرزا آقاخان اشاراتی جانگزا بر این داستان شوم هست. در میان قدرتمداران و دینمداران البته که هنوز نیز در این شیپور دمیده میشود و هر روز به بهانهای بر این آتش کین میدمند. به سرودهی بهار:
آنچه در دورهی ناصری
مرد و زن کشته شد سرسری
آن به عنوان لا مذهبی
این به عنوان بابیگری
آن به عنوان جمهوریت
این به عنوان دانشوری
وانچه شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالا سری
شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کین گستری
**
ریشهی این همه نفرت و نفرین، دشنام و دشمنی را از خاک خویش برکنیم.این ها همه از تقلید و نادانی و پیروی کورکورانه بر میخیزد. دانایی را با پرسش و جستجو آغاز کنیم.
سبز باشید
http://mahmoodkavir.com/persian/index2.php?option=content&task=view&id=268&pop=1&page=0
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |