|
چهرشنبه 30 آذر 1390 ـ 21 دسامبر 2011 |
چيچو و فرانكو در خوابند؛ بردگان را بيدار كنيد!
ايراندخت دل آگاه
كلافگي كه گريبان ام را گرفت از خانه زدم بيرون. هميشه همين كار را مي كنم. اگرنه، در و ديوار به جانم چنگ مي زنند و واپسين نفسم را مي خواهند.
رفتم ديدن عموجان. بزرگترين برادر پدر كه در دههء هشتاد زندگي هنوز هم هشيارانه پيرامون را سُك مي زند و گوش به زنگ آتشفشان «براندازي» است. همين اميد زنده نگاهش داشته است انگار.
همسرش راهنمايي ام كرد به اتاق. سرگرم تماشاي يكي از كانال هاي ماهواره اي بود. زن با شيطنت كودكانه اي گفت : «بازم كه داري چيچو و فرانكو نگاه مي كني.»
نگاهم چرخيد روي تلويزيون. به راستي مردي كوتاه قد كه به زور مي توانست سرش را از پشت ميز بالا نگاه دارد، با مردي كه پشت تا كرده بود كه در كادر دوربين جاي بگيرد، سرگرم گفت و گو بود. همان گفت و گوهاي نخ نماي دعواي بيست و هشت مرداد و ماجراي مصدق و كودتا و آش شله قلمكار تاريخ و پدر و پسري كه پيدا نيست با وجود اين مردم هميشه امام زماني چگونه مي توانسته اند جور ديگري رفتار كنند و....»
زن عمو گفت: «ول كن اين تُرنا بازي ها را آقا. به كيلو كيلو حرفاشون يك دسته گشنيز هم نمي دن تا واست يك آش ِ سينه صاف كن بپزم و.... ببين كي اومده ديدنت».
چشمان عمو كه مرا يافت، زن تلويزيون را خاموش كرد و رفت كه چاي بياورد با گز و پولكي.
دو ساعتي كنار هم بوديم. او باز هم برايم از هر چه دوست مي داشت گفت. از داستايوفسكي و نابوكُف گرفته تا برنارد شاو، جوزف كنراد و... و حتا جبران خليل جبران.
برخي از گزين سخن هايش را يادداشت كردم و عمو جان كه به چرت افتاد، از جا برخاستم.
پيش از رفتن به كانون سنجش نبض جامعه - اتوبوس يا مترو - چرخي در بازارچه تجريش زدم. ميوه هاي وارداتي فقط تماشا داشتند. ولي مي شد اندكي از سبزي هاي هميشه تر و تازه را با خود به خانه برد.
به همراه سبزي پيچيده شده در لاي صفحه روزنامه راهي ايستگاه اتوبوس شدم. در آن جا بود كه از دنياي زيباي ادبيات و فلسفه عموجان بيرون كشيده شدم. ابرهاي تيره سخنان خشم آلود پسري جوان، آسمان دلم را پوشاند. واژگان برآمده از فرهنگ آخوند و مداح و روضه از ميان سطر سطر سخنان پسرك شتك مي زد.
«صُب جوابم كرد. بابا حق داره به حرضت – حضرت – عباس. من اونو تقصير كار نمي دونم خداييش. مادر... ها عينهو مور و ملخ مي ريزن تو پاساژ و چنگ مي زنن به دخترا. واسه هيچي بهشون گير مي دن. روزي سه چارتا وَن پر مي كنن و مي برن. خب مشتري هم مي بينه اوضاع اينجوريه، نمياد. من قبلا تو "ميلاد نور" بودم. اصلاً اينجوري نبود. ولي اينجا يك گير و گوري توي كارش هست. تو يك هفته دو زارم دشت نكردم. به هر كي مي گم مغازه هاي پاساژ گيشا مگس مي پَرونن باورش نمي شه. صاب – صاحب – مغازه هم كه مغز خر نخورده فروشنده نيگه داره. يا خودش وايميسته، يا جمع ميكنه و همه چي رو ميرفوشه – مي فروشه - و پولشو ميذاره تو بانك و بهره شو مي گيره و عشق و حالشو مي بره. آدم باهاس – بايد - خر باشه كه بره زيربار حمالي و سَگدو زدن. جا ك... هاي... و... روزگارمونو سيا كردن. اومديم يك لقمه نون حلال دربياريم، نذاشتن. مادر... و... و...»
هاج و واج اين همه فحاشي بودم و دلم آشوب شده بود از شنيدن اين همه ادبيات حوزوي و امام زماني.
همراه اش، كه او هم پسري جوان بود، گفت: «حالا بي خيال شو. خودم يك جا واسَت پيدا مي كنم. پاساژ ما از اين خبرا نيست. اول سال مدير پاساژ اومد پيش مغازه دارها و گفت كه بچه هاي واحد گشت ارشاد هفتاد ميليون مي خوان كه ديگه دور و بر اينجا نپلكن. صاب مغازه ها هم ديدن سالي يك ميليون بِدَن، بهتر از اينه كه اين مادر... هاي... هر روز بريزن و مشتري ها رو فراري بدن. اين بي نا... هاي بي ش... كارشون همينه. يكي از بچه محل هامون تو همين كاره. اون مي گفت هر شب تو اوج شلوغي ميرن و بگير و ببند راه مي اندازن كه مغازه دارها سر كيسه رو شل كنن. تخ... ها خيلي هم خوش اِشتهان. فكرشو كن، از هر پاساژي بشه شصت هفتاد يا صد ميليون تلكه كني، چه پولي ميشه؟ قر.... ها راهشو پيدا كردن. رشوه مي گيرن كه پاچه نگيرن. اسمشو هم گذاشتن خودكفايي!»
اتوبوس رسيد. آن ها به قسمت جلوي خودرو رفتند تا اسلام با اختلاط زن و مرد به خطر نيفتد!
من هم سوار شدم.
دو سه ايستگاه جلوتر كه اتوبوس پُر بود، دو پيرمرد احتمالاً بالاي هفتاد سال از در ِمياني وارد شدند. اين ها هم مرا به ياد چيچو و فرانكو تلويزيون خانه عموجان انداختند. يكي آنقدر بلند قد كه گفتي سرش به سقف اتوبوس مي سايد و آن ديگري آنقدر كوتاه كه نگران مي شدي نكند زير دست و پا بماند. در قسمت مردانه جا براي نشستن نبود. ناچار بايد مي ايستادند كه ايستادند؛ اما پشت به من. درست در جايي كه ميان من و آن ها فقط يك ميله افقي قرار مي گرفت. پيرمرد ريزنقش گفت: «همشون همينن. تو محلهء ما تو تبريز يك بابايي بود كه بهش مي گفتن "بهروز چُروكچی". پدرش نانوايي سنگكي داشت. اسمش بهروز اظهري بود. اين يك رفيقي داشت كه بهش مي گفتن "بالا منصور" يعني منصور كوچيكه. هر دو شون چاقو كش و باجگير بودن. نمي دونم چي شد كه سر از كرج در آوردند. شدند رييس كميتهء كرج و نمايندهء امام و هزار كوفت و زهرمار ديگه. اين بهروز چروكچي اونقدر توي كرج كثافتكاري كرد كه دستور دادند بگيرندش. ناچار فرار كرد به اروپا. مي گفتند توي اتريش رفته بود توي كار فروش مواد مخدر. واسه همين پليس اتريش بازداشتش مي كنه و ميفرسته زندون. ديگه ازش خبري نداشتم. فقط مي دونستم كه بالا منصور شده مقرب درگاه!»
صدايش را پايين آورد و گفت: «توي دفتر خامنه اي ست. خيلي خرش ميره»؛ و باز هم عادي پي گرفت: «آدم شده. چند وقت پيش شنيدم كه بهروز اومده تهران. مي خواد زمين هاشو توي كرج كه معلوم نيست مال كدوم مادر مرده هاي بدبختي يه پس بگيره. اين زمين ها رو همون اول انقلاب كه زمين هاي مردم مصادره مي شد، بالا كشيده بود. شنيدم كه "بالا منصور" يك نامه از خود "آقا" گرفته كه زمين هاي بهروز را توي كرج پس بدن. ميگن حدود ده ميليارد تومن مي ارزه. حالا داستان از چه قراره من نمي دونم.» سري تكان داد: «آخوند همينه. لولوي جهنم را نشون ميده و از ممه بهشت شراب مي خوره. پشت گوش كوسه هم فلس پيدا مي كنه و به خورد مردم ميده و زمين هاي غصبي و مال حروم را با يك نامه حلال مي كنه. چه احمق بوديم ما، چه احمق! »
پيرمرد بلند قامت سر خم كرد و آهسته گفت: «چرا حروم؟ از شير مادر هم حلال تره. خمس و ذكاتش رسيده. ده ميليارد كم نيست. به نام بهروز، به كام آقا؛ آقا هم نشد آقا مجتبا! » و ريز خنديد.
مدادم را از كيفم بيرون كشيدم و نام ها را در گوشه روزنامه حاوي سبزي نوشتم.
در ايستگاه بعدي پيرمرد ها پياده شدند. داشتم نام ها را مرور مي كردم كه چشمم خورد به يك آگهي روي همان كاغذ روزنامه. روزنامهء همشهري يكشنبه بيستم آذر صفحه پنج، مشخصات فروش آپارتماني را اعلام كرده بود: «زعفرانيه، تراس مبله با ديد چشمگير، سالن پذيرايي بدون ستون با سقف شيشه اي. استخر معلق داخل واحد {اين يكي را واقعاً نمي دانم چيست. شايد مقصود آكواريوم بوده. من كه نمي دانم چگونه يك استخر مي تواند معلق باشد}، آشپزخانهء تمام اتوماتيك، شيرآلات كريستال، حس گرهاي امنيتي، چوبكاري هاي دست ساز ايتاليايي، هزار و هفتصد متر لابي با شكوه با ارتفاع سقف هشت متر، روف گاردن گردان، زمين تنيس، استخر بيرون با تونل آبي دوار، بركه و آبشار، باغ پرندگان و... »
به سرگيجه افتاده بودم. از اين رو يك ايستگاه ديرتر پياده شدم و به ناچار بخشي از راه را پياده پيمودم. همهء آنچه ديده و شنيده و خوانده بودم، آشفته ام كرده بود. مشخصات اين آپارتمان – كه در برابر «ساده زيستي ِ» اسلامي حضرات ذره اي بيش نيست – سخنان آن پسرك از كار بيكار شده در اثر گند خواري و گنداب پروري بي پايان نيروي انتظامي – بيخود نيست كه جوان ها به اين نيرو نام نيروي افتضاحي داده اند و مردم به بانك قوامين كه ويژه اين نيروست مي گويند بانك قوادين! – سخنان آن پيرمردها و غارت دارايي هاي مردم و كشور و از همه دل آشوب تر سخنان چيچو و فرانكو هاي تلويزيوني و اپوزيسيوني!
همه و همه به كابوس مي مانند. آخر چرا حضرات برون مرزي از اين خواب مرگ بر نمي خيزند؟
سخن نغز فردوسي بي همتا و بزرگ از دلم گذشت: «ز شير شتر خوردن و سوسمار، عرب را به جايي رسيده است كار، كه تاج كياني كند آرزو...» ولي ادامه دادم: «تفو بر تو اي جهل دائم تفو! ».
به خانه رسيدم. نايي برايم نمانده بود. از خود مي پرسيدم آخر ما هفتاد ميليون انسان ايراني چگونه به چنين بردگي ننگ آور تاريخي تن داده ايم؟ آخر چه هنگام مي خواهيم بند بردگي و «بندگي» را از پاي بگشاييم و آزاد و آزاده بزييم؟
سيماي اميدوار عموي پير پيش رويم درخشيد ناگهان. انگار داشت اين جملات از جبران خليل جبران را برايم مي خواند :
مي گويند: اگر برده اي را خفته ديدي، بيدارش مكن. شايد در حال ديدن ِ خواب آزادي باشد.
من اما مي گويم: اگر برده اي را خفته ديدي، بيدارش كن و به او از آزادي بگو!
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |