|
جمعه 30 دی 1390 ـ 20 ژانويه 2011 |
اتوبوسِ سرگردانِ سکولاريسم
دربارهء نظرات اسماعيل نوری علا در برنامه پرگار بی بی سی
مهرداد رفيعی
تلويزيونِ بی بی سیِ در بخشِ فارسیِ خود برنامه ای دارد به نامِ پرگار که به عقيدۀ من يکی از برنامه هایِ وزينِ اين شبکه است. لازم مي دانم پيش از ورودِ به بحثِ اصلی از مجریِ خوب و توانایِ برنامه، داريوش کريمی ياد کنم که با فارسیِ آراسته و رفتارِ پيراستۀ خود، وقار و وزنی خاص به اين برنامه داده است.
در يکی از آخرين برنامه هایِ پرگار، اسماعيل نوری علاء، مهدی خَلجی، نوبهار و جمشيدی در ميز گِردی تحتِ عنوانِ سکولاريسمِ ستيزه جو، شرکت داشتند. يادآور شوم که با کارهایِ آقای نوری علاء آشنائیِ قبلی دارم ولی نخستين بار بود که نامِ آقای خلجی را می شنيدم. موضوعِ بحث اين بود که آيا بايد نخست در استقرارِ دموکراسی کوشيد تا در پی ِ آن به سکولاريسم دست يافت و يا اينکه از گُذر ِ سکولاريسم است که مي توان به آزادی رسيد. لازم است چکيده ای از آن گفت و گو را برایِ آنان که موّفق به ديدنِ اين برنامه نشده اند، باز نوشته شود.
توضيح اينکه آقای نوری علاء، مدتّی است اتوبوسی را آماده کرده اند که بَناست به مقصد دموکراسی حرکت کند، البتّه به گفتۀ ايشان فقط به سکولار ها اجازۀ سوار شدن داده خواهد شد. البته من از کمّ و کيفِ اين خطّ اتوبوس رانی، صاحبِ امتياز، هیأت مديره و تعدادِ اتوبوس هایِ آن بيش از آنچه خود در آن برنامه و نيز وِبسايتِ شان نوشته و يا گفته اند، اطلاعِ ديگری ندارم. بنابراين تمامِ آنچه از اين پس خواهد آمد، بر پایۀ همان مطالب است.
چکيده ای از گفته هایِ ايشان را در اين ميزِ گرد با هم مرور ميکنيم: ۱- ما سال هاست که در ايران خلاءِ سياسی داريم، ۲- مُدل هایِ امروزِ ما بايد احمد کسروی و ميرز آقاخانِ کرمانی باشند، ۳ – با اصلاح طلبان نميتوان بر سرِ ميزِ مذاکره نشست، آنها شريکِ تمامِ جناياتِ رژيم بوده اند، ۴- آنها که ريگی به کفش ندارند، اوّل بر سرِ سکولاريسم توافق کنند تا بتوانند سوارِ اتوبوس بشوند، ۵- من ميخواهم کشورم مثلِ آمريکا اداره شود يعنی با قانونِ اساسیِ سکولار، اين پديده فضائی نيست و ميتواند اتفّاق بياُفتد، ۶- برایِ ما مسئله ای نيست که رئيسِ جمهوریِ کشور آيت اللّه باشد، ما که با ريش و پشم و عَبا مسئله ای نداريم، ۷- اگر رژيمِ کنونی ِ ايران فردا ساقط شود، غيرِ مُحتمل نيست که حکومتی سکولار بر سرِ کار بيآيد، ۸- ما سکولارها سعیِ مان را ميکنيم تا با هر کسی صحبت بکنيم، ۹- در آلمان حزبِ دموکرات مسيحی وجود دارد ولی آنها نميگويند که قوانينِ کشور بر اساسِ شريعتِ مسيحی باشد، مسيحيت مثلِ نَخِ تسبيحی است که اعضاء حزب را به هم وصل ميکند، ۱۰- با سروش (عبدالکريم) نميتوان گفت و گو کرد، ايشان در جائی ميگويد که اسلام با دموکراسی سرِ سازش ندارد و نيم ساعتِ بعد خلافِ آنرا مي گويد.
رابطۀ سکولاريسم با شيشۀ کوکاکولا
سال ها پيش فيلمی از تلويزيون پخش شد بنام "خدايان ديوانه شده اند". داستانِ فيلم اينگونه آغاز می شود که خلبانِ هواپيمائیِ کوچک ضمنِ پرواز بر فرازِ صحرایِ کالاهاری در آفريقا، پس از نوشيدنِ کوکاکولا بطریِ آنرا از پنجره به بيرون پرتاب مي کند. شيشۀ خالی پس از چرخش هائی در آسمان، کنارِ بوته و درختانِ جنگل، در نزديکیِ محلِّ زندگی قبيله ای بدَوی بر زمين می افتد. اين مردم که تا آن زمان با چنان شيئیِ روبرو نشده بودند، از نزديک شدنِ به آن هراس داشتند. بالاخره پس از چند روز و مشورتِ با ريش سفيدانِ قبيله، به خود جرأت داده و به شيئِ ناشناخته نزديک شده، آنرا لمس کرده و چون ديدند خطری متوّجه شان نميشود، هدیۀ خدايان را که از آسمان برايشان رسيده در آغوش گرفته و از احساسِ خوشی که به آنها دست ميداد، لذّت مي بردند. بتدريج اين بطریِ خالی، جايگاهی ويژه در بينِ بوميان پيدا ميکند بطوريکه همه ادعّایِ مالکيتِ آنرا دارند و هيچکس نميتواند بدونِ آن خوابِ راحتِ شبانه داشته باشد. اين شيئ تنها وسيلۀ بازیِ کودکانِ قبيله مي شود و بر سرِ مالکيتِ آن گرفتاری ها پديد ميآيد. پس از مدتّی نه تنها کودکان، که بزرگسالان نيز در می يابند که زندگیِ بدونِ اين شيئِ تازه وارد نا ممکن است. ريش سفيدانِ قبيله چاره ای انديشيده و شخصی را مأمور مي کنند تا بطری را برداشته و آنرا از فرازِ صخره ای که آنرا لبۀ دنيا می پنداشتند، به ديارِ عَدم پرتاب کند شايد که آسايشِ بر هم خورده به قبيله باز گردد.
از قديم گفته اند که در مثَل مناقشه نيست، اين مقدمّه نيز از آن روی آورده شد چون کمتر واژه ای مثلِ سِکولاريسم در زبانِ فارسی ديده مي شود، که چيزی حدودِ سی سال پس از رواج يا ورودش به اين وادی تا به اين اندازه مورد استقبال و استفادۀ همگانی قرار گرفته باشد. تا آنجا که اين مقوله مثلِ همان شيشۀ خالیِ نوشابه به گونه ای سببِ بهم خوردنِ آرامشِ انديشه ورزانِ ما شده است.
پيدايشِ سکولاريسم
بنظر ميرسد که ما در برداشت و تفسيرِ خود از اين واژه دچار لغزش هائی شده ايم. اينروزها از اظهارِ نظر و جُستارهائی که در نشريه ها و نيز سايت های گوناگون نوشته مي شوند، چنين بر ميآيد که مفهومِ پديدۀ سکولاريسم مورد بی مِهریِ شديدِ هموطنان قرار گرفته، يا دست کم من از خواندنِ آنها چنين برداشتی دارم. اين واژه که از ريشه ای رُومی- لاتين مي آيد به معنایِ دنيا گرائی، غيرِ روحانی و دُنيوی، تقريباً به همان صورت اولیّه - بدونِ ترجمه - مورد پذيرشِ بقیۀ زبان ها و از جمله فارسی قرار گرفته است. در اينجا بهتر است به ديدگاه هایِ ادوارد سعيد، يکی از برجسته ترين روشنفکرانِ معاصر که سال ها همين رشته را در دانشگاه کُلمبيا تدريس ميکرده نگاهی بياندازيم.
« سکولاريسم امروز بيشتر به معنایِ نوعی جهان بينی است که مِنکرِ وجودِ خدا يا مرتبط بودنِ او با وضعيتِ بشری است و گرايش هایِ به شدّت غيرِ دينی دارد. اين اصطلاح در دورانِ رُنِسانس ابداً به اين معنی – امروزه – نبود، اکثر اُومانيست ها آدم هایِ مذهبی بودند و بيشتر به احيایِ مسيحيت و پالايشِ آن می انديشيدند تا ريشه کن کردنِ آن» اُومانيسم و نقدِ دموکراتيک، ادوارد سعيد ترجمۀ اکبر افسری– کتاب روشن، چاپ اوّل تهران 1385
سکولاريسم بر محور بودنِ رفتارهایِ بشرِ زمينی، دوست داشتنِ انسان و اعتقاد به اصالتِ او – اُومانيسم - استوار است و آن واکنشی بود که جامعۀ اروپایِ چهارصد سالِ پيش عمدتاً در برابرِ خفقانِ ناشی از رُهبانیّتِ اهلِ کليسا از خود نشان داد. آن جنبش هيچگاه نه ضدّ مذهب بود و نه در تقابلِ با مسيح و يا در تلاشِ حذفِ آئينِ او. مردم به اين باور رسيده بودند که در زندگیِ انسانی – مادّیِ روزانۀ خود بايد انسان محور باشند و نه آسمان محور. در اين رهگذر هيچ کاری هم با آخرت و جهانِ ديگرِ کليسا نداشته و مي گفتند که ما به اين کرۀ خاکی آمده تا از آن استفاده کرده و لذّت های مادّی ببريم.
اين تحوّلِ فکری در اروپا سببِ شد که زندگیِ روزانۀ مردم از سُلطۀ کليسا خارج شده و به تدريج به بستری برایِ روئيدنِ حقوقِ فردیِ آنها تبديل گردد. بدينگونه مردم از حالتِ گلّه هایِ گوسفندِ تحتِ قيمومّيتِ کليسا در آمده و به انسان های آزادی تبديل شدند که مي خواست بيانديشد و برایِ زندگیِ خود تصميم بگيرد. اين روندِ انسان مَداری، در نهايت منجر به شکل گيریِ حقوقِ بشر شد، پديده ای که با پرداختِ هزينه ای بسيار سنگين به دست آمده بود. به اين ترتيب انسانِ رها شده از زنجيرِ بندگیِ کليسا به حقوقِ مساوی به عنوانِ يک شهروَندِ آزاد دست يافت. پيدايشِ همين مفهومِ جديد و به ظاهر سادۀ شهروند – در برابرِ رَعیّت يا برده – حقوقِ شهروندی، وظيفۀ متقابلِ شهروَند و حکومت در برابرِ يکديگر و نيز چگونگیِ روابطِ بين شهروندان را به دنبالِ خود آورد.
مردم آموختند تا باورهایِ عقيدتیِ خويش را به عنوانِ امری خصوصی، در خلوتِ خود نگه داشته و در زندگیِ روزانه از روش هایِ انسانی- زمينی استفاده کنند. آنگاه اين آدمِ عادیِ خاکی که حالا در محيطی انسان مدار زندگی ميکرد موفّق شد خارج از دايرۀ باورهایِ مذهبی، با سايرِ آدم هائی که با خودش مساوی بودند − بدونِ نگاه هایِ آسمانیِ کليسا - واردِ گفت و گو شده و با هم در راهی گام بردارند که به دموکراسیِ پارلمانی ميرسيد.
ادوارد سعيد در مصاحبه ای طولانی، مطالبی را در همين زمينه به تفصيل بيان کرده که کوتاه شدۀ آن چنين است:
«در گذرِ تاريخ، بيشترِ جنبش هایِ ملّی گرا در پاسخ به کشورگشائیِ اقوام مهاجم و استعمار پديد آمده اند، اين پديده – ناسيوناليسم - در عينِ برخورداریِ از جنبه هایِ مثبتِ فراوان، مي تواند به افراط رفته و بيگانه ستيز شود. گِردِ هم آمدنِ مردم در زيرِ پرچمِ زبان، فرهنگِ مشترک، هویّتِ فرهنگی و يا مذهب ساده ترين کاری بوده که بشر همواره انجام داده است. واکنش هایِ اجتماعی يکی از نخستين فرآيند هائی است که در ميانِ اقوامِ شکست خورده ديده مي شود، آنان مي کوشند تا از اين راه به گونه ای هویّتِ ملّی دست يابند. از آن مرحله به بعد، تمامِ بارِ فرهنگی – سياسیِ جامعه بر دوشِ همين هویّت ملّی گذاشته مي شود تا آنها را به نوعی همبستگیِ ملّی رهنمون شود. اين پديده با تمامِ مزايائی که دارد، متأسفانه از درونِ خود محدوديت هایِ عقلانی و سياسی را نيز با خود به همراه ميآورد. يکی از اين کاستی ها، پيدايشِ گونه ای بُت سازی ست که با نمادهائی مثلِ قبيلۀ من، دهکدۀ من، کشورِ من و غيره بروز ميکنند. اين پديده، خود زير بنایِ ظهورِ بنيادگرائی است. با توجّه به اين فراز و نشيب ها، ديدگاهِ سکولار معقول ترين و در عينِ حال عملی ترين روشِ روياروئی و حلِّ مشکلاتِ جامعه است. يعنی استفاده از مفاهيمِ بشرِ زمينی و نه آنچه از آسمان و يا غيب آمده است. مردمِ عادی در جريانِ زندگیِ عادیِ خود، تاريخ را مي سازند. اين تاريخ ساختۀ بشرِ خاکی است و ناگزير بايد با معيارهائی از همان جنسِ انسانِ عادیِ خاکی با آن برخورد کرد ».
ادوارد سعيد نمونۀ جالبی را از روابطِ سکولار نشان ميدهد: يک سياه پوستِ آمريکائی که در جامعه و فرهنگِ غالبِ آمريکایِ سفيد زندگی ميکند بايد بسيار هُشيار باشد که کدام بخش از آن تمدّن و فرهنگِ سفيد به زيانِ اوست و از چه قسمت هائی مي تواند برایِ پيشرفتِ خود بهره برداری کند. به اين معنی که روابطِ اجتماعی به جای ما اينطرف، آنها آنطرف ميتواند به راهی غير از آن تضاد و ستيزه جوئی برود که همان برداشتِ سکولار از روابطِ اجتماعی- سياسی است. در حقيقت مي توان گفت که اروپا با عبور از گُذارِ انديشه هایِ سکولاريسم بود که واردِ دورانِ ليبراليسم و دموکراسی رسيد.
برداشتی از اين ميز گرد
من با اين گفتۀ آقای نوری علاء کاملا" موافقم که «من ميخواهم کشورم مثلِ آمريکا اداره شود يعنی با قانونِ اساسیِ سکولار، اين پديده ای فضائی نيست و مي تواند اتفّاق بياُفتد». ضمنِ همسوئیِ با ايشان در اين خواسته و آرزو خود را با حقيقتی روبرو می بينم و آن تفاوت هایِ پيشينۀ تاريخیِ اين دو کشور است. در هر مقايسه و تحليلی بايد به حقايقِ تاريخیِ درونِ تمدّن ها نظر داشت.
« هنگامی که مسيحيت وارد غرب شد، قوانينِ رومی و بعدها ژرمنی و عُرفی را به خود پذيرفت و اين قوانين در بدنۀ تمدّنِ غرب جا گرفت و هنوز هم شالودۀ قوانين مدرن بر آنها استوار است. قوانين سکولار – در غرب- در اصل ريشه در اديانِ دوران باستان دارند. قوانينِ روم که از اديانِ رومی سرچشمه مي گرفت برایِ مسيحيت، سکولار بود. اين مسيح بود که مي گفت: آنچه از خداست به خدا واگذاريد و آنچه از آنِ سِزار است، به سِزار» در جُست و جویِ امر قدسی، گفت و گوی رامين جهانبگلو با دکتر سيد حسين نصر، ص 431 نشرِ نی، تهران چاپ دوّم 1385
مي دانيد که ايالات متحّده، شاخۀ بسيار جوانی است که بر کُندۀ يک درختِ کُهنسال روئيده، ريشه هایِ بسيار عميقِ اين درخت برایِ قرن ها از خاکی کاملاً متفاوت تغذيه کرده اند. نتايجِ هرگونه بر آورد، شاهد آوردن و يا مقايسۀ آمريکا با سايرِ کشورها بدونِ در نظر داشتنِ نهادِ اروپائیِ آن، به سادگی مي تواند گمراه کننده باشند. رويدادهایِ تاريخیِ سرزمينی – انگلستان – که آن درختِ سالخورده در آن روئيده بود، در آنچه امروز آمريکا خوانده مي شود تأثيرِ شگرف و بسيار مستيقم داشته اند. مثلاً آنچه در هشت قرن پيش روی داد – يک حقيقتِ تاريخی – آغازِ جدائیِ کليسا از امورِ روزانۀ مردم و زير بنایِ پيدايشِ تفکّرِ سکولار گرديد. مختصر اينکه در سال 1164 هِنری دوّم، نخستين حُکمرانی که تاريخ از او بنام پادشاهِ انگلستان ياد مي کند، با اعلامِ يک فرمانِ شانزده مادّه ای اصلاحاتِ اجتماعی- سياسیِ گسترده ای را در کشور آغاز نمود. از جملۀ تغييراتِ تازه، قوانينِ جديدِ مالياتی، تأسيسِ دادگاه هایِ عمومی بر اساسِ قوانينِ سکولار، کاستن از نفوذِ کليسایِ رُم و نيز لغوِ امتيازاتِ ويژۀ کليسا بود.
همچنين رسيدگیِ به جرائمِ روحانيون از دادگاهِ ويژۀ روحانيت - کليسا – سَلب و به دادگاهِ عمومیِ کشور محوّل گرديد. بالاترين مقامِ کليسای کشور، اُسقفِ اَعظم توماس بِکِت – معروف به توماسِ قِديس، که در تاريخ از او به عنوانِ شهيد هم ياد ميشود - از پذيرفتنِ قوانينِ تازه سر باز زده و خواستارِ مشورت و نظر خواهی از کليسایِ رُم و شخصِ پاپِ اعظم گرديد. اين عمل، به خلع و بازداشتِ وی منجر شد. کشمکش بينِ دولت و کليسا برای چند سال ادامه يافت تا اينکه در سال 1170 کاردينال توماس بِکِت در کليسایِ مرکزیِ لندن به دستِ عواملِ پادشاه به فجيع ترين وضعی ترور شد.
«شورِ مذهبی شايد خطرناکترين تهديد نسبت به اعمالِ اُومانيستی باشد، زيرا که اين شور آشکارا در سرشتِ خود ضدِ عُرفی و ضدِ دموکراتيک است و در اَشکالی از آن، بنا به تعريف، مشابهِ نوعی سياستِ نابُردبارانه است و تا آنجا که در توان دارد، صاحبِ قاطعيتی بحث ناپذير است». اُومانيسم و نقدِ دموکراتيک، ادوارد سعيد ترجمۀ اکبر افسری– ص71، کتاب روشن، چاپ اوّل تهران 1385
«هِنری دوّم در سراسر سلطنت پر مشغله اش، هرگز کار اصلاح قانون را از ياد نبرد. اهميت دادگاه هایِ سیّار افزايش يافت، ما شروع صحيحِ رسيدگی به دعاوی به وسيلۀ هیأت هایِ قضائی را به اصلاحاتِ هِنری دوّم مديونيم». زندگينامۀ بِرتراند راسِل به قلم خودش، ترجمۀ احمد بيرَشک، ص 34 انتشارات خوارزمی- تهران چاپ اوّل 1377
حالا ببينيم در آمريکا چه اتفاقی رخ داد: «کسانی که – در آمريکا- وظيفۀ خطيرِ بنياد گذاری را بر عهده داشتند به منظور آماده شدن برای انجام اين مهم، به تاريخ رُوم و نهادهایِ سياسیِ رُوميان روی آوردند و نخستين چيزی که خود به خود به ذهنشان مُتبادر شد درسها و نمونه هایِ بجا مانده از آن تمدّن و فرهنگ بود». «در آمريکا، با خودداری از تفويضِ مرجعيت به سِنا که شعبه ای است از قوّۀ مقننّه، پدرانِ بنياد گذار نشان دادند که تمايز ميان قدرت و مرجعّيت را که رُوميان بدان قائل بودند، بسيار خوب می فهمند». «علّت ثبات نظام سياسی آمريکا نه اعتقاد به مقننِ لايزال بود، نه اميدِ به کيفر و پاداشِ اُخروی و نه بداهتِ حقايقِ ياد شده در مقدمّۀِ اعلامیۀِ استقلال. جمهوری آمريکا پايدار ماند زيرا نَفسِ عملِ بنياد گذاری، مَرجعیّت ايجاد ميکند». «حتّی پيش از آنکه قانون اساسی آمريکا به مرحلۀ اجرا در آيد، پرستش آن شروع شده بود». انقلاب، هانا آرنت – ترجمۀ دکتر عزّت الله فولادوند ص 285/6، انتشارات خوارزمی، چاپ سوّم 1381 تهران.
در جهانِ واقع، بينِ آرمان ها – آنچه که دوست داريم بدست آوريم - و آنچه که توانِ بدست آوردنش را داريم- تفاوتِ بزرگی وجود دارد. خود من، هر چند که بسيار دوست دارم تا در مسابقۀ شنایِ آزاد چهار صد مترِ اُلمپيکِ لندن شرکت کنم – خواسته ای منطقی و زيبا ولی آرمانی– امّا در عالَمِ واقعیّت، بنا به دلائلِ گوناگون احتمالِ تحقّقِ اين آرزو وجود ندارد و خوش بين بودن هم بی فايده است. برایِ رسيدنِ به آن خواسته، نخست بايد شنا کردن را ياد بگيرم تا به سطحِ مسابقات شهرستانی – اُستانی- کشوری رسيده و سپس به بازی هایِ لندن فکر کنم. يعنی رسيدنِ به تمامِ اينها در هفت ماهی که به شروعِ المپيک باقی مانده است. بزرگترين مشکل، همان عملی بودنِ داستان است. اين نکته را نبايد از نظر دور داشت که پيدايشِ سکولاريسم در بسترِ رويدادهایِ تاريخ، خلق السّاعه نبوده و جريانی بسيار آهسته داشته تا به مرحلۀ کنونی رسيده، ما هم ناگزيريم که همان راه را برويم و متأسفانه هيچ راهِ ميان بُری هم در افق ديده نمي شود.
آقای نوری علاء گفتند که «ما سال هاست که در ايران خلاءِ سياسی داريم». احتمالا" منظورِ ايشان، نبودنِ سازمان ها و احزاب منسجمِ سياسی است. ترديد دارم که آن مي تواند بهترين راهِ رسيدن به شناختِ آزادی هایِ فردی و تحقّقِ عملیِ آنها باشد، که احزاب چهار چوب هایِ عقيدتیِ تعريف شده دارند. در اين روزگاری که ايدئولوژی ها مُرده اند، نيازی به احيایِ دو بارۀ آنها وجود ندارد. حکومت هایِ خودکامه، خود بزرگترين دشمنِ خويش اند و در همين خلاء است که جنبش هایِ آزادی خواهانه مي رويند. در اين دوران، بزرگترين خدمت اهلِ قلم و انديشه به مردم کارِ فرهنگی و ايجادِ پرسش در اذهانِ آنهاست نه ارائۀ پاسخ و راهِ حل هایِ مکتبی.
آقای مير علاء، روش هایِ تُندِ کسروی و ميرزا آقا خانِ کرمانی را به عنوانِ راهِ خروج از اين گرفتاری پيشنهاد مي کند. راستش من به عنوانِ شنونده ای معمولی و هم از دوستدارانِ ديرينِ زنده ياد احمد کسروی، با شنيدنِ اين توصيه بر خود لرزيده و به يادِ آلمان و ظهورِ ناسيوناليسمِ افراطی افتادم. از آن دوران کم و بيش صد سالی گذشته و آن نسخه و تجويز ها ديگر دردهایِ امروز را چاره نمي کنند. ما ناچاريم که با جهانِ امروز با زبانِ ديگری سخن بگوئيم.
اينکه تنها خودی ها اجازه دارند به آن اتوبوس سوار شوند، تداعیِ ديکتاتوری و انحصار طلبی استالينی است که ميراثِ آن به رئيس جمهوریِ پيشينِ ايالات متحّد نيز رسيده بود – ديکتاتوری از آن درختانِ شگفت آورِ طبيعت است که در هر نوع خاکی ميتواند رُشد کند − جورج بوش هم مي گفت: شما يا با ما هستيد و يا عليهِ ما. يعنی همان مکتبِ فکریِ سناتور مک کارتی و کميسيونِ تحقيقِ او در دهۀ ۱۹۵۰.
ايشان در جایِ ديگری گفتند: "کسی نميتواند ادعّا کند که سکولاريسمِ ستيزه جو وجود ندارد". اين گفته با زير بنایِ فکریِ اين مکتب در تضاد است، چرا که در سکولاريسم نه ستيزه جوئی داريم و نه روش هایِ حذفی چون پايه هایِ آن بر عشق و باورِ به اصالتِ انسان – اُومانيسم - استوار است که در آن هيچگونه تماميت طلبی وجود ندارد. هدف نه که حذفِ اين و آن بلکه جذبِ همۀ آدم ها ست، يعنی که همه خودی اند و برخوردار از فرصت هایِ يکسان .
ايشان گفتند که: "در آلمان حزبِ دموکرات مسيحی داريم ولی آنها نمي گويند که بنيانِ قانونِ اساسی بر شريعتِ مسيحی باشد. مسيحيت يک نَخ تسبيحی است که اعضاء را بهم متصّل مي کند". اين قياسی است معَ الفارق و نا درست. شريعت به معنایِ رايجِ آن در مسيحيت وجود ندارد تا کسی بخواهد و يا بتواند که از آن در قانونگزاری استفاده کند. شريعت – به معنایِ قوانينِ وَحيانی – تنها در دينِ يهود و اسلام ديده مي شود.
آقای نوری علاء مي گويند: «آنان که ريگی در کفش ندارند...» و « من مي خواهم تيمِ خودمان را داشته باشيم!» بيانِ اين جمله ها نه در شأنِ ايشان و آن ميز گرد است و نه هماهنگ با فضایِ دموکراتيکی که خود، خواهانش هستند. اينگونه فراخوانیِ مردم به بيعت، زبانِ جهانِ امروز نيست.
انگشتِ اتهّام بلند کردن و از پيش محکوم کردن و صدورِ حُکم، زبان و ادبياتِ نشريات احزابِ سياسیِ سال هایِ دهۀ 20 بوده که متأسفانه ياد آورِ خاطراتِ چندان دلپذيری برای ايرانيان نمي باشد. ايشان زمانی مي گويند که آماده اند با همه مذاکره کنند و چند دقيقه بعد اينکه: «با اصلاح طلبان نمي شود مذاکره کرد»، «با سروش که نمي توان بر سرِ يک ميز نشست» و الی آخر. متأسفانه فرصت نشد که ايشان نامِ آن همۀ باقی مانده ای را که قابلِ دعوت شدنِ به مذاکره هستند به بينندگان يادآوری نمايند.
سکولاريسمِ ايرانی، برایِ بسياری از همنسلانِ آقای نوری علاء و من که کم و بيش و بطورِ نسبی در سايه روشن هایِ آنچنان فضائی زيسته و آنرا تجربه کرده ايم، نمي تواند مکتبی آنچنان بيگانه و دور از ذهن باشد. نمونۀ عملیِ سکولاريسم در تاريخِ معاصرِ ايران، فضایِ سياسیِ کشور در سال هایِ حکومتِ جبهۀ ملّی است. در آن دوران، سازمانِ سياسیِ کشور خود را جبهه ميناميد و نه حِزب. چه اوّلی فراگير است و دروازه هايش بر تمامِ آزادگان و بشر دوستان گشوده در حالي که احزاب به حسبِ ذات و عملکرد، باشگاه هائی هستند با ساختارِ حذفی و قائلِ به خودی و بيگانه. کشانيدنِ ياغیِ متجاوزی به دادگاه هایِ بين المللی و پيروزیِ قانونی بر او بدونِ توسّلِ به خشونت، دست آوردهایِ اقتصادیِ بدونِ درآمدِ فروشِ نفت و ترازنامۀ مثبت دولتِ دکتر مصدّق در زمانی بسيار کوتاه و زيرِ آن همه فشارهایِ داخلی و تحريم هایِ خارجی، دقيقاً فرآيندِ نگاهِ سکولار و - اُومانيستی – آن بزرگوار بر مسائلِ روز بود. گماردنِ افراد به شغل های اداری بر اساسِ کاردانی و تجربۀ آنها و متناسب با نيازِ همان وزارتخانه يا سازمانِ اداری. ترکيبِ هيئتِ نمايندگیِ ايران در دادگاه بين المللی لاهه، شاهدِ اين ادّعا ست. عکسی که در روزِ مذاکراتِ حلِّ اختلاف با دربار و ديدار با پادشاه، رویِ پلّه هایِ کاخ مرمر گرفته شده به خوبی نمايانگرِ بينش و سعۀ صدرِ ايشان است. در ميانِ اين گروه از بازاری، دانشگاهی، روحانی گرفته تا مردانِ سياسی، همه ديده مي شوند، همانگونه که وزيران و همکارانِ وی طيفِ گسترده ای را تشکيل مي دادند. از وزيرانِ توده ای گرفته تا زنده ياد بازرگان، سحابی ها (پدر و پسر)، الهّيار صالح، دکتر صديقی، دکتر سيد علی شايگان، تيمسار رياحی، افشار طوس، دکتر حسين فاطمی، دکتر محمد علی موحّد، شاپور بختيارِ و صدها انسانِ شريف و خوشنامِ ديگر.
اين مردان با همۀ تفاوت هایِ فکری- عقيدتیِ خود، در يک موضوع با يکديگر هم آواز بودند و آن رفاهِ ملّت و حفظِ استقلال و منافعِ ملّیِ ايران بود.
دکتر مصدّق از مسجد گريزان نبود، با روحانيون حشر و نشر داشته و با آنها چای مي خورد و نيز هنگامِ ديدار با ملکه ثریّا، از سرِ آداب دانی دست وی را به احترام مي بوسيد. روزي که برای تأسيسِ بانکِ ملّی ايران، به پولِ نقد نياز بود، مادرِ وی آنچه را که داشت به دولت سپرد. همين بانویِ به حَج رفته بيمارستانی را وقف کرده بود تا بيماران بی بضاعت به رايگان درمان شوند چون، هر چيز به جایِ خويش نيکوست. مگر اين همان روابطِ آدم ها در دنيایِ سکولار نيست که دنبالِ آنيم؟
دردِ دلی با آقای نوری علاء
کارِ شما و تمامِ انديشه ورزان، کوشندگان و اهلِ قلم و کلام را که برای آيندۀ ايرانِ سکولار و دموکراتيک تلاش مي کنند، ارج گذاشته و به سهمِ خود از همۀ شما – از هر طيف و مکتبی – سپاسگزارم. مقاله و سخنرانی هایِ دکتر سروش را نيز همانندِ کارهایِ خودِ شما دنبال کرده و لذّت مي برم. البتّه زيان هایِ ناشی از کج روی هایِ روزگارِ جوانی و هيجان زدگیِ وی را نيز خوب به ياد دارم . ضمنا" از ايشان فراوان آموخته ام هر چند با بسياری از ديدگاه هایِ وی نمي توانم موافقتی داشته باشم، امّا هم سپاس و هم ايراد و انتقادم را نيز برای خودِ ايشان نوشته ام. صحبتِ بيشتر در اين مورد را به فرصتی ديگر گذاشته چون مي دانم که از تاريخِ تحولّاتِ کليسا بسيار آگاه هستيد و مي دانيد که پايه گزارِ بزرگترين جنبشِ رهائی بخش در کليسایِ کاتوليک يکی از خودی ها، يعنی کشيش مارتين لوتِر بود.
فردوسی، نيازِ ايران و ايرانيان را به احيایِ زبانِ فارسی و حفظِ فرهنگ و هوّيتِ ملّی، به درستی و به موقع احساس کرد. حماسه آفريد و شاهکاری جاويدان را در تاريخِ فرهنگِ بشر ثبت کرد. گزافه نيست اگر بگوئيم که اين به پايمردی او ست که امروز، ما هستيم و خواهيم ماند. در آن دوران نيازِ ما و کشور دقيقا" همان کاری بود که صورت گرفت. امروز شرائطِ ديگری بر جهان حاکم است که ما را ناچار مي کند تا مسيرِ حرکتِ خود را بر اساسِ وضعيتِ روز تنظيم کنيم. همانگونه که خلبانان در طولِ پرواز بطورِ دائم، اين کار را انجام مي دهند. امروز ديگر نيازی به عرب و يا عربی ستيزیِ ما وجود ندارد. همانگونه که غرب ستيزی هم کاري ست عَبَث. عصرِ ما به جایِ اينهمه ستيزِ با اين و آن، روزگارِ تلاش برایِ تأمينِ رفاهِ مردم و حفظِ منافعِ ملّیِ کشور است.
ژنرال دوگُل در زمان جنگِ جهانی دوّم و دورانِ اشغالِ خاکِ فرانسه، همدوش با نيروهایِ نهضت مقاومت در برابر ارتشِ هيتلر مي جنگيد. پس از پايانِ جنگ، همين شخص با آلمانی ها بر سرِ ميز گفتگو مي نشيند تا آنچه را که برایِ مردم و کشورش بهتر است به دست بيآورد. در کابينۀ وی از محافظه کار ترين راست ها حضور دارند تا آندره مالرویِ چپ گرا، آن هم در مقامِ وزارتِ فرهنگ و هنر. آيا به راستی شخصِ ديگری بود که در آن مقطعِ زمانی بتواند بهتر از مالرو به فرانسه خدمت کند؟ مگر اين همان روابطِ آدم ها در دنيایِ سکولار نيست که دنبالِ آنيم؟
باز گرديم به داستانِ اتوبوس. ضمنِ پذيرشِ تمامِ پيش شرط هایِ گفته شده، از آنجا که خودِ شما گرفتارِ رانندگی و هدايتِ آن هستيد، آماده ام تا در نقشِ شاگرد يا بليط فروش با شما همکاری کنم. به شما اطمينانِ خاطر مي دهم که تمامِ ايرانيان را حتّی بدونِ بليط سوار کرده بطوري که هيچ مسافری کنارِ خيابان سرگردان و در انتظار باقی نماند. چرا که با نظرِ اِدوارد سعيد موافقم که گفت: «مي توان بينِ سنّت هایِ موجود و جهانِ پيچيدۀ کنونی ارتباط بر قرار کرد»، « متفّکرانِ جزم گرایِ امروزی همان انقلابيونِ ديروزی اند».