|
چهارشنبه 5 بهمن 1390 ـ 25 ژانويه 2011 |
جاي چپ در اين توفان اقتصادي کجا ست؟
سرژ حليمی، دبیر هيئت تحريريه لوموند ديپلوما تيک
برگردان: باقر جهانباني
آمريکائي هاي که عليه وال استريت تظاهر ميکنند، به حزب دمکرات و کاخ سفيد و رابطه آنها با اين نهاد نيزاعتراض دارند، بدون ترديد نمي دانند که سوسياليستهاي فرانسوي، آقاي اوباما را سر مشق خود قرار داده و معتقدند که او بر عکس آقاي سر کوزي، توانسته بر ضد بانکها اقدام کند.
آيا اين فقط يک اشتباه است؟ کسي که نمي خواهد( و يا نمي تواند) به پايه هاي نظام ليبرالي حمله کند ( تسلط سرمايه داري مالي ، روند جهاني شدن و گردش آزادانه سرمايه و کالا) کوشش ميکند که اين فاجعه را فردي جلوه دهد، بحران سرمايه داري رابه يک اشتباه بينشي و يا مديريت مخالفين نسبت دهد. در فرانسه گناه «سرکوزي»، در ايتاليا «بر لوسکني» ودر آلمان « مرکل» است. قبول ، اما پس در نقاط ديگر جهان بحران از کجا سر چشمه ميگيرد؟
در جاهاي ديگر ونه فقط در آمريکا ، رهبران سياسي که مدتهاست از طرف چپ « معتدل » به عنوان نمونه معرفي مي شوند با صفوف خشمگين مردم مواجهند. در يونان آقاي جورج پاپاندروف، رئيس انترناسيونال سوسياليست، سياست رياضتي سختي را اجرا مي کرد که ترکيبي از خصوصي سازي وسيع، حذف مشاغل کارمندان دولت ورها کردن حاکميت اقتصادي و اجتماعي کشورش در دست ليبرال هاي افسار گسيخته بود(١). دولتهاي اسپانيا و پرتقال واسلووني نيز ياد آور آنند که آنقدر صفت چپ خدشه دار شده است که ديگر معرف محتواي سياسي ويژه اي نيست.ه
يکي از برجسته ترين کساني که به بن بست سوسيال دمکراسي اعتراف مي کند، آقاي بنوا آمون، سخنگوي حزب سوسياليست فرانسه است.او در آخرين کتاب خود تحت عنوان ، ورق را برگردانيم ، مي نويسد« سازش حزب سوسياليست اروپائي با سوسيال مسيحي، روندي است تاريخي که آزاد سازي بازار داخلي را موجب مي شود با تمام عوارض آن بر حقوق وخدمات اجتماعي. همين دولتهاي سوسياليستي بودند که برنامه اقتصاد رياضتي پيشنهاد شده ازطرف اتحاديه اروپا وصندوق بين المللي پول را پياده کردند. در اسپانيا وپرتقال ويونان، اعتراضات به سياستهاي رياضتي ، صندوق بين المللي پول و کميسيون اروپا را نشانه مي گيرند ولي دولتهاي سوسياليستي کشورشان را نيز مورد حمله قرار مي دهند. (.....) بخشي از چپ هاي اروپائي، ديگر مخالف آن نيستند که براي تعادل بودجه اي و آسايش بازار ها، دولت هاي رفاه را قرباني کنند، موضعي همانند راست هاي اروپائي. آري ما در شماري از کشورهاي جهان سد راه پيشرفت اجتماعي بوده ايم . من به اين امر تن در نمي دهم(٢)»ه
بر عکس هستند کساني که معتقدند تحولات احزاب سوسياليست نتيجه بورژوائي شدن آنها بوده و روندي بر گشت نا پذير است . حزب کارگران برزيل(پي تي) با اينکه از جمله احزاب ميانه رو بحساب مي آيد معتقد است که چپ آمريکاي لاتين بايد جاي چپ هاي قاره قديمي(اروپا) را بگيرد چون چپ اروپائي بشدت طرفدار سرمايه داري وآمريکائي زده بوده، وکم کم مشروعيت طرفداري از منافع مردم را از دست داده است. در يکي از طرح هاي پيشنهادي به کنگره حزب کارگران برزيل در سپتامبر گذشته چنين اشاره مي شود: « امروزه رهبري تفکر چپ در جهان از لحاظ جغرافيائي تغيير مکان داده است. وامريکاي لاتين از اين لحاظ ممتاز است.-( مقاله روبنسن را در شماره نوامبر بخوانيد)... چپ کشورهاي اروپائي که از قرن نوزدهم تاثير ات بسزائي بر چپ هاي جهان داشته است، نتوانسته پاسخهاي مناسبي براي بحران بيابد و بنظر مي رسد که در برابر تسلط نئو ليبراليسم تسليم شده است(٣)» . افول اروپا شايد همچنين افول تاثيرات ايدئولوژيکي اين قاره است که شاهد زايش فعاليتهاي سنديکائي، سوسياليسم و کمونيسم بود- و بنظر مي رسد که امروز اروپا، بيش از ديگران در مقابل از بين رفتن آنها بي تفاوت است.ه
با اين حال آيا بازي را مي توان باخته به حساب آورد؟ آيا راي دهندگان وفعالين چپ در کشورهاي اروپائي، که بيشتر به محتوي توجه دارند تا برچسب هاي قلابي، مي توانند آرزو کنند که با کمک رفقاي مجذوب ليبراليسم شده شان که از لحاظ تعداد راي برتري دارند، جناح راست را به چالش کشند؟ اين نمايش تکراري شده است: چپ رفرم گرا در طو ل انتخابات خود را ظا هرا متفاوت از محافظه کاران نشان مي دهد. اما زماني که به قدرت رسيد درست مانند مخالفين خود حکومت مي کند، در جهت پاسداري از نظم اقتصادي و حفاظت از اموال قصر نشينان.ه
اکثر کانديداهاي چپ ميانه رو برنامه هائي را ارائه و حتي خواستار اجراي فوري آنها هستند که بيشتر يک لفاظي انتخاباتي براي رسيدن به قدرت است. به قدرت رسيدني که گويا فقط از طريق چنين برنامه هائي ميسر است و بر همين اساس، « راديکالها» و « برآشفتگان» مورد سر زنش قرار مي گيرند. چپ ميانه رو ادعا مي کند که مانند آنها منتظر « روز موعود سرنگوني سيستم» نمي نشيند، و خود را درجريان جدا افتاده از اجتماعي غرق نمي کند که فضاي پاک وبي خدشه اي مملو از مردماني استثنائي است. بگفته فرانسوا هولاند ( کانديداي حزب سوسياليست فرانسه) او قصد دارد « کاري انجام دهد نه اينکه فقط سد راه شود، عنصر فعال باشد نه ترمز کننده، قدرت را بچنگ آورد نه اينکه فقط مقاومت کند» ، بنظر وي « چپ راديکال برعکس، بجاي واقعيت گرا بودن، با عصبانيت دست به هر نوع کاري مي زند(٥)».ه
چپي آماده براي حکومت کردن اين برتري را دارد که « در جا وفوري» با داشتن نيروهاي راي دهنده و کادرهاي فعال ميتواند بسرعت حکومت را در دست گيرد. اما « طرد جناح راست » جايگزين برنامه و هدف نمي شود. به مجرد برنده شدن در انتخابات ، اين خطر وجود دارد که ساختارهاي موجود ( کشوري، اروپائي و بين المللي) سد راه خواسته هاي اعلام شده در دوره مبارزه انتخاباتي شود. اين چنين بود که در ايالات متحده اوباما توانست ادعا کند که لابي هاي صنعتي و مخالفت هاي جمهوري خواهان موفق شدند اراده گرائي و اميدواري را از بين برند که پايگاه وسيعي در اکثريت مردم داشت.ه
در کشور هاي ديگر دولتهاي چپ گناه احتياط کاري و ترسشان را به گردن « محدوديت هاي» « به ارث رسيده اي » انداختند که حوزه مانورشان را بسته تر کده اند ( سطح بدهي ها، ضعف بخش صنعت در رقابت بين المللي و غيره ). پيش از اين در سال ١٩٩٢ آقاي ليونل ژوسپن نخست وزير فرانسه چنين تحليل کرده بود:« زندگي اجتماعي ما بر سر دو راهي عجيبي قرار گرفته. از يک طرف به حکومت (سوسياليست) در مورد بيکاري، مشکلات زندگي، محروميت اجتماي، گسترش راست افراطي و نااميدي چپ ايراد مي گيرند . و از طرف ديگر به او اخطار مي کنند که از سياست اقتصادي - مالي اي دست بر ندارد که حل مسائل مورد اعتراض را مشکل مي کند (٦)». امروز ٢٠سال بعد، اين فرمول بندي تازگي خود را از دست نداده است.ه
سوسياليستها هر باربراي تشويق «راي مفيد » دادن ، چنين استلال مي کنند : اگر ما برنده نشويم جناح راست مجموعه از «رفرمهائي» ليبرالي- خصوصي سازي، کاهش حقوق سنديکائي، حذف هزينه هاي عمومي- را به اجرا در مي آورد که نتيجه آن از بين رفتن تمام ابزارهائي است که براي اجراي يک سياست بديل لازم است. اما شکست هاي چپ ها نيز مي تواند درس هاي خود را داشته باشد. براي مثال اقاي هامون(سخنگوي حزب سوسياليست فرانسه) قبول مي کند که در آلمان« نتايج حزب سوسياليست در انتخابات پارلمان آلمان (سپتامبر ٢٠٠٩) با (٢٣% آرا) ، پائين ترين سطح در يک قرن اخير رهبران اين حزب را متقاعد کرد که نياز به تغيير در سياست هايشان دارند»(٧).ه
سوسياليست هاي يونان بخود مي بالند که بهتر از خانم تاچر عمل کرده اند
بعد از شکست حزب سوسياليت فرانسه در انتخابات ١٩٩٣، و پيروزي محافظه کاران در انگلستان، يک« بازبيني نظري» ناچيز ، در اين احزاب در همان سطح آلمان بوجود آمد. بي شک بزودي در اسپانيا ويونان نيز چنين روندي به وقوع خواهد پيوست. بعيد بنظر مي رسد که اين دولتهاي سوسياليست شکست آينده خويش را به حساب زياد انقلابي بودن بگذارند... خانم النا پاناريتيس نماينده سوسياليست يونان براي پشتيباني از آقاي پاپاندرو مقايسه دور از انتظاري را مطرح مي کند:« ١١ سال طول کشيد تا مارگارت تاچر رفرمهايش را به ثمر رساند. برنامه ما فقط ١٤ ماه از عمرش مي گذرد! (٨)» خلاصه کلام « پاپاندرو بهتر از تاچر» عمل کرده است.ه
براي خروج از اين اوضاع لازم است که تمام شرائط لازم براي به زانو درآوردن نظام مالي جهاني مطرح شوند: حتي يک سياست نسبتا ساده، شامل رفرمهائي نظيرکاهش بي عدالتي در پرداخت ماليات، پيشرفت نسبي قدرت خريد مزد بگيران، حفظ بودجه آموزش وپرورش و از اين دست، با انبوه ساز و کار هاي پيچيده اي مواجه مي شود که طي ٣٠ سال توسعه دولتها در چارچوب سرمايه داري سفته باز( دلال بازي) بوجود آمده است. گسست باتعداد قابل ملاحظه اي از آنها اجتناب ناپذير است، گسستي که به معني زير سوال بردن نظم کنوني اروپا مي باشد ، که نتيجه سياست هائي است که سوسياليست ها به آنها گرويده بودند.
از جمله آنچه بايد زير سوال رود «استقلال» بانک مرکزي اروپا ست ( که پيمان هاي اروپائي سياست پولگرايانه - مونتاريست – آنرا تضمين کرده و وراي هرگونه کنترل دمکراتيکي قرار داده اندش)، و يا قرارداد ثبات وتوسعه (که در دوران بحران هر گونه کوشش در مبارزه با بيکاري را خفه مي کند). به ايندو ضرورت افشاي همکاري سوسيال دمکراتها وليبرالها در پارلمان اروپا اضافه مي شود( که منجر به پشتيباني از کانديداتوري آقاي ماريو دراگي بانکدار سابق گلدمن ساکس به سمت رئيس بانک مرکزي اروپا شد) و همينطور لزوم بحث مبادله آزاد (که نظريه بنيادين پارلمان اروپاست) و نظارت و حسابرسي وامهاي دولتي(با هدف پرداخت نکردن سوداگراني که کشور هاي ضعيف تر ناحيه يورو را به مخاطره انداختند)(٩).اگر همه اينها را زير سوال نبريم، چيزي تغيير نخواهد کرد.
حتي مي توان گفت که از همان ابتدا شکست در انتظار ماست. به هيچ عنوان نمي توان گفت که آقايان هولاند در فرانسه، زيگمار گابريل در آلمان وادوارد ميليباند در انگلستان موفق خواهند شد، در حاليکه اوباما، ژوزه لوئيز زاپاترو و پاپاندرو شکست خوره اند. تصور اينکه « وحدتي با برنامه اي بر پايه اتحاد سياسي در اروپا» بتواند آنطور که اقاي ماسيمو دالما ايتاليائي مي گويد« ظهور ساختاري مترقي را تضمين کند(١٠)» در بهترين حالت مثل آنست که با چشمان باز خواب ببينيم. با در نظر گرفتن وضع کنوني نيروهاي سياسي واجتماعي، يک اروپاي فدرال فقط مي تواند به مستحکمتر شدن ابزارهاي ليبرالي منجر شده و با دادن قدرت به نهادهاي تکنوکرات، حاکميت مردم را باز هم بيشتر تضعيف کند. مگر غير از اينست که هم اکنون نيز پول وتجارت «فدراليزه» شده است؟
به هر حال تا زمانيکه احزاب چپ ميانه رو اکثريت راي دهندگان پيشرو را نمايندگي مي کنند- چه بدليل موافقت راي دهندگان با برنامه اين احزاب و چه بدليل اينکه در کوتاه مدت، اين روند را تنها راه تعويض حکومت مي دانند- نيروهاي راديکالتر( وطرفداران محيط زيست) مجبورند نقش سياهي لشکرويا نيروي کمکي آنها را بازي کنند. بين سالهاي 1981 تا 1984، حزب کمونيست فرانسه با ١٥ در صد آرا و ٤٤ نماينده مجلس وتشکيلاتي که دهها هزار فعال سياسي را در بر داشت نتوانست در سياست اقتصادي ومالي فرانسوا ميتران تاثير بگذارد. شکست باز سازي حزب کمونيست در ايتاليا، که زنداني اتحادش با احزاب چپ ميانه رو بود نيز زياد ستايش بر انگيز نيست. هدف اين بود که به هر شکل از بازگشت برلوسکني جلو گيري شود، با اين وجود او بالاخره قدرت را در دست گرفت هرچند با کمي تاخير.
در فرانسه جبهه چپ (با شرکت حزب کمونيست فرانسه) مي خواهد به هر قيمت از بروز سرنوشتي مشابه جلوگيري کند. اين جريان با آوردن فشار به حزب سوسياليست فرانسه، اميدوار است که شاهد« تحول ژنيتيکي» آن باشد. در نظر اول اينکار يک توهم جلوه مي کند. با اين وجود اگر داده هاي ديگري بجز توازن قوا بين راي دهند گان و محدوديت هاي نهادها را وارد معادله نمايد ، مي تواند از آزمون هاي تاريخي گذشته استفاده کند. براي مثال هيچ يک از دست آوردهاي اجتماعي «جبهه مردمي» چون حق تعطيلات با حقوق، 40 ساعت کار هفتگي، غيره... در برنامه (بسيار ميانه رو) اي که در ماه مه 1963 انتشار يافت درج نشده بودند، اين جنبش اعتصابات ماه ژوئن بود که اين دستاوردهارا به کارفرمايان وجناح راست فرانسه تحميل کرد.
با اين وجود تاريخ اين دوره فقط در فشار جنبش مردمي بر احزاب چپ ميانه رو و کم جرات خلاصه نمي شود. اين پيروزي انتخاباتي «جبهه مردمي» بود که موجب پويائي شورش اجتماعي گرديد ودر کارگران اين احساس را بوجود آورد که ديگر چون گذشته با ديوار سرکوب پليسي و کارفرمايان مواجه نخواهند شد. آنها با دل وجرئت، به اين مسئله نيز آگاه بودند که بدون فشار به احزابي که به آنها راي داده اند چيزي بدست نخواهند آورد. شرکت در انتخابات و بسيج عمومي، رفتن به پاي صندوق راي و مقاومت در کارخانه، اين همان ديالکتيک پيروزمندانه اي بود که به ندرت اتفاق مي افتد. امروز اگر يک دولت چپ با چنين فشاري مواجه نشود، بسرعت در بند تکنو کراتهائي خواهد افتاد که به چيز ديگري غير از ليبراليسم عادت ندارند. تنها مشغله شان جلب نظر آژانس هاي رتبه بندي است، آنهم در شرائطي که همه مي دانند که کشوري که در مسير سياست واقعا چپ قدم گذارد بلافاصله از طرف آنها رتبه اش را از دست مي دهد.
همچون ستاره اي در حال مرگ، جمهوري براي آخرين بار آتش فشاني مي کند
در نتيجه پرسش اينست ، شجاعت و يا فرو رفتن در باتلاق ؟ خطرهاي دل وجرات داشتن را از صبح تا شب برايمان تکرار مي کنند ( انزوا، تورم، ويراني). ولي خطر فرو رفتن در باتلاق چيست؟ کارل پلانئي(Karl Polanyi) تاريخ دان در تحليلي که از اروپاي سالهاي 1930 ارائه ميدهد، چنين يادآوري مي کند که « بن بستي که سرمايه داري ليبرال خود را درآن قرار داد» در چندين کشور منجر به«رفرم اقتصاد بازاري شد که هزينه آن ريشه کن شدن تمامي نهادهاي دمکراتيک بود» (١١). اکنون نيز سوسياليست ميانه روئي چون ميشل روکار(نخست وزير سابق) نگران است که سختي شرايط زندگي يوناني ها منجر به تعليق دمکراسي در اين کشور شود. او ماه گذشته چنين نوشت:« هيچ دولتي در يونان نمي تواند در مقابل خشم مردم، بدون ياري ارتش، مقاومت کند. اين ارزيابي تاسف بار بي شک در مورد پرتقال يا ايرلند و يا کشورهاي بزرگ تر نيز درست است، تا کجا جلو خواهيم رفت»(١٢)
جمهوري اي ميانه رو و معتدل علي رغم تلاش رسانه ها و نهادهاي مختلف براي تزريق خون تازه اي به آن ناپايدار مي نمايد. مسابقه سرعتي بين سخت تر کردن سلطه جوئي ليبرال و آغاز يک گسست از سرمايه داري آغاز شده است. فرارسيدن اين گسست هنوز دور بنظر مي رسد.اما وقتي مردم ديگر به اين بازي سياسي که کارتهاي آن از قبل مشخص شده ، باور ندارند؛ وقتي شاهد آنند که دولت ديگر هيچ حاکميتي ندارد؛ وقتي با شدت تمام خواهان برچيدن بانکها هستند؛ وقتي آنها بسيج مي شوند هرچند بدون آنکه بدانند چگونه خشم خود را بنمايانند؛ همه اين ها بدان معني است که چپ هنوز زنده است.
------------------------------------------
١ – متشکل از کميسيون اروپائي، بانک مرکزي اروپا و صندوق بين المللي پول
2. Benoît Hamon, Tourner la page, Flammarion, Paris, 2011, pp. 14
٣ -AFP, 4 septembre 2011
٤ –قرانسوا هولاند ، وظيفه حقيقت گوئي
5. Stock, Paris, 2006, pp. 91 et 206
٦ – ليونل ژوسپن« باز سازي چپ» لو موند ١١ آوريل 1992
7. Benoît Hamon, Tourner la page, Flammarion, Paris, 2011, pp. 14- 19
٨ – رجوع به نوشته آلن سال « اوديسه پاپاندرو» لوموند 16 سپتامبر 2011
٩ – بنوا هامون:« براي چپ غير ممکن است که با راي فرانسوي ها به حکومت برسد و از انها طلب پرداخت هزينه بحران مالي را نمايد»
١٠ – ماسيمو دالما: « پيروزي چپ در دانمارک طليعه نويني در اروپا» Le Monde, 21 septembre 2011.
١١ – کارل پلانئي، تحول بزرگ صفحات 305 تا ٣307
١٢ – ميشل روکار « سيستم بانکي که نياز به باز نگري دارد» لوموند ٤ اکتبر 2011
http://ir.mondediplo.com/article1753.html