|
چهارشنبه 10 اسفند 1390 ـ 29 فوريه 2011 |
مافیای سیگار و تنباکو
مجید خوشدل
سیزدهم ژوئن 2003 با تأخیری بیست روزه، نتیجه فعالیت میدانی ام را در نشریه «نیمروز»، شماره 738 منتشر می کنم. موضوع این گزارش واردات سیگار و تنباکوی قاچاق در منطقه Holloway Road در شمال شهر لندن است. بخشی از این گزارش به دلیل حساسیت اش حذف می شود.
این پوشه خاک خورده را بعد از نه سال دوباره باز می کنم:
توزیع سیگار و تنباکوی قاچاق در منطقه Holloway Road، تا سال 2001 میلادی در کنترل مافیای ترک و کرد بود. در میانه این سال در نزاعی خونین بخشی از کنترل این بازار پرسود به دست مافیای ایرانی می افتد.
«سرجنبانان مافیای جدید چه کسانی هستند؟»؛ پرسشی بود که مرا راهی خیابان می کند.
در وادی امر تعدادی پناهجوی ایرانی مرا در جریان بخشی از تحرکات سطحی مافیای جدید قرار می دهند. با ورود ام به خیابان دو پناهنده کُرد ایرانی منابع اصلی ام در این ماجرای پیچیده می شوند.
دو پناهجوی کُرد
میانه دهه نود میلادی پرونده پناهندگی دو پناهجوی کُرد ایرانی به بن بست می خورد. تلاش جمعی دوستان این پرونده را می چرخاند و طولی نمی کشد، دو پناهنده جدید به خیل پناهندگان ایرانی در بریتانیا افزوده می شود. از اوایل 2002 میلادی، این دو در سطح خیابان به فروش سیگار و تنباکوی قاچاق روی می آورند.
شروع فعالیت میدانی
در هفته نخست با اغلب ایرانیانی که در سطح خیابان به فروش سیگار و تنباکوی قاچاق مشغول اند، گفتگو می کنم. ملاقات ام با دستفروش ها در پایان کار آنها (بعد از ساعت شش غروب)، در مشروب فروشی معروف منطقه Holloway - «کورونت» است. پرسش های من میزان درآمد و ساعت کار دستفروش ها، وضعیت اقامت آنها، و مهمتر از همه توزیع کننده- یا توزیع کنندگان- اصلی سیگار و تنباکوی قاچاق است.
اغلب فروشندگان سیگار راجع به پرسش «توزیع کننده سیگار» حساسیت نشان می دهند و همگی نسبت به آن اظهار بی اطلاعی می کنند. دو پناهجوی کرد از این قاعده مستثنی هستند و اطلاعات ذیقیمتی در اختیارم می گذارند. در این برهه شهر منچستر نیز وارد این ماجرای مافیایی می شود.
در پایان هفته اول به یقین می رسم، با ساختمان سه طبقه ی مخروطی شکل روبرو هستم. قاعده این ساختمان، اطاق های بی شماری اند که دستفروش ها در آن مستقرند. طبقه دوم، تعداد معینی اطاق دارد و طبقه فوقانی یک یا دو سالن شیک و مجلل است، متعلق به سرکرده- یا سرکردگان- مافیا.
ملاقات با طبقه دومی ها
اواسط هفته دوم بعد از پیغام و پسغام های خسته کننده، و تعقیب و گریزهای اغلب لوس و بی مزه، مرد سی ساله ای را در خانه ای مسکونی در منطقه Seven Sister ملاقات می کنم که خودش را «سلیمان» معرفی می کند. او ته لهجه کردی دارد و برای خودش گردن کلفتی است. دو نره غول مثل سایه او را همراهی می کنند.
در این ملاقات چون او بطور ناشیانه ای خودش را همه کاره معرفی می کند، مجبور می شوم دست ام را زودتر از وقتِ معمول باز کنم و با نام بردن «صالح» و « ربیع» خواهان ملاقات با آن دو شوم. پس از این پیشنهاد «سلیمان» ترش می کند، شاخ و شانه می کشد و تا مرحله برخورد فیزیکی پیش می رود. از آنجا که از قبل برای پیامدهایی از این دست اندیشیده بودم، ماجرا به خوبی و خوشی می گذرد.
در پایان این ملاقات کوتاه او می پذیرد، پیغام ام را به «صالح» و «ربیع» برساند. منتهی از من می خواهد رابطی به او معرفی کنم تا از آن طریق مرا درجریان بگذارد. می گویم: کسی را نمی شناسم و بهتر است از کانالی که خود صلاح می داند، مرا در مطلع کند. چون این پیشنهاد چهارمیخه نیست، شماره تلفن دستی اش را با لطایف الحیل می گیرم قرار می گذاریم چهل و هشت ساعت بعد به او زنگ بزنم.
«صالح» و «ربیع»؛ کلهٔ مار؟
سایه ی «صالح» را همه جا بالای سر ام احساس می کنم. اما «ربیع»، نامی ست که فقط یکبار آنرا شنیده بودم. در ملاقاتهایی که غروب ها با دستفروش ها داشتم، روزی مرد سی و پنج- چهل ساله ای را ملاقات می کنم که ته ریش منظمی دارد و خالی روی گونه چپ اش. به تیپ عبوس و مرموز او نمی خورد که فروشنده خیابانی باشد. در همان برخورد اول احساس می کنم، او یک «آدم معمولی» نیست و خیلی پیچیده به نظر می رسد. این فرد تنها کسی است که نام «ربیع» را به زبان می آورد و وی را همه کاره این حرفه معرفی می کند. این مرد نام خودش را نمی گوید، اما اصرار دارد که او نیز در شهر منچستر دستفروش سیگار است!
در حین گفتگو با این فرد، دو پناهنده کُرد را می بینم که به سوی میز ما می آیند. چون این ماجرا برای ام مشکوک بود، با اشاره به آن دو می فهمانم که میز دیگری را برای نشستن انتخاب کنند، که آنها نیز چنین می کنند.
پس از رفتن «مردِ عبوس» نزد بچه ها می روم و راجع به وی از آنها سوأل می کنم. اما در ناباوری می بینم، هیچکدام از آن دو او را تا آن لحظه ندیده اند. ناگفته نگذارم که دو پناهجوی کُرد، شاید به دلیل احساس دین شان، از هیچ کمکی به من فروگذار نمی کردند و گاهی خودشان را به آب و آتش می زدند.
قرار ملاقات با «کلهٔ مار»
چند روز پیاپی به شماره تلفنی که دراختیارم داشتم، زنگ می زنم، اما هر بار تلفن را خاموش می بینم. تا اینکه یکی از دستفروش ها پیغام می آورد که «سلیمان» می خواهد ملاقاتی با من داشته باشد. از آنجا که در دیدار قبلی با «سلیمان» محل انتشار این مجموعه را «نیمروز» عنوان کرده بودم، او می گوید: «سلیمان» گفته تعدادی از مصاحبه ها و گزارش های خودتان را همراه تان بیاورید.
غروب جمعه برای دومین بار در جای جدیدی با «سلیمان» ملاقات می کنم. برخلاف دیدار قبلی که او خشک و خشن بود، این بار به سبک خودش لوده است و سعی می کند فضای گفتگو را خودمانی و دوستانه کند. لحظه ای بعد، او روزنامه ها را از من می گیرد و از اطاق خارج می شود و مرا با دو آدمی که تا آن روز ندیده بودم، نزدیک به یک ساعت تنها می گذارد.
«سلیمان» از آن دست آدمهایی بود که در همان نگاه اول توی ذوق آدم می خورند: صورت پهن فرورفته ای داشت و موی سرش را تاج خروسی درست می کرد. عادت داشت، مدام به خشتک اش ور برود. انگار می خواست با حاضر غایب کردن اسباب اثاثیه اش، از بودن شان مطمئن شود. آدمی بود که چند کلاس ابتدایی بیشتر سواد نداشت و ورد زبان اش « به مولا قسم» بود. نمی دانم چرا، اما به دل ام رفته بود که او مدتی از عمرش را باید در کمیته یا سپاه گذرانده باشد. برای این احساس درونی هیچ سند و مدرکی نداشتم.
حدود یک ساعت بعد« سلیمان» برمی گردد و قبل از اینکه روی صندلی بنشیند، می گوید: شما که کمونیستی و با منافقین کار می کنی!
می پرسم: چرا چنین فکر می کند؟ می گوید: مصاحبه هاتان هم اش سیاسی ست...
چند شماره نشریه ای که داشتم، موضوع شان «زندان و زندان سیاسی» بود و همانها را آورده بودم. کاری که بعدها فهمیدم اشتباه محض بوده است.
به او می گویم: من راجع به همه چیز مصاحبه می کنم و اینها تعداد کمی از کارهایم هستند!! دروغی که او می پذیرد و با لحن خاصی قرار ملاقات با «ربیع» را برای غروب یکشنبه در محله ناامنی می گذارد که از آن محله خاطره بدی دارم. از «سلیمان» راجع به ملاقات با «صالح» سوأل می کنم، که او دوباره ترش می کند و به مولایش قسم می خورد که اگر راجع به «صالح» سوأل کنی، چنین می کند و چنان.
پیشنهاد او را می پذیرم. لحظه ای بعد، اول آنها، و سپس من از ساختمان خارج می شویم.
تجزیه تحلیل وقایع دو هفته گذشته
پس از بازگشت به خانه، تمام وقایع دو هفته گذشته را بارها و از زوایای مختلف بررسی می کنم. پس از هر بازبینی، نقاط کور فراوانی در آن می بینم و پذیرفتن یکباره ی« ربیع» به ملاقات با من نگران ام می کند. «ربیع» مدام جلو چشم ام می آید و نمی توانم او را در هیچ جای معادله جای دهم.
تا سپیده صبح بیدارم و به این نتیجه می رسم که از این ماجرا بوی خون به مشام می رسد.
تصمیم ام را می گیرم. چند ساعتِ بعد موضوع گزارش ام را به پلیس اطلاع می دهم و بخشی از اطلاعات ام را با آنها تقسیم می کنم. سپس حدس ام را راجع به «ربیع» به زبان می آورم: «ربیع» کسی نمی تواند باشد جز «صالح». او با این کار می خواسته توجه من را از یک نفر به دو نفر سوق دهد؛ نفر دومی که وجود خارجی ندارد.
به پلیس می گویم: منابع ام که از کنشگران سیاسی کُرد هستند، سرکرده مافیا را آدم مشکوکی می دانند. حدس من این است که او عضو سپاه پاسداران یا وزارت اطلاعات باید باشد. یک آدم معمولی چگونه می تواند به یک روزنامه نگار تبعیدی پیغام دهد که «کمونیست» و «منافق» است؟
به اینجا که می رسم، پلیسی که آرام نشسته بود و نت برمی داشت، به آرامی می گوید: اگر اینطور باشد، روز یکشنبه «ربیع» را ملاقات نخواهی کرد! اشاره او درست و بجا بود. با سناریویی که طراحی شده بود، جایی برای آفتابی شدن «ربیع» وجود نداشت.
اما من این بار را می بایستی به مقصد می رساندم. تازه، تا آن روز سابقه نداشت، کاری را نیمه کاره رها کرده باشم. درضمن می توانست، بخشی از اطلاعات ام اشتباه باشد. احساس ام را می گویم و اضافه می کنم: سر قرار حاضر می شوم.
روز ملاقات
سر کوچه ی محل قرار، نوجوان سیزده- چهارده ساله ای مرا به خانه ای هدایت می کند که بوی آبگوشت و سیگار و حشیش همه جای اش پخش است. برخلاف همیشه که کیف یا کوله پشتی ای همراه ام است، این بار سبک هستم و فقط با یک ضبط صوت دستی کوچک آمده ام. در حال فکر کردن و قدم زدن در اطاق هستم که صدای موتور سیکلتی را می شنوم. صدا نزدیکتر شده و سپس خاموش می شود. دمی چند، دو نفر با کاسکت تیره زنگ وارد اطاق می شوند و در همان حال از من می خواهند آنجا را هر چه زودتر ترک کنم. دو پناهجوی کُرد آنقدر ترسیده بودند که کاسکت شان را برنمی دارند، اما تکرار می کنند: از اینجا فرار کنید، می خواهند با چاقو بزنندتان.
بچه ها آنقدر ترسیده بودند که مرا ترک موتورشان سوار نکردند. با رفتن آنها، من هم از خانه خارج می شوم و تا مدتی می دوم، بی آنکه به پشت سرم نگاه کنم.
تماس با پناهندگان کُرد
دوشنبه غروب با پناهندگان کُرد تماس می گیرم و از آنها می خواهم ملاقاتی با آنها داشته باشم. اما آن دو را ترسیده و مضطرب می بینم. می گویند: ملاقات شان با من خطرناک است، چون در طول روز صحبت از این بوده که آنتنی در بین آنها ماجرا را لو داده؛ آنها بدنبال آنتن اند. بچه ها می گویند: به فاصله کوتاهی بعد از خارج شدن تان تعدادی وارد خانه شدند و وقتی ندیدن تان، تمام اطاق ها حتا پشت بام را گشتند. اضافه می کنند: این صحبت هم هست که شما را با چاقو بزنند، «یکی» قسم خورده این کار را می کند...
استدلال شان را می پذیرم و از آن پس تا چند ماه تنها تماس من با آنها از طریق تلفن است.
تنظیم گزارش
پس از تنظیم گزارش و پیش از انتشار آن، جای خالی مصاحبه ای کوتاه با پلیس را خالی می بینم. گزارشی که مربوط به پرونده قاچاق سیگار بود و حالا ابعاد امنیتی پیدا کرده است. ضمن اینکه گفته شده، قصدی در کار است برای آسیب رساندن به من. می خواهم از پلیس سوأل کنم: با سرکرده مافیا چه خواهند کرد و برنامه شان چیست؟
برای دومین بار به ملاقات پلیسی می روم که پیشتر ملاقاتی با وی داشتم. پس از شرح واقعه ی روز یکشنبه، از رئوس گزارش ام سوأل می کنند. در گزارش ام تعدادی اسم وجود دارد، چندین آدرس، میزان نسبی درآمد طبقات سه گانه، و این گمانه زنی، که سرکرده ی مافیا نمی تواند عضو نهادهای امنیتی حکومت ایران نباشد. در بخشی از گزارش سیمای «کله مار» در جزئیات اش تشریح شده است.
پس از پایان صحبت ام، پلیس پیشنهاد می دهد، انتشار گزارش را برای مدتی به تعویق بیاندازم. این پیشنهاد را برخورنده می بینم و آنرا خارج از چارچوب ارزیابی می کنم و نسبت به آن عکس العمل تندی نشان می دهم.
آن دوره ذهنیتی داشتم که برای کوتاه مدت ساخته شده بود و «افشاگری صادقانه» را اصل می دانست. شعاع دیدم محدود بود و به تأثیرات دراز مدت فعالیتهای میدانی کمتر توجه می کردم. اینکه انتشار برخی از گزارش ها می تواند به زیان جامعه تبعیدی ایرانی منجر شود؛ پاک شدن اثر انگشتها و ساخته شدن سلولهای جدید، مسئله آن روز من نبود.
باری، آنروز به سختی پیشنهادِ به تعویق انداختن گزارش را برای چند هفته می پذیرم و در شرایط معینی قبول می کنم، قسمتِ مربوط به سرکرده مافیا را حذف نمایم.
به قول ام وفا می کنم تا جمعه سیزدهم ژوئن 2003، که گزارش جدید، شکل «تابلوید» ی از گزارش پیشین ام می شود.
دو نکته پایانی
- بر این باورم که «ربیع»، «صالح» یا هر نام دیگری که نمی دانم چیست، دیگر نباید در بریتانیا وجود خارجی داشته باشد.
- از چند هفته پیش که راجع به «صرافی های ایرانی» تحقیقات میدانی می کنم، دو پناهنده کُرد را که سالها ندیده بودم شان، بطور اتفاقی ملاقات می کنم. شنیده ام، آنها مولتی میلیونر شده اند؛ یک پای شان اینجاست و پای دیگرشان کردستان عراق.
دنیایی غریبی ست؛ ایرانی ها چه زود و ضربتی می توانند میلیونر و میلیاردر شوند!
از خودم سوأل می کنم: هزینه ثروتمند شدن در جامعه ایرانی چیست؟
تاریخ انتشار: 25 فوریه 2012
منبع: www.goftogoo.net
محل ارسال نظر در مورد اين مقاله:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.