بازگشت به خانه

دوشنبه 29 اسفند 1390 ـ  19 مارس 2011

 

استقلال ایران و بلوک شرق و غرب

کاظم علمداری

بخش چهارم

تا به کنون سه بخش از سلسله مقالات بررسی مفهوم استقلال منتشر شده است.

نظریه این بخش، نقد ادغام منافع ملی ایران با نیازهای بین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌المللی است. ‌‌‌‌‌نیروی مرکزی و پیش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برندۀ این سیاست که به انقلاب 57 منتهی شد تشکل‌های رزمندۀ چپ مذهبی و غیر مذهبی بودند. نیروهای چپ با ایدئولوژی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جهانشهری، وظایف انترناسیونالیستی و نجات همه ابناء بشر را برای خود قائل بودند. جمع زدنِ مشکلات عمومی کشورهای زیر سلطه با مشکلات و نیازمندی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جامعۀ ایران سبب شد که ضرورت مقابله با دیکتاتوری به حاشیه رانده شود و گره زدن مشکلات کلان جهان و خواست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های فرامتنی(همچون نابودی امپریالیسم و انهدام سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری جهانی) الویت یابد. این سیاست نه تنها مشکل تاریخی ایران، یعنی دیکتاتوری را حل نکرد، بلکه مشکلات دیگری نیز برآن افزود.

پروژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های انترناسیونالیستی و کلان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مقیاس همچون «انهدام سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری جهانی»، با درون پاشی بلوک شرق فروکش کرد، ولی در ایران به خواست حکومتی «نابودی و محو امپریالیسم آمریکا و اسراییل از نقشۀ جهان»، یا ادعای «مدیریت جهانی» بدل شده است. این شعارها و خواست‌ها، به ضد منافع ملی و استقلال و همچنین انزوای سیاسی ایران و ادامه دیکتاتوری تمام شده است.

استقلال، بازتاب منافع ملت است

استقلال سیاسی و اقتصادی یک کشور باید بیانگر آزادی و منافع یک ملت باشد، نه صرفاَ یک دولت. دولتی اراده و منافع ملت را نمایندگی می‌کند که منتخب مردم باشد. چنین حکومتی حافظ تمامیت ارضی کشور نیز خواهد بود. بنابراین استقلال واقعی یک کشور در گرو آزادی ملت نیز هست. حکومتی که به مردم خود اعتماد و تکیه نکند به ناچار برای بقای خود مجبور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود به قدرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خارجی تکیه کند و برای جلب پشتیبانی، به آنها امتیاز بدهد. پُر واضح است که این امر، با اصل حاکمیت ملی و حفظ استقلال سیاسی یک کشور تباین دارد. حفظ تمامیت ارضی محدود به حفظ سرزمین نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود بلکه شامل منابع طبیعی و حاکمیت بر سرنوشت خویش ـ که فقط در پرتو آزادی شهروندان از هر سلطه و زورگویی به دست می‌آید ـ نیز می‌باشد. در جهان جدید، سرمایه‌های فکری از مهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین منابع یک کشور است. توضیح این امر کار دشواری نیست. صرف حفظ سرزمین و بیابان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حاصل و عقیم، و پرداخت هزینه‌های فراوان تا حد جنگ‌های خونین برای نگهداری آن، واقعاَ چه اعتباری برای یک دولت و ملت خواهد داشت؟ آن بیابان زمانی ارزش دارد که سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های فکری یک جامعه بتوانند از آن، ارزش مادی، حفاظتی، و تأمین امنیت و رفاه و پیشرفت بسازند. یا حداقل، بخشی از مجموعه توصیف شده در بالا باشد. به طور مثال کشوری مانند ژاپن از نظر جغرافیایی وسعتی ندارد ولی قدرت و توان سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های فکری این جامعه نه تنها ارزش‌های بسیاری برای یک ملت با جمعیت تقریبی صدوسی ملیون نفری بوجود آورده است بلکه با صدور محصولات صنعتی خود بخشی از جهان را نیز در اختیارگرفته است.

رضا شاه پس از آن که به قدرت رسید توانست به هرج و مرج و جنگ داخلی پایان دهد و یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پارچگی ایران را به نحو شایسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای حفظ کند. ولی او نماینده منتخب مردم نبود و با کمک نیروهای خارجی به قدرت رسیده بود. در نتیجه نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست منافع ملی ایران را نمایندگی کند و نکرد. او به سوگند خود به قانون اساسی مشروطیت نیز وفادار نماند و مملکت را با دیکتاتوری اداره کرد. با این حال کسی در وطن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دوستی او شک ندارد. وطن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دوستی یک حاکم اقتدارگرا و دفاع از تمامیت ارضی، لزوماَ به معنای استقلال یک ملت نیست.

با اشغال موقت خاک ایران در جنگ جهانی دوم توسط ابر قدرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، تمامیت ارضی ایران نیز به مخاطره افتاد. اما رقابت و تضاد ابرقدرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و هوشمندی و شایستگی «فروغی» در تنظیم قرارداد صلح با فاتحین در حفظ تمامیت ارضی کشور، نقش مهمی ایفا کرد. به ویژه آن که جریانات سیاسی روز در عمل به بلندگوی منافع قدرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خارجی بدل شده بودند. علی رغم این تلاش سیر حوادث در سالهای بعد (دورۀ 1320 تا 1332) علیه خواست این جریانات سیاسی عمل کرد. اما سرانجام در اوج هیستری ضدکمونیستی مکارتیسم در آمریکا، دولت ملی مصدق نیز قربانی منافع و تضاد ابرقدرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پنهانِ انگلیس و آمریکا، و همکاری برخی روحانیون با کودتاگران شد. درپی کودتای 28 مرداد سال 32 و سرکوب جریانات سیاسی چپ و ملی، و آغاز جنگ سرد در تقسیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی جهانی، ایران در بلوک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی غرب قرار گرفت. از آنجایی که قدرت محمدرضاشاه نیز برآمده از اراده مردم نبود ناچار به نیروهای خارجی تکیه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. این امر به اعتبار و استقلال رژیم او به شدت صدمه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد. اگرچه محمدرضاشاه مدافع تمامیت ارضی ایران و همچون پدرش، وطن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دوست بود، ولی کافی نبود زیرا تصمیمات سرنوشت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساز کشوری بر اراده و مشارکت مردم استوار نبود. این وضعیت یکی از عواملی بود که سرانجام باعث شد خواست قطع رابطه با غرب ـ به ویژه با آمریکا ـ به صورت شعار استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهی مردم در انقلاب ۵۷ بدل شود. هر چند که مشکل، فقط این نبود.

استقلال و تمدن مدرن

در دو قرن گذشته تحولی بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سابقه و پُرشتاب در غرب رخ داده بود که جهان را به درون خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشید. آنتونی گیدنز، جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناس انگلیسی به استعاره آن را "جاگرنات" یا ارادۀ بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رحمی خوانده است که ضمن تسهیل و خلاقیت در فراهم آوردن نیازمندی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بشر، تمام موانع پیش روی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خود را بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رحمانه از بین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برد. این، اراده تمدن مدرن است که معلول و مخلوق شیوه تولید، پیشرفت علم، و تحول شگرف در نحوه و سبک زندگی است و امروز به سراسر جهان گسترش یافته است.

در یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صد سال گذشته کشورهای شرق ـ و به طور مشخص، مسلمانان ـ واکنش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مختلف و گاه متضادی نسبت به تمدن مدرن نشان داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. از جمله می‌توان به: واکنش قطع رابطه با این پدیده، و یا تلاش برای نابودی آن اشاره کرد. بنابراین بخشی از خواست استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ طلبی ایرانیان از دریچه بازگشت به گذشته و اصل و اصالت مطرح می‌شد. اما این خواست و تلاش، نتیجه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بخش نبود. زیرا برای مقابله با عقب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماندگی و گام نهادن در راه پیشرفت و توسعه، حفظ رابطه با تمدن مدرن ضروری بود. وگرنه یا باید به شیوۀ زندگی به سبک گذشته (با تمام مشکلات‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش) ادامه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دادند، که البته مطلوب هیچ فرد و جامعه نبود، و یا طعمۀ قدرت‌های دیگر می‌شدند. زیرا توان رقابت و مقابله با چنین قدرتهای بزرگ و پُرظرفیتی، فقط با مجهز شدن به دست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آوردهای مدرن ممکن است. سیاست گزینشی از تمدن مدرن، به طور مثال انتخاب تکنولوژی برای تولید انبوه و رد مناسبات انسانی و اجتماعی حاصل از آن (مانند جامعه مدنی، دمکراسی و جکومت قانون) به ناگزیر و اغلب ناخواسته به کشمکش درونی جوامع منجر شده است.

ورود تمدن مدرن (به عنوان پدیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای غربی و بیگانه با فرهنگ بومی) به کشورهای جهان سوم، خود واکنش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آفرین بود و خواه ناخواه منجر به اصطکاک فرهنگی می‌شد ـ که شد ـ در حالی که غرب، همپای صنعتی شدن، رفته رفته با پیشرفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تکنولوژیک و دانش مربوط به آن، تحول می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یافت. این تحول تدریجی ـ و اغلب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طبیعی ـ برای جوامع توسعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نیافتۀ شرق، پدیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای وارداتی محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. هر نوع دگرگونی ناگهانی در فرهنگ، و گریز از سنن و عادات دیرینه و جاافتاده در یک جامعه، چالش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آفرین و تنش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زا است. به طوری که می‌تواند نمایندگان فکری، سیاسی، اجتماعی و نخبگان اقتصادی آن دو را، در برابر هم قرار دهد و حتی به درگیری و خشونت بکشاند. امری که در دهه منتهی به انقلاب 57 در ایران رخ داد. حتی فاصله فرهنگی میان دو نسل از یک خانواده هم می‌تواند سرانجام مشابهی داشته باشد. تفاوت و تضادی که میان نسل امروز ایران با حکومت بوحود آمده نتیجه این دوگانگی عمبق فرهنگی است. نسل جوان بطور طبیعی متأثر از تمدن مدرن است. فرهنگ و ارزش‌های حکومت گران متعلق به گذشته و گاهی برآمده از فرهنگ مطرود قبایل عرب است. این دو با هم سازگار نیست و حکومت گران تنها با نیروی تهدید و اسلحه در برابر اشتیاق نسل جوان به فرهنگ مدرن از جمله آزادی و دمکراسی ایستاده است.

در جامعه ایران در دوره ورود ناگهانی نوگرایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های آمرانه و دستوری، تعادل و ثبات فرهنگی جامعه بهم ریخت. دلیل اصلی این بهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریختگی، گذشته از شتاب آن، دیکتاتوری سیاسی هم بود که اجازه نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد قشرها و گروهای اجتماعی، خود در تقابل و تعامل فکری و فرهنگی، این فاصله و کشمکش فرهنگی را حل و فصل کنند تا به رو در رویی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاسی و خشونت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بار نکشد. در پرتو آزادی بیان و اندیشه، خواست استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهی یا قطع رابطه با تمدن مدرن، اجازه و فرصت می‌یافت که بی آنکه به اشکال انهدامی و شعارهای سیاسی تا حد مرگ بر شاه (عامل بیرونی این دگرگونی) پیش برود، حل شود.

نیروهای چپ نیز بی آن که اندیشه کرده باشند تضاد و دشمنی خود را با این نیروها ـ که از موضع دیگری با شاه مخالفت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند ـ همآهنگ کردند و به شعار استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهی حتی اصالت طبقاتی و سیاسی بخشیدند. بدین صورت استقلال یا قطع رابطه با تمدن مدرن، یا سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری غرب، مقام و منزلت گرفت و به صورت ارزشی پسندیده و مشترک میان مخالفان شاه در آمد. به طوری که خلاف آن، وادادگی به بیگانه، غربزدگی، مماشات‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جویی، خودباختگی، و وابستگی به امپریالیسم تلقی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. در این گیرودار پرسش کانونی این بود که شرق چگونه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست از این بن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بست سیاسی و فرهنگی گذر کند؟ طبعاَ راه حل، نه انزوا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طلبی، بلکه مشارکت همگانی مردم و بازتاب اراده آنها در تصمیم‌های کلان جامعه بود. چنین امری جز با آزادی مردم و حاکمیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان برسرنوشت خویش امکان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیر نبود و نیست. کشورها نیازمند مراودۀ همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جانبۀ جهانی به ویژه در حوزه اقتصادی هستند. بنابراین نه مراوده بلکه محتوای عادلانه و روش دمکراتیکِ بازتاب اراده مردم در آن، تعیین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کننده است. شعار استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طلبی اصل مراوده را هم به چالش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشید. پس شرط حفظ استقلال یک کشور (ملت و دولت)، رشد و توسعه یک جامعه با پیوندهای عادلانه جهانی است، نه انزوا طلبی و یا تنزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طلبی. بیداری مردم در میان عوامل دیگر اجازه اشغال کشوری را به قدرت‌های بزرگ نمی‌دهد. آمریکا پس از ده سال جنگ مجبور شد از عراق خارج شود و به زودی از افغانستان نیز خارج خواهد شد. این واقعیت امروز جهان است.

گذار از جامعه سنتی به مدرن نه تنها در سطح جمعی و ملی، بلکه در قلمرو فردی و درونی نیز کشمکش ایجاد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. در این دورۀ گذار، هویت جامعه و فرد میان دو نیروی پُرکشش، یعنی: گذشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که با آن خو گرفته است، و هویت آینده او ـ که باید آموخته و ساخته شود ـ قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد؛ که در اغلب موارد به بحران هویت کشیده می‌شود. در چنین شرایطی، منزوی ماندن، یا به حالتِ تدافعی درآمدن و قطع رابطه با این فرایند، چه از دریچه «بازگشت به خویشتن خود» باشد و چه توسل به پروژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بدیل مانند سوسیالیسم، آن هم در شرایطی که فقر روزافزون و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ثباتی دامن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیر جامعه است طبعاَ استقلال ملی (با تعریفی که در این نوشته آمده است) به دست نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید.

ویلسونیسم و لنینسم

در بخش سوم اشاره کردم که پایۀ توجیهی "مدرانیزسیون" ویلسونیسم و پایه توجیهی "مکتب وابستگی" لنینیسم بود که ایدئولوژی سیاست خارجی شرق و غرب را بوجود می‌آورد. تقابل ویلسونیسم و لنینیسم را امانوئل والرشتاین، جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناس آمریکایی (صاحب نظریه "سیستم جهانی") به کار برده است. این دو ایدئولوژی توجیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گر دو بلوک شرق و غرب با ادعای دفاع از حفظ استقلال، تمامیت ارضی و توسعه اقتصادی کشورهای "جهان سوم" بود که درادامه خود به یارگیری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جهانی و برخوردهای غیرمستقیم نظامی میان دو ابر قدرت در سرزمین‌های دیگر انجامید که به جنگ سرد معروف است.

لنینیسم: لنین رهبر انقلاب سوسیالیستی شوروی با تز صلح برای ملل جهان، در پی ساخت اولین کشور سوسیالیستی دنیا بود که بر خلاف عنوان صلح ملل این تز راه رشد و توسعه کشورهای جهان سوم را انقلاب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های قهری، مبارزه طبقاتی و مقابله با امپریالیسم جهانی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانست. پیروان او مارکسیسم را به مارکسیسم- لنینیسم ارتقا دادند. این امر سبب شد که اصل تز مارکس یعنی رشد سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری صنعتی یک کشور به عنوان «پیش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نیاز انقلاب سوسیالیستی»، به مبارزه جهانی «همه زحمت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشانِ جهان علیه امپریالیسم جهانی به سرکردگی آمریکا و برای دفاع از سرزمین شوراها، یعنی شوروی»، بدل شود. با این دگرگونی فکری و راهبردی، استقلال ملی معنای خود را از دست داد و شعار انترناسیونالیستی (جهان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وطنی) جای آن را گرفت. در شرایطی که کارگران هر کشوری برای امرار معاش خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بایست راه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حل ملی و یا حتا محلی بیابند، نگرش و راهبرد انترناسیونالیستی در پی حل مشکلات تمام جهان بود. این رویکرد ، واقعیت رقابت جهانی کارگران را در نظر نمی‌گرفت. بنابراین درگیری‌های خشونت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بار اجتناب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر می‌شد. البته بعدها کسانی نظریه‌های استالین و مائوتسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تنگ، رهبر انقلاب چین را هم بر این اصول افزودند و مانند ادیان ابراهیمی که شامل مذاهب و فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، آنها نیز فرقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاسی مختلف بوجود آوردند که بخشی از نیروی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان صرف خنثا کردن رقبای سیاسی و فکری خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد تا حل مشکلات جامعه.

بنابراین در ایران نیز نیروهای سیاسی و فکری به جای پرداختن به حل مشکلات درونی جامعه، وظیفه خود را مقابله با تجاوزات امپریالیستی قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دادند. پدیده استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهی برخی از ایرانیان را باید در این چارچوب نگریست که پایه ملی ندارد. مدافعان لنینیسم علی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رغم واقعیت فروپاشی کشور شوروی و پیوستن آن به سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری جهانی هنوز همین مباحث را تکرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. تعمق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برانگیز است که همین امروز نیز آنها به جای تمرکز روی مشکلات جامعه خود، مردم را به معادلات کلانِ بین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌المللی و مقابله با تجاوزات امپریالیسی در جهان دعوت می‌کنند. این رویکرد به حدی افراطی، یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جانبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگر و در عین حال پُرنفوذ است که باز هم این نیروها مسحور این گفتمان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند و مشکلات درونی جامعه خود را فراموش و به حاشیه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رانند. حتی در مواردی دیده می‌شود که شخص، مشکلات شخصی و خانوادگی خود را نمی‌تواند حل کند ولی سرسختانه به فکر حل مشکلات کلان جهان است و به کسانی که جز این می‌اندیشند می‌تازد. به نظر می‌رسد که قدرت ایدئولوژی و ساختار آهنین ذهنیت ضدامپریالیستی و آمریکا ستیزی سبب شده است که آنها کمتر در باره این دگرگونی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها اندیشه کنند. لنینیسم ایدئولوژی قدرتمندی است که می‌تواند مانند هر ایدئولوژی سیاسی دیگر، استقلال اندیشه را از انسان بگیرد و اتکا به نفس بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اساس و «فرا واقعی» اما بسیار بالایی در انسان بوجود آورد که بر دو انگارۀ مطلق، استوار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود: مطلق حقانیت و درست بودنِ خود، و مطلق نادرست بودنِ دیگران.

اعتقاد و پیروی از چنین گزینۀ مخربی سبب شد که حزب توده ایران در زمان روی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کار بودنِ دولت دکتر مصدق شرایط را نشناسد، و با این تشخیص نادرست، بیش از آن که به منافع ایران بیاندیشد تابع سیاست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های کلان و بین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌المللی اتحاد جماهیرشوروی بشود. این دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روی نتایج منفی بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شماری در پی داشت از جمله باعث شد که این حزب، به عامل تخریب و تضعیف دولت دکتر مصدق بدل گردد و در تغییر معادلات قدرت، و فراهم شدن شرایط کودتا، ناخواسته نقش بازی کند.

ویلسونیسم: وودرو ویلسون رئیس جمهور آمریکا در زمان رخداد انقلاب بلشویکی 1917 روسیه بود. ویلسون در پایان جنگ جهانی اول اصول سیاست خارجی خود را در "چهارده اصل" با ادعای حفظ صلح، استقلال و توسعه ملل در دوم ژانویه 1918، به گنگره آمریکا ارائه کرد. این طرح در عین حال پاسخ و واکنشی به احکام صلح دمکراتیکی بود که لنین در پی پیروزی انقلاب سوسیالیستی روسیه در اکتبر 1917 ارائه داده بود و منجر به صلح با آلمان شد. به موجب آن معاهده ارتش روسیه کلیه نیروهای خود را بدون اشغال سرزمینی، از جنگ بیرون کشید. احکام صلح لنین به امضای معاهده صلح معروف به "برست لیتوسک" در سوم مارچ 1918 انجامید. در نتیجۀ این معاهده و فروپاشی امپراتوری روس و آلمان، چندین کشور از جمله فنلاند، و بلاروس – که بعداَ به اتحاد جماهیرشوروی پیوست- استقلال خود را به دست آوردند. آمریکا به دلیل دور بودن از مرکز درگیری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های اروپا، قربانی جنگ نبود. به همین دلیل تا ششم آوریل 1917 وارد جنگ نشده بود. ولی سر آخر در کنار روسیه، انگلستان و فرانسه علیه آلمان و متحدین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش چون دولت عثمانی و اتریش وارد جنگ شد. وودرو ویلسون با توجیه وظیفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای اخلاقی، آمریکا را وارد جنگ کرد.

سیاست صلح لنین شامل ایران نیز شد و ادعاهای تحمیلی دوره تزاری برعلیه ایران بی‌اعتبار خوانده شد. در یک پیمان نامه در اوت سال 1907 انگلستان و روسیه ایران را به دو منطقه تحت نفوذ و یک منطقه بی‌طرف تقسیم کرده بودند. این پیمان نامه درعمل ایران را تا مرز سلطه استعماری پیش برده بود. شاید همین امیتازهای یک جانبه بود که برخی از واژه "نیمه مستعمره" برای ایران استفاده می‌کردند. با پیروزی انقلاب 1917، لنین این پیمان نامه را مغایر با استقلال ملی، تمامیت ارضی و آزادی عمل ملت ایران دانسته آنرا بی اعتبار خواند. لغواین پیمان نامه و امتیازهای اقتصادی که روسیه تزاری در زمان شاهان قاجار از ایران گرفته بود چهره بسیارمثبتی از انقلاب روسیه و لنین در میان ایرانیان بوجود آورد. اما در پی لغو یک جانبه این پیمان نامه توسط روسیه، انگلیسی‌ها در صدد برآمدند که با پوشش نجات کشور از نابودی و برای جلوگیری از نفوذ شوروی و کمونیسم، قرار داد 1919 را با عاملیت میرزا حسن‌خان وثوق الدوله، نخست وزیر و چند تن از وزرای او به ایران تحمیل کند. این تلاش با مخالفت سر سختانه نیروهای داخلی و خارجی مواجه و عملی نشد.

مرور این سیاستگذاری ها و رفتارهای دوگانه نشان می‌دهد که برخلاف ادعاهای ویلسونیسم و لنینیسم، در دوره جنگ سرد کشورهای جهان سوم میدان رقابت عملی و نظری قدرت شرق و غرب شدند. هم شرق و هم غرب به ویژه آمریکا به دلیل همسایگی ایران با شوروی نسبت به چگونگی توسعه و پیشرفت ایران بسیار حساس بودند و به درستی برای آن نقش مهمی قائل بودند. زیرا ایران را سرپُلی می‌دانستند که می‌توانست هم امکانات بیشتری برای هر یک از این دو قدرت ایجاد کند و هم آن را به کشورهای منطقه سرایت دهد. به طور مثال ترومن رئیس جمهور وقت آمریکا از دکتر مصدق در برابر دولت انگلیس پشتیبانی می‌کرد ولی نمی‌توانست نگرانی خود را نسبت به قدرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیری کمونیست‌ها درایران پنهان کند. جهان دو قطبی هزینه بسیار بالایی برای کشورهای جهان سوم از جمله ایران بوجود آورد. به طوری که تضادهای درونی کشورهای جهان سوم را به تضاد میان بلوک شرق و غرب متصل می‌کرد.

صف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آرایی نظامی بلوک شرق و غرب تنها برای کشورهای جهان سوم هزینه نداشت. آمریکا و شوروی سالانه میلیاردها دلار صرف برتری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جویی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های نظامی خود در جهان می‌کردند که در عمل، در مواردی بخشی از هزینه آن به کشورهای جهان سوم تحمیل می‌شد. بودجه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که رژیم شاه صرف هزینه‌های نظامی می‌کرد تنها به خاطر منافع ملی ایران نبود. بخشی از هزینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها صرف خنثا کردن قدرت بلوک شرق در جهان و منافع مشترک خود و غرب انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت. شاه برای مقابله با انقلابیون ظفار در یمن نیروی نظامی فرستاد. این لشکرکشی زیر پوشش دکترین نیکسون و منافع مشترک آنها انجام می‌گرفت. ولی کمک نظامی شاه در ویتنام هیچ توجیهی برای امنیت ایران نداشت. همین سیاست سبب می‌شد که فضای ضد آمریکایی در ایران رشد و دوام یابد و قطار انقلاب 57 ایران با دشمنی با آمریکا و ضدیت با سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری ـ نماد تمدن غرب ـ و با توجیه وظایف انترناسیونالیستی، که ربطی به استقلال ملی ایران نداشت، از ریل خارج شود. اما نکته قابل توجه دیگر اینکه اسحله‌هایی که شاه وصدام از غرب و شرق خریده بودند نهایتا در جنگ هشت ساله بکار رفت و سینه سرباران ایرانی و عراقی را شکافت.

دو نمونه

شکست آمریکا برای برهم زدن تمامیت ارضی کشور ویتنام تحت حاکمیت نظام سوسیالیستی، هزینه بزرگی برای دو طرف بوجود آورد. همان طوری که تلاش روس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها برای حُقنه کردنِ "سوسیالیسم" در افغانستان، آنها را به زمین زد و افغانستان را به جنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ویرانگر داخلی کشاند که متأسفانه هنوز ادامه دارد. این سلطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جویی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها از نوع استعماری نبودند بلکه در چارچوب یارگیری و عِده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کِشی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های لنینستی و ویلسونیستی بلوک شرق و غرب، رخ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد. جنگ ابرقدرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در دوره جنگ سرد در کشورهایی "جهان سوم" رخ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد که پا به عرصه استقلال و توسعه خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاشتند. دراین دوره غرب گاه از اهرم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های کودتایی، و شوروی گاه از اهرم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های شبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کودتایی و تجاوز نظامی استفاده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. آنچه به ایران مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود این است که در شرایطی که ایران نیازمند رشد اقتصاد صنعتی و گسترش طبقه بورژوازی نوپای خود بود نیروهای چپ (مذهبی و مارکسیستی) برای توقف این فرایند نیز کوشش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. این بدفهمی، نتیجۀ ایمان و اعتقاد به ایدئولوژی لنینیسم، و جایگزینی شعار و شور انترناسیونالیستی به جای تعهدات و وظایف دشوار ملی بود. همین بدفهمی و به قدرت رسیدن بنیادگرایان ضد غرب در ایران سبب شد که خواست توقف و قطع رابطه با سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری جهانی بدل به نابودی اقتصاد صنعتی نوپای ایران ـ که تا آن لحظه نیز از فشار بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رحمانۀ اقتصاد دولتی در رنج بود ـ قرار بگیرد و ضربات بزرگ و پیاپی به آن وارد آید و به حدی تضعیف شود که جایگاهش را، اقتصاد وارداتی بازار و دولتی ـ زیر کنترل نیروهای سنت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرا ـ اشغال کند. بنابراین، افزون بر این ضربات ساختاری، سنت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی با دسترسی به امکانات عظیم مالی و قدرت سیاسی و یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پارچه کردن آن با نهاد دین، جان تازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بگیرد.

در دهه شصت میلادی دو فرصت برای ایران فراهم شد که هر دو عقیم ماند. نخست اصلاحات سیاسی و اجتماعی که دولت کندی به شاه تحمیل کرده بود، و دیگری نضج گرفتن اقتصاد نوپای صنعتی. برخی از نیروهای سیاسی، از جمله جبهه ملی، با تشخیص درست این شرایط، رویکرد درستی در پیش گرفتند و با شعار "اصلاحات آری، دیکتاتوری نه" به استقبال آن رفتند، ولی شاه حاضر نشد دیکتاتوری را کنار بگذارد و سرانجام قربانی همین وِیژگی خود شد.

در بخش پنجم، نقش مخرب اقتصاد دولتی و سیستم رانتی مرتبط به آن توضیح داده خواهد شد.

ادامه دارد...

بخش‌های پیشین مقاله
بخش نخست: استقلال، حاکمیت دولتی، حاکمیت ملی، و حاکمیت مردم
بخش دوم: بستر شعار استقلال‌طلبی در انقلاب ۵۷
بخش سوم: رفع وابستگی به نام استقلال‌خواهی

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه