|
جمعه 9 تير 1391 ـ 29 ماه ژوئن 2011 |
فرهنگ شهریگری و مسئوليت شهروندی
امير سپهر
بخش نخست: رهيافت به راستی ها
می خواهم اين سلسه از نوشتار های خود را با بحث در بارهء «رسالت يک نويسنده» آغاز کنم. همين کار براستی بسيار پرمسئوليت و دشواری که اصولآ هم هيچ پاداش مادی برای آدمی در پی ندارد. ليکن پيش از آن می بايستی اين نکته را روشن سازم که حساب رسانه و بويژه «رسانه داری» از حساب نويسنده گی جداست. چرا که «رسانه دار» اگر نتواند از راه گرفتن آگهی و فروش نشريه يا برنامهء خود...، پولی به کف آرد، ديگر قادر به ادامه کار نخواهد بود.
يک رسانه دار البته خود نيز می تواند يک نويسنده هم باشد، همچنان که بيشترين صاحبان رسانه ها، نويسنده هم هستند، بويژه در ميان ما ايرانيان. ليکن ارزش «کار قلمی» يک نويسنده را نمی بايد با شيوهء «مديريتی» او در هم آميخت. چرا که کار «سردبيری» يا «مديريت رسانه ای» يک چيز است و ارزش خود را داراست و کار نويسنده گی هم چيز دگری و دارای ارزشی جداگانه.
با آنچه آوردم، پس مراد من از «پاداش مادی» نداشتن کار نويسنده گی، شامل افرادی چون خودم می گردد. شامل آدم هايی که هر کدام با انگيزه ای و به عشقی گام در اين راه پر پيچ و خم و پر از عقرب و مار و گرگ و کفتار نهاده اند. بخشی از سر احساس مسئوليت، بخشی به سبب دلبسته گی به قلم و نگارش و بخش دگری هم از فرط عطش شهرت. هر چه بوده و هست اما، حقيقت اين است که کار نويسنده گی و بويژه «روشنگری» و حتا تصدی يک رسانه هم، دستکم در ميان ما، نه تنها برای کسی مال و منالی نداشته، بل که پاک ترين شخصيت های اين عرصه اصلآ حتا جان گرامی خويشتن نيز بر سر همين کارگذارده اند.
نانوشته نماند که البته کسانی هم هستند که صرفآ از راه همين نوشتن و همچنين، از راه سخن پراکنی های نازل و بی ارزش خويش، به نان و نوای فراوانی رسيده و حسابی هم شهره گشته اند. ليکن اين راستی را بايد فراچشم داشت که چنين عناصری نه نويسنده و انديشه پرداز، بل که «کاسبکار» هستند.
چرا که اين دسته را با «وجدان»، «حقيقت» و بويژه، با «مسئوليت ميهنی» کاری نيست. از اينروی هم نان به نرخ روز خورده و هرگز وارد مباحثی نمی گردند که در آن پاداشی مادی در ميان نباشد. بساط خود را هم تنها در آن بازار هايی پهن می کنند که مشتريانی با جيب هايی گشاده و پرپولی دارند، حال آن مشتريان ميتوانند دزد و چپاولگر بوده و يا حتی از شکنجه گران و متجاوزين به نواميس مردم و قاتلان جوانان ملت ما هم باشند. همچنان که اين طايفه هيچ گاه سخنی ننوشته و بر زبان نمی آورند که مورد پسند اکثريت مردم نباشد. دليل اين مردم فريبی خود را هم، «احترام به عقايد و دين مردم» گذارده و حتا با بی آزرمی، بار منتی هم از بابت اين «بزدلی» و «شيادی» خود بر گُرده فريب خورده گان خويش می نهند.
از ديد من اما، يک نويسندهء راستين و «روشنگر» باوجدان ايرانی در چنين روزگار تيره و تاری، اگر حتا يک باری هم که از سر کوی شرف گذر کرده باشد، ميبايد همهء توش و توان خود را صرف «رهيافت به حقيقت» کرده و رسالت اصلی خويشتن را همين امر قرار دهد، ولو که پيدا کردن و بيان حقيقت ها، خوشايند نود و نه در صد از مردم ما هم نباشد. بويژه يافتن و برملا کردن آن دسته از کژی های فرهنگی و سستی های تاريخی که اين اشتباهات پی در پی و اين پسرفت ها و سيه روزی های ما، ريشه در آنها دارند.
در ميان ما اما، شوربختانه بخشی از کسانی که خود را فرهيخته، فيلسوف، روشنفکر، جامعه شناس و، و، و می خوانند، يا خود فروش و مزدور رسمی هستند که حساب ما با آنها روشن است و آن بخش دگر هم اکثرآ بجای يافتن کژی ها و روشنگری در بارهء اين ناهنجاری ها، پيوسته از فرهنگ بالنده، مدنيت، هوش و خرد و تهور... ايرانی و به تبع آنهم، برخورداری مردم ما از يک فرهنگ بسيار دموکراتيک دم ميزنند.
يعنی گروهی که به باور من نادان، نه نويسنده و اديب و روشنفکر و چه و چه، بل که يا دروغگو و دغل باز هستند و يا عناصری ناآگاه. از اين روی هم هست که يا از روی حيله گری در گوش مردم ما لالايی خوانده و با تعريف و تمجيد از آنها و با لوندی، در پی دلبری و کسب محبوبيت بوده و يا انسان های سفيه و قابل ترحمی هستند که خود اصلآ خيلی بيش از مردم کوچه و بازار نيازمند به خواندن و گوش دادن و فراگرفتن می باشند.
آخر مگر می شود که مردمی دارای فرهنگی بالنده و تمدنی ريشه دار بوده و همهء آيين ها و باور ها و سنن آنان هم بی نقص و قابل ستايش باشد اما خود در چنين گنداب متعفنی دست و پای زده در جهان تا اين اندازه بی آبرو شده باشند که ما اکنون هستيم؟! پس اين تعريف و تمجيد ها همه بيجا، دروغين و از هم بد تر هم، انحرافی و ويرانگر است. از همه اين دروغ ها بزرگ تر هم اين ادعای برخورداری ما از فرهنگی دموکراتيک و آماده برای «گذار به دموکراسی» است که من به موقع خود، دلايل پوچ بودن چنين ادعای کودکانه و سخيفی را برخواهم شمرد.
رها کنيم اين تمجيد های سست و بی پايه و سکرآور را و از خواب غفلت بيدار شده و خودی خود را بازيافته و حقيقت خويش را دريابيم. اين حقيقت را که کار ما خراب است عزيزان، خراب خراب!. آنهم نه اين که يک جای کار ما خراب باشد، خير، بل که همه جای کار ما خراب است، خيلی خراب! از فرهنگ مان گرفته تا باور هامان، از انديشه هايمان گرفته تا شيوهء گفتارمان و از رفتار من و ما گرفته تا کردار تو و شما و ايشان.
من خود نيک ميدانم آنچه در اين جا نوشته و در آتيه خواهم نوشت، نه تنها موردپسند بسياری واقع نخواهد شد، سهل است که اصلآ انتظارم اين است که کسانی از خواندن اين متون، آنچنان برآشفته گردند که ناسزايی هم تقديمم کنند که البته اين، «واکنشی» بسيار طبيعی هم خواهد بود. چرا که پاره ای از «انگار» ها و «پندار» های «غيرمذهبی» هم که در اين سلسه نوشته ها به رد آنها خواهم پرداخت، درست بسان همان «خرافات مذهبی»، در ميان بخش دگری از مردم ما، آنچنان به «بديهيات» مبدل شده اند که ديگر اصلآ حالت قدسی بخود گرفته اند.
بدين خاطر هم حتا هر گونه «شک آوری» به درستی اين «ارزش ها» و «نرم ها»ی سست و بی پايه نيز، درست بسان همان «کفرورزی» به «خرافات مذهبی» در برابر مؤمنان بدان «مقدسات» من درآری و اغلب مضحک، هيچ پاداشی جز واکنش های تند و توهين آميز از سوی باورمندان به اين دسته از «مقدسات» را هم در پی نخواهد داشت.
به بيانی روشن تر، امروزه ما در درون خود، با دو گونه «مقدسات» خردسوز مواجه هستيم. يعنی از سويی گرفتار مشتی باور ها و ادا های براستی سخيف و شرم آوری که «روضه خوان ها» آنها را به «مقدسات مذهبی» بخشی از مردم ما مبدل کرده اند، از سوی دگر هم تخته بند زنجيره ای از سخنان قلنبهء بظاهر شيک اما باز هم کاملآ بی ربط و بی ارزشی که مدعيان «روشنفکری» در سده اخير آنها را به «مقدسات اجتماعی» و حتا «فرهنگی!» بخش دگری از ايرانيان تبديل کرده اند، بويژه در پنجاه ـ شصت سال گذشته.
از اينروی همانگونه که «نقد معرفت شناسی» و هرگونه رد استدلالی و منطقی اين «خرافات مذهبی» رايج در ايران، تهمت هايی چون «الحاد» و «ارتداد» و «دين ستيزی» و «توهين به مقدسات مردم»... را در پی دارد، هر گونه نقدی بر اين اباطيل بی ربط «روشنفکری وطنی» هم، گونه ای «هنجارشکنی» محسوب شده و تهمت هايی بسان «زشت نويسی»، «توهين به دگران»، «غربزدگی»، «بی فرهنگی»، «تندروی»... و از همه مضحک تر هم، «دين ستيزی!» و همان «هنجارشکنی» را بدنبال مياورد. «تهمت زنان» گروه نخست هم روضه خوان ها و مريدان شان هستند و «اتهام زنان» گروه دوم هم مدعيان روشنفکری و باورمندان به «ارزش ها» و «نرم ها»ی پوچ و بويژه، «اسطوره» های يک سره قلابی ساخت اين طايفه نابلد و ويرانگر.
با آنچه آوردم، پس من با آگاهی کامل از اين پيامد های نازيبا بدين «ميدان مين گذاری شده» گام نهاده ام. آنهم نه امروز و با اين نوشته، بل که سالها پيش. البته اين بدين معنا نيست که هر آنچه تا کنون نوشته ام درست بوده. زيرا بدور از آن «شکسته نفسی فريبکارانه وطنی»، من حتا خود نيز اقرار ميکنم که انسان زياد آگاهی نيستم. همچنان که اين نکته را بار ها هم در نوشته های خود بروشنی آورده ام. ليکن آنچه مرا از دگران متمايز ميکند شايد اين باشد که من در نوشتن، درست همانی هستم که در زندگی خصوصی خويش هستم. يعنی از آنجا که براستی دل و زبانم يکی است، پس بقول پيشينيان، «خلوت» و «جلوتم» هم کاملآ يکسان است.
با چنين ويژه گی گوهری هم هست که وارون بسياری که در جمع دوستانشان از ديدگاه هايی گفته اما در نوشته ها و گفتار های خود، درست از وارون آن پدافند ميکنند، پيوسته از مواضعی گفته و نوشته و جانبداری کرده ام که خود بدانها باور داشته ام. هيچ گاه هم از نوشتن «حقيقت» ها باکی نداشته و ندارم. همچنان که هرگز حقيقت ها را فدای هيچ چيز و هيچ کس نساخته و نمی سازم، البته حقيقت هايی که خود بدانها رسيده ام که بی شک هيچ يک از آنها هم نمی تواند مطلق باشد. چرا که نه من و نه هيچ انسانی دگری در اين جهان به «حقيقت مطلق» دست نيافته و نخواهد يافت.
هرگز هم انتظار نداشته و ندارم که کسان زيادی «امروز» درک کنند که من چه ميگويم، چرا ميگويم و اصلآ از چه ميسوزم. زيرا اطمينان دارم که چنانچه حتا ده ـ پانزده در صد از هم ميهنان بزرگوارم هم براستی دلايل اين سيه روزی های بی پايان ما را شناخته و درک ميکردند، ما ديگر ناگزير از دست و پای زدن چند سده ای در اين لجنزار فرهنگی و اجتماعی و مذهبی نمی بوديم. پس نگارنده حتا در خوشبينانه ترين حالت هم، انتظار ندارم که بيش از يک درصد از هم ميهنانم نيز با اين ديدگاه ها موافق باشند.
غايت آرزوی «کنونی» من اين است که شايد و شايد بتوانم تنها چند ده تنی از اين چند ده ميليون هم ميهن ره گمکرده خود را با اين نوشته های کوتاه و نارسای خويش به «شک و انديشه» در همه چيز ايرانی وادارم، که اگر بتوانم، از ديد خود براستی در زنده بودنم هم، به آنچنان «توفيق فرهنگی» سترگی دست يافته ام که ارزش شنيدن حتا تمامی ناسزا های مستهجن اين عالم را هم خواهد داشت! قيد «زنده بودن» را هم بدين خاطر برجسته کردم که هماره بر اين باور بوده و هستم که ژرفای انديشه، ارزش کار و حتا منش انسانی يک روشنگر، تنها پس از مرگ اوست که آشکار می گردد. اميد که شما گراميان باشيد و من نيز، تا اين بحث ما نيز ادامه يابد، فعلآ همين
استکهلم، بيست و چهارمين روز ماه می سال دوهزار و دوازده ترسايی
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.