|
آن موهبت بزرگ فرهنگی که گمش کرده ایم
شکوه ميرزادگی
هفته ای که گذشت برای آن ها که، مثل من، در «کلرادو»، ایالتی از ایالت های امریکا، زندگی می کنند، از نظر روانی هفته ی سختی بود. در شب افتتاح فیلم تازه ای از سری فیلم های «بت من»، شخصی بیمار، یا جنایتکار، سلاح برداشته و به سینمای نمايش دهنده رفته و مردمان بیگناه و شادی را که مشغول دیدن فیلم بودند، به گلوله می بندد.دوازده زن و مرد جوان و کودک در یک لحظه پرپر می شوند، و ده ها نفر نيز هنوز با وضعیت هایی کم و بیش خطرناک در بیمارستان بستری اند.
«کلرادو» ایالتی با طبیعتی زیبا و شهرهایی تمیز است، و با این که جزو ایالت های چند میلیونی و شلوغ و بزرگ آمریکا بشمار می رود اما، نسبت به بسیاری از ایالت های ديگر اين کشور، دارای جرم و جنایت کمتری است. مردمی مهربان و مودب و با فرهنگ دارد. این ایالت از معدود ایالت های آمریکاست که در آن تعداد فروش بلیت سینما و تئاتر و کنسرت و اپرا بیش از تعداد بلیت های ورزشی است.
طبعاً، واکنش مردم اين ايالت پس از شوکی که در ابتدا گرفتارش بودند نیز خیلی متمدنانه بود. صدها نفری که از حادثه جان سالم به در برده بودند، تا کسانی که عزیزان شان را از دست داده بودند، و تا خبرنگاران و افراد پلیس و شهرداری و فرمانداری و خبرنگار و هزاران هزار مردمی که در مراسم یادبود قربانیان این حادثه شرکت کردند، همه با آرامش و متانت، بی خشم و نفرت اما با همدردی و همراهی تحسین برانگیزی با این فاجعه روبرو شده، با آن کنار آمده و آن را تحمل کرده اند. حتی وقتی روانشناسان اعلام کردند که گاه این نوع بیماران روانی یا جنایتکاران برای مطرح شدن نام شان این کارها را می کنند، نمی دانم چه کسی یا چه گروهی پیشنهاد کرد که از تکرار نام این افراد خودداری شده و عکس های رنگارنگ شان را منتشر نکنند، ناگهان از یک روز پس از وقوع این حادثه در این ایالت دیگر هیچ کسی نام مسبب کشتار سینمایی در «آ رو را» را بر زبان نیاورد. و اکنون از گویندگان و خبرنگاران رادیو تلویزیون ها گرفته تا مردم کوچه و بازار همه جا از او فقط با عنوان «مظنون» نام برده می شود؛ چرا که طبق قوانین این جا، هنوز دادگاهی او را مجرم نخوانده است.
اما، من ایرانی ِ تبعیدی ِ مقیم آمریکا، در این روزها، در کنار رنجی که بهمراه این مردم و به عنوان یک انسان و یک شهروند کشيده ام، گرفتار حسرت عمیقی نیز شده ام. حسرت من ناشی از تماشای احترام و علاقه ای است که اکثریت این مردم (در سراسر آمریکا) نسبت به پلیس و گردانندگان شهر و ایالت و کشورشان دارند. در طول مراسم یادبود قربانیان این حادثه، حسرت می خوردم وقتی می دیدم که مردمان (به دلخواه و بدون اجبار یا ترس از چیزی یا کسی) با عشق پلیس ها را در آغوش می گيرند و سر بر شانه های آن ها گذاشته اشک می ریختند، یا بوسه بر گونه هاشان می زدند، وقتی می دیدم که مقابل پای شهردار و فرماندارشان که برای سخنرانی آمده بودند بلند می شدند و با رویی گشاده برایشان کف می زدند، وقتی می دیدم که به کشیش و خاخامی که برای دعاکردن، هر کدام به سبک خویش، در مراسم حضور پیدا کرده بودند، احترام می گذاشتند ـ در حالی که یقین داشتم برخی شان لامذهب اند، و خیلی هاشان حتی اگر اعتقادی داشته باشند در عمرشان یکبار هم به کلیسا و کنشت نرفته اند.
لذت دوست داشتن و اعتماد کردن
می دیدم که چه لذتی دارد رهبران و کارگزاران سیاسی خود را انتخاب کردن، آن ها را دوست داشتن و به آن ها اعتماد کردن و آزادانه با آن ها همسخن شدن.
می دیدم که چه لذتی دارد که مردان و زنان خدا، از خدایشان بگویند، اما کاری نداشته باشند که من به چه «خدا» و به چه «ناخدا»یی باور دارم، و چوب جهنم شان را به هر بهانه ای بر سرم نکوبند.
و دلم به درد می آمد که در یک گوشه دیگر جهان، آنجا که زادگاه من، و محبوب ترین سرزمین جهانم در جغرافيای آن قرار دارد، مردم از پاسدار و پلیس می ترسند و تا آنجا که ممکن است از تیررس نگاه آن ها می گریزند. يا اکثریت مردم از رهبر و ریيس جمهور و شهردار و فرماندار و حتی نمایندگان مجلسی که مدعی نمایندگی آن ها هستند، و همه شان بدون خواست و انتخاب آن ها بر صندلی های ریاست نشسته اند، بیزارند و با نفرت و خشم از آن ها نام می برند. و حکومت هم ناچار است که برای استقبال های ساختگی از سردمداران حکومت بودجه های هنگفتی را هزینه کند و مردم را با زور یا پول و یا دروغ و خرافات به خیابان ها بیاورد.
آری، دلم به درد می آید وقتی می شنوم یا می خوانم که در سرزمین محبوب من، فقط بی خبران و ناآگاهان و یا مزدوران حکومت را باور می کنند و اکثریت آن مردم می دانند که در آن سرزمین نه تنها از جانب دزد و جانی و بیمار روانی هر لحظه در خطرند، بلکه از سوی اهالی حکومت، از رهبر گرفته تا رییس این اداره و آن مسجد و تا کوچکترین عضو سپاه و پلیس، خطرات بیشتری آن ها را تهدید می کند.
و به همین دلیل در آن سرزمین نه تنها هیچ اعتماد و رابطه ی عاطفی مثبتی بین مردم و حکومت نیست بلکه روز به روز پدیده ای ارزشمند به نام «اعتماد» از ميان مردم ما رخت بر می بندد. در واقع ما موهبت و گوهری را از مجموعه ی فرهنگی خود گم کرده ایم که بی همتاست و نبودش هر جامعه ای را، روز به روز، در ورطه ی ترسناک تنهایی و انزوا فرو خواهد برد.
جرا اعتماد از ما گریخته است
نمی دانم کی و در کجای تاریخ بلند و پر فراز و نشیب مان، موهبت اعتماد در جامعه ما صدمه خورد، کجا رنجور شد و چگونه اکنون از ما گریخته و گم شده است. زيرا، با مروری در تاریخ بسیار دور خود و ریشه های فرهنگ ایرانی خود (از زبان ایرانی ها نمی گويم، و نه از سر تعصب ناسیونالیستی، بلکه از زبان مورخین غیر ایرانی حکايت می کنم) می بینیم که ارزش های مسلط بر جوامع کهن ما، همه اعتماد آفرین بوده اند. دوران دو هزار سال و سه هزار سال پیش ما (در مقایسه و با توجه به زمانه ای که بر بیشتر سرزمین های دنیا جز قانون وحش چيزی حکومت نمی کرد) ارزش قانون، ارزش پیمان و وفای به عهد، ارزش احترام به مذاهب و عقاید دیگران، ارزش مهر ورزیدن به یکدیگر و به درد هم رسیدن، و مهمتر از همه ارزش راستگویی ـ تا جایی که بزرگترین گناه در سرزمین ما دروغگویی شناخته می شد ـ همه آن ارزش هایی بودند که بستری سالم برای اعتماد به یکدیگر و اعتماد به حکومت و حاکمان بوجود می آوردند.
و آیا مگر معنای ساده ی اعتماد باور داشتن به کسی، یا گمان بد نداشتن درباره ی کسی نیست؟ و طبیعی است که کسی می تواند باور ما را به دست آورد و یا ما می توانیم به کسی گمان بد نداشته باشیم که دروغ نگوید. یعنی محال است که کسی به شما دروغ بگوید اما قابل اعتماد باشد.
در واقع، به باور من، ما از زمانی در سراشیبی بی اعتمادی فرو افتادیم که یک آلودگی بزرگ به فرهنگ ما رخنه پیدا کرد و آن «مجاز شمردن دروغ» بود. مهم نیست که این مجاز بودن به چه بهانه ای باشد. به بهانه ای مذهبی، و از راه نام «تقیه» دادن به آن، و یا به بهانه ی غیر اصولی دیگری چون «دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز است»، یا به بهانه ی ترس از مجازات، یا ترس از دست دادن، و یا هر بهانه ی راستی کش دیگر. هر بهانه که در کار باشد آغازی است برای هر نوع بی قانونی، پیمان شکنی، ویرانگری، خیانت و حتی جنایت.
و ما اکنون چه در سرزمین مان باشیم و چه در هر گوشه ای از دنیا، از نظر اجتماعی، تنها و بی تکیه گاه و بی اعتماد هستیم؛ چرا که حکومتی سایه بر حیات اجتماعی ما انداخته که سازنده ی قانون دروغ بوده و پایه های هستی اش بر آن استوار است.
طبیعی است که نمی توان به چنین حکومتی، در هر شکل و شمایلش، کمترین اعتماد و باور را داشت اما، در عين حال، بنا به قانون طببعی حفظ زندگی و سلامت داشت آن، می توان و بايد اعتماد داشتن به یکدیگر را تمرین کرد. به خصوص در فضای اپوزیسیون حکومت اسلامی می توان با راست گفتن به یکدیگر، و به مردم، با شفاف بودن در هر زمینه ای، حتی اگر به زیان کوتاه مدتی تمام شود، اعتماد را دوباره به فرهنگ مان بازگرداند. که تا آن را نداشته باشیم، امکان یکی شدن و رویاروی شدن مان با چنان حکومتی را نخواهیم داشت که یکی از مهم ترین سلاح هایش جدایی افکنی ميان ما و منزوی کردن ما به هر قیمتی است.
برگرفته از سايت نويسنده
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مقاله:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |