بازگشت به خانه        پيوند به نظر خوانندگان

دوشنبه 23 مرداد 1391 ـ  13 ماه اگوست 2011

 

نکاتی که آقای مهاجرانی باید می‌گفت و نگفت

بالاخره سخت است دیگر. بعضی چیزها را بعضی ها نمی توانند بگویند و حق هم دارند که نگویند. همین مختصر را که می گویی کیهان برایت دست می گیرد و عطاءالله می شود بهاءالله! تازه یک دهم آن چیزی را هم که باید بگوید نگفته است. کیهانی ها هم که وقیح... می ماند همین مختصر که اگر آدم نگوید، به قول قدیمی ها مشغول‌الذمه می شود و آب خوش از گلویش پایین نمی رود. می بیند این ها -یعنی لندنی ها- کی هستند و ماها -یعنی تهرانی ها- کی هستیم. این ها -یعنی لندنی ها- کجا هستند و ما ها کجا هستیم. حالا یک آدم معمولی هم نبودیم که بگوییم به ما چه. یک عمر وکیل و وزیر بوده ایم آن هم وزیر ارشاد اسلامی. یعنی کسی که قرار بوده مردم را در صراط مستقیم بیندازد و سوزن ریلی که قطار مردم را به طرف جهنم می رانده، به طرف بهشت عوض کند. بماند، بهشت که نرفتیم هیچ، جهنم آمد روی زمین! حزب الله هیمه اش را افروخت، عقرب های جرارِ لباس شخصی به جان مردم افتادند، شیاطین دکتر، مهندس، کاپیتان، آیت الله هم سرب داغ گرانی و فقر و مسکنت را توی گلوی مردم ریختند همچین که تا فلان جای آدم به طور ابدی بسوزد و با هیچ چیز خنک نشود.

باز خدا حفظ کند آقای مهاجرانی را که راهش را از این جهنم سازان جدا کرد و در همین حد هم واقعیت ها را می گوید. آن دیگران که غربی ها دست شان را تا آرنج در عسل کنند، بکنند دهان شان، باز گاز می گیرند. انگار نه انگار که بواسیرشان را در بیمارستان های لندن معالجه می کنند و خانم -بلکه هم خانم ها- را برای شاپینگ گاه و بی‌گاه به فروشگاه های لندن می برند و بچه ها را هم برای تحصیل به مدارس لندن می فرستند. واقعا که...

حالا آقای مهاجرانی چه گفته است که ما می خواهیم تکمیل اش کنیم؟ گفته است که "لندن برای من دیگر یک مرحله گذار نیست. سرزمینی است برای زندگی کردن... دیدم لندن را دوست دارم، با تنوع ملیت ها و تساهل و تسامحش. با دقت و تعهدی که در هر کجا نشانی از آن به چشم می خورد. با اینترنت پر سرعتش که با هر کلیک به مقصد می رسی. با کتابفروشی اینترنتی اش که کتاب را همان صبح فردا به دستت می رساند. با ماشین هایی که قانونا بایست به احترام کسی که پیاده است، پشت خط کشی عابر پیاده نگهدارند. و فرد پیاده به احترام و سپاس دستی تکان می دهد و لبخند می زند. با این رسم دلپسند که هر کس از دری وارد می شود، به پشت سر نگاه می کند، اگر دید دیگری می آید می ایستد و در را نگاه می دارد. شهری که نه انتشار کتاب مجوز می خواهد و نه کنسرت موسیقی و تئاتر و یا نمایشگاه آثار هنری... شهری که کتابفروشی اش نمایشگاه دایمی کتاب است...".

آقای مهاجرانی چون تیپ مسلمان و فرهیخته است، خیلی چیزهای دیگر را نگفته چون یا ندیده یا نخواسته بگوید. ولی ما که تیپ مسلمان و فرهیخته نیستیم و به همه چیز از جمله زیبایی های انسانی (!) خیلی دقیق نگاه می کنیم، یک چیزهایی را به این گفته ی آقای مهاجرانی اضافه می کنیم تا چشم آقای حسین شریعتمداری چهار تا شود. طفلک، فرهیختگان مسلمان که سر به زیر دارند، به جز کتاب و اینترنت پر سرعت و خط کشی عابر پیاده چیز دیگری نمی بینند اما ما که با چشم یک نویسنده ی کنجکاو و فضول به همه چیز و همه کس نگاه می کنیم، در همه جا از ایران گرفته تا اروپا چیزهایی می بینیم که شاید دیگران ندیده باشند. لذا در تکمیل نوشته ی آقای مهاجرانی می نویسیم:

...دیدم لندن را دوست دارم... با چیزهایی که این روزها در المپیک اش می بینم... با چیزهایی که در خیابان هایش می بینم... با زنان زیبارویی که شادی و سرزندگی از چهره شان می بارد و کسی مانع این شادی و سرزندگی نیست... با دختران جوانی که هر چه می خواهند می پوشند، و کسی آزاری به آن ها نمی رساند. نه متلک زشت و کثیفی، نه جلوی پا ترمز زدنی، نه دست و انگشت رساندنی... حتی مردانی که در ایران اگر مچ پای زنی کمی بیرون باشد، چشمان‌شان از حدقه بیرون می زند، در میان این همه زیبایی، جهت نگاه خود را از دست می دهند و صد البته جز حظ بصر، تمتع یافتن از حظ های دیگر، مثل متلک گفتن و ترمز زدن و غیره را به بازگشت به کشور عزیز اسلامی شان موکول می کنند.

دیدم لندن را دوست دارم... با شوخی و سر به سر گذاشتن با بالاترین مقام کشور که چندان هم از شوخی و سر به سر گذاشتن خوش اش نمی آید. با حضور او در یک فیلم طنزآمیز، با حضور مامور ویژه، 007، که مدیران درجه ی دو کشور ما هم از حضور در چنین فیلمی سر باز خواهند زد چرا که عیب است و بد است و قباحت دارد و شأن و شخصیت ما چه می شود و مردم چه می گویند. بیرون پریدنِ بَدَلِ ملکه از هلیکوپتر با چتر نجات و خنده و شادی مردم، و کن فیکون نشدن اوضاع مملکت. حضور رهبر جدی ترین ارکستر جهان در کنار شوخ طبع ترین هنرپیشه ی مرد انگلستان.

دیدم لندن را دوست دارم... با دختران با حجابی که در کنار دختران بی حجاب راهنمای ورزشکاران و مسئولان ورزشی در مسابقات المپیک هستند و به مسیحیت لندنی ها آسیبی وارد نمی شود و فریاد وامسیحا به هوا بر نمی خیزد و اگر برخیزد، انتقادی ست که با انتقاد متقابل پاسخ داده می شود و عرش اعلا به زمین نمی آید و روحِ روح الله جریحه دار نمی گردد.

دیدم لندن را دوست دارم، به خاطر آزادی های فردی اش، آزادی های اجتماعی اش، آزادی در نوشیدن، آزادی در پوشیدن، آزادی در گفتن و خندیدن... آزادی‌یی که تنها با قانون، آن هم قانونِ مبتنی بر آزادی انسان های دیگر محدود می شود، و این محدودیت عین آزادی و حافظ آزادی تلقی می گردد...

دیدم لندن را دوست دارم، به خاطر این که بدون داشتن انواع و اقسام نیروهای مسلح، بدون گشت ارشاد، بدون سانسور وزارت فرهنگ، بدون تعیین و تحمیل خط مشی اخلاقی، بدون این که بگویند چه بخوان و چه ببین و چه بپوش و چه بنوش، بسیار اخلاقی تر از ما ایرانیانِ افتاده در ریلِ صراطِ مستقیمِ بهشتِ برین هستند و بسیار با پرنسیپ تر و انسان تر...

دیدم لندن را دوست دارم، و دوست دارم، تهرانِ ما، ایرانِ ما هم مانند لندن شود، و بچه های ما هم، مانند دختر آقای مهاجرانی حق انتخاب داشته باشند، که مدرسه دخترانه یا پسرانه یا مختلط بروند، و دین و مذهبی را که دارند به دلخواه خودشان حفظ کنند یا از دست بدهند، جسم و جان و روح شان، حتی اگر با بدن نیمه برهنه بگردند در امنیت و آسایش باشد و از دست و زبان و افکار زشت حاکمان و محکومان در امان باشند... دیدم لندن را دوست دارم و لندن به من بسیاری چیزها آموخته است که در فردای ایران باید آن ها را به کار گیرم...

نظر خوانندگان

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه