|
بازگشت به خانه پيوند به نظر خوانندگان ما پيوند به نظر خوانندگان سايت ايران امروز |
دوشنبه 23 مرداد 1391 ـ 13 ماه اگوست 2011 |
ما و شاه و این «رهبر»ان
به بهانه «از تهران تا قاهره»
مزدک بامدادان
تنها یک هفته پس از نمایش مستند "از تهران تا قاهره" انبوهی از نوشتهها و بررسی ها و سنجش ها سپهر اینترنت و همچنین رسانههای رژیم را پر کردند. «رها اعتمادی» با گردآوردن فیلم هایی که بخشی از آنها برای نخستین بار به نمایش درمیآیند و آمیختن آنها با تکگوئی های شهبانوی آن روزها و فرح دیبای این روزها بخوبی از پس ساختن فیلمی برانگیزاننده برآمدهاست و توانستهاست با رنگآمیزی موسیقائی بسیار هوشمندانهای بیننده را نه تنها در جای خود میخکوب کند، که او را با خود به گشت و گذاری دو ساعت و نیمه در تاریخ سی و پنج ساله ایران ببرد. این ویژگی (که ریشه در توانمندی هنری سازندهاش دارد) گویا بیش از هر ویژگی دیگر فیلم بر برخی از کنشگران پهنه سیاسی ایران گران آمده و آنان را به واکنشهای گوناگون و گاه خشمآگین برانگیختهاست. گوناگون از این نِگَر، که برای نمونه رضا پرچیزاده در سایت "ایرانگلوبال" آنگونه که خود میگوید دست به "نقدی پدیدارشناسانه" زدهاست و در نوشتهای که از واژههای انگلیسی با نگارش لاتین آنها انباشتهاست (ایشان حتا برگردان انگلیسی واژهای چون "رسانه" و نگارش لاتین واژهای چون "کُر"[گروه همسرایان] را نیز در نوشتهاش آوردهاست)، بیشتر به سنجش تکنیکی این فیلم پرداختهاست و داریوش برادری نیز در همانجا به بررسی روانشناسانه و یا "روانشناختی" این فیلم پرداختهاست. سه نوشته دیگر نیز در تارنمای "اخبار روز" از نگرگاههای دیگری به این فیلم پرداختهاند و سرانجام محمد رهبر نیز در "روز آنلاین" نوشتهای بنام "شاه و ما" دارد که خواندنش انگیزهای شد برای فراهم آوردن این نوشتار.
همینجا بایدم گفت که اگر آماج رها اعتمادی براستی ساختن فیلمی انگیزاننده بودهباشد، او در این راه بیکموکاست پیروز بوده و توانستهاست شمار بزرگی از کنشگران سیاسی ایران را چه در درون و چه در بیرون از ایران به واکنش وادارد. دیگر اینکه دوربین این فیلم از نگر من نیز بسیار یکسویهنگر بودهاست، چیزی که نزدیک به همه نویسندگان پیشگفته هم بر آن خرده گرفتهاند. با این همه من ریشه برآشفتگی این دوستان را درنمییابم. همانگونه که در نوشتار دیگری نیز آوردهام: «چیزی بنام "تاریخناب" هستی ندارد. آنچه که ما تاریخ مینامیم، تنها "خوانشی از تاریخ" است که برآیند رویکرد ما به یک رخداد تاریخی است و رویکرد ما نیز همگام با آگاهی ما از جهان پیرامونمان دچار دگرگونی و دگردیسی میشود» پس جایی برای برآشفتن نیست، چرا که این نیز یک "گزارش" از هزاران گزارش رخدادهای آن سالهاست و من خِرَد خود را چنان ناتوان نمیبینم که آنرا تنها به دیدن "یک" فیلم از دست ببازم! و بر همگان است که خود و خرد خویش را چنین ببینند. آیا گزارش تاریخی جمهوری اسلامی و سازمانهای چپ و مجاهدین و ملی مذهبیها و بویژه همین نویسندگان گرامی پیشگفته براستی بییکسویانه و یکسر دادگرانه است؟ آیا میتوان در گوشهای از این جهان خوانشی یکسر دادگرانه و بدون هرگونه یکسویهنگری از تاریخ یافت؟ پس این همه برآشفتگی و هراس از چیست؟
باری محمد رهبر در نوشتهاش پس خواندن "مرثیهای" بلند بر قهرمانان آنروزها از مصدق و بازرگان گرفته تا گلسرخی و بدیعزادگان، و گزارش پلشتیهای روزگار پهلوی دوم آوردهاست: «عدل و آزادی را نیز با دیگران و سلسلههای بعدی نمیسنجند و ملاک عدالت این نیست که شاه هزار نفر کشت و جمهوری اسلامی ده هزار نفر پس شاه بهتر است. آنچه هر دو جا به باد میرفت حق شهروندی و آزاد زیستن بود، چیزی که نه رهبر امروز و نه شاه دیروز به آن اعتقادی نداشتند و در پامال کردنش به قدر وسعشان کوشیدهاند و حالا من و تویِ ایرانی هرچند دلشکستهی انقلابیم اما شرمندهی شاه که دیگر نباید باشیم». در باره نگاه ایشان به حق شهروندی همین بس که در نوشتهای دیگر بنام "شاهزاده، سوار بر اسبِ سفید" آرزو کردهبود «... ایکاش...» رضا پهلوی پیش از تلاش برای رهائی ایران «... نام خانوادگیاش را همان میگذاشت که نام اصیل رضا خان میرپنج بود. رضا سوادکوهی...».
از این درونمایه اندیشه او اگر بگذریم ولی، ایشان درست میگوید. مردم هرگز شرمنده فرمانروایان نیستند، بویژه اگر که این فرمانروایان همچون محمدرضا شاه خودکامه و سرکوبگر باشند. ولی "ما" یعنی هم من نوجوان دوازده-سیزده ساله آنروزها و هم آن توده ناآگاه و هم رهبران خِرَدباختهمان، یعنی همه کسانی که آن "ما"ی بزگ چند ده میلیونی را میساختیم و میسازیم، باید در این سراشیبی زندگی بخود آئیم و واژه "شرم" را در دانشنامهها و واژهنامهها دوباره و دهباره و هزارباره بخوانیم و بیاموزیم و معنی کنیم.
بوارونه آنچه که هواداران انقلاب، (یعنی کسانی که شورش کور پنجاهوهفت را کاری بجا میدانند و برآنند که این رخداد "یک انقلاب راستین و پیشرو" بودهاست که ملایان آنرا ربودهاند) شب و روز میگویند و مینویسند، پرسش نسل امروز از ما کنشگران آن رخداد شوم این نیست که:
«چرا شاه را سرنگون کردید؟»
که اگر چنین میبود، این "ما"ی آن روزگاران میتوانست با گزارش شکنجهها و اعدام ها و سرکوب آزادی ها و آوردن نام مصدق و جزنی و بدیع زادگان و گلسرخی بر خود ببالد که ساختاری چنین خودکامه و سرکوبگر را سرنگون کردهاست. پرسش نسل کنونی از "ما" و "رهبر"ان ما این نیست، زیرا بود و نبود آنچه که در آن رژیم میگذشت، سایهای بر زندگی روزاروز او نمیافکند. پرسش این نسل از همه ما دستاندرکاران انقلاب پنجاهوهفت این است که:
«چرا جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردید؟»
و درست همینجا و در پاسخ به همین پرسش است که باید "ما"، یعنی هم من نوجوان دوازده-سیزدهساله آنروزها و هم آن توده ناآگاه و هم رهبران خِرَدباختهمان سر از شرم بزیر بیفکنیم و خاموشی بگزینیم؛
چرا که ما شرمنده میلیونها "کودک کار"یم که میتوانستند از آموزش و خوراک رایگان در دبستانها و دبیرستانها برخوردار باشند،
شرمنده زنان، نیمی از شهروندان این سرزمین که میتوانستند پوشش خود را آزادانه برگزینند، قاضی و سناتور شوند و از حقوقی برابر با آن نیمه دیگر برخوردار باشند،
شرمنده هم میهنان بهائی که میتوانستند دست در دست دیگر ایرانیان چرخ اقتصاد این آب و خاک را بچرخانند و حتا نخستوزیر ایران شوند و جمهوری اسلامی زندگی خشک و خالی را هم بر آنان روا نمیدارد،
شرمنده سدهاهزار مادر و پدری که پاره جگرشان با کلیدی پلاستیکی بر گردن در سودای بهشت بر شنهای داغ خوزستان تکهتکه شد، تا راه قدس از کربلا بگذرد،
شرمنده زنان و مردان جوانی که کلیه خود را به پشیزی میفروشند تا شکم خانوادهای را پُر کنند،
شرمنده دختران خردسالی که در امارات به شیخهای عرب فروخته میشوند،
شرمنده نسلهای آینده این آب و خاک برای قراردادهای ننگینی که با بیگانگان بسته شدهاند و هستی این سرزمین را بر باد میدهند،
و شرمنده فرهنگ و تاریخ این سرزمین که بدست مشتی فرومایه ببازی گرفته شدهاست.
پس جای آن دارد که نه این "رهبر" و نه آن رهبران دیگر، و نه انبوه دلباختگان "انقلاب پنجاهوهفت" شیپور را از سر گشادش ننوازند؛ این درست که کسی حق ندارد به بهانه دژخوئیهای بیمرز جمهوری اسلامی سرکوبها و شکنجهها و کشتارهای رژیم شاه را فراموش کند و یا آنها را بر او ببخشاید، ولی درستتر اینکه همه آن دژخوئیها و ددمنشیهایی که از زمان شاه گزارش میشود و حتا دهها برابر آنهم به هیچ کس حق این را نمیداد که همه دستآوردهای مدنی آن روزگار را به آتش کینه و دشمنیکور بسوزاند و ایرانزمین را به خاک سیاهی بنشاند که امروز در آن غلتیدهاست. شرمندگی ما ملت ایران از سرنگونی شاه نیست، ما اگر اندکی آزادگی و راستگوئی در نهاد خود نهفته داشتهباشیم، برای بر سر کار آوردن جمهوری اسلامی است که شرمگینان همیشه تاریخ خواهیم ماند.
دلباختگان انقلاب ولی راهی بسیار آسانتر در پیش میگیرند. یکی مینویسد: «"انقلاب اسلامی" و رهبری آیتاله خمینی مدیون دیکتاتوری طولانی محمد رضا شاه پهلوی بود». گیرم که این سخن را یکجا بپذیریم، آیا گناه رفتار سازمانهای سرنگونیخواه را حتا پس از سرنگونی شاه نیز میشود به گردن او انداخت؟ آیا تنهاگذاشتن زنان قهرمان در راهپیمائی پرشکوهشان بر ضد حجاب از سوی همه سازمانهای چپ هم گناه شاه بود؟ آیا فریادهای خشم آلود "بیشتر، بیشتر" همین دوستان رو به صادق خلخالی و گلایه از او که چرا "کَم" میکُشد هم "مدیون دیکتاتوری طولانی" شاه بود؟ کارنامه نیروهای ایدئولوژیک چنان شرم آور است که گمان نمیبرم دلباختگان انقلاب و کسانی که در برآمدن دیو جمهوری اسلامی دستی داشتند، از یادآوری آن بر خود ببالند. آیا شاه بود که به فدائیان آموخته بود بگویند «سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید!»؟ یا هوادارانشان را در تابستان خونبار سال شصت فراخوانند که «هر نوع اطلاعات" از "عوامل ضد انقلاب" را در اختیار "بسیج و سپاه و کمیته ها" قرار دهند»؟ آیا این گناه از شاه بود که همه سازمانهای سیاسی از گرونگانگیری در سفارت امریکا در پوست خود نمیگنجیدند و برای کسانی که بنیانگزاران سیاست خارجی بیخردانه و میهنستیز جمهوری اسلامی بودند هورا میکشیدند؟ و همانگونه که در نوشتاری دیگر آوردم، آیا جز این است هیچکدام از نیروهای سرنگونیخواه کمترین پایبندی به حقوقبشر و حقوق شهروندی نداشتند و ستیزشان با شاه تنها و تنها بر سر این بود که "دیکتاتوری" او را سرنگون کنند، تا "دیکتاتوری" خودشان را بر سر کار بیاورند؟
شاه در همان مستند "از تهران تا قاهره" به گزارشگر انگلیسی میگوید: «ما دهسال دیگر همانجایی خواهیم ایستاد که شما امروز ایستادهاید». بیائید این را آرزوی بلندپروازانه یک دیکتاتور خودبزرگبین بدانیم. ولی در همان سالها فدائیان و مجاهدین و حزبتوده و اسلامگرایان و سازمانانقلابی و سازمانپیکار و حزبرنجبران و ... آینده ایران را چگونه میدیدند؟ جز این است که الگو و سرمشق آنان شوروی و چین و کوبا و لیبی و آلبانی بود؟ شاه دستکم میخواست ما روزی کشوری باشیم چون یکی از کشورهای آزاد اروپائی، ولی سرنگونیخواهان چه میخواستند؟ اینجاست که باید "ما"، یعنی همه ما دستاندرکاران انقلاب پنجاهوهفت، از این چشماندازی که برای ایران نقش میکردیم شرمسار باشیم.
داستان دلباختگان انقلاب ولی بسیار پیچیدهتر از اینها است. کسانی که با براه انداختن آن شورش کور که خود "انقلاب شکوهمند"ش مینامند جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردند، هنوز سر آن ندارند که بر نادرستی کار خود انگشت نهند، تا باری نسل جوان از کژراهه آنان بیاموزد و راه درست خویش را بازیابد. آنان زیرکانه آن شورش کور را که براستی جنبش فرومایگان بود، "انقلاب ضدسلطنتی" مینامند، بی آنکه بگویند آماج آن "انقلاب" بروی کار آوردن جمهوری اسلامی بود و نه خمینی بیکباره از آسمان بزمین افتاد (۱) و نه یک "انقلاب پیشرو و آزادیخواهانه" دزدیدهشد. و آن نکته نازکتر از مو نیز درست در همین جا است که نهفته است. آنان با "ضدسلطنتی" خواندن آن رویداد میخواهند پیشاپیش دهان نسل جوان را ببندند تا نپرسد «چرا جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردید؟». پس از روزگار شاه نباید چیزی جز شکنجه و اعدام و سرکوب و سانسور در یادها بماند، چرا که اگر نسل کنجکاو امروز بداند که مردم ایران تا پیش از شورش کور پنجاهوهفت از آزادیهای اجتماعی بسیاری برخوردار بودند و برای گذران زندگی ناچار از فروختن کلیههای خود نبودند و نام ایران و ایرانی در جهان ارجی داشت و یک کارگر ساده میتوانست با دستمزش از پس هزینههای زندگی یک خانواده برآید و ... آنگاه این دلباختگان سودازده "انقلاب شکوهمند" دیگر نخواهند توانست در چشمان این نسل نگاه کنند و باز هم دم از "ناگزیری انقلاب ضد سلطنتی" بزنند. همه هراس و خشم اینان از مستندی که تاریخ را از دریچه دیگری مینگرد همین است. راستی را چنین است که ما، همان "ما"ی پیش گفته، در نادانی و بیخردی خود و کینتوزی و پدرکشتگی رهبرانمان در سال پنجاهو هفت دست به یک دیوانگی تاریخی زدیم و تیشه بر ریشه همه دستآوردهای پنجاه ساله ملتمان کوفتیم و شرممان باد اگر که هنوز بدروغ بگوئیم و بنویسیم که ما را سودای دموکراسی و حقوق بشر و پیشرفت و سربلندی ایران و آسایش شهروندانش به آن بیراهه کشانید! واگرنه مگر در همان دهه هفتاد میلادی دهها دیکتاتور خونریزتر از شاه در امریکای لاتین و ترکیه و کره جنوبی و مالزی و چهارگوشه جهان بر تخت قدرت نبودند، پس چرا تنها ما بودیم که به چنین روزگار پست و پلیدی دچار شدیم؟
"پارک چونک هی" در سال ۱۹۶۱ (۱۳۴۰) با کودتایی آرام جمهوری دوم را در کرهجنوبی پایان داد و خود به قدرت رسید. او سپس در سال ۱۹۶۳ (۱۳۴۲) و سپس در سالهای ۱۹۶۷ و ۱۹۷۱ به ریاست جمهوری کره برگُزیداندهشد و تا سال ۱۹۷۹ (۱۳۵۸) با مشت آهنین در کره فرمانروائی کرد. هنگامی که "کیم دِه یونگ" در انتخابات ۱۹۷۱ چهلوپنج درسد رأیها را بدست آورد، پارک فرمان به ربودن و زندانی کردن او داد. سازمان پلیس امنیتی زیر فرمان او سایه ترس و سرکوب را به همه کره جنوبی گسترده بود و کشتار و شکنجه کنشگران اپوزیسیون در دستور کار هرروزه این سازمان جای داشت. پارک در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱) پارلمان کره را منحل کرد و با بهکنار نهادن قانون اساسی، خود را در همان سال در جامه یک دیکتاتور رئیس جمهوری چهارم کره نامید در سال ۱۹۷۸ (۱۳۵۷) نیز باز با یک انتخابات دروغین بر همان کرسی نشست. پارک نیز همچون محمدرضاشاه دوبار آماج ترور شد، که بار دوم همسرش را از دست داد. او بسال ۱۹۷۹ بدست فرمانده پلیس امنیت کره کشتهشد. چپهای کرهای هنوز هم او را مهره ژاپنیها مینامند و تلاش او برای صنعتی کردن کرهجنوبی را به فرمان "امپریالیسم ژاپن" میدانند.
اکنون بر "ما" و بویژه بر دلباختگان سودازده انقلاب شکوهمند است که تاریخهای میلادی و خورشیدی بالا را در کنار هم بگذارند و به نسل جوان پرسشگر امروز بگویند چرا کره جنوبی اکنون آنجا بر فراز چکاد پیشرفت ایستاده و ما اینجا در گنداب واپسگرائی فرورفتهایم. آیا دیکتاتور آنها کم کشتار کرد و کم شکنجه داد و کم تازیانه خودکامگی بر پیکر آزادی گفتار و اندیشه دواند؟ پس چرا مردم کره و بویژه روشنفکرانشان لگد بر همه دستآوردهای دوران "پارک" نزدند و بجای ویرانگری، سازندگی در پیش گرفتند و بر همان ناداشتههای اندک خود سالبسال و ماهبماه افزودند و چرا ما آتش کینه بر داشتههای انبوه خود زدیم، تا بدینجا رَسیم که رسیدهایم.
پس از شاه باید تنها جنایاتش بیاد بمانند، تا انقلابیون سودازده بتوانند نابودی همان حقوق نیمبند شهروندی را توجیه کنند و خود را برای ویرانگریهایشان بستایند که هیچ، مردم ایران را نیز وامدار خود بدانند، که خداوندگار سروده است:
شهر پُر شد لولیان عقلدزد / هم بدزدد، هم ستاند دستمزد!
سخن را کوتاه کنم:
۱. پهلوی ها به هیچ روی فرمانروایان آرمانی نبودند که هیچ، هم دزدی میکردند و هم میکشتند و هم سرکوب و شکنجه میکردند، ولی با نیم نگاهی به گزینههای در دسترس جامعه آنروز ایران و بویژه بررسی کیستی و چیستی سرنگونیخواهان (از مارکسیست و اسلامگرا) درمییابیم که آنان تنها نیروی ایرانگرا و از همین رو نیز بهترین گزینه بودند. از ایران پسا-قجری بیشتر از این برنمیآمد.
۲. دودمان پهلوی و بویژه محمدرضا شاه باید در جایگاه چهرههای تاریخی در پیشگاه دادگاه بایستند و اگر واپسین شاه ایران زنده میبود، باید برای تکتک مردمانی که بروزگاه فرمانروائیش بخاک افتادند و دانهدانه تازیانههایی که بر پیکر زندانیان فرودآمدند در برابریک دادگاه مدنی پاسخگو میبود، ولی نیروهای انقلابی آنروزگار که هنوز از ویرانگریهای خود و برباد دادن هستی سه نسل گذشته و دهها نسل آینده نادم و پشیمان نشدهاند، نه حق دارند داور این دادگاه باشند و نه دادستان آن. آنها میتوانند کیفرخواست خود را به دادگاه دهند و خود چشم براه بمانند تا کسانی دیگر کیفرخوستی در باره کردار آنها بنویسند، که این "شورشیان آرمانخواه" اگر از واپسین تاجدار ایرانزمین بدتر نباشند، بیگمان بهتر نیز نبودهاند، پس همانگونه که عیسای ناصری گفت:
«سنگ نخست را آن بیفکند که خود هرگز دست به گناه نیالوده باشد»
داوری درباره شاه نه حق "ما" است، و نه حق این "رهبر"ان. داوری حق نسلی است که نه خوبیها و بدیهای روزگار او را دیده و نه در ویرانگریها و میهنستیزیهای "ما" دستی داشته و تنها بهرهاش از آن انقلاب شکوهمند سوختنی بیدود و بیفریاد بودهاست، پس اگر سَنَدی ما را خوش نیامد، آنرا از او دریغ نکنیم تا با نگاهی همهسویه بداوری درباره "شاه و ما" بنشیند؛
خُنُک آنکه از این دادگاه سربلند بهدرآید.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
------------------------------------------
1. خمینی چهره زنستیز و آزادیستیز خود را پانزده سال پیش از آن آشکار کردهبود و این دروغی بزدلانه است که بگوییم کسی او را نمیشناخت. از آن گذشته حتا اگر گناه ناآگاهی مردم ایران را هم بتوان بگردن شاه انداخت که کتابهای خمینی را ممنوع کردهبود، بیخِرَدی انبوه دانشآموختگان ایرانی اروپا و امریکا را دیگر نمیتوان بگردن او افکند؛ آنها که با پول این ملت به کشورهای آزاد رفته بودند، میتوانستند در آنجا به این کتابها دست یابند و آنها را بخوانند و مردم را از گرویدن به او بپرهیزانند، نه اینکه در خزیدن بزیر عبایش سر از پای نشناسند.
نظر کاربران سايت «ايران امروز»:
1
محمد پزشک: جناب بامدادان، درود!
چندی پیش در ضمن مروری بر زندگینامهء بختیار، به گوشه ای از سخنان ایشان بر خوردم که بسیار شگفت زده شدم. بختیار چنین گفته بود که اگر به ایران باز گشته قدرت را در دست گیرد، ابتدا تکلیف روخانیت و سپس کمونیست ها را روشن خواهد کرد! اکنون هم که نوشتهء شما را مطالعه می کنم، این احساس تعجب بگونه ای دیگر در من زنده می شود. لذا شما هم آنچنان مارکسیست ها و اسلامگریان را "چیک تو چیک" در کنار هم قرار داده اید گه گوئی از یک مادر و با یک هدف متولد شدهاند!
ابتدا باید پرسیده شود، چرا آقای بختیار که خود را لیبرال و دموکرات ... دانسته و سال ها در کشورهای اروپائی در پرتو احزاب در قدرت سیاسی، از جمله نیز سوسیالیست ها و کمونیست ها زیسته و از امکانات آنها بهره جستهاند، باز هم ایشان منتظر فرصت بوده تا عزم خود را جزم کرده و راهی ایران شده و همآنگونه که روحانیت در قدرت را با آن همه جنایاتی که انجام داده را در کنار کمونیستی که هرگز در قدرت سیاسی نقشی نداشته و بلکه خود زیر ضرب و شتم روحانیت می باشد را یکجا با هم به سزای اعمال شان برساند! آیا بنطر شما این نوع طرز تفکر و منش مولود کدام مناسبات است؟ آری باید به نسل تازه نفس گفت که چنین "لیبرال هائی" پرورش یافته در نظام پادشاهی گذشتهاند و آن هم بدلیل تک حزبی بودن و بیسوادی اکثریت مردمان آن دیار که پادشاه اش ضمن هموار کردن راه تبلیغ و ترویج برای آخوندها و آیتالله ها از طریق منابر و مساجد، و نیز خود از رسانه های مختلف مدعی بود که سید نورانی را در خواب دیده که او را هنگام سقوط از اسب رهانیده و گویا حضرت عباس بوده است و ایشان را در مواقع خطر یاری میرساند!
باید به نسل تازه نفس گفت که با در نظر گرفتن همین مختصر، از گذشته و رجوع به تازه ترین سند که در دو هفته پیش از سوی جدا شدگان از حزب مشروطه که انتشار یافت و یکی از دلائل آنها مبنی بر اینکه طرفداران حزب مشروطه را حتی نمیتوان لیبرال دانست، کافی ست تا نسل امروز پی به ماهیت رژیم گذشته برده و از خود پرسش نمایند که با این شرایط دیروز و امروز که خود هواداران جدا شده از حزب مشروطه اذعان دارند، آیا این رژیم سابق نبود که فرزند خلف خود یعنی رژیم دینی کنونی را زائید؟
آقای بامدادان! باید صادقانه به نسل تازه نفس گفت که اگر در انقلاب سیاسی پنجاه و هفت، روشنفکران، چپها و مارکسیست ها غافلگیر شده و بعلت شرایط و خفقان حاکم در رژیم گذشته پیوندی با مردم نداشتند و اکثر آنها بدنبال رادیکالیسم خمینی کشیده شده و سپس بوسیله خمینی هم سلاخی شدند، اما روشنفکران، چپ ها و مارکسیست های فراوانی هم بودند و نیز زنده می باشند که یا از همان ابتدا که خمینی در پاریس اقامت داشت و هنوز به ایران نیامده بود، با انتشار و طرح پرسش ها و برجسته نمودن افکار پوسیدهء وی، ساکت ننشسته و با جرأت از همان ابتدا تا کنون دست به افشاگری زده و نتیجهء حکومت رژیم دینی در ایران و عواقب شوم و ناگوار آن را برای همگان بازگو نمودند.
باید به نسل تازه نفس که اطلاعی ژرف از دوران اسبداد گذشته و علت پدیدار شدن وضعیت اسفبار امروز ایران ندارند، گفت که ساختن فیلم و تئآتری که زیرکانه و یا ناشیانه هدفش آب تطهیر بر عمل کرد رژیم ستم شاهی گذشته ریخته شود باشد، خیانت به نسل جوانی است که خواهان یافتن حقایق جهت پیشبرد راه آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی می باشند. ایکاش پدران ایشان اگر در گذشته با صداقت دستی از دور بر آتش داشتند، امروز می توانستند نیز بر فرزندان خود، تأثیر مثبت گذارند! این رشته سر درازی دارد.
پاسخ: هممیهن گرامی آقای پزشک، با درود،
1. من سخنگوی آقای بختیار نیستم و آن سخنان ایشان را هم نخواندهام. پس پرسش شما را هم نه میخواهم و نه میتوانم پاسخ دهم. با این همه نمیتوانم پیوندی میان سخنان ایشان و دیکتاتوری شاه بیابم. من در همین نوشته کشور کرهء جنوبی را نمونه آوردم و از شما و همهء کسانی که میگویند دیکتاتوری واپسگرا (خمینی) برآیند ناگزیر دیکتاتوری نوگرا (شاه) بود، خواهش کردم بگویند چرا کرهء جنوبی پس از سرنگونی "پارک" راه آغاز شده او را پیگرفت و به جایی رسید که امروز رسیده است و دستآوردهای دورهء او را به باد نابودی نداد، ولی ما آزادی های مدنی و پیشرفت های اقتصادی و اجتماعی دورهء شاه را این چنین دیوانه وار نابود کردیم؟ (اگر ایران شاهنشاهی یک دیکتاتوری تک حزبی بود، کرهء جنوبی یک دیکتاتوری بیحزب و بی پارلمان بود!) شما به سرنوشت کشورهای دیکتاتوری دههء هفتاد نگاهی بیافکنید و بگوئید چرا هیچکدام از آنها، که همه سرگذشتی کمابیش همانند ما داشتند، به سرنوشت شوم ما دچار نشدند؟ آیا دیکتاتورهای آنها "بهتر" بودند، یا نیروهای انقلابی ما "بدتر بودند؟ چرا به این پرسش پاسخ نمی دهید؟
2. خمینی تنها و تنها یک روحانی فراموش شده بود که 15 سال پیش از آن در رویارویی با برابری زنان و مردان در حق انتخاب، و آزادی پیروان دین های دیگر برای سوگند خوردن به کتاب دینیشان (و نه قرآن) و برانداختن فئودالیسم با شاه درافتاده بود و به عراق فرستاده شده بود. پس او را چه کسی سرکار آورد؟ چه کسی در دشمنی کور با شاه از دشمن او (خمینی) پشتیبانی کرد (دشمن دشمن من دوست من است؟!) چه کسی چشم بر سود و زیان مردم ایران بست و بر سرنگونی رژیم شاه حتا به بهای نابودی ایران و ایرانی پای فشرد؟ چه کسی جنبش واپسگرایانه 15 خرداد را "قیام مردمی" خواند؟ چه کسانی پس از سرنگونی شاهی که دیگر نبود به بهانهء "نبرد با امپریالیسم جهانخوار" بزیر عبای واپسمانده ترین نیروی درون ایران خزید؟
3. شما میتوانید گناه همهء آنچه را که در ایران رخداد و میدهد به گردن شاه بیاندازید و وجدان خود را آسوده کنید، ولی به من هم این حق را بدهید که برای ناآگاهی آن روز خود و اینکه در اندازهء یک نوجوان 13-12 ساله هیزم بیار آتشی شدم که هستی نسل امروز را هم به آتش کشیده است، شرمنده همهء کسانی باشم که در آتش آن "انقلاب شکوهمند" سوختند و میسوزند و خواهند سوخت.
4. انداختن گناه به گردن دیگران، واکنش کودکان و "کودک ماندگان" است. تنها انسان های آزاده و بالیدهاند که در هر رخدادی نخست بدنبال کاستی ها و کژی های خود میگردند. از یاد نبرید، هرگاه که انگشت سرزنش تان را به سوی کسی نشانه میروید، سه انگشت دیگر خود شما را نشانه گرفتهاند!
شاد و سرافراز باشید.
2
■ در این نوشته، کسانی مسبب روی کار آوردن جمهوری اسلامی و از سر کار برداشتن رژیم گذشته شده اند که در واقع نه سر پیاز بوده اند و نه ته پیاز، اما بنا به اقتضای مطلب، اهمیتی در حد هرکولس یافته اند. ایشان نوشته است: «کسانی که با براه انداختن آن شورش کور که خود "انقلاب شکوهمند"ش مینامند جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردند...» حال، یک سئوال. اگر کار به این آسانی ست که «کسانی» خوابنما شوند و به خیابان بریزند و رژیمی را بردارند، پس چرا در این سی و سه سال گذشته یکی از این «کسان» آستین بالا نزده است که این یکی را هم بردارد، ولی این دفعه یکی بهتر جای آن بگذارد؟ اگر در این سی و سه سال، چنین اتفاقی نیفتاده است، پس نکند برداشتن یک رژیم و آوردن رژیمی دیگر، به اصطلاح عوام، به این نان و ماستی ها نیست؟ اگر اینطور است، بهتر نیست که شما در نقش «آگاه» و «مورخ» جملهء «ریختند به خیابان ها و انقلاب کردند» را به همان آسانی و سادگی که گفته می شود تعبیر نکنید و کمی ژرف نگرتر باشید؟ بگذریم.
مسئولیت سرنگونی رژیم گذشته با خود آن رژیم است دوست گرامی. همانطور که مسئولیت سرنگونی قذافی یا مبارک و یا اسد با خود آنهاست. این حق هر مردمی ست که وقتی به هر دلیلی از وضع موجود راضی نباشند، برای مسیر بعدی سرنوشت خود، راه و چاره بیاندیشند. در یک جامعهء دمکراتیک، این هدف با «رأی» حاصل می شود، اما در جامعهء خودکامه ای نظیر رژیم گذشته یا فعلی، این هدف به ریختن در خیابان ها، مشت هوا کردن، پا کوبیدن، گلوله خوردن و دست خونین روی دیوار فشردن و ... بدل می شود. چرا؟ چون «خودکامگی» یک امر واقعی ست و، برخلاف شما که از کنار آن آسان می گذرید، برای کسانی که بدان مبتلا هستند، مطلقاً آسان نیست. در نتیجه: این نه تصمیم من است، که در آن زمان بیست ساله بودم، و نه تصمیم شما، که در آن زمان دوازده سیزده ساله بودید. بلکه خیزشی عمومی ست که از سر بی تصمیمی صورت می گیرد. کسانی در صدر این خیزش قرار می گیرند که هم شاهین اقبال بر شانه شان نشسته باشد و هم قادر به سمت و سو دادن خیزش عمومی در جهت تمایلات عمومی باشند.
این که در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد و آیا این خیزش به جمهوری اسلامی و یا جمهوری دمکراتیک و یا هر نوع دیگری از نظام سیاسی منجر خواهد شد یا نه، فقط از عهدهء فال بین ها برمی آید و چون در آن زمان شما فقط دوازده سیزده ساله بودید و دورهء فالبینی ندیده بودید، پس بطور طبیعی قادر به تشخیص آینده، از دیدگاه یک فوج انسانی عظیم و بی شکل، نبودید و اگر امروز می بینید برای این است که معما حل شده.
برای دیدن گذشته اما، احتیاجی به فال بین بودن نیست. بلکه به اندکی درایت احتیاج است که شما حتماً دارای آن هستید. سخن کوتاه کنیم: امروز که مردم کشورهای عربی به پا خاستهاند، آیا از شما چک سفید گرفته اند که جای قذافی یا اسد و یا مبارک، خمینی نخواهد نشست؟ یا این که به توصیهء شما و برای شرمنده نبودن از گل روی دیکتاتورها باید، از ترس خمینی، به همان خوب و بد قذافی ها و اسدها بسوزند و بسازند و دم برنیاورند؟ من در همصدایی با شما می گویم: «بعله. چشم شان کور، دنده شان نرم. همین براشان خوب است». ولی من و شما و حاصل جمع سادهء یک ملت، هنوز یک ملت نیستیم. شما هم وقتی به جای انقلاب از کلمهء «شورش کور» صحبت می کنید، ای کاش معنی همین دو کلمه را اول از همه برای خودتان حلاجی می کردید، در آن صورت، حلاجی موضوع هم برایتان ساده تر می شد. «شورش کور» یعنی آن که مسببی ندارد، جز آن که وادار به «شورش کور» کرده است: یعنی همان خود رژیم گذشته. می بینید که سئوال اگر از سکوی حال صورت بگیرد، جواب آن چندان آسان نیست.
شما، متاسفانه، حتی از سکوی حال هم گذشتهء سی سال قبل را درست بررسی نمی کنید. اشکالی ندارد. اما یک سئوال باقی ست: شما در آن زمان سیزده ساله بودید و من بیست ساله. آمدیم، آن یکی را برداشتیم و این یکی را جایش گذاشتیم که باعث شرمندگی فعلی شما شد. تنها مسئله ای که در نظر نگرفته اید این است که مسئولیت ادارهء کشور نه با آن سیزده ساله و نه این بیست ساله بود، بلکه با رژیمی بود (و ایضاً هست) که سکان قدرت و، در نتیجه، مسئولیت سیاسی کشور را در دست داشته ولی کار را به «شورش کور» و سرنگونی کشانده است. درک این مطلب اگر زیاد سخت است، از گذشته دل بکنید و در زمان حال نگاهی به آقای خامنه ای بیاندازید: آیا حق من است که معترض حضور ایشان در راس قدرت باشم یا نه؟ و اگر آری، وقتی من امکان ابراز مخالفت با ایشان را نداشته باشم و زمانی به سرم بزند که به خیابان ها بریزم، مسئولیت این «شورش کور» با ایشان است یا با من؟ و اگر زمانی ایشان سرنگون شدند و رژیمی بدتر از ایشان سرکار آمدند و یا اصلاً اوضاع بدتر از زمان ایشان شد، مسئولیت آن با شما که سیزده ساله هستید و یا با من است یا با ایشان که حاضر به دیدن و شنیدن و بوئیدن و حس کردن واقعیت نبودند و نیستند و کار را به انفجار کشاندهاند؟ و اگر بعد از ایشان حاکمیتی سرکار آمد که بدتر زد و کشت و خائنانه تر رفتار کرد، در این صورت من واقعاً باید شرمندهء گل روی حضرت خامنه ای باید باشم؟ یا ایشان باید از من شرم کنند که کشور را تا لبهء پرتگاه کشاندهاند؟
شما به مردمی که دورهء فال بینی ندیدهاند توصیهی جالبی دارید: «به همان شاه می ساختید، چون بهتر از او نبود». جالب است، نه؟ این که یک رژیمی با کودتا سرکار بیاید، هر نوع فعالیت سیاسی را در هر سطحی قدغن کند، حتی به احزاب خود ساخته هم رحم نکند، شدیدترین سانسور را بر مطبوعات و کل رسانه های گروهی اعمال کند، کتاب را به مجاز و غیرمجاز تقسیم کند و ... (البته شما در آن زمان دوازده سیزده ساله بودید و چیز زیادی راجع به این چیزها نمی دانید) خلاصه، در یک کلام، همه را قلع و قمع کند تا سی و سه سال پس از پایان کار یک چنین رژیمی، حضرت عالی ناگهان به این فکر بیفتید که: «راستی ها... ما که کسی را نداشتیم، پس همان خودش خوب بود، خب!» تحلیل از این مشعشع تر تا حال دیده بودید؟
راستی، یک سئوال: برای من همیشه کسانی که تا دیروز به اردوی «چپ» تعلق داشتند و امروز از اردوی «خودزنی» سر در آورده و مشاطهگر چهرهء آبله زدهء استبداد گذشته شدهاند، از یک نظر جالب هستند: این که تا دیروز، با همین حدت و شدت از نظریات چپ دفاع می کردند و اگر کسی به آنها می گفت: «اشتباه می کنی داداش من»، بلافاصله رگ گردن شان بالا می زد و دست به گریبانت می بردند. همین دوستان، امروز با همان حدت و شدت و همان قیافهء حق به جانب ِ «همه چیز دان» از رژیم گذشته دفاع می کنند و بدون آموختن از گذشت روزگار، کوچکترین تردیدی در درستی ادعاهاشان ندارند. از این دوستان باید سئوال کرد: هیچ تا حال شده که از خودتان یک بار بپرسید: «نکند الان هم دارم اشتباه می کنم و اگر اشتباه کنم و مشاطه گر دیکتاتوری شده باشم چه؟ در اینصورت شرمندهی چه کسانی دیگری باید باشم؟»
3
■ آقای بامدادان اگر یك پدیده اجتماعی را همه جانبه بررسی نكنیم نتیجهء درست نمی توان گرفت كه این بحث مفصلی را می طلبد ولی به نظر من بزرگ ترین ظلم شاه تنها كشتن و زندانی كردن و دزدی نبود بلكه برچیدن و قدغن كردن تمام احزاب و حتی دو حزب شاه ساختهء ایران نوین و مردم و ایجاد تك حزبی رستاخیز بود و البته نكتهء حساس كه اغلب فراموش می شود وجود قوی ترین حزب در دنیا به نام روحانیت كه در غیاب احزاب مترقی و منتقد جولان می دادند. توجه كنید كدام حزب در دنیا وجود دارد كه در كوچك ترین ده نماینده داشته باشد؟.. و حتی اگر داشته باشد مناسبتی می خواهد با مردم صحبت كند كه برای روحانیت میسر بود: رمضان، محرم، عید های مذهبی و مجالس ترحیم و حتی ازدواج در همه امكان سخنرانی برای روحانیت بود... حتی اگر این دو شرط هم میسر میبود «سخنران» هم می خواست كه تمام روحانیت در این كار ماهرند..! و این حزب را شاه آزاد گذاشته بود. مگر نیروهای چپ چه قدر توان داشتند که هم در مقابل شاه و هم روحانیت بایستند؟ اصلاً شاه برای نیروهای چپ رمقی باقی گذاشته بود؟ دوست عزیز، اگر شاه دو سال قبل صدای انقلاب را شنیده بود این بلا به سرما نمی آمد. همین امروز را در نظر بگیرید اگر این روش سیاست داخلی و خارجی پیش برود می دانید مملكت به چه روزی خواهد افتاد؟ تجزیه، جنگ های داخلی و تجاوز کشورهای خارجی و بلاهای دیگر اتفاق خواهد افتاد. آنوقت نسل آینده فقط مارا محاكمه خواهد کرد؟ مگر ما چه قدر تواتایی داریم؟ یقیناً باعث و بانی آن حكومت وقت خواهد بود.
4
بهرام: هر چند شک دارم این یادداشت هم به سرنوشت یادداشتهای دیگر که ظرف چند ساله اخیر به تیغ سانسور سپردید دچار ناید اما کمترین استفاده انعکاس دیدگاه خود میتواند ایجاد سوالی در ذهن دست اندرکاران این نشریه اینترنتی باشد (امیداواریم!! ). به هر حال من با اساس تفکر آقای بامدادن در مورد چپ و تفکر گریزی موافقم و تصور کنم وقت آن رسیده است که چپ خود را دریافته از سرزمین احساس به دنیای تفکر و فهم، کوچ تاریخی خود را طی کند. اما آقای بامدادان در حین کالبد شکافی چپ، مطالبی را به آرامی که خواننده هم بشنود و هم نشنود زمزمه فرمودند که به باور من مرکزی ترین محور هر گفتگو در آینده ایران است و شایسته بود ایشان شفاف تر یه این موضوع میپرداخت. آقای بامدادان در جایی از نوشته خود میگوید: «گیرم که این سخن تو که گفتهای: «در چنین شرایطی؛ از آنچه پیش آمد؛ گریزی نبود. آنچه در آن هنگامه بر ایرانیان گذشت، تنها راه ممکن بود» نیز درست باشد (که به گمان من نیست)، ولی امروز و پس از گذشت سیوچهار سال و نابودی سرمایهها و سوختن سه نسل از ایرانیان چه؟»
پرسش تاریخی این است که چرا آقای بامدادان و بخش قابل توجهی از دیگر روشنفکران ایرانی باور دارند که راه کار دیگری میتوانست جایگزین انقلاب باشد؟ کدامین فاکتورها و داده های تاریخی در این مقطع مشخص از دید خیلی از مردمان پنهان مانده است که ایشان و اندکی دیگر توانایی رویت آن دارند و ما در رنج این نابینایی بسر میبریم؟ مرکز این توانمندیها در تغییر بدون گزینه انقلاب چه میتوانست بوده باشد؟ تلفات انسانی و سوختن سه نسل ، محصول چیست انقلاب یا جامعهای که قرنها انرژیهای متراکم اندوخته بوده است؟ آیا تلفات انسانی و سوختن سه نسل و دیگر ضایعاتی که شاهد بودهایم خود بیانگر چیستی جامعهای نیست که راه کار مسالمتآمیز و تساهل را نمیپذیرد؟ آیا باز هم میتوان تصور کرد که با میانبر زدن میتوان ایجاد فهم و اندیشهورزی کرد؟
این نکته که آقای بامدادان به آرامی گوشزد فرمودند خود از اساسیترین گره گاههای فکری ما ایرانیان است که پرداختن به آن کوره راه فهم چرایی انقلاب ایران را آسان عبور تر تواند کرد.
پاسخ: با درودهای بیکران!
نوشتن در سپهر اینترنتی بویژه اگر که رنگ و بوی نامه بخود برگیرد، ساده نیست. من هرگز نخواستهام نگر خود را به خوانندهام بپذیرانم و، همانگونه که بارها آوردهام، این نوشتهها چیزی جز «اندیشیدن با صدای بلند» نیستند؛ اندیشههایی که در برخورد با خرده گیری دوستان و دشمنان سوده میشوند و کم و کاستی شان آشکار میگردد. با این همه میبینی که من کم مینویسم، چرا که «خواندن» را از «نوشتن» برتر میدانم و برآنم که آدمی به هیچ روی ناچار و ناگزیر نیست دربارهء هر رخدادی بگوید و بنویسد، مگر آنکه سخنی تازه برای گفتن داشتهباشد، سخنی که خود آن را در جای دیگر و از زبان دیگری نشنیده باشد.
داستان من و این انقلاب شکوهمند هم از این دست است. اینکه آن را انقلاب بنامیم یا شورش کور، چیستی آن را دگرگون نمیکند. من با تو هم سخنم که نیروهای سیاسی آن روزگار توان بر سرکار آوردن جمهوریاسلامی را نداشتند. ولی بر آنم راهی که آنها در آن پای نهاده بودند، سرانجامی جز یک دیکتاتوری واپسگرای ایران بر باد ده نمیداشت. از یاد نبریم، کسانی شاه را آدمکش و دژخیم مینامیدند که خود در درون سازمان هایشان دست به کشتن و شکنجه «رفیقان» شان میزدند. کسانی رژیم شاه را «وابسته» مینامیدند که در اردوگاه های کشورهای بیگانه آموزش آدمکشی و ویرانگری میدیدند و به ایران باز میگشتند تا سربازان هممیهنشان را در پاسگاه های ژاندارمری یا اتاقک نگهبانی بانک بکشند. هر دو سوی این نبرد را ستیزه جویانی پرکرده بودند که خود را نماد پاکی و دیگری را نماد پلیدی میدیدند، هر دو شکنجه و آدمکشی را روا میدانستند، یکی برای «سود ملت ایران و رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ» و دیگری برای «رهائی خلق قهرمان و مبارزه با امپریالیسم جهانخوار و سگ زنجیریاش». اگر در درونمایهء اندیشه و رویکرد این دو گروه ژرف شوی، میبینی که هر کدام از آنها را میتوانستی بجای آن دیگری بگذاری، جز اینکه شاه براستی پروای ایران و سربلندی آن را داشت و آن دیگران سودای آزادی فلسطین و رهائی پرولتاریای جهان را.
آنچه که این دوستان نمیخواهند از نوشتهء من دریابند، این است که در آن رخدادها خود آنان نیز به اندازهء شاه گنهکار بودند، واگرنه من پیشتر هم نوشته بودم که شاه از آنجایی که «همه»ی قدرت را به دست گرفته بود، ناگزیر باید «همه»ی مسئولیت را هم بپذیرد. ولی این سخن سرسوزنی از بار مسئولیت آن دیگران نمیکاهد. آنها که شاه را برای سخن گفتن از «نجات اش بدست حضرت ابوالفضل» گسترانندهء خرافات و اندیشههای پوچ دینی میدانند و به ریش او میخندند، گویا هنوز دفاعیات خسرو گلسرخی را نخواندهاند. آخر این جنبشی که انقلابی کمونیست آن سخن اش را با «ان الحیاه عقیده و الجهاد» آغاز میکند و حسین را «مولای خود» و «شهید بزرگ خلق های خاورمیانه» میداند و بر آن است که اسلام راه گشای سوسیالیسم است و یک گفتاورد از مارکس میآورد و یکی از «مولا علی»، مگر میتوانست به چیزی جز جمهوری اسلامی بیانجامد؟ آن سازمان سیاسی که هموندان اش را به گناه اینکه «عاشق» شده بودند میکشت، مگر پس از برانداختن شاه به چیزی کمتر از گشت ارشاد خرسند میشد؟ تازه از یاد نباید برد که اینها کمونیست هایمان بودند!
با این همه، و بوارونهء آنچه که تو از نوشتهام دریافتهای، من در پی تاختن به قهرمانان آن روزگار نیستم. آن روزها با همه بد و خوب شان، و با همهء قهرمانان و پاد قهرمانان شان گذشته و رفتهاند و پندیاست ما را در گوش: «از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن». روی سخن من با آن دسته از نقش آفرینان آن روزگاران است که هنوز هم از گردش روزگار هیچ نیاموختهاند و برآنند که هیچ کژی و کاستی در کارشان نبوده است. این درست که نه من و نه ما و نه آن انبوه کسانی که تو به درستی و زیبائی سرشت کودکانه و رمانتیکشان را بازگوئی کردهای، گناهی نداشتیم و اندازهء فهممان همان بود که بود، و گیرم که این سخن تو که گفتهای: «در چنین شرایطی؛ از آنچه پیش آمد؛ گریزی نبود. آنچه در آن هنگامه بر ایرانیان گذشت، تنها راه ممکن بود» نیز درست باشد (که به گمان من نیست)، ولی امروز و پس از گذشت سی و چهار سال و نابودی سرمایهها و سوختن سه نسل از ایرانیان چه؟ آیا هنوز هم زود است که بگوئیم:
«ما، آرمان هامان را
معنای واقعیت پنداشـتیم
ما بوده را نبوده گرفتیم
و از نبوده
ــ البته تنها در قلمرو ِ پندار خویش ــ
بودی کردیم...
ما کینه کاشـتیم
و خرمن خرمن
مرگ برداشـتیم
ما،
نفرین به ما،
خشم من از آنچه که گذشته نیست، خشم من همه از مردمانیاست که فرجام سیاهِ کار خود را به چشم دیدهاند و میبینند، ولی هنوز برآنند که موئی در درز اندیشهها و کردار آن روزشان نمیرود و در این بلبشوی تاریخ نگاری ایدئولوژیک میخواهند گذشته خود را از همه پلیدی ها بشویند و با انداختن گناه همه رویدادهای نَوَد سال گذشته به گردن پهلوی ها، شبانگاهان با وجدانی آسوده سر بر بالین خواب نهند. هراس من همه از این است که این فرهنگ واپسماندهء «خود پاکیزه بینی» و گریز از مسئولیت، و همچنین شگرد بزدلانهء انداختن گناه بر گردن دیگران که در فرهنگ شیعی ما پیشینهای هزار ساله دارد، راه را بر دگرگونی های آینده نیز ببندد و ما را در همین دایرهء خود ویرانگری که دچار آنیم، زندانی کند. هراس من آن است که همچنان در زیر چادر بزرگ قبیله در خواب خوش خرگوشی فرو بمانیم و هیچگاه نتوانیم فرهنگ شهروندی را در کشورمان بگسترانیم؛ فرهنگی را که در آن «هر» کسی در «هر» جایگاهی پیآمد کردهها و ناکرده هایش را بر گردن بگیرد و فرجام آنها را – چه نیک و چه بد – بپذیرد و از گفتن اینکه «من اشتباه کردم» نهراسد و دچار کابوس نشود؛ فرهنگی که روشنفکران در آن با درونمایهء واژهء «خویشکاری» (مسئولیت) بخوبی آشنایند و به متعهد (پیمانبسته) بودن خود نمیبالند، چرا که «تعهد» آزادی اندیشه را از آدمی میگیرد؛ در جایی که خویشکاری آدمی را وامیدارد پیشاپیش به فرجام کردهها و سرانجام ناکرده هایش بیاندیشد و همیشه به خود و ارزش هایی که بدان ها باور دارد پایبند و وفادار بماند.
آیا میتوان امید به پدیداری چنین چشماندازی داشت؟
شاد زی،
دیر زی،
مهر افزون!
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
5
■ مزدک عزیز، سلام برشما، در جایی از نوشتهء خود اشاره به این دارید که شاه براستی پروای ایران و سر بلندی آن را داشت. حال سئوال اینجاست: «اگر شاه به واقع پروای ایران و سربلندی آن را داشت، چرا زمانی که مردم به مرور آماده برای شرکت در تعیین سرنوشت خود شده بودند، با نیروهای خارج از مرزهای ایران زمین برای قبضهء تمام قدرت هم پیمان شد؟» مرور وقایع سال های سی و بعد آن، همه اشاره کافی به عدم التزام شخص پادشاه به قانون اساسی مشروطه دارد. وقتی رأس یک مملکت ارزشی برای قواعد بازی قائل نباشد، گمان نمی کنید این خود می تواند یکی از دلایل اصلی فساد، نخوت، تبعیض و خشونت دستگاه حکومتی گردد؟
شخص شاه قسمتی از تحصیلات خود را در کشورهای فرنگی گذراند، بنابراین بعید می دانم، شاه، شاهد پیشرفت کشورهای میزبان اش بواسطهء مشارکت مستقیم مردم در تعیین سرنوشت خود نبوده باشد. بعید می دانم که شاه از تاریخ دوران تاریک و تاریک اندیشی کشورهای فرنگی بی اطلاع بوده باشد.
مزدک عزیز، نمی دانم شما چگونه می توانید، شاهی را که قانون اساسی مشروطه را زیر پاگذاشت، خواهان سربلندی ایران بدانید.
البرز ابیورد، در قسمتی از نثر سرودهء خود، به نام «جاری ام» در سخنانی می گوید اگر من حرف بزنم، اگر تو حرف بزنی، اگر ما حرف بزنیم. اگر من بگذارم تو حرف بزنی، اگر تو بگذاری من حرف بزنم، اگر ما بگذاریم حرف بزنند، ترازوهای عدل و انصاف مستقر در وجود ما امکان و فرصت زنگ زدن نخواهند داشت.
خواندم که چیزی حدود هفتاد در صد وجود من، تو و ما، آب است. من می دانم، تو می دانی، آب اگر جاری نباشد، از گزند عفونت در امان نخواهد بود. من، تو و ما جاری هستیم در سخنان مان. پس بگذاریم همه جاری باشند. با نوشیدن از آب راکد، سرایت عفونت، هم به من، هم به تو و هم به ما حتمی است. گرچه به اعتقاد من خواندن ارزشمند است برای کسب تجارب، ولی سخن گفتن، نوشتن و گوش جان سپردن به منتقدین هم ارزش خود را دارد
شاد باشی ـ البرز
6
برزویه طبیب: آقای عزیز اگر از ایران پسا قجری بیش از این انتظاری نبود، از ایران پسا آریامهری نیز بیش از این انتظار نمیرفت. اینجا است که مسئولیت ظهور رضا میرپنج برعهده محمد علیشاه و مسئولیت اقتدار خمینی بر گردن محمد رضا شاه سنگینی می کند.
پاسخ: جانا سخن از زبان ما میگویی
برزویه طبیب: من نوشتم (..اگر..) .این مقاله است که ادعا کرده از دوران پسا قجری بهتر از پهلوی انتظار نباید داشت و این سلسله معیوب را آغاز کرده است.
پاسخ: هممیهن گرامی آقای طبیب، با سپاس از شما!
اگر این داستان را همینگونه که شما میخواهید و میبینید دنبال بگیریم و گناه بر سر کار آمدن هر فرمانروائی را به گردن فرمانروای پیشین بیاندازیم، باید "شوتروک نهونته یکم" نخستین پادشاه شناخته شدهء ایلام در سال 1185 پیش از میلاد را مسئول انتخاب احمدی نژاد در سال 2005 میلادی بدانیم، چرا که هر پادشاهی (فرمانروائی) پاسخگوی تبه کاریهای فرمانروای پس از خویش است و برای یافتن آن گناهکار آغازین در تاریخ ایران باید به نخستین پادشاه شناخته شده آن بازگردیم. بدینگونه می توانیم خود را از کژاندیشی و کژروی بدور بدانیم و سر آسوده بر بالین بگذاریم. من ولی از اینکه بگویم به بیراهه رفتهام شرمگین نیستم. من درست به اندازهء یک نوجوان 12-13 ساله در سر کار آمدن خمینی نقش داشتم و بدور از آزادگی و جوانمردی می دانم که گناه خود کرده را به گردن دیگران بیندازم، شما چطور؟
برزویه طبیب: وقتی که آدولف هیتلر به قدرت رسید، صدراعظم وقت بریتانیا، آقای چمبرلین (Neville Chamberlain) بود. سیاست آقای چمبرلین بر پایهء "سیاست دلجویی" و به عبارتی "Appeasment-Politik" بود. زمانی که تحت فشار و تبلیغات نازی ها، اتریش به آلمان ملحق شد، چمبرلین با پایین آوردن اهمیت مسئله، آن را به مسئولیت داخلی ملت های آلمان و اتریش ربط داد. این موضوع هیتلر را جسورتر کرد. او مناطق چکسلواکی که در آن اقوام آلمانی تبار Sudetenland زندگی می کردند را به آلمان ملحق کرد. باز هم آقای چمبرلین موضوع را کم اهمیت تشخیص داد و بنا به "سیاست دلجویی" خود از آلمان، واکنشی در قبال این عمل انجام نداد. تحت فشار هم حزبان و اپوزیسیون، آقای چمبرلین سفری به آلمان کرده و با هیتلر در مونیخ مذاکراتی به عمل آورد. او به محض رسیدن به لندن، در فرودگاه و بدون تلف کردن وقت، کاغذی از جیب خود درآورد که عکس این عمل وی تاریخی ست. به هنگام نشان دادن این کاغذ با خبرنگاران، آقای چمبرلین کلماتی قصار از خود گفت که این کلمات نیز تاریخی میباشند. او گفت که هیتلر را مردی "صلح دوست" یافته که تنها هدف اش از الحاق این مناطق، اتحاد همخونان آلمانی اوست. در ضمن هیتلر را "عاقل" و "با فراست" می داند و با امضای این کاغذ که در دست اوست "صلح برای همیشه" را تضمین میکند.(peace for our Time)!
کوتاه مدتی پس از این، هیتلر بقیهء خاک چکسلواکی را اشغال می کند که چمبرلین به قول خود "غافلگیر" می شود. پس از اشغال فرانسه و نروژ، چمبرلین استعفا داده و جایش را به یکی از باکفایت ترین سیاستمداران قرن 20 می دهد: وینستون چرچیل.
چرچیل بود که می باست با هر سیاست و حیله، اول بریتانیا و سپس بقیهء اروپا را از منجلاب جنگ با هیتلر بیرون آورده و آمریکایی ها را متقاعد سازد که علیه هیتلر در جبههء متحد علیه اروپا بجنگند.
پس از پایان جنگ جهانی دوم، کمیسیونی جهت بررسی عوامل ایجاد جنگ و عکس العمل ضعیف اروپا علیه هیتلر تشکیل شد. این کمیسیون در وحلهء آخر بسیار خود انتقاد شد. ایشان تصریح کردند که تمامی نوشتارها و سخنرانی های هیتلر برای همگان در دسترسی بود. هیتلر از بدو تاسیس حزب نازی تا آخرین لحظات متزلزل صلح، همواره بر نابودی یهودیان، اشغال مناطقی در روسیه و اوکرایین، الحاق مناطق اروپای شرقی به آلمان و انتقام جنگ جهانی اول از "متفقین" تاکید می کرده. پس چرا اروپاییان حتی در نامههای خود به او لقب "پیشوا" را فراموش نمیکردند و حتی او را انسانی "صلح دوست" می دانستند؟
یکی از نتایج این کمیسیون این بود که به دولت های خود پیشنهاد کند که به گفتهها و افکار رهبران سیاسی هر کشوری "گوش" کنند و تمامی این عقاید و گفتههای را "جدی" بگیرند تا تاریخ تکرار نشود. در ضمن این کمیسیون از این جهت برای خود و کشورهای شرکت کننده "مسئولیت" قبول کرده و از اشتباهات خود ابراز پشیمانی کردند.
چنین کارهایی احتیاج به طبع بزرگ دارد. دلقکانی مانند چمبرلین با ندانم کارهای خود فاجعه میآفرینند و سیاستمدارانی مانند چرچیل باید جور آن را بکشند. چمبرلین تا آخر عمر خود به سال 1940 به اشتباهات خود اعتراف نکرد.
در مملکت ما نیز چنین است. من از خمینی بابت ددمنشی ها و آدمخواری هایش دلخور نیستم. این را جدی می گویم. او همیشه از 15 خرداد تا به 22 بهمن دائما در نوشتارها و سخنرانی هایش صریحاً و بی رو در بایستی می گفت که چه بلایی سر بهائیان، زنان، دگر اندیشان و خارجیان میآورد. ما می دانستیم که او اسلام انقلابی خود را صادر می کند. اگر مردم عادی و حتی تحصیل کردگان غیر سیاسی این را نمی دانستند، من به ایشان خرده نمی گیرم چرا که در این جریانات نبودند.
ولی وقتی حزب توده که برای جری کردن ملت کلاس قرآن و سینه زنی می گذاشت، گرچه دین را افیون توده می دانست، این حق را از خود سلب کرده که بگوید "انقلاب را از ما دزدیدند"؛ وقتی حزب توده، آقای صادق خلخالی را به پاس "خدمات اش" به انقلاب، به عنوان نامزد ریاست جمهوری پیشنهاد می کند، نباید دم از دفاع از حقوق بشر بزند. و اگر این حزب چپ، صادق خلخالی را از طرف خود نمایندهء مجلس معرفی میکند، نباید از اسلامی شدن ایران گله کند.
وقتی آقای "فرخ نگهدار"، رئیس سازمان کمونیستی چریکهای فدایی خلق، به خمینی لقب "امام" می دهد و می گوید: "ما همه هیچ بودیم و خمینی به سزا امام بود" نباید جایی در صفوف اپوزیسیون خارجی و اتحادیهء جمهوری خواهان داشته باشد. وقتی آقای سازگارا در نوفل شاتو پشت خمینی نماز می خواند، حق گفتگو در مورد دمکراسی در ایران را ندارد. وقتی چریک های فدایی خلق، مشتی دزد و راهزن به نام سپاه پاسداران را تعلیمات چریکی می دهند و در روزنامه خود می خواهند که"سپاه پاسداران باید به سلاح سنگین مسلح شود" چه انتقادی از عملکرد مسلحانهء پاسداران علیه ملت ایران دارند؟ تمامی اینان موی خمینی را لای قرآن پیدا می کردند و عکس او را در ماه می دیدند با اینکه دین را افیون توده ها می دانستند.
تمامی اینان با دروغ و افتراهای نامناسب مردم را جری می کردند. آخر این فریبکاران کی از اعمال خود شرم می کنند؟ راستی انقلاب را چگونه می توان دزدید؟ داخل توبرهای انداختند و از دیوار پایین پریدند؟ چه کسی به ایشان کمک کرد؟
پاسخ: هممیهن گرامی آقای طبیب،
از اینکه سخن من نارسا بوده است، پوزش میخواهم. ایران پسا-قجری تنها یک بازهء تاریخی است و گناهی را به گردن کسی نمیاندازد. ایران آن روزگار کشوری بود با مردمانی که بیشترشان خواندن و نوشتن نمیدانستند و هر سال سدها هزار تن شان از وبا و آبله و ... میمردند و دانشگاه که هیچ، دبستان هم نداشتند، دستگاه قضائی شان بدست ملاها بود و بهداشت برایشان رویا. نه راه ها بسامان بود و نه آب لولهکشی بود و نه زنان "انسان" بشمار میآمدند، و نزدیک به هشتاد در سد مردم در روستاها زندگی می کردند. از دل این جامعه حکومتی بدر آمد که راهآهن و دانشگاه ساخت و دادگستری براه انداخت و زنان را آزاد کرد و جوانان را با هزینهء دولت به فرنگ فرستاد. در یک سخن، زندگی مردم در دو دههء نخست سدهء 14 از زندگی آنان در دو دهه واپسین دهه 13 بسیار بهتر بود.
ایران پساآریامهری دانشگاه و دادگستری و بهداشت و آموزش رایگان و صنعت و ... داشت و نزدیک به نیمی از مردم اش شهر نشین بودند و انبوهی دانشجو و دانش آموخته در درون و بیرون ایران داشت و بیشتر از نیمی از مردم خواندن و نوشتن میدانستند... آیا نمی بایست در همسنجی با ایران پساقجری از دل این جامعه حکومتی بهتر از حکومت پیشین (شاه) بدر میآمد؟ آیا زندگی ایرانیان نباید در نیمهء دوم سدهء 14 بهتر از نیمه نخست آن میشد؟ سادهترین پاسخ به این پرسش را دلباختگان انقلاب شکوهمند در جیب دارند: «همه چیز تقصیر شاه بود». من ولی به این پاسخ آسان دلخوش نمیکنم.
شاد باشید. م. بامدادان
برزویه طبیب: آقای عزیز، اشکال شما در مبانی فلسفهء تاریخ است. اولاً اگر ... مردمانی که بیشترشان خواندن و نوشتن نمیدانستند و هر سال سدها هزار تن شان از وبا و آبله و ... میمردند و دانشگاه که هیچ، دبستان هم نداشتند، دستگاه قضائی شان بدست ملاها بود و بهداشت برایشان رویا، نه راه ها بسامان بود و نه آب لولهکشی بود و نه زنان "انسان" بشمار میآمدند، و نزدیک به هشتاد درسد مردم در روستاها زندگی می کردند....گناهش به گردن قاجار نباشد که میفرمایید نیست، زیرا مرقوم فرمودهاید ... ایران پسا-قجری تنها یک بازهء تاریخی است و گناهی را بگردن کسی نمیاندازد... پس گناه ملایان در وضع نابسامان کنونی چه چیزی است؟ حداکثر، گناه آنان هم وزن گناه گلسرخی خواهد بود. ثانیاً اگر ... حکومتی بدر آمد که راهآهن و دانشگاه ساخت و دادگستری براه انداخت و زنان را آزاد کرد و جوانان را با هزینه دولت به فرنگ فرستاد و، در یک سخن، زندگی مردم در دو دههء نخست سدهء 14 از زندگی آنان در دو دههء واپسین سدهء 13 بسیار بهتر بود... استالین و مائو که سد برابر این کار ها را انجام دادند. آیا این حقیقت آنها را بهترین گزینه برای روسیه و چین می نماید؟ انشاءالله که شما استالینیست نیستید. فکر میکنم تجدید نظر اساسی در مبانی فلسفهء تاریخ شما لازم است. من هم معتقدم که باید از دوران آریامهری حکومتی بهتر ظهور می کرد زیرا، برخلاف نظر شما، ایرانیان نه فرومایگان هستند و نه شورشیان کور. ولی این ره که شما می روید جواب این سوال را که چرا از دل جنبش مشروطیت، حکومتی به قول شما دزد و شکنجه گر و از دل انقلاب بهمن حکومت ملایان سر برآورد را نمیتواند بدهد.
پاسخ: آقای طبیب گرامی، با سپاس فراوان از شما برای نگاه آگاهی بخش شما. تلاش خواهم کرد در آینده اندکی فلسفه بیاموزم. با سپاس دوباره.
نظر خوانندگان ما
خشایار رُخسانی: درود به کدبان مزدک بامدادن و سپاس فراوان برای رنجی که در فراهم آوردن این نوشتار ارزشمند و اندیشه برانگیز کشیدید. به باور من، یکی از گرفتاری های بُزرگِ روشنبین های ایران و اپوزیسیونِ حکومت اسلامی در اینجاست که آنها نُخست با گذشته نگاری و تاریخ کشورشان بیگانه هستند، و دوم اینکه هیچ مرزی میان گذشته و زمان کنونی نمیگذارند و سوم اینکه هیچ ناسانی میان میهن دوستی و نژاد پرستی نمی شناسند. و این در هالی است که میهن دوستی راستین و نژاد پرستی دو گفتاورد و نهادۀِ (موضوع) گوناگون هَستند. به باور من ریشۀِ این کژ برداشتی روشن بین های ایرانی از گفتاوردِ میهن دوستی را می توان در اینجا جستجو کرد که آنها بدون کمترین رویکرد (توجه) و آشنایی با تاریخ، فرهنگ و آیین مردم کشورشان، از رویدادهای تاریخی و هَنجُمَنی (اجتمایی) کشورهای باختر رونوشت برداری می کُنند و با الگو برداری از آن رویدادها می خواهند برنامه ای برای خوشبختی مردم ایران دراندازند. برای نمونه، بخش بزرگی از روشنبین های ایرانی می پندارند «از آنجا که هیتلر از میهن دوستی مردم آلمان دُژکاربُردی کرد (سو استفاده کرد) و آن را به ابزاری برای جنگ افروزی و کشتار یهودیان واگرداند، پس هرگونه میهن دوستی، نشانۀِ نژاد پرستی و فاشیسم است. ولی راستی این است که اگرچه هیتلر در دامن زدن به جنگ از میهن دوستی آلمانی دُژکاربُردی کرد، ولی میهن دوستی آلمانی ها نقش بسیار سازنده ای در ساختن کشورشان پس از جنگ جهانی دوم داشت. این برداشت نادرست از همبودگاهِ آلمان سبب شده است که روشنبین های ایران نیز نژاد پرستی هیتلر و میهن دوستی ایرانیان را با یک چوب بزنند، آن هم در جایی که کشور ایران تنها کشور باستانی است که مردمش با سپاسداری از آیین مهرورزی و مردُمی اشو زرتشت، با واژۀِ نژاد پرستی بیگانه بوده اند و ایرانیان برده داری را کاری ناشایست می دانستند [1]. شوربختانه چنین برداشت نادُرُست از واژۀِ میهن دوستی سبب شده است که روشنبین های ایران با ترس از اینکه مُهر نژاد پرستی بر پیشانی شان زده شود، بی مهری به میهن را جُز ویژگی هایِ «ستوده» برشمارند و در آنجا که گفته دربارۀِ پدافند از خاک و سود مردم ایران است، برای پدافند از این ارزش ها چند با «استخاره» و درنگ کُنند.
در پیوند با فراپُرسش (مسئله) میهن دوستی هم اکنون هیچ ناسانی برجسته ای میان برداشتِ آخوندها از این واژه و بخش بزرگی از اُپوزیسیونِ حکومت اسلامی وجود ندارد، زیرا هر دوی این جریان های اندیشمندی، برداشتِ نادُرستی از این ویژگی دارند که در پایان در داد و ستدها و پیمان نامه های جهانی به کُرپانی شدن (قربانی شدن) خاک ایران و سود و آسایش مردم ایران می فرجامد. برای زدودن این کژبرداشتی نیاز است که اُپوزیسیونِ حکومت اسلامی بتواند با یک بازنگری و تفسیر دُرُست از واژۀِ میهن دوستی، میان خودش با حکومت اشغالگر اسلامی مرزبندی کُند و به دُنبال آن با یک ویژگی و برنامۀِ تازه که برگرفته از میهن دوستی راستین است، خودش را دوباره به مردم ایران بشناسناند.
از دیگر گرفتاری هاِ مُهمِ اُپوزیسیون حکومت اسلامی و روشنبین های ایران این است که آنها نمی خواهند میان تاریخ و رویدادهای سیاسی کنونی مرزبندی کُنند. به گفتۀِ مهندس شاهین نژاد، نویسنده [2] و پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران، «این مرزبندی می توانست به بخش بزرگی از دُشمنی ها میان سازمان های سیاسی پایان دهد و گره از کارِ اپوزیسیون حکومت اسلامی بگُشاید که هم اکنون از همبستگی آن پیشگیری می کُند.» برای نمونه از آنجا که ارزش تاریخ تنها برای آموزه (درس) گرفتن از آن است و نه درجا زدن در گذشته، و ما نخواهیم توانست رویدادهای 25 سدۀِ گذشتۀِ ایران را به سودِ خودمان دگرگون سازیم، بهتر است که بجای درجا زدن در یکی از بُررشگاه های (مقطع های) تاریخ ایران، همانند 28 امرداد، این رویداد را یک رویداد تاریخی بپنداریم و برای روشن کردن این پُرسش که آیا رویداد 28 امرداد را «انقلاب مردمی» یا «کودتا» بنامیم، پاسخ به این پُرسش را به آیندگان واگذار کُنیم، به آن دوره ای که در آن مردمسالاری، امنیت، آزادی و آسایش در ایران استوار شده باشد تا آیندگان بتوانند بدون هرگونه یکسویه نگری در یک دادگاه مردمی دربارۀِ آن داوری کُنند.
بی گمان انقلاب 57 تنها برآیند لغزش سازمان های سیاسی یا ماندَک (خطای) حکومتِ پهلوی نبوده است، و آنکه نهش های (اوضاع) جهانی و سامه های (شرایط) گوناگون دست بدست هم دادند تا این بدبختی را بر سرنوشت مردم ایران چیره گردانند. از یک سوی، اگر شادروان محمد رضا شاه پهلوی در گُسترش اِسپاش (فضای) سیاسی ایران می کوشید و امکان کوشندگی سیاسی را به سازمان ها و هَنگان ها (حزب ها) می داد، تا مردم ایران بتوانستند با ارزش های مردمسالاری آشنا شوند و این ارزش ها را با اندیشه های خُمینی گُجستک در نَسک (کتاب) «تحریر الوسیله» بسنجند که آداب لاس زدن با پاهایِ دختر بچۀِ شیرخواره را سفارش می کُند[3]، بی گمان ایران دُچار کمبود رهبران سیاسی آزادیخواه و مردمسالار نمی شُد، و خُمینی گُجستک نمی توانست با آن خودکامی و اندیشه های واپسگرایانه، و بیداد گرانه ای که داشت پرچم رهبری مردم ایران را بردارد و آخوندها نمی توانستند بر خیزآب (موج) ناآگاهی مردم ایران سوار شوند. و، از سویی دیگر، بیشتر سازمان های سیاسی ایران زیر هنایش (تأثیر) جنگ سرد و آموزش های مارکسیستی در هالت خوشبینانه با ارزش هایی همانند آزادی، لیبرالیسم مردمسالاری و دادیک آدمی (حقوق بشر) بیگانه بودند و در هال بدبینانه، آنها این ارزش ها را خوار می داشتند. یک نمونۀِ آشکار از این ناآگاهی روشنبین هایِ ایران پدافند خسرو گلسرخی در دادگاه بود که حسین ابن علی را مولای خودش می دانست، کسی که در سرکوب، کُشتار و برده کردن ایرانیان، بویژه مردم تبرستان، پیوسته پرچمدار سپاه اسلام بود. و به گفتهء کدبان مزدک بامدادان هنگامیکه روشنبین های امروز ایران، از شادروان محمد رضا شاه پهلوی برای گسترش ژاژپرستی (خرافات) و اندیشه های خرفاتی همانند «داشتن کمربستۀِ ابولفضل، برخورداری از یاری های نهانِ امام رضا یا حضرت عباس» خُرده می گیرند، پس دربارۀِ سرافرازی خسرو گُلسُرخی در بندگی به «مولا حُسین» چه می گویند که یک مارکسیست بود؟ از این رو آسیب شناسی شورش 57 با گذاردن انگشت اتهام بر روی پیشانی این کَس یا آن سازمان ما را به بیراهه خواهد بُرد.
تاریخ هر کشوری سرشار از رویدادهای غم انگیز و پیروزی هاست که برآیند لغزش ها و ماندک ها (خطاها) یا خِرَدوَرزی و دلاوری های پادشاهان و فرمانروایان پیشین است. و از سویی دیگر رویدادهای تاریخی همانند چمبرهای (حلقه های) یک زنجیر به هم وابسته و بُن و بَر (علت و معلول) همدیگر هَستند که همانند سنگ های بازی دومینو (Domino) همدیگر را میهنایند (روی هم تأثیر می گذارند)، از اینرو ساده نخواهد بود که خورتاکی (مسئولیت) کژراهی تاریخ را تنها بر دوش یک پادشاه یا یک فرمانده انداخت. برای نمونه، شکست ایران در برابر عرب های مسلمان که به چهارده سده اشغال ایران فرجامیده است، دارایِ شَوَندها (علت ها) و اَنگیزه های فراوانی بود. در همان زمانی که عرب ها برای فروگرفتن ایران خیز برداشته بودند، لغزش هایِ خُسرو پرویز و میهن فروشی فرمانداران و فرماندهانِ دُشمنیار (خائن) گوناگون دست به دست هم دادند که سبب جنگ داخلی در ایران و فرسایش و تکه تکه شدن آرتش نیرومندِ ایران به سه آرتش ناتوان و جدا از هم گشت[4]. به همان فرنودی (دلیلی) که هم اکنون هیچکس در اندیشۀِ دادگاهی کردن خُسرو پرویز و فرماندهانِ دغاباز (خائن) پیشین، همچون شَهروَراز، برای لغزش هایِ ویرانگر و ایران بربادۀِ آنها در برابر عرب ها نیست، به همان فرنود نیز امروز نمی توان خواستار دادگاهی شادروان محمد رضا شاه پهلوی برای لغزش های او بود، و این دادخواست را انگیزۀِ خودداری از همبستگی با دیگر سازمان ها کرد، زیرا این رویدادها به تاریخ پیوسته اند و تنها ارزشی که این رویدادها دارند، آموزش گرفتن از آنها برای پیشگیری از بازکرد و تکرار تاریخ است.
دوشنبه، 23 امرداد، 3750 دین بهی
یادداشت ها
[1] به گفتۀِ سنفون در «کیروپدیا (زندگینامۀِ کوروش بزرگ» ایران تنها کشور باستانی است که سربازان گرفتار شده در جنگ را شهروند ایران می کرد و برای آنها دادیک (حقوق) شهروندی برابر با دیگر ایرانیان می شناخت. نیاز به گفتن است که این آیین تا پایان دورۀِ شاهنشاهی ساسانی در ایران پابرجا بود.
[2]
http://khaschayarrochssani.blogspot.de/2012/01/blog-post_10.html
[3]
http://khaschayarrochssani.blogspot.de/2010/12/blog-post_27.html
[4]
http://khaschayarrochssani.blogspot.de/2011/08/blog-post.html
مازيار ورلد: جناب آقای بامدادان؛ بعد از خواندن این نقد افسارگسیخته، اشک در چشمانم رقصید و غم در دلم خانه نشین شد. من مثل شما و برخی از دوستان میل به زیاده روی ندارم و سخن را کوتاه می کنم. شما اگر این مقاله ی خود را بی طرف بخوانید، پی به مشکلات بیکران سرزمین مان خواهید برد. تیتر باید می بود «ما و شاه و این "رهبر"ان و به اصطلاح روشنفکران». لطف می کردید و قبل از دست به قلم بردن، یک کنکاش تاریخی در زمینهء انقلاب ها می کردید، که متأسفانه آن را لازم ندیده اید. وگرنه پی می بردیدکه هیچ انقلابی در طول تاریخ بشری بعد از خود، آزادیی برای انسان ها در پی نداشته و جرقه ای بوده برای نسل های آینده. حال شما که دست به نقد زده اید و کرهء جنوبی و شاید هم چین را ملاک قرار می دهید، این دانایی و توانایی را برای حقیر نشان دادن انسان ها و حقانی حکمرانان استفاده کرده و نبود آزادی را به اثبات می رسانید. بعد هم نتیجه گیری کرده اید که این رژیم دیکتاتور است و باید سرکار بماند. خیلی عذر می خواهم ولی شما درس گرفتن از گذشته و تجربیات را به حد کمال رسانده اید. متشکرم از دید توان فرسای جناب عالی. شاد باشید هر کجا که هستید، اگر جوابی بود لطف کنید مرا درجریان بگذارید، متشکرم http://maziarworld.wordpress.com
پیروز: در دنیای خویش نباید غرق شد. آنها که واقعیت را می بینند و با درک آن حرکت می کنند به سر منزل می رسند نه آنها که تصورات خویش را جانشین حقیقت می کنند. این تنها شامل من و شما و غیر حکومتی ها نمی شود، بلکه حکومت هم می تواند گرفتار توهماتی به دور از واقعیت شود، چنان که شده است. تحولات در جامعهء ما، در همان داخل کشور شکل می گیرد. بگذارید معدودی در پیلهM خود باقی بمانند، من و شما پروانه ای شویم و در پیله خویش نپوسیم! پیک نت 21 مرداد
مازيار ورلد: امروز موفق شدم پاسخ های دوستان و آقای بامدادان را بخوانم. من از تمام خوانندگان و مردم ایران به جای آقای بامدادان عذرخواهی می کنم. و از دست اندرکاران سکولاریم نو تقاضا دارم ایشان را از نوشتن در این سایت خلع کنند، نه برای اینکه با سخن ایشان مخالفم، بلکه چنین تفکراتی با نام این سایت نمی خواند، ولی اگر دست اندرکاران سایت این نام را برای رد گم کردن استفاده کرده اند، سخنی دیگر است. دموکراسی با زیر پای گذاشتن کرامت انسانی یکی نیست، در ثانی شما معنی سکولاریسم را می دانید؟ وقتی آقای بامدادان با این غیظ و نفرت، انسان ها را هدف قرار می دهد، شما دست اندر کاران این سایت می باید افسار گسیختگی نویسندگان تان را کنترل کرده و آنان را منع کنید. همچون من می تواند پاسخی بگذارد. ولی در اینجا نویسنده باشد و شما از سکولاریم سخن برانید، جایز نیست. وگرنه فرق شما با آخوندها چیست؟
مخالفان شاه دژخیم و جنایتکارانند
وای بر من ، وای بر شما، ای وای بر ما
استاد شیرين سخنان می گوید:
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش، ولی/ دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
حال شما از سکولاریسم بجای قران سوء استفاده، و یا به نقل از یکی از دوستان دُژکاربُردی، می کنید.
آنچه بر گونه ام می بینید
لبخند نیست، باران نیست
نه اشک و است و نه ریش
سخن دل ریش من است باتو
"از یاد نبریم، کسانی شاه را آدمکش و دژخیم مینامیدند که خود در درون سازمان هایشان دست به کشتن و شکنجه «رفیقان» شان میزدند. کسانی رژیم شاه را «وابسته» مینامیدند که در اردوگاه های کشورهای بیگانه آموزش آدمکشی و ویرانگری میدیدند و به ایران باز میگشتند تا سربازان هممیهنشان را در پاسگاه های ژاندارمری یا اتاقک نگهبانی بانک بکشند. هر دو سوی این نبرد را ستیزه جویانی پرکرده بودند که خود را نماد پاکی و دیگری را نماد پلیدی میدیدند، هر دو شکنجه و آدمکشی را روا میدانستند، یکی برای «سود ملت ایران و رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ» و دیگری برای «رهائی خلق قهرمان و مبارزه با امپریالیسم جهانخوار و سگ زنجیریاش». اگر در درونمایهء اندیشه و رویکرد این دو گروه ژرف شوی، میبینی که هر کدام از آنها را میتوانستی بجای آن دیگری بگذاری، جز اینکه شاه براستی پروای ایران و سربلندی آن را داشت و آن دیگران سودای آزادی فلسطین و رهائی پرولتاریای جهان را. آنچه که این دوستان نمیخواهند از نوشتهء من دریابند، این است که..."
ما شما را دریافتیم، چه رسد به نوشتهء شما، مخالفان شاه و شما، جنایتکارانند، به زبان آخوندی: مفسد فی الارض!
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.