|
چهارشنبه 12 مهر ماه 1391 ـ 3 ماه اکتبر 2011 |
قُروم، قرُوم، قرُوم!
ايراندخت دل آگاه
از شيب تند خيابان گيشا سرازير شدم رو به پايين. ساعت نزديك هفت شب بود. هرچه چشم به راه تاكسي سرويس شدم، نيامد. مي دانستم آمدن تاكسي در آن ساعت پرآمد و شد به يك شوخي مي ماند. با اين همه زنگ زده بوديم كه شايد يك ناشدني، بشود. ولي زهي خام انديشي.
تاب نياوردم و كفش و كلاه كه نه، كفش و شال و مانتو كردم. هرچه باشد هفت ماهه به دنيا آمده ام.
دوستم كه در حقيقت ميزبانم هم بود و ناهار خوشمزه اي را نوش جانم كرده بود، پافشاري كرد كه يا بمانم يا اجازه دهم كه همراهي ام كند. نپذيرفتم؛ و چه خوب كه نپذيرفتم. به او گفتم هنوز آغاز تاريكي است و اين محله هم كه ماشاالله، هزار ماشاالله شلوغ و زنده. خيابان را مي روم تا پايين و يك تاكسي دربستي پيدا مي كنم و خودم را مي رسانم به خانه.
همان گونه كه سلانه سلانه مي آمدم نخست صداي تيراندازي و سپس سياهي جمعيتي در نزديك پاساژ گيشا توجهم را جلب كرد. تا چشم كار مي كرد مامور پليس بود و سربازان ِ" بدنام " امام زمان فراري!
ويرم گرفت كه ته و توي قضيه را دربياورم و بيخودي از كنار اين "سوژه" جالب نگذرم. البته حدس اش دشوار نبود كه چرا خيابان شلوغ است.
پيش از آن كه به اصل ماجرا بپردازم خوبست نكته اي را بگويم.
نمي دانيد من هر بار كه پاي بخش هاي خبري كشورهاي ديگر – بويژه اين همسايه ترك مان تركيه – مي نشينم، چه با حسرت به خبرهايشان گوش مي دهم. نه اينكه اوضاع شان همه اش گل و بلبل است. بلكه چون روزي نيست مردمان اش به گونه اي نشان ندهند كه هنوز زنده اند!
تا دلتان بخواهد بخش هايي خبري شان پر است از حضور مردم در خيابان براي اعتراض هاي گوناگون؛ از گراني ها گرفته تا بيكاري كارگران و افزايش بدرفتاري با زنان و قتل هاي خانوادگي آنان، از دستور جمع آوري سگ ها و گربه ها از خيابان و كشتن نامردمانه آن ها گرفته تا جمع آوري صندلي هاي كافه – قهوه و چاي خانه - هاي خياباني؛ از بازداشت يك ژورناليست تا ممانعت از انتشار يك كتاب و... و...
آن ها به همه چيز اعتراض مي كنند. همه شان هم خوب مي دانند كه باند ثروت اندوز رجب اردوغان اسلامگرا، به اين اعتراض ها توجه چنداني ندارد و براي توجيه اعمال اش به آساني يك سياستمرد فريبكار واپسگرا هزار دروغ مي بافد و كك اش هم نمي گزد كه تاريخ چگونه درباره اش داوري خواهد كرد . هرچه باشد او هم بر شانه هاي اندكي بيشتر از پنجاه درصد مردم نادان و خام انديش و كم سواد – به اضافه مشتي سرمايه دار ثروت اندوز - اين كشور سوار شده و حاضر هم نيست نه خر و نه پالان اش را از دست بدهد.
با اين همه، آن اندكي كمتر از پنجاه درصد باقيمانده، كوتاه نمي آيند. چون مي دانند خاموش ماندن همان و اين حداقل آزادي ِ اعتراض را از دست دادن همان. گمان نكنيد كه اين روباه اسلامگرا از بازداشت و زنداني كردن و حتا كشتن مخالفان بيم دارد. نه، اصلاً؛ او هم كم از ديگر ديكتاتورها نيست؛ ديكتاتوري مذهبي با كراوات و كت و شلوارهاي غربي. هماني كه چه بسا روزي مردم سرزمين ما – اگر ايران زميني بماند و مردمي – تجربه كنند.
باري، من همواره خبرهاي آن كمتر از پنجاه درصد مردم تركيه را با اشتياق دنبال مي كنم و با حسرت به تماشاي شان مي نشينم. حتا با آن كه گاهي سوزش گاز اشك آوري را كه پليس آن كشور به چشم شان مي پاشد در چشم هايم احساس مي كنم و گاهي هم متحمل درد ضربات باتومي مي شوم كه بر گرده مخالفان فرود مي آيد، بي آن كه در آن سرزمين زندگي كنم.
يكشنبه شب، در محله گيشا، ولي اندكي از اين حسرت كاسته شد. چرا كه مردمي را ديدم كه با تجمع اعتراضي خود به بازداشت چند جوان – كه لابد با حجاب اعتراضي شان (!) اسلام را به خطر انداخته بودند - چنان وضعيتي را پديد آورده بودند كه نيروي انتظامي ناچار شود با " گله"ی ماموران ِ "بزن بزن و بُكش بُكش" در صحنه حاضر شود. شليك تير هوايي، چرخاندن باتوم و عربده هاي مستانه و فحاشي چماقداران اسلام، همه اش براي چند " هُو" يي بود كه مردم سر داده بودند.
چند " هُو " و اين همه گرگ و گراز؟! به قول يكي از مغازه دارهاي حاشيهء خيابان كه در جلوي مغازه به تماشا ايستاده بود : «بنازم قدرت "هُو" را. اين ها كه از چند "هو" پوشك لازم مي شن ، روزي كه مردم چماق بردارن، چه خاكي به سرشون مي ريزن؟!»
به خود گفتم : «مردم چماق را بردارن، انتخاب و آوردن خاك اش با من».
پرس و جو كردم كه داستان چيست. از پاسخ ها دريافتم كه حدسم درست بوده، مأمورها از عصر همان روز، در داخل پاساژ گيشا موي دماغ جوان ها شده و پس از بگو مگو و بازداشت چند نفر، صداي اعتراض بقيه و بويژه مغاه دارها را هم در آورده اند. يكي از تماشاچيان صحنه – كه نفهميدم چكاره است - مي گفت: «مي خوان اخاذي كنن. منكرات را بهونه مي كنن كه سبيل شون چرب شِه. مي دونن مردم هر وقت ماشين گشت ارشاد را كنار يك پاساژ يا مركز خريد ببينند، اصلاً از خير خريد مي گذرند. اينه كه با "وَن" ميان تا مشتري ها را فراري بِدن و مغازه دارها را وادار كنن كه به تلكه شان تن در بدن. تهديد كردن كه مي خوان مغازه ها را پلمب كنن ».
به عبارت ديگر، داستاني شبيه همان داستان "نسق گيري"ها در فيلمفارسي هاي خودمان. بيرون آوردن تيزي، چرخاندن دستمال يزدي و نفس كش طلبيدن براي مايه تيله جاهل منشانه!
زني مي گفت: «راست ميگه. همه اش قولنج اسكناسه. باجگيريه. وگرنه سه ماه آزگاره از يك مواد فروش زورگير توي همين منطقه به كلانتري و دادسرا شكايت كرديم. با بچه هاي همسايه درگير شد و با پاره آجر زد توي سرشون. همهء همسايه ها به ستوه اومدن، استشهاديه جمع كرديم. حكم گرفتيم، ولي كلانتري ميگه نمي تونه بازداشت ش كنه. چرند ميگه. خود اين پايگاه ها لونه فساده. دست شون توي دست هم ِ.» و زني مسن تر كه همراهش بود، ضمن نشان دادن ماموران كلاهخود دار افزود: «...اينا از نسل آغا محمدخان اند، مردي شون وقتي ست كه چند تا باشن، وگرنه يكي شون كه گير مردم مي افته، مثل يك بچه گربه مرنو مي كشه. يكي نيست بگه آخه خاك توسرا، دلار سه هزارتومن قداره بندي داره؟ از اين مردم نمي ترسين؟ واسه چي نون كاسبو آجر مي كنين؟ چيكار كنن اين بدبختا؟ از ديوار مردم برن بالا؟ اومدن واسه يك لقمه نون. بذارين كاسبي شونو بكنن. اين جنگولك بازيا واسه چيه؟ والا به حضرت عباس مردم به ستوه اومدن، آخرش مي زنن و پدر صاب بچه تون را در ميارن آ.»
با خود گفتم «صاب بچه اينا كيه؟ سيد علي؟!»
دو نفر از سربازان بدنام امام زمان نزديك شدند و گفتند: «جمع نشين، جمع نشين. بريد خلوت كنيد».
مردي سيه چرده و سپيد مو كه تسبيحي را در دست مي چرخاند گفت: «همش دنبال خلوتند. امورات شون توي خلوت مي گذره. مث آقاشون. واسه همين دائم از لشگر كشي دم مي زنن. توي سوريه لشگر كشي، توي لبنان لشگر كشي، توي خليج فارس لشگر كشي، توي تهران لشگر كشي. ولي آقا تو خلوت! فرمانده ها تو خلوت، وزرا تو خلوت، سربارها – سردارها – تو خلوت و..»
نفسي تازه كرد و افزود: «اما خودمونيم، حريف شون اينجا خيلي پرزوره. نه ناو داره، نه موشك انداز. چارلاخ مو را مي ذاره بيرون و يك گردان آدمو مي كشه اينجا. فكرشو كن اگر هم الان توي ميدون وليعصر هم چند لاخ مو پريده بود بيرون، توي صادقيه هم همينجور. توي فلكه تهران پارس هم همينجور. اينا چه جوري مي تونستند گردان هاشون رو توي شهر پراكنده كنن واسه سركوب چهار لاخ مو؟ ديلاق ِ نره غول قد دراز كرده عين شتر، اونوقت زورش به بچه ها ميرسه. همه را عاصي كردن. حالي شون نيست ديگ جوش اومده. نمي دونن اين "هو كردن" اول قرُوم قرُومه! »
زني آلامد كه كنارمان ايستاده بود گفت: « گروني پدر همه را در آورده؛ سكه شده...» پيرمرد نگذاشت ادامه بدهد و گفت: «اونايي كه بازي طلا و سكه را علَم كردن خوب حواس شون جَمع ِ. مي دونن شكم گرسنه دين و ايمون نداره. مي دونن كارد كه به استخون برسه، خلق يك "ساق" هم مي بنده پي اين قروم قروم ها و كار را تموم مي كنه.»
گفتم: «ببينيم و تعريف كنيم. »
گفت: « مي بيني.»
گفتم: «شايد؛ البته اگر اين ملت بتونه از سر سفره هاي نذري و كج باوري ها پاشه» و دور شدم.
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.