|
چهارشنبه 4 بهمن ماه 1391 ـ 23 ژانويه 2012 |
ما قهرمان نداريم!
ايراندخت دل آگاه
آن قدر يك ابرو بالا بردند و يكي پايين و باد در غبغب انداختند و گفتند " واي بر ملتي كه به قهرمان نياز دارد" كه خيال كرديم قهرمان و قهرماني از امور قبيحه است و بايد يك "گلاب به رويتان" يا "روم به ديفال!" به پس و پيش اين واژه ببنديم، كه مخاطب مان لب ورنچيند و دماغش را بالا نكشد.
يك شير پاك خورده اي هم نيامد بگويد "قهرمان" ها اُلگويند و چشم و چراغ ديگران؛ و اگر در جامعه اي نبالند و نباشند، انگار آن جامعه ابتر است. كسي نيامد بگويد جنگلي كه نتواند درخت تان سبز و تناور را در خود بپروراند، مستوجب كوير شدن است.
باري، چنين شد كه همه مان واداده و سبكبال – يعني مثل بچه هاي رام! - نشستيم به خوردن "نون و ماست" مان و آنچه را كه به روياهامان هم راه نداديم، فكر قهرماني بود؛ قهرمان و افسانه شدن و الگو بودن.
بگذريم از برخي از جوانان ِ زاده شده در اين سي سال، كه زياد هم "خلف" نبودند و ترجيح دادند پند هاي بي مصرف نسل پيشين را خيلي هم جدي نگيرند و كار خودشان را بكنند.
راستش نمي دانستم بايد بنشينم و آنچه را كه ديدم بنويسم يا نه. باور كنيد نمي دانم اين سخنان به درد كسي مي خورد يا نه. با اين همه نيرويي مي گويد: بنويس!
نمي دانم، شايد قهرمان هاي من چشم در چشمم مي دوزند و پيام ام مي دهند كه: رام نباش!
آن ها دور تا دور اين اتاق آشيان دارند؛ در قاب هاي چوبين: نيچه، داستايوفسكي، ويكتور هوگو، بتهوون و... و آن بانوي خاموش كنار پنجره، " هانا آرنت " كه هر بار نگاه اش مي كنم "مسووليت فردي در دوران ديكتاتوري" را به يادم مي آورد، مرا به گفتن مي كشاند.
بگذريم. فيلمي خبري مي ديدم از مسعود باستاني، روزنامه نگار زنداني، كه به مرخصي كوتاه مدت آمده بود. او در بخشي از سخنان اش گلايه مي كرد از ساير همكاران روزنامه نگارش كه چرا با اتحاد و همكاري، در برابر ستمي كه بر سر روزنامه نگاراني چون او مي رود، واكنشي مناسب نشان نمي دهند و سينماگران را مثال مي زد كه چگونه با همدلي هاي خويش، دست كم به برخي از خواسته هاشان مي رسند.
من روزنامه نگار نيستم. بودم اگر، لابد اكنون يا در زندان بودم. كسي چه مي داند شايد هم در لندن؛ ور ِ دل روزنامه نگاران اسلامي، در كانال بي بي سي فارسي. با اين همه دلم نيامد در برابر نگاه پر معناي اين زنداني جوانسال ِ "عصر وحشت" خاموش بمانم و چيزي نگويم. بويژه وقتي در رسانه هاي تركيه غوغايي برپاست براي روزنامه نگاران.
بگذاريد نخست داستاني واقعي را برايتان تعريف كنم. روزي – در اوايل دههء هشتاد خورشيدي - فرصتي دست داد تا با يكي از اين روزنامه نگاران اصلاح طلب ديدار كنم. به او گفتم چرا شما يادداشت هايتان را اينقدر سنگين مي نويسيد؟ روزنامه كه جاي متون دانشگاهي نيست، روزنامه را مخاطب عام مي خواند، اوست كه بايد بداند در كشورش چه مي گذرد و از گذر تحليل ها و يادداشت هاي كساني چون شما پي مي برد كه دنيا دست كيست و مي تواند بداند پشت پرده هر رويدادي چه خبرست و مسوولان چه مي كنند و... و از اين دست پرگويي ها.
خنديد و گفت: اتفاقا ما اصلاً براي مخاطب عام نمي نويسيم. مخاطب ما مسوولان اند و خارجي ها.
گفتم: ولي شما در روزنامه مي نويسيد. آيا خواننده معمولي فقط بايد آگهي ها را بخواند و صفحات ترحيم و حوادث را؟ در اين صورت، چگونه مي تواند بر ميزان دانسته هايش بيفزايد تا سره از ناسره بازشناسد و براي تغيير آنچه بايد(! ) اقدام كند؟ شما اينگونه گفتني هاتان را به سمينارها ببريد كه ماشاالله هزار ماشاالله روزي ده هايش فقط در تهران برگزار مي شود. جاي اين پُرنويسي هاي سنگين و پيچيده كه در روزنامه ها نيست.
سري تكان داد و لابد در دلش گفت «اين يكي ديگه چه پرته!»
بگذريم، گفت و گوي ما اندكي به درازا كشيد و به نتيجهء مشترك هم نرسيديم. چون من اصلاً توجه نداشتم كه اين جناب و جناباني چون ايشان، به امر پر مسووليت و دشوار روزنامه نگاري – يعني رونمايي از واقعيت و افزايش سطح آگاهي مردم براي تغيير آنچه كه نبايد باشد - سرگرم نيستند و آنچه قلم شان را به كار واداشته، استفاده از "سكو" اي است به نام رسانه، كه از فراز آن مي توان به استخر قدرت شيرجه زد و از ميان آب هايش "زر و زور" را رُبود و مزهء چرب و شيرين حكومت – البته بر مردمي ناآگاه - را چشيد. آن روزها اصلاً به فكرم نمي رسيد كه اين آقايان اصلاح طلب ِ در خدمت و حافظ منافع نظام اسلامي، اگرچه كراوات بر گريبان نبسته اند ولي با پاپيون شيك ِ "روزنامه نگار" كاري مي كنند كه هم دنيا را داشته باشند و هم آخرت را. يعني چنان برقصند كه هم عوام الناس "فرهيخته" بپندارندشان و هم دولتمردان غربي، صلح طلب و قابل اعتماد براي پاره اي "مذاكرات" در پشت درهاي بسته.
از اين رو و از آن پس، روزنامه خريدن را كنار گذاشتم و براي "دانستن" و با خبر شدن از ناگفته ها و ناشنيده ها، رفتم به سراغ دستاوردهاي غير خودي؛ يعني انتقال آزاد اطلاعات از گذر رسانه هاي مدرن.
تصورم از روزنامه نگار، يكپارچه به هم ريخته بود تا سر و كارم افتاد به روزنامه ها و رسانه هاي تركيه. اصلاً و ابداً از غربي ها سخني نمي گويم. ما را چه به آن ها؟ تفاوت مان از زمين تا آسمان است. هنر كه كنيم، مي توانيم بيني مان را از درز ديوار سرزمين مان فرو ببريم به خانهء همسايه مسلمان و بو بكشيم تا خبرهايي دستگيرمان بشود. مثلاً، بدانيم آن ها در اين سي و سه سال "نحس" كه ما سرگرم قتل انديشه و كشتار آزاد انديشي بوديم، چه مي كردند. من شخصاً تركيه را به آن دليل برگزيدم كه اين جنابان اصلاح طلب هر بار سخن از حكومت دين اي مي رود بي درنگ "مرز بازرگان" را نشان مان مي دهند و خانهأ همسايه را كه ببينيد اسلامگرايان كراواتي چه خوب كشورداري مي كنند و... و حكومت ديني " في نفسه " بد نيست و... و مساله مهم آن است كه حكومت دست آخوند پيزوري ديروز نباشد و ما "كلاهي" ها سوار خر مراد باشيم!
باري، روز پنجشنبه شباهنگام باز هم گوش خوابانده بودم كه ببينم دنيا به كام چه كسي مي چرخد كه ناگهان همهء رسانه ها- ديداري و شنيداري و نوشتاري – در تركيه، پيراهن سوگواري پوشيدند و سياهپوش شدند. ما البته به اين سياهپوشي هاي رسانه اي عادت داريم. چون تا دل دشمنان مان بخواهد روزهاي عزا و جزا در تقويم كشورمان چپانده ايم و رسانه هايمان راه به راه قنبرك مي زنند كه يكي مُرده؛ يك روز حسن، روز ديگر حسين و در پي اش تقي و نقي و زينب و فاطمه! در اين چند سال هم كه حبيب ابن مظاهر و ام كلثوم و عمار ياسر و صدها بيابانگرد ديگر را هم بر اين فهرست افزوده اند.
در تركيه ولي داستان، رنگي ديگر داشت. در آنجا يك روزنامه نگار قديمي، پس از پنجاه سال كار و تلاش چشم از جهان فرو بسته بود. او را گاه گاهي در يكي از كانال هاي تلويزيوني شان مي ديدم. او "خبر خوان" كه نه، مجري مهمترين بخش خبري آن كانال بود.
مي دانيد، فرق است ميان خبر خوان و مجري خبر. خبرخوان، همين مثلاً مجري هاي بخش خبري صدا و سيمايند كه مانند بچه هاي توسري خوردهء مكتبي – با يقهء بسته - چشم به مونيتور رو به رويشان مي دوزند و هر چه آنجا نوشته – كه البته مي دانيم چه ها نوشته! – بي كم و كاست و تپق مي خوانند و هرگز هم يادشان نمي رود كه ابتدا صلوات بفرستند و سپس ده ها بار در يك خبر به ابتداي نام "سيد علي" حضرت فلان و بهمان ببندند و... آخر مي دانند بروز چنين خطايي همان و ديدار "قاضي صلوات " همان.
اين نوع خبررساني، در رسانه هاي دولتي تركيه هم كم و بيش به همين شكل است. با اين تفاوت كه خبرخوان هاي آنجا بانواني ترگل وَر گل اند و بوي عطرشان از پس صفحه تلويزيون مي زند بيرون و اصلاً هم براي "رجب خان" صلوات نمي فرستند و به دُم نام اش هم چيزي نمي بندند.
رسانه هاي تقريباً آزاد تركيه ولي بخش هاي مهم خبري شان را در اختيار ژورناليست هايي كاركشته و مطلع گذاشته اند كه نه تنها خبر را مي خوانند، بلكه گاه با يك يا چند واژه و عبارت، نانوشته هاي ميان خطوط خبر را هم به اطلاع مخاطب مي رسانند و اطلاعات حاشيه اي را هم در اختيارشان مي گذارند. مثلاً، در لا به لاي خبر اشاره مي كنند به سابقهء خبر يا مقايسه اي مي كنند ميان خبر با خبرهاي مشابه در ديگر زمان ها و مكان ها و... و البته گاهي زيركانه، زيرآب كساني را هم مي زنند كه گمان كرده اند مي شود روي واقعيت و حقيقت را پوشاند. اين امر، بيش از همه، هيات دولت اسلامگرا و خود "رجب خان" اردوغان را آزار مي دهد كه خوش دارند مردم همچون بُز اَخوش، همواره عملكردشان را تاييد كنند و از مصيبتي كه بر سر ملت مي رود سر در نياورند و اگر هم زد و فهميدند "بندگي خدا" را از ياد نبرند و " صبورانه " و " نجيبانه " بار بدبختي را بكشند و لب از لب وا نكنند.
كوتاه آن كه ژورناليست هاي واقعي ترك، دَمار از روزگار "رجب" و همكاران اش درآورده اند.
من از روز پنجشنبه، پيگير خبر درگذشت اين روزنامه نگار ترك بودم. چرا كه مي ديدم مردم گروه گروه به نزديك بيمارستان محل درگذشت او مي روند و مرگ "محمد علي بيراند" را به هم تسليت مي گويند.
در مراسم سوگواري او از هر طبقه اي حضور داشتند؛ از دانشجويان و مردم كوي و برزن گرفته تا مقامات اقتصادي، فرهنگي، ورزشي و هنري و سياسي.
با اين پرگويي ها نمي خواهم بگويم مرغ همسايه غاز است. مرغ همسايه، مرغ همسايه است. به من چه كه مرغ هايش خوش مي خوانند يا نه! براي من مهم آن است نكاتي را كه توجهم را جلب كرد با شما در ميان بگذارم و همراه با خود از شما هم بپرسم آخر چه مي شود كه در ديگر كشورها يك روزنامه نگار به چنان مقامي مي رسد كه در اندوه از دست رفتن اش خرد و كلان مي گريند و در مراسم اش حضور مي يابند؟ بپرسم آخر چه مي شود كه در ديگر كشورها اين همه "چهره" به عرصه مي آيد و در كشور ما نه؟ چه شده كه آن ها مي توانند براي خودشان قهرمان هاي گوناگون بسازند و ما نه؟
بگذاريد، پيش از پي گرفتن موضوع درگذشت "محمد علي بيراند" اشاره كنم، به روزنامه نگار ديگري كه مراسم تشييع جنازه "بيراند"، همزمان شده بود با ششمين سالگرد كشته شدن او.
اين دومي به راستي يك افسانه بود؛ و هنوز هست. او يك ترك ارمني است به نام "هراند دينك"، سردبير نشريه آگوس. هربار كه مصاحبه اي از او را مي شنوم يا مي خوانم، نفس ام بند مي آيد و بغض گلويم را مي فشارد. آخر مگر مي شود در كشوري مانند تركيه كه "اسلام" تا مغز استخوان مردم اش را آلوده، چنين آزاد انديشانه و شجاعانه سخن گفت و چنين سربلند زيست؟ اين چه شهامتي بوده در انديشه و قلب اين مرد كه زبان اش را چنين سرخ مي يابيم؟
مرگ او بدنامي و لكهء سياه ننگ بر پروندهء "رجب خان اردوغان" اسلامگرا ست. پسركي هفده هيجده ساله را واداشتند كه تير به سوي "هراند" بياندازد و او را در روز روشن در كنار خيابان به قتل برساند. "هراند دينك" با اقتدار و اعتماد به نفس سخن مي گفت، از نوشتن حقيقت نمي ترسيد و از كشانده شدن به دادگاه. در يكي از سخنراني ها گفته بود: «من واژهء نسل كُشي ارامنه را به كار نمي برم (چون ممنوع شده بود) در اين كشور مي زييم و سرزمين ام را دوست دارم. پس واژه هاي خودم را مي سازم براي گفتن آنچه بر سر ارامنه رفته است. ولي اين امر موجب نمي شود كه من از همكيشانم نخواهم كه به صلح فكر كنند، به بخشش و به داشتن رفاه و آزادي براي همه» و افزوده بود: «مي گويند ما به خاك تركيه نظر داريم. بله داريم. چون اينجا خاك من هم هست. پدرم دراينجا دفن شده و مادرم. من دراينجا بزرگ شده ام. فرزندم دراينجا به دنيا آمده، من يك ترك ام، همانقدر كه همسايه مسلمانم ترك است. خاك من، خاك او هم هست. دين و زبان كه نبايد ما را از هم جدا كند!»
هنگامي كه به تصوير چاپ شده از قتل اين روزنامه نگار آزاد انديش در روزنامه هاي آن روز تركيه نگاه مي كنيد، مردي را مي بينيد كه كنار پياده رو، به زمين افتاده و رويش را با چيزی، پارچه ای، پوشانده اند. در آن تصوير هيچ چيز از پيكر "هراند دينك" ديده نمي شود جز كفش هايش. اين كفش ها جان آدمي را به آتش مي كشد و اشك بر چشمان باوجدان و شريف آدمي مي نشاند. چرا كه ته ِ يكي از كفش ها سوراخ است.
انگار همهء گفتني هاي عالم در همين يك حفره نهفته است. اين كه نمي شده اين آزاده مرد را خريد؛ اين كه نمي شده دهان اش را بست. اين كه نمي شده قلم اش را شكست و بي دردسر خاموش اش كرد. سياهچالهء زندگي سياسي ديكتاتوري بزرگ به نام رجب اردوغان از لبه هاي همين حفرهء كوچك پيداست. او ديگر نمي تواند اين ننگ سياه را از پرونده اش پاك كند. حتا من اي كه مي نويسم و شمايي كه مي خوانيد هم گريبان رجب را براي اين قتل چسبيده ايم، بي آن كه خودش بداند.
رجب مي كوشد روي ماجراي قتل را بپوشاند. به آن پسرك هيجده ساله، چند سال محكوميت داده اند. ولي حاضر نيستند از آمران اين قتل سخني بگويند. چون آمر اين قتل هاي خياباني كسي نيست جز پدر معنوي اسلامگرايان تركيه؛ يعني فردي به نام "فتح الله گولَن" كه سال هاست در پنسيلوانياي آمريكا لانه كرده و چهره اي "الهي" براي خود ساخته است.
گاهي از خود مي پرسم ارامنهء آمريكا و بويژه كاليفرنيا – كه شنيده ام شمارشان زياد است – آيا هرگز نام "هراند دينك" را شنيده اند؟ ارامنه اي كه هم ميهن من اند چطور؟ آيا هرگز يك پاراگراف از نوشته هايش را خوانده اند؟
بازگرديم به مراسم سوگواري "محمد علي بيراند" كه در هفتاد و يك سالگي رفت. در مراسم او جوانان ژورناليست بسياري حضور داشتند. همه شان خود را شاگردان اين روزنامه نگار مي دانستند. يكي مي گفت: او يك روزنامه نگار شجاع بود. در بدترين روزهاي تركيه – احتمالاً مقصودش دوران كودتاي نظاميان بود - او از تهيه خبر و اطلاع رساني به مردم نترسيد.
دومي گفت: او يك روزنامه نگار واقعي بود. به مخاطب اش اهميت مي داد و هرگز آن ها را احمق فرض نمي كرد. او صداي مردم بود براي مسوولان.
سومي كه يك زن جوان بود، گفت: او يك "نوگرا" بود. همهء تلاش اش اين بود كه زنان بتوانند در رسانه ها فعال باشند. خستگي ناپذير مي جنگيد كه زنان را هم براي تهيه خبر و گزارش به كشورهاي ديگر بفرستند تا حوادث و رويدادها را از نزديك گزارش كنند و به اين ترتيب همپاي مردها تجربه بيابند. او از حق حضور زنان در رسانه ها به سختي دفاع مي كرد.
چهارمي گفت: او يك "آيدين" – روشنفكر - واقعي بود. هرگز از جست و جوي واقعيات دست بر نمي داشت و براي دانستن واقعيت امور و آنچه پشت پرده گذشته است، حتا تا مرز به خطر انداختن جان اش پيش مي رفت. او از لاپوشاني اشتباهات و خطاهاي مسوولان سر باز مي زد و همواره براي اطلاع رساني واقعي به مردم "دست اش را زير سنگ مي گذاشت" ( اين اصطلاحي است كه تركيه اي ها به كار مي برند براي انجام يك كار دشوار و پرمخاطره).
و پنجمي گفت: او يك تابو شكن بود! او به جنگ ناپليدي هاي فرهنگي مي رفت و از گفتن دردهاي فرهنگي نمي هراسيد. او جسارت عجيبي داشت براي رسوا كردن بدكاري ها.
ششمي ِ سالخورده هم، كه مهمترين رقيب دوران كاري اش بود، گفت: او يك "قهرمان" ملي است؛ يك الگوي تمام نشدني. ما سال ها در رقابت با يكديگر بوديم؛ و در حالي كه هق هق مي گريست، افزود: از امروز خودم را بي كس و بي پناه احساس مي كنم! من مهمترين پشتيبانم را از دست دادم.
رقيب هم سوگوار او بود! بسياراني ديگر هم از او گفتند. نمي خواهم همه را بياورم. نيازي نيست. او هر چه بوده براي آن ها بوده، به ما چه مربوط!؟
تنها بگويم كه دربارهء او گفته شد كه چندين كتاب مهم تاريخي نوشته، چندين فيلم مستند سياسي تاريخي (تاريخ معاصر) ساخته و همهء اين ها را وامدار «نظم» فوق العاده اش بوده است. چقدر ما ايراني ها منظم ايم، تاريخ مي داند! مصاحبه هاي متعدد با نام آوران سياسي جهان از گورباچف گرفته تا عرفات و غيره و غيره داشته و... و طرفدار دو آتشهء يكي از تيم هاي معروف تركيه بوده است. او بارها به زندان افتاده و بارها به محاكمه كشيده شده بود كه چرا بر اساس خواستهء هيات حاكمه وقت عمل نكرده است. اين آخري، داستان زندگي بسياري از روزنامه نگاران آن كشور است و هنوز هم ادامه دارد.
اين ها را كه مي شنيدم مي گفتم بي ترديد او براي نسل تازه و آينده روزنامه نگاران اين كشور يك افسانه بوده، يك بُت، يك "قهرمان".
با خود گفتم به راستي كداميك از روزنامه نگارهاي سرزمين من به قدر اين مرد كار كرده اند يا كار مي كنند؟ چند تن از روزنامه نگاران كشور من با مردم چنين صادق اند كه او بود؟ چند تن از روزنامه نگاران كشور من براي دانستن حقيقت، تا مرز خطر پيش مي روند؟ چند نفر از روزنامه نگاران كشور من بر تاريكي هاي خبري و دخمه هاي سياسي سرزمين من نور مي تابانند؟
اين اصلاح طلب هاي خارج نشين را ببينيد. كم و بيش، همه شان خود را روزنامه نگار مي خوانند. نگاه شان كنيد، اين ها هنوز هم زبان شان را باز نمي كنند براي گفتن حقايق. انگار بناست برگردند و ديگر بار همنشين سفره بويناك "سيد علي" شوند.
باز هم چهرهء مسعود باستاني، روزنامه نگار جوان كشورم - كه در زندان است - پيش رويم درخشيد. بيخودانه ناليدم كه: نازنين! بيهوده به روزنامه نگاران كشورت اميد مبند. كشور تو اصلاً روزنامه نگار ندارد. از جوان هاي خوش نيت كه بگذريم، هر چه هست مشتي مجيز گوي "خليفه"ی فعلي اند و مشتي ديگر مجيزگوي آن نخراشيده هيبت ِ چمبره زده زير درخت سيب! اندك شماري نيالوده هم اگر مانده اند، يا ديگر ناي گفتن ندارند يا اميد ِ دگرگوني .
دلم مي خواهد به همه اين " مسعود جان " ها بگويم: جان ِ خواهر! اگر سينماگران همپيمان مي شوند و مي كوشند اندكي – فقط اندكي – از خواسته هاي خود را عملي كنند، براي آن است كه هر كدام شان به فراخور حالش مي كوشد در عرصه كاري و فعاليت اش خوش بدرخشد، نام بياورد و قهرمان شود. همين حس، همين تلاش و همين مبارزه، پيوندي مشترك را ميان شان ايجاد كرده است. ولي تو چشم به راه نام آوران و "قهرما " هايي هستي كه اصلاً وجود ندارند. عرصهء رسانه و روزنامه نگاري ما تهي از قهرمان است. در اين سي و سه سال، اين عرصه همواره به دست كساني مديريت شده كه نيمي از ميوه هاي آن درخت سيب كذايي را خواسته و مي خواهند! ما در اين عرصه هرگز كساني را نداشته ايم كه براي نماياندن حقيقت و ابراز واقعيت، دست شان را زير سنگ بگذارند! ما كساني را نداريم كه از اعمال پليد و تباهكاري هاي اين رژيم چنان پرده بركشند كه جامعه را به خيزش بكشاند. نداريم عزيز.
دلم مي خواهد به او بگويم: عرصهء رسانه ما نمي تواند "قهرمان" بپرورد. چون براي "قهرماني" بايد جسور بود، بايد شهامت داشت؛ شهامت آزادانه انديشيدن و بي سازشكاري نوشتن؛ شهامت چشم پوشي از تطميع ها و نترسيدن از تهديد ها؛ شهامتِ پرسيدن و يافتن پاسخ ها و انتقالِ بي خيانت حقيقت به مردم. اين عرصه، ميدان دلاوري است. افسوس كه دلاوران هرگز نباليدند و افسوس كه ميدان هاي ما گرفتار نفس ِچرك آلود دژخيمان رژيم شد؛ و گرفتار سايه هاي جواناني كه بر بالاي دارها مي رقصند!
راستش شرم دارم كه بگويم بيهوده چشم به راه نمان، نازنين! ولي او هم بايد باوركند ما قهرمان نداريم.
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.