بازگشت به خانه        پيوند به نظر خوانندگان

چهارشنبه 25 بهمن ماه 1391 ـ  13 فوريه 2012

«موتورهای کوچک» در جهان «پست دیجیتال»

پاسخی به بهمن شفیق در مورد صمد بهرنگی

ثریا شهابی

Soraya_shahabi@yahoo.com

بهمن شفیق به بهانه یک مطلب قدیمی دوازده سال قبل من، بنام " ادبیات برای کودکان یا به بهانه کودکان"، که در مورد ادبیات صمد بهرنگی، نوشته شده بود، "نقدی" نوشته است. و این ادعای من، که این ادبیات نه برای کودکان که برای قشر معینی از نوجوانان و جوانان، و به منظور معینی یعنی تشویق به مبارزه، آن هم نوع معینی از مبارزه، نوشته شده است، را "نقد" کرده است.

او در این مطلب،  تحت عنون "در ستایش شکلات بدون عذاب وجدان و در نکوهش ادبیات طبقاتی – به بهانهء ادبیات کودکان؟"، گنجینه ای از مسائل جهان مادی و دنیای ذهنی همان "چپی" را که من در آن مطلب کوتاه به آن اشارهء کوتاهی کرده بودم، در اختیار خوانندگان گذاشته است. از این نظر کالبدشکافی این رساله طولانی و متنوع، می تواند مفید و آموزنده باشد.

بهمن شفیق مطلب اش را با نقل قولی از "ولفگانگ فریتز هاوگ، فیلسوف مارکسیست آلمانی" و نقل قول های بی ربط از مارکس، شروع میکند. او میخواهد چهره یک منقد "تئوریک"، "آگاه" و منصف به خود بگیرد. چهره ای که بسرعت محو میشود و خواننده تصویر تمام قدی از "منتقد" کت و شلوار مشکی برتن و کلاه مخملی برسری را مشاهده میکند که  با کفش پاشنه خوابیده، پیراهن یقه باز و دستمال یزدی دور گردنش، به خواننده نشان میدهد که با چه تیپ "منتقدی" طرف است. 

فحاشی های رکیک مطلب و زبان بیمار آن، که بیش از هرکس برازنده خود آقای شفیق است، را کنار بگذاریم. و به اصل مطلب بپردازیم.

مقدمتا: در جامعه هفتاد میلیونی و صنعتی ایران، در عصر "پست دیجیتال"، و بخصوص پس از تولید کوهی از ادبیات مارکسیستی  و تجربه آموزنده و زنده نسلی از مارکسیست های ایران در نقد جنبش، مشغله ها، فضا و فرهنگی که امثال بهمن شفیق سی – چهل سال پیش در چنبره آن اسیر بودند، تصور اینکه هنوز کسی پیدا میشود که چون بهمن شفیق به نام چپ و کمونیسم، از امثال آل احمد و علی شریعتی و همفکران "چپ" آنها دفاع کند، حیرت آور است. تصور اینکه پس از آن تجربه تاریخی تلخ و محصولات آن چپ دهقانی شیفته حجره های بازار تهران، هنوز کسی بنام "مارکسیست"، آمال و آرمانهای مبارزاتی اش را نه از بی حقوقی کارگر مدرن و صنعتی، که از اعتراض دهقانان و محیط روستا  و آفتابه لگن و سجاده میگیرد، به آن خیلی هم مفتخر است، و از آن جالب تر اینکه نام آن را هم "تاریخ پرافتخار مبارزه طبقه کارگر" ایران میگذارد، باورنکردنی است. 

تصور همگان این بود که آن "چپ" مذهبی و شرقی، از بند آن خرافه قدیمی آزاد شده باشد. ادعانامه بهمن شفیق معلوم میکند که اینطور نبوده است. ادعانامه جنبشی که انقلاب ۵۷ و ورود طبقه کارگر به صحنه سیاست آنرا از نظر اجتماعی به شکست کشاند، و تعرض فکری "مارکسیسم انقلابی" به بنیادهای فکری آن چپ، شکست سیاسی و تئوریکی آن را قطعی کرد. نفرت پراکنی نسبت به منصور حکمت و "مارکسیسم انقلابی" و کمونیسم کارگری، با توسل جستن به همان ادعانامه دفن شده قدیمی،  نشان میدهد که روح آن "مرحوم" هنوز در دالانهای فکری امثال بهمن شفیق، در پرواز است.

به نقد، و موضع منقد بپردازیم. مطلب بهمن شفیق چند تز و مقدار زیادی تبلیغات و تحریکات دارد.

 

تز اول

بهمن شفیق ادعا میکند که صمد بهرنگی و طیف همفکران  او در سنت چریکی دهه چهل و پنجاه ایران، آگاهگرانه ترین ادبیات چپ و کارگری زمان خود را تولید کرده اند و از بزرگترین نظریه پردازان انقلابی و  "مارکسیست" اند!

 

از صمد بهرنگی و اثر مهم او تحت عنوان "کند و کاو در مسائل تربیتی ایران" بخوانید:

"نخست باید دانست که این "آموزش و پرورش نوین" و "ممنوعیت تربیت بدنی" ارمغان نفود طرز تربیت آموزش و پرورش آمریکایی است در ایران.

به تقلید ینگه دنیایی ها "آموزش و پرورش صمعی و بصری" راه میآندازیم و هیاهو برپا میکنیم و فایده ای هم نمی رسانیم..... آمریکا خود با این همه مربی دلسوز و انساندوست و روشهای تربیتی مبتنی بر آزادی و همزیستی، چه گلی برسرملت خود زده است و به کجا رسیده است که ما میخواهیم برسیم. آیا این ملت همان مربیان و روانشناسان خوش بین نیست که هنوز چشم دیدن سیاهان را ندارد....

آیا این ملت همان مربی ها و روان شناسان خوش بین سطحی فکر نیست که "گلدواتر" ها میآورند با آن خوی درندگان جنگی و جنگ طلبانه و جاه طلب. آیا این ملت همان مربی ها و روانشناسان خوش بین و "نزدیک بین" نیست که نمی فهمد همه مردم دنیا حق زندگی دارند؟... حضرات – مترجمان و نویسندگان تربیتی! می بینید ما چشم بسته و چهار اسبه به کجا می تازیم؟ که یک مشت جوان گیج و گول و "جهان در گذرستی" بار آوریم که دستی در بند "پاچه" داشته باشد و پایی در گرو "چاچا". رونوشت را مطابق اصل میکنیم که هرگز به صرافت چیزی نیفتد جز "پاچه"  و "چاچا".

"قدغن کردن تنبه بدنی در تمام مدرسه ها یکسان و به کلی، اشتباه است. نمی شود همه را با یک چوب زد. امکان و اقتصای محلی و وضع و محیط  رفتار خانوادگی هم باید در نظر گرفته شود.

شاگرد باید کاملا بداند که چرا کتک میخورد و اگر گناهکار است خود به گناهش واقف باشد. پدران و مادران هم متوجه موضوع باشند. به این طرز و شرط ها تنبیه بدنی زیان ندارد و مفید هم هست. البته باید کم کم از شدت آن کاست تا به صفر برسد. اگر شاگرد به ترتیبی که گفتم، تربیت یابد و سال به سال بالا بیآید، میتوان در دوره دبیرستان – و حتی پیش از آن – تنبیه بدنی را در باره او قدغن کرد."

 

صمد بهرنگی فرمایشات بالا را در مقابل بخشنامه های دولت در مورد ممنوعیت تنبیه بدنی، ضرورت استفاده از وسائل صمعی و بصری، و بکار گیری روشهای مخصوص برای تدریس کودکان با توانایی های ذهنی محدود، فرموده اند. اعتراض او: به استفاده از کتاب تربیتی خاصی است که یک متخصص تربیت کودکان که خون "آمریکایی" در رگ هایی او جاری است، نوشته است.

او به این بهانه، حکم "گناه جمعی" همه "آمریکائیان" را صادر میفرماید. البته مهمترین جرم  این مجرمان عبارت است از: حمایت از کودکان در مقابل تنبیه بدنی و حمایت از کودکان با توانایی های ذهنی محدود! به این جرم، آقای بهرنگی به سادگی همه مردم آمریکا را نژاد پرست، "نجس" و "پست" مینامد.

این در حالی است که درست همزمان با انتشار این کتاب در آمریکا و غرب، نه تنها در زمینه حقوق کودک دستآوردهای "لعنت شده" مورد اعتراض بهرنگی کسب شده بود، بلکه پرطپش ترین جنبشهای مترقی علیه جنگ ویتنام در جریان است. اگر روشنفکر گذشته پرست ما مشغول جنگ با تکنولوژی غربی و استفاده از آن برای آموزش کودکان است، در آمریکا میلیونها نفر در اعتراض به جنگ ویتنام اعتراض میکنند. مقطعی است که انقلاب جنسی و مسئله جلوگیری از بارداری و خواست برابری دستمز زن و مرد، در حال پا گرفتن است. هنر و موسیقی از سالن های اشرافیت اوپراها و موسیقی کلاسیک، به خیابانها و میان عوام سرازیر شده است. مقطعی است که شادی و رقص از انحصار اقشار مرفه در آمد، عمومی شده است و "عوام" هم به آن دسترسی پیدا کرده اند. مثل امروز و "همگانی" شدن دسترسی به اینترنت و ماهواره! مقطع رشد موسیقی پاپ و مردمی در غرب است. پدیده ای که بهرنگی با القاب "چاروادارانه"  پاچه و چاچا با آن میجنگد!

 

نفرت ملی – مذهبی، بهرنگی و طیف روشنفکرانی چون او و آل احمد، از هرچه که رنگ و بوی غربی دارد، و از جمله از دستآوردهای متمدنانه آن، دستآوردهایی که بیش از هرکس و هرچیز دستآورد جنبش های، چپ و سوسیالیستی در غرب است، ذهن آن طیف از "روشنفکران و "مربیانی" که بهمن شفیق در مکتب آنها "چپ" شده است را منهدم کرده است. و از آنها ناسیونالیستهای تمام عیار، طرفدار "نسبیت فرهنگی" در امر حق کودکان، عناصر مردسالار و مذهبی ساخته است. این همان چپی است که در بنیاد اعتراضش به نظام حاکم، با خمینی فاصله چندانی ندارد.

بهرنگی "مدافع کودک"، نه تنها طرفدار تنبیه بدنی کودکان است بلکه معتقد است که این روش بخصوص برای برخی از کودکان، و آنهایی که به کتک خوردن عادت کرده اند و با آن تا سن مدرسه تربیت شده اند، یعنی از جمله برای کودکان فقیر روستاهای آذربایجان، نه تنها مجاز است که تنها راه است! او معتقد است که آموختن روش تدریس به کودکان "کند ذهن" روستایی، لازم نیست. "از سرشان زیاد"  است. چرا که آنها "فعلا درد گرسنگی" دارند! آموزش ویژه "کودکان کند ذهن" و تدریس انگلیسی در مدارس را تحقیر میکند، و آن را اشرافی میداند. هرچند که خود، داوطلبانه ادبیات انگلیسی خوانده و در رشته زبان انگلیسی، لیسانس هم گرفته است. ریاکاری و استاندارد دوگانه، خصلت برجسته این تیپ  از روشنفکران"چپی" و "خلقی" است.

فقر کودکان روستاهای عقب مانده را توجیهی برای عدم دسترسی آنها به فرهنگ شهری، تکنولوژی و دستآوردهای زمان خود میکند. مثل آن است که امروز با همین استدلال کسی در روستاها و محیط های فقر زده، درها را برروی دسترسی به اینترنت و تلویزیون و ورزش و ماهواره، ببندد. از جنس استدلال "چپهای" امروزی طرفدار "نسبیت فرهنگی" در غرب است. که طبق آن حمایت از زن گرفتار در محیط های فقر زده، اسلام زده و عقب مانده، دفاع از آنها در مقابل خشونت سیستم و خانواده، و تلاش برای پس زدن اخلاقیات عقب مانده را، برای این زنان "زیاده روی" میداند! حقوق کودک برای بهرنگی "جهانشمول" نیست، "نسبی" است!

 

از همین کتاب بیشتر بخوانید. نگاه بهرنگی به "مقام" زن، را مشاهده کنیم. او در اعتراض به طبقه متوسط شهری، معلمان، که چرا "ساکت" اند، مینویسد که:

"یک روز هفته – حتی گاهی یک روز معین – دست زن و بچه را می گیرند و می روند به سینما -... از رقص، آواز، خوشمزگی، خنداندن، "لیلی و مجنون بازی" های شکل امروزی یافته، و.... خوششان می آید. این استدلال آن ها است. به سینما میروند که سرگرم بشوند و خوششان بیاید.

"خانم معلم ها گاهی مطبوعات ویژه می خوانند: رنگین نامه های زنانه که همان "زنانه تر" اولی است. این بیشتر به تظاهر و عقده گشایی است. برای این است که خود را وابسته به طبقه ی زنان کیابیا بکنند که بعضی شان انجمن راه می اندازند و بعضی شان از رادیو درس اخلاق می دهند و دست رد به سینه هیچ مردی نمی زنند".. "موسیقی صددرصد برای سرگرم شدن است. برای عشق کردن و یاد خاطره های عشقی افتادن. ارکستر مرکستر سرشان نمی شود... ناگفته نگذاریم که چشم و گوش بازهایشان و بالانشین هاشان نوعی موسیقی رقص و چاچا ماچا هم سرشان می شود. "

"گاه گاهی عرق خوری میکنند، زنانشان بی چادر و چاقچور به کوچه و خیابان می آید و کار معلمی هم ممکن است بکند و نماز هم نمی خوانند. به نظرشان این ها عیبی ندارد اگر چه خلاف مذهب است. از طرف دیگر منتظر ظهورند، شربت و شله زرد نذری و... مذهبی درست و حسابی نمی شوند که بتوانند از مظاهر "زندگی نو" بهرمند شوند و عقب مانده نامیده نشوند."

"سرگرمی هاشان برای وقت کشی و تفنن است. وقت بیکاری به بطالت و تفنن می گذرد. نیروها صرف ارضا شکم و متعلقاتش می شود. و نتیجه همه این ها: آدم هایی سطحی و محافظه کار بار می آیند. کله شان مثل اعلای کاهدان می شود. به هرچیز مبتذل دل می بندند (فیلم موسیقی، کتاب، آدم، روزنامه و مجله و...).."

پارانتز و مثالها، از اصل مطلب است.

ظهور مشی چریکی در دل سنت جبهه ملی، از  جمله از این یاس روشنفکران تحصیل کرده، سرچشمه میگیرد. در مرام این "چپ" قرار بود انقلاب کارگری و کمونیسم به نیروی دهقانان محبوس در روستاهای عقب مانده که توسط امثال آل احمد و  بهرنگی از تمدن شهری و تکنولوژی و دستآوردهای جهان متمدن به اندازه کافی فراری داده شده اند، و توسط خرده بورژوا شهری که به اندازه کافی روستایی، شرقی و مذهبی شده است، صورت بگیرد. در حالیکه برخلاف علائق شخصی این طیف، طبقه متوسط شهری که به وصف این روشنفکران متفرعن و از خود راضی،  به " شکم سیر" ملقب شده اند، به خاطر دسترسی به سینما و زندگی و خوشی، متجدد، "غیرسیاسی" و "غیرانقلابی" شده اند.

بنابراین! "پیش بسوی" بستن در و پنجره هوای آزاد و قطع دسترسی مردم به شادی و خوشی و مجله و سینما و... تا "روشنفکر" طبقه متوسط مجبور شود یک دست تفنگ بردارد و دست دیگر رسالات "تشیع سرخ علوی"، تنها تئوری دم دستی که کمترین شائبه ای از مصالحه با زندگی و شادی و نشاط، در خود ندارد!

 

پس باید مارکس را که درسهایش برای انقلاب کارگری توسط طبقه کارگر و در جهان متمدن و صنعتی است، و از جمله برای زندگی و شادی است، بدور انداخت! و به نام مارکس و مارکسیسم، دست در کیسه انواع تئوریسن های جنگهای چریکی ضد استعماری در آمریکای لاتین و جنگ دهقانی در چین، مهمترین آنها یعنی "رژی دبره" و "مائو" برد! کسانی که کتابهایشان از جمله نسل جوان چریکهای چهل سال پیش، کسانی چون  بهمن شفیق و بیژن جزنی و..  را "مارکسیست"، کرد. برای این چپ،  تئوریهایی چون "مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک"، "محاصره شهرها از طریق روستاها"، و "جنگ چریکی روشنفکران، موتور کوچکی است که موتور بزرگ توده ها را سرانجام به حرکت در خواهد آورد"، به اضافه کوهی از ادبیات روستایی، "تسبیح به دست"، گذشته پرست، مذهبی و مردسالارانه، تمام سرمایه تئوریکی و چراغ راهنما بود. برای این چپ "مانیفست کمونیست" و کاپیتال، که کتاب هایی برای محافل کارگری و مارکسیستی بود، جایی نداشت. بر این بستر دو نوع چریک، یکی فدایی غیر مسلمان و دیگری مجاهد مسلمان، خود را بعنوان "پیشآهنگان" و موتورهای کوچکی که قرار بود توده خاموش و"به خلسه" رفته،  موتور بزرگ، را با مبارزه مسلحانه خود بیدار کنند، متولد شد. و رنگ خود را به فضای اعتراض، اساسا دانشگاهها، زد. و فضای عقب مانده، ناسیونالیستی، اسلامی، و ضد زن را به محیط های روشنفکری در دانشگاهها، کشاند.

"مارکسیسم انقلابی" که اصلی ترین تئوریسین آن منصور  حکمت بود، بازتاب اعتراض طبقه کارگر صنعتی و مدرن جامعه ایران، به سرمایه داری بعنوان یک نظام اقتصادی و بورژوازی بعنوان طبقه حاکم بود. مارکسیسمی که اعتراض به نظام سرمایه، استثمار، بهرکشی و کار مزدی، نقطه رجوع آن بود. مارکسیسم انقلابی در جدال با بنیادهای فکری این "چپ"، شرقی، مذهبی و مردسالار، عروج کرد. نقد مارکسیسم انقلابی نسبت به دفاع این "چپ" از بورژازی ملی و مترقی، و کوباندن این میخ که ایران یک جامعه سرمایه داری است، که در آن جدال اصلی طبقاتی میان دو طبقه اصلی آن، یعنی طبقه  کارگر و بورژوازی جریان دارد، حاصل جدال تئوریک فشرده ای بود که موجب احیا مارکسیسم در جنبش چپ و کمونیستی ایران شد.

جدال مارکسیسم انقلابی با حمایت چپ سنتی از ارتجاع اسلامی، که عنوان نیروی صف خلق و "ضدامپریالیست" گرفته بود، افشا نامربوطی آن چپ به زندگی و مبارزه طبقه کارگر، توانست مارکسیسم را در ایران از زیر دست و بال انواع تئوریهای نامربوط چریکی و تئوری انقلابات ضداستعماری و جنبش های غیرکارگری، بیرون آورد و احیا کند. امری که امروز برای بخش اعظم چپ حداقل در حد ادعا الفبا بنظر میآید، حاصل جدال تئوریک وسیعی بود. کوباندن این میخ بر ذهن منجمد آن چپ، که ایران یک جامعه سرمایه داری، و نه فئودالی یا نیمه فئودالی است! و قرار نیست دهقانان یا کسبه یا بازار یا اتحاد "دانشگاه و فیضیه" یا محیط های اعتراضی دیگر، نیروی به پیروزی رساندن انقلاب ضدسرمایه داری ایران باشند، جدال تحمیل شده ای بود که "مارکسیسم انقلابی" در دل آن، دستآوردهای مهمی را  در عقب راندن آن"چپ"، تثبیت کرد. "چپ" ی که بهمن شفیق هنوز جنازه آن را بردوش میکشد، و حاضر نیست  آن را به خاک بسپارد.

این همان مارکسیسم انقلابی است که آقای شفیق ادعا میکند که باید طبقه کارگر ایران، در مقابل تراوشات امثال صمد و آل احمد، که اعتراضشان به نظام حاکم، از جنس اعتراض خمینی و جنبش اسلامی بود، از آن فاصله بگیرند! بهمن شفیق در محفل مبارزاتی خود، میتواند خود را به روغن کاری موتور کوچک  دست سازش، مشغول نگاه دارد. طبقه کارگر و مارکسیست ها در ایران، را نمی توان به صمد و آل احمد، مشغول نگاه داشت، آنهم بعد از اینکه طالبان تلویزیون ها و همه جلوه های "شادی" را دار زد!  دنیای "پست دیخیتال" پرسوناژهای امروزی تری میخواهد.

 

تز دوم

بهمن شفیق یک مربی و متفکر "انقلابی" و "طبقاتی"! 

 

مژده به علاقمندان سنت بهرنگی و آل احمد، که بهمن شفیق جلد دوم کتاب "مسائل تربیتی کودکان"،  البته این بار نسخه جهانی آن را منتشر کرده است. پس از به آتش کشیده شدن سینما رکس آبادان و اعدام تلویزیونها توسط طالبان، و تاریخی از جنگ  جمهوری اسلامی با ماهواره ها و آنتن های تلویزیونی منازل مردم، بسیار دور از ذهن به نظر میآید که این کتاب و تئوریهای انقلابیگری ملی – مذهبی و جهان سومی، در ایران از اقبال چندانی برخوردار شود. بخصوص اینکه اخیرا و پس از آن تجربه، مدل جدید تر و "امروزی" تری از آن نوع "انقلابیگری" به بازار عرضه شده است. مدل "آپ دیت" شده بهرنگی و آل احمد برای دنیای "پست دیجیتال" امروز، مهندسی صف خلق و ضدخلق دیگری است. صفی که در آن خمینی و شرکا و جنبش ملی اسلامی راست و چپ از آن اخراج شده اند،  و جای خود را به نیروهای ناتو و امثال آقای سارکوزی و خانم مرکل داده است. دیروز فدایی و مجاهد و خمینی و فدائیان اسلام و جبهه ملی و دهقان و فئودال و کارگر، همه توسط آن "چپ" در صف خلق گنجانده شده بودند، تا "همه با هم" علیه شیطان بزرگ آمریکا و "سگ زنجیریش"، شاه، متحد شوند و نسخه "ملی" تری از سرمایه و بورژوازی را به قدرت برسانند. انتشار کتاب "اسطوره بورژوازی ملی – مترقی" توسط مارکسیسم  انقلابی، و تجربه در حاکمیت بودن یک بورژازی خیلی ملی و "ضد امپریالیست"، پروند آن "چپ" را بست.

امروز نسخه "آپ دیت شده" آن چپ مدفون شده، "عاقل" شده است و به جبهه متحد دیگری پیوسته است. این چپ، که امروز هم  به اندازه دیروز "سرنگونی طلب" است، خود را چریک و "موتورکوچک" و محرک به حرکت در آوردن "توده ها" میداند!  "چپ" و "انقلابیونی" که جای صف "خلقهای قهرمان" دیروزشان را، با صف امروز طرفداران "انقلاب مردم" عوض کرده اند! تا بخش "خوب" سرمایه، بتواند با در آمیختگی با مکانیزمهای بورژوازی جهانی غرب، "رشد" کند! نام این معجون تلخ را هم دوای درد طبقه کارگر، "آزادی زن"، "سوسیالیسم" و "مارکسیسم" گذاشته است. این "چپ" که هم "امروزی تر" است و مردم تجربه آن فاجعه نسل قبلی تر آن را که طی آن "اشتباها" هارترین نیروهای فاشیستی و بورژوایی را در صف "خلق" جا دادند، و با آن متحد شدند را در مقابل چشم ندارند، از اقبال بیشتری برخوردار است تا نسخه امروزی آل بهمن!

در این مورد، من در مطلبی تحت عنوان "سرمایه داری ایران، دو نقطه عطف مهم تاریخی" به تفصیل پرداخته ام، که علاقمندان میتوانند آن را از آدرس زیر دریافت کنند:

www.hekmatist.com/2011/kf163-soraya.html

 

تز سوم

پدیده ها را باید در زمان و مکان خود، بررسی کرد. نقد من به نوع معینی از ادبیات چپ سنتی، خارج از زمان و مکان است.

 

این ادعا، شعبده بازی بیش نیست. آل احمد و صمد بهرنگی و همه نام آورانی که استاد بهمن شفیق بوده اند، در شرایطی به تئوریهایی "رژی دبره" و "صدر مائو" و فرهنگ گذشته پرست ضد تمدن و ضد شهرنشینی، دشمنی با موسیقی پاپ و مبارزه با آموزش زبان انگلیسی در مدارس روی آوردند، که شخصیت هایی  چون ایراج میرزا و طیفی از روشنفکران سکولار و تجدد خواه انقلاب مشروطه ایران را پشت سر داشتند. علاقمندی به آموزش یک زبان دوم اروپایی، زبان فرانسه، در فضای روشنفکری ایران تاریخی پشت سر داشت. با حتی مقیاس "درون کشوری"، فخر فروشی این فرهنگ و ادبیات روستایی و حجره بازاری، به صادق هدایت و فروغ فرخزاد و عبید زاکانی و پرویز صیاد و فریدون فرخ زاد و ویگن و  ایرج پزشکزاد، دهان کجی بیش نیست.

امروز در تاریخ معاصر فضای روشنفکری ایران، سیاه بر سفید نوشته شده است که: علی شریعتی و جلال آل احمد، "میخ هایی بر تابوت نوزاد نیمه جان تجدد ایران" شدند. کسانی که روشنفکران مشروطه را به باد انتقاد گرفتند و از این متاسف بودند که  قانون مشروطه از انقلاب کبیر فرانسه، و نه از اسلام، الهام گرفته است! شریعتی و آل احمد، مروجین "بازگشت به خویش"، به  موجی در فضای روشنفکری ایران دامن زدند، که نه تنها فضای مدرن و کمونیستی را عقب زد، که زمینه های فکری عروج یکی از عقب مانده ترین و پوسیده ترین سنت اعتراضی جامعه، یعنی ارتجاع ملی - مذهبی که خمینی در راس آن قرار گرفت، را فراهم کرد. صمد بهرنگی یکی از روشنفکران همین طیف، اما "ورسیون" چپ و مسلح آن است.

سالها سخنرانی و ادبیات بی ذغدغه سانسور در مورد مذهب شیعه، بعنوان سنگری برای مبارزه با "غرب زدگی"، توانست اپوزیسیون چپ روشنفکری و غیراسلامی را در سالهای دهه چهل و پنجاه یا کنار بزند یا در خود حل کند. تا جایی که توانست تاثیرات نوع معینی از کمونیسم در ایران، که در دوران مشروطه از بلشویسم و انقلاب اکتبر تاثیر گرفته بود و از آموزش های مارکس و لنین آموخته بود، را کنار بزند. این موج فکری ارتجاعی "بازگشت به خود"، چیزی که بهمن شفیق به آن "آرمانگرایی انقلابی میگوید"،  توانست در فضای روشنفکری ایران تاثیرات نسلی از کمونیست ها در ایران را، که اولین احزاب سوسیال دمکرات و حزب کمونیست ایران را تاسیس کرده بودند، از بین ببرد. در فضای روشنفکری و چپ ایران، تاثیرات حیدر عمواغلی و سلطانزاده، کمونیست های دهه بیست، تاثیر بلشویکها و انترناسیونال، جای خود را به ترهات "مولا علی" و اراجیف "تشیع سرخ علوی" داد!

این جا و در چنین فضایی است، که روشنفکران چپی چون خسرو گل سرخی، در دفاع از خود ناچار میشود دست در کیسه شریعتی و آل احمد کند، و بگوید که مارکسیسم اش را از "مولا علی" گرفته است. این فضای عقب مانده و مذهبی، بستر اصلی و رسمی چپ در مقطع انقلاب ۵۷، و یکی از عناصر به قدرت رسیدن جریان خمینی، و ملی – مذهبیون، در ایران  است.

در انقلاب ۵۷ و با به میدان آمدن کارگر صنعتی، مارکسیسم و کمونیسم طبقه کارگر، در قالب "مارکسیسم انقلابی"، پا به میدان میگذارد. "مارکسیسم انقلابی" با رفتن به جنگ فکری وسیعی علیه این چپ، مارکسیسم و کمونیسم در ایران را از زیر دست و بال این موج واپسگرا، بیرون میکشد و احیا میکند. عداوت بهمن شفیق با منصور حکمت، از جمله به خاطر این نقش تاریخی حکمت است. 

اما با مقیاس جهانی، تراوشات عقب مانده آل احمد و صمد، در شرایطی خود را به محیط های روشنفکری ایران تحمیل کرد که در آن  مارکس و انگلس و هگل و روسو و امیل زولا و رمن رلان و.. روشنفکران دنیای مدرن و صنعتی، در ایران پرطرفدار بودند.  در زمینه داستان کودکان نویسی، "تام سایر" و "ماجراهای هایکلبریفینگ"، "جوجه اردک زشت"، و "شازده کوچولو" در دسترس بود. مارک تواین و هانس کریسن اندرسون و آنتوان دو سن اگزوپری، شخصیت های جهانی داستانویسی کودکان بودند. این کتابها و این ادبیات را در کنار کتاب "بیست و چهار ساعت در  خواب و بیداری" صمد بگذارید که در آن کودک فقیر در خشم از دست دادن اسباب بازی که قدرت خریدش را نداشت، آروز میکند که مسلسل پشت شیشه مال او بود تا کودک ثروتمندی که آن اسباب بازی را خریده است....  کند! بیماری آن ادبیات که نه برای کودکان که برای خود صمد و بهمن، نوشته شده است، دلخراش است. کتاب "ماهی سیاه کوچولو"، "یک هلو و هزار هلو"، "کچل کفتر باز"  و... کتب کتابخانه کودکانی که معذرتا، فقیر یا غنی، گاهی هم شادی میکنند و به شادی نیاز دارند، نبود. این کتب آموزشی نسلی از چپ های دانشگاهی ایران بود. تا با خواندن آن "حس" مبارزاتی شان، تقویت شود و تفنگ بدست و با عملیات چریکی موتور بزرگ "مردم بی خیال  و مصرفی" را به حرکت درآورند.  نام این ادبیات را هم شیادانه "ادبیات کارگری و مارکسیستی" گذاشته اند.

توصیه میکنم که علاقمندن "کند و کاو در مسائل تربیتی ایران" اثر صمد بهرنگی، که تحت عنوان "تاریخ و ادبیات مارکسیسی، مسئول نشر کارگری سوسیالیستی، یاشار آزادی، تاریخ بازنویسی ۱۳۸۶" در سایت، www.nashr.de/3/smad/kndkw/pdf.htm  تجدید چاپ شده است، را بخوانند.

 

تز چهارم

ادبیات طبقاتی است. کتب کودکان طبقاتی است!

 

هیچ چیز به اندازه این حکم درست مارکسیستی، که در یک جامعه طبقاتی فرهنگ  طبقه حاکم رنگ خود را به همه پدیده ها میزند، و اینکه روبنا، فرهنگ و سیاست و هنر و اخلاق و ایدئولوژی و زندگی شخصی و اجتماعی همه و همه بازتاب مناسبات طبقاتی است، از طرف این چپ مسخ نشده و چون مذهبیون به آئین های خشک و مقدس حرام و حلال کردنهای ایدئولوژیک تبدیل نشده است.

 تبدیل کردن این حکم درست، به خط کش اندازه گیری "طبقاتی" خورد و خوراک و مزه و سلیقه موسیقی و شادی و غم  ورزش و نت موسیقی، کمدی بیش نیست. از مارکس و انگلس و  لنین،  "مانیفست حزب کمونیست"، "مبارزه طبقاتی در انگلستان"،"کاپیتال"، "گروندریسه"، "ایدئولوژی آلمانی"، "در باره مسئله یهود"، "هجدهم برومر"، "نقد برنامه گوتا"، "منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت"، "چه باید کرد" و "دو تاکتیک سوسیال دمکراسی روسیه" و دهها و دهها کتاب تئوریک و سیاسی نظریه پردازان کمونیسم، همه و همه را باید بدور انداخت و طبقه کارگر را فراخواند که حول ترواشات ذهن بیمار این چپ، به "جنگ طبقات" برود! و تلویزیون ها و ماهواره ها و پارک های بازی و شکلات و جشن های سال نو و... را "دار" بزند! به جای شنیدن موزیک پاپ و بیتلز و رولینگ ستون و.. به چهچه و نوحه خوانی موسیقی سنتی گوش دهند. تا از نظر سلیقه "طبقاتی" لذت بردن، "خارج" نزده باشند! رقت آور است!

 

باید کتاب "بچه اردک زشت"، "شازده کوچولو"، و "سمفونی ۹ " بتهون، و کتاب "آشپزی رزا منتظری"، و بازی های "اتل و متل" و "حمومک مورچه داره" و "هولاهوپ" و.. را در اختیار آیات عظامی چون بهمن شفیق قرار داد تا برای عموم "تعلق طبقاتی" آنها را، که معلوم نیست از تعلق نویسنده و مخترع ناشی میشود یا از "نوای ساز" یا  "فانت مطلب" یا "شیوه حرکت" و "طعم غذا" معلوم کنند و نقد طبقاتی آنها را منتشر کنند! و اعلام کنند که استفاده از این جلوه های زندگی کدام "حرام" و کدام "حلال" است!

تبدیل جنگ طبقاتی به جنگ با آحاد یک طبقه، و چون بهمن شفیق حتی کشاندن پای مبارزه طبقاتی به "مسئله سلامت فعال کارگری و نیاز او به عمل پیوند کلیه"، و صدور این فرمان که عمل کلیه فعال کارگری "بورژوایی" است، و با سر برافراشته اعلام کرد که این تئوری نجات بخش طبقه کارگر است، به سخره گرفتن هم مارکس است و هم عمل جراحی و دکتر و دوا و مسئله سلامت! بهمن شفیق در این مطلب نشان داده است که توقع از او نباید از دایره کسی که با خواندن "یک هلو هزار هلو" چپ و مارکسیست شده است، فراتر رود.

این گونه طبقاتی کردن هر دم  باز دم فردی و شخصی و اجتماعی انسانها، بیش از هرچیز میراث کمونیسم چینی و آموزش های چپ ارودگاهی است. بر سر امثال بهمن شفیق هنوز آموزشهای مائو و کتاب سرخ او، فرامین مذهبی "علیه لیبرالیسم" و  "علیه پوچی"، "علیه نظامیگری" و تبلیغات ایدئولوژیک کمونیسم اردوگاهی و اراجیفی چون "زنآشویی پرولتری"، سنگینی میکند. تصور همگان این بود که این آئینامه های مذهبی "چپ مریخی"، در ایران به خاک سپرده شده باشد. تصور میشد که چپ روشنفکری در ایران،  جنگ شخصی و فردی با مظاهر زندگی در یک جامعه سرمایه داری و تحریم روبنای فرهنگی و...، را جایگزین جنگ در عرصه های اجتماعی و سیاسی کرده باشد!  اما پدیده بهمن شفیق نشان میدهد این سنت جاندارتر از اینها است.

مدل "رنگین کمان" این چپ در غرب، همان قشر روشنفکری است که از منش و سلیقه زندگی شخصی خود، پلاتفرم سیاسی ساخته است. تا تحت عنوان مبارزه "ضد راسیستی" به جای شرکت در تحرکات اجتماعی علیه نژاد پرستی، با تحریم غذای "مک دونالد" بعنوان محصول "طبقاتی" انحصارات امپریالیستی، از فروشگاههای خارجی و قومی و مذهبی، خرید کند. کمپانی های بزرگ را که در آنها طبقه کارگر از حداقل حقوق و تامینی برخوردارد است را تحریم میکنند و در مقابل تجارت و صنعت عقب مانده ارباب و رعیتی حاشیه شهرهای بزرگ را که در کارگاههای آن کارگرش ۱۶ ساعت بدون حداقلی از تامین اجتماعی چون برده کار میکند، را تقدیس  میکنند! چرا که این کسب و کار حاشیه ای و این خرده بورژوای عقب مانده را به مقام "خلق" ارتقا داده است. تا با نشست و برخاست با او، و معاشرت با "خلق و "عوام"، احساسات انقلابیگری خود را تسکین دهد! این همان چپی است که مراسم جشن و شادی اجتماعی را برای کودکان خود تحریم میکند، و به جای آن  موعظه هایی از جنس موعظه های بهرنگی، در مورد معایب و مضار تمدن و مصرف، سر میدهد.

در توصیف این چپ و نوع انقلابیگری آن، هیچ چیز گویا تر از دیدن سریالهای تلویزیونی شهروند اسمیت، "سیتیزن اسمیت"، نیست. شهروند اسمیت یک سریال قدیمی انگلیسی است که اواخر دهه هفتاد میلادی ساخته شده است. و داستان یک گروه کوچک و جوان چند نفره پارتیزان - انقلابی شهری، ساکن توتینگ، یکی از محلات جنوب لندن است.  گروهی که خود را "جبهه خلق توتینگ" می نامد که برای "پیروزی خلق" و "آزادی توتینگ" میجنگد. این گروه درعین حال خود را مارکسیست های جوان هم مینامد که شهروند اسمیت رهبر آن چند نفر است که قرار است انقلاب را رهبری و به پیروزی برسانند! شهروند اسمیت که ریخت و قیافه چپی و منحصر به فردی دارد، هر روز از "پاپ"  و بار محل زندگی اش، تا خواروبار فروشی سرکوچه،  با مشت های گره کرده و قیافه ای طلبکار، مشغول "مبارزه طبقاتی" از نوعی است که بهمن شفیق توصیه میکند! او هم، در هر دم و بازدم،  قدم زدن و خوردن و خوابیدن، برهرچه که می بیند و می شنود مهر "طبقاتی" میزند! و مدام فریاد "زنده باد خلق قهرمان" هم سرمیدهد! و به این ترتیب هر روز مراسم مذهبی خود را به جا میآورد. بیننده تصور میکند که این موجود نا مربوط به زندگی و کار و سوخت و ساز اجتماعی، احتمالا از کرات دیگر نزول کرده باشد و اگر خون رگهایش را هم تست کنی، احتمالا سبز رنگ از آب در خواهد آمد.  باید از بهمن شفیق خواست که با دیدن این فیلم بار طبقاتی آن را معلوم کند، تا مریدان مکتب ایشان بدانند که آیا دیدن آن  از نظر طبقاتی مجاز است یا نه.

 

تز پنجم

کودکان مرفه از کودکان فقیر بیزارند، به این خاطر باید احساس گناه کنند!

 

بهمن شفیق برای تبدیل کردن رساله مذهبی خود به یک نقد سیاسی، از هیچ تلاشی فروگذار نکرده است. علاوه بر فحاشی های شخصی، دست در انبان عقب مانده ترین تفکرات مذهبی و خرافی کرده است و میلیونها و میلیونها کودک متولد خانواده های مرفه را متهم میکند که از کودک خانواده های فقیر "متنفر" اند! تا با این "مجرمیت" بتواند تئوریهای تفرقه افکنانه و عقب مانده صمد را توجیه کند. همچون اعقابش صمد بهرنگی او هم یک "گناه جمعی" برای میلیونها کودکی که کمترین نقشی در سازمان دادن تبعیض و استثمار و فقر ندارند، را متهم میکند که با نفرت از فقرا متولد میشوند!  و به این خاطر حق شان است که مجازات شوند و "احساس گناه" کنند! این تبین شنیع از انسانی که ذاتا گناهکار بدنیا میآید و باید مجازات شود، روی دیگر سکه مذاهب قرون وسطایی  است که معتقد است که فقرا و بی نوایان، گناه کار متولد میشوند و خداوند با نوشتن سرنوشت فقر و محرومیت برایشان، از آنها انتقام میگیرد.

این تببین متکی به همان منطق بیمار و ضد انسانی از زن در مذاهب است. که زن پلید و فاسد بدینا می آید و مستحق مجازات، کنترل و... از جانب مرد است. این تبیین به همان منطقی متکی است که کودک فلسطینی را محق میداند که از کودک اسرائیلی تنفر داشته باشد و کودک اسرائیلی را تشویق به امضا بمب هایی میکند که قرار است بر سر کودک فلسطینی فروآید! و کودک فلسطینی را به عملیات انتحاری علیه کودک اسرائیلی میکشاند. منطق یکی است! یکی به نام ملت و ستم ملی و دیگری به نام طبقه و تنفر طبقاتی! باید محیط رشد و پرروش کودکان را از این سموم، که منافع کودک را فدای منافع ایدئولوژیک، مذهبی، ملی و قومی، خانواده، جنبش های سیاسی و مذهبی و قومی میکند، محفوظ نگاه داشت.  در این مورد علاقمندان میتوانند به ادبیاتی که در سایت "اول کودکان"، سایت زیر، منتشر شده است، رجوع کنند.

www.childrenfirstinternational.org/farsi/av-asnad/av-sanadtasis.htm

برای دانشجوی معترض طبقه متوسط، که از کتابهای "کودکانه"، صمد و علی اشرف  درویشیان، و نه مارکس و انگلس و یا حداقل موقعیت طبقاتی خود، متوجه شده است که در جامعه شکاف طبقاتی و فاصله فقر و ثروت هست، راهی جز "احساس گناه" و تلاش برای پاک کردن این "احساس گناه"، باقی نمی ماند. این گرایش  شناخته شده ای در جهان است. که خود بورژوازی در سراسر جهان در مقابل فجایعی که آفریده است، به آحاد و افراد بورژوا، طبقه متوسط، و طبقه کارگر، تزریق میکند.

صدها میلیون سفید در آمریکای شمالی را، کودک و بزرگ، کسانی که در فجایعی که نسل های قبل تر مهاجرین به این قاره برسر سرخپوستان آورده اند دخالتی نداشته اند، "گناهکار" میخوانند! و آنها را به سرخپوستان "بدهکار"! سفیدان به خاطر رنگ و خونشان دستجمعی "شریک جرم" اعلام شده اند! و نام همه "سرخپوست زادگان" نسل های جدید را بعنوان "قربانیان" و "صاحبان اصلی آمریکا" ثبت کرده اند! نسلهای جدید "قربانیان" را در قبایل سرخپوستی حفاظت شده در کانادا و آمریکا، که بدویت و عقب ماندگی شان کاملا از گزند تمدن و بهداشت و آموزش و "انتگره شدن" در جامعه مدرن امروز "محفوظ" نگاه داشته است، محبوس کرده اند. تا رهبران مفت خور و "خودگماره" این قبایل سرخپوست،  بتوانند از امتیازات ویژه برخوردار شوند. و بعلاوه و مهمتر این که به این ترتیب با ابدی کردن فاصله و . شکاف نژادی بین دو بخش از شهروندان جامعه، بر نژاد پرستی و تبعیض بنیادینی که در نظام هایشان تولید و بازتولید میشود، سرپوش بگذارند.

افسار نژادپرستی علیه سرخپوستان و سیاه پوستان و مهاجرین را رها نگاه داشته اند. و با دامن زدن به "احساس گناه" و باز کردن راههای تسکین آن، سیستم شان را از گزند جنبشهای اعتراضی اجتماعی طبقه کارگر علیه نژاد پرستی و تبعیض و فقر، محفوظ نگاه میدارند. و بهمن شفیق این مکانیزم را "مبارزه طبقه کارگر" میخواند!

برای تسکین احساس گناه این طبقه متوسط و مرفه، دو راه باز است. یا خود زنی به شیوه مذهبیون، و همدردی با حسین وشهدای کربلا! و یا پیدا کردن جای خود در سلسله مراتب یکی از نهادهای خیریه ای بورژوایی، پرداخت دیه و جزای "گناههای" نظام و سیستم! بهمن شفیق برای انقلابیونی از جنس خود، راه اول، یعنی "خود زنی" علوی، را توصیه میکند.

این تراوشات مذهبی، ربطی به مارکسیسم که نقطه عزیت اش که انسان است، ندارد. این اراجیف ربطی به مارکسیسم که علم رهایی طبقه کارگر و علم رهایی بشریت از جامعه طبقاتی با همه تناقضاتش است، ندارد. کمونیسم گرایشی در درون خود طبقه کارگر است، گرایشی که برای پیروزی به علم رهایی خود، یعنی مارکسیسم، نیاز دارد. و مارکسیسم را نه با احساس گناه مذهبی یا تنفر بیمارگونه که با  آگاهی باید آموخت. مارکسیسم به اخلاقیات مذهبی برای رسوخ در میان طبقه کارگر و کمونیسم طبقه کارگر نیازی ندارد. و روشنفکر کمونیست، از هر طبقه و با هر زبان و نژاد و جنسیت و... تنها و تنها با اتکا به تعلقات انسانی خود، "امانیسم" و همدردی انسانگرایانه اش،  و در جستجوی پاسخی به تناقضات جامعه سرمایه داری است، که به مارکسیسم، علم رهایی طبقه کارگر، روی میآورد. روشنفکر کمونیستی که در دنیای ذهنی و مادی خود، طبقه کارگر را، بعنوان تنها نیروی نجات بخش در یک  نظام سرمایه داری، با نگاه مارکس کشف میکند. نفرت پراکنی روشنفکر ناراضی خرده بورژا در اعتراض به مصائب جامعه سرمایه داری، و رویکرد عقب گرا و گذشته پرست اش، ربطی به مارکسیسم و طبقه کارگر ندارد.

 

کمونیسم جنبش رفع موانع و حل تناقضاتی است که در مقابل انفجار رفاه و سعادت و خوشبختی برای همگان، سد بسته است.  یعنی جنبش لغو مناسبات تولیدی سرمایه داری، و لغو طبقات به تبع آن، است! کمونیسم ربطی به نظریه های جهان سومی و "پولپتی"، "فقر به تساوی"، و "اردوی کار اجباری"  ندارد. طبقه کارگر برخلاف خرده بورژوای ناراضی از کم رونقی کسب و کارش، نه  یک عنصر گله مند و "مخالف جامعه مصرفی"، که طبقه ای پویا و پیشرو است. طبقه کارگر خواهان دسترسی خود، سازندگان این جهان سرشار از  رفاه و سعادت، به تمام "مصرفی" است که شایسته او و همه احاد جامعه است. انقلاب کارگری و سوسیالیسم، با لغو استثمار و محو طبقات، قرار است این هدف را برآورده کند.

آرمانخواهی کمونیستی که مانیفست مارکس و انگلس، بعنوان هدف غائی کمونیستها، اعلام میکنند، میگوید که:

"بجاى جامعه کهن بورژوازى، با طبقات و تناقضات طبقاتيش، اجتماعى از افراد پديد ميآيد که در آن، تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است."

و آرمانخواهی امثال صمد بهرنگی و بیژن جزنی که بهمن شفیق به آنها مفتخز است، عبارت است از بازگشت به گذشته از نظر فرهنگی، و از نظر اقتصادی، ساختن یک جامعه سرمایه داری "مستقل" با صنایع "مستقل" از امپریالیست. 

مارکسیسم معتقد است که انسانها با قرار گرفتن در مناسبات تولیدی معینی، و قرار گرفتن در موقعیت های متفاوت و متضادی در این مناسبات تولیدی، از خود بیگانه میشوند. و مقهور همان نیرویی میشوند که خود به آن شکل داده اند و آن را همچون پروردگاری بر فراز سر خود، نشانده اند. طبقات، محصول مناسبات تولیدی است. و مناسبات تولیدی طبقات را تولید و بازتولید میکند. در نظام سرمایه داری، که همه چیز در آن بصورت کالا قابل خرید و فروش است، یک طرف این مناسبات صاحب سرمایه است و طرف دیگر صاحب کالایی بنام نیروی کار. صاحب سرمایه، با در اختیار داشتن و خرید نیروی کار، آن را در پروسه تولید مصرف میکند. نیروی کار، تنها کالایی است که طی مصرف آن، ارزشی بیش از ارزش مصرف شده خود تولید میکند. یعنی ارزش افزایی میکند. ارزش اضافه ای که به خود او باز نمی گردد، بلکه به تصاحب صاحب سرمایه در میآید. و این استثمار و لغو آن شاه کلید حل معمای مبارزه با نظام سرمایه است.

کارگر در نظام سرمایه، برده مزدی، است که برخلاف اعقاب برده خود، صاحب کار و صاحب سرمایه مسئولیتی در قبال زندگی او و خانواده اش ندارد. صاحب سرمایه نیروی کار کارگر را مصرف میکند، و به اندازه ای که  کارگر بتواند زنده بماند و روز بعد باز مصرف شود، به او بخش ناچیزی از محصول کارش را بعنوان دستمزد، میپردازد. به اندازه ای که برای معاش و زنده ماندنش، کافی باشد. و هر زمانی هم که سرمایه به نیروی کار کارگر نیاز نداشت، آن را بدور میآندازد و "بیکار" میکند.

تولد یک انسان در این رابطه و این مناسبات استثمارگرانه، در هر طرف این مناسبات، کارگر یا بورژوا، یک قرعه کشی، و شروع انسانی است که باید انساندوستی غریزی اش، در محیطی شاد و مرفه و سالم، و از جمله با ممنوعیت خشونت علیه او، گسترش یابد و با آگاهی و عشق به همنوع و نه احساس گناه، بتواند برای تناقضات جامعه ای که در آن زندگی میکند، پاسخ خود را بیابد.  

رفاه و شادی و خوشبختی و تکامل آزادنه انسان، جایی در آرمانخواهی شرقی و مذهب زده امثال بهمن شفیق ندارد. "سوسیالیسم" پل پتی، فقر به تساوی، نهایت خوشبختی است که آرمانشان را می سازد! عشق و علاقه صمد و بهمن شفیق به کودکان فقیر، تغییری در این واقعیت نمی دهد.

 

تز ششم

ثریا شهابی ظاهرا از آن موج انقلابیگری، دهه چهل و پنجاه،  تاثیر نگرفته است.

خوشبختانه این تز کاملا درستی است.

 

تز هفتم

"لعنت شیطان" بر منصور حکمت!

 

 یک بار جنبشی که امثال شریعتی و آل احمد و بهرنگی و بیژن جزنی شخصیتهای آنند، و برخی شان  به خود "مارکسیست" میگفتند، تلاش کرد و در مقاطعی موفق شد، که مارکس را از دسترس طبقه کارگر و کمونیست ها در ایران، دور نگاه دارد!

امروز بهمن شفیق، نماینده آن جنبش شکست خورده، لبریز از نفرت و خشم از شکست اجتماعی جنبش خود، نفرت از جنبش و کسی که به این شکست قطعیت سیاسی و تئوریک داد، میخواهد در مقابل دستآوردهای جنبش کمونیستی و مارکسیستی ایران، دستآوردهای منصور حکمت، همان نقش را بازی کند. آنهم به شیوه مقاله مربوطه.

و برای این کار، لازم است دست در تابوت جنازه ای دفن شده "موتور کوچک و بزرگ" کند تا  بهروسیله "حکمت" و گنجینه غنی تئوریکی او را از دسترس طبقه کارگر دور کند.  این تلاش بی حاصلی است. برای این کار باید به اندازه همه تئوریهای و جنگ های نظری و پراتیکی حکمت، کار جدی کرد و زحمت کشید.

به علاقمندان توصیه میکنم که بخصوص مقالات زیر از منصور حکمت را بخوانند. آنها را میتوان از سایت آرشیو حکمت، www.hekmat.public-archive.net، دریافت کرد.

http://www.hekmatist.com/2012/k170-soraya.html

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه