|
سالها پیش، در عنفوان جوانی، یکی از دوستان که تازه سربازیاش را تمام کرده بود تعریف میکرد نامهای از یک همدورهای روستاییاش دریافت کرده که در آن نوشته بود: «جای شما خالی، ما هم هفته پیش زن گرفتیم!» حالا من هم، جای شما خالی، هشت روز گذشته را در بیمارستان بودم. میخواستم از سردبیر و همکاران [کيهان] بخواهم مرا از مقاله این هفته معاف کنند. ولی فکر کردم در بیمارستان هم میتوان مضمونی یافت تا با خوانندگان در میان گذاشت. این بود که فکر کردم دربارهاش مینویسم تا هم دردم کمتر شود و هم شما را با خود به بیمارستانی ببرم که شاید هرگز پایتان به آنجا نرسد: یک مرکز ارتوپدی و برای جراحی کانال نخاع که نُه ماه آزگار مرا در کار و راه رفتن عادی و دویدن و بازی والیبال با مشکل جدی روبرو کرده بود و یواش یواش دستانم را نشانه میگرفت.
آنچه در پی میخوانید اگرچه آمیختهای از واقعیت و تخیل است ولی یک تصویر واقعی نیز از بخش کوچکی در یک بیمارستان آلمانی به دست میدهد.
کمی واقعیت
سالها پیش با رگههایی کمی از واقعیت و مقدار بیشتری تخیل، بستری بودنم را برای دو جراحی دیگر، در دو بیمارستان کاملاً متفاوت در داستانی به نام «اسمی هم ندارد» به هم ربط دادم. یکی، بیمارستانی در حومهء مسکو برای «از ما بهتران» حزبی و بیماران مربوط به «احزاب برادر» (هنوز چند ماهی به فروپاشی اتحاد شوروی باقی مانده بود)، و دیگری ده سال بعد در بیمارستان الیزابت در برلین. داستان اش را در اینترنت میتوانید بخوانید. داستانی که در واقع هیچ ربطی به واقعیت ندارد و فقط اقامت در دو بیمارستان مرا به خیال آن انداخت.
جراحیهای مختلف سبب شد که با بیهوشی کاملاً آشنا شوم و راست اش را بخواهید، آن را دوست دارم و هیچ وحشتی هم از این ندارم که ممکن است دیگر به هوش نیایم. به همین دلیل پریروز برای آقای بهمن چهاردهی، همکارمان در دفتر لندن [کيهان]، نوشتم برای ماها که هیچ مرخصی نداریم و امکاناتی نیز در دست نیست که در این سو و آن سوی جهان به استراحت و گذراندن «تعطیلات» بپردازیم، این اقامت هشت روزه در بیمارستان برای من مانند سفر به جزایر قناری بود! به ویژه همان یکی دو ساعت بیهوشی و سفر به عالم هپروت! با این تفاوت که قناری من، هم اتاقی سالخوردهام بود که زانویش را به دست جراح سپرده بود؛ زنی از نسل آخرین بازماندگان جنگ جهانی دوم؛ نسلی که به تدریج از میان میرود و نسلهای تازه را با تاریخی که هرگز نباید آن را به فراموشی سپرد، تنها میگذارد.
میدانید، ادبیات بدون سیاست، چیزی کم نمیآورد. سیاست اما چرا. سیاست بدون ادبیات به طرز وحشتناکی خطرناک است. از همین روست که در حکومتهای توتالیتر هیچ نویسنده و ادیب مهم و بزرگی پرورش نمییابد مگر یا در مخالفت با آنها و یا یک عده پاچهخوار و مداح و «هنربند» که از یک سو خیلی زود به فراموشی سپرده میشوند و از سوی دیگر نامشان با ننگ همراه میگردد. به رژیم هیتلر و همین جمهوری اسلامیِ خودمان نگاه کنید.
بگذریم، نمیخواستم در این «تعطیلات اجباری» به سیاست فکر کنم. بدون اینترنت، بدون رادیو و تلویزیون، بدون اینکه بدانم کاترین اشتون با سعید جلیلی چه گفته و چه شنیده! راستی، این زن و مردهای جمهوری اسلامی چرا اینقدر پُرمو هستند؟! تا گفتم جلیلی، بی اختیار یاد علی مطهری و رامین مهمانپرست و علی اکبر جوانفکر و محمود احمدی نژاد افتادم! یا همین وزیر بهداشت، مرضیه وحید دستجردی، که چند وقت پیش عزل شد. فکر میکنم برای بندانداختناش یک دوک نخریسی لازم باشد! آنهایی هم که مو ندارند، عمامه دارند! طفلک آنهایی که نه مو دارند و نه عمامه! واقعا اگر طنز نبود چطور میشد اینها را تحمل کرد؟!
کمی تخیل
همان روز اول که در باز میشود و یک پرستار ریزه میزه چشم بادامی میآید تو، نگاهمان که به هم میافتد معلوم میشود: از همدیگر خوشمان نمیآید! نه او مرا میشناسد و نه من او را. ولی چه میشود کرد، از هم خوشمان نمیآید و من فکر میکنم خوش نیامدن از یک یا چند فرد یا گروه یا کشور و ملت و غیره باید جزو حقوق بشر به حساب بیاید. بله، «خوش نیامدن» یک حق مسلم حقوق بشری است! و این حق فقط وقتی غیر بشری میشود که کسی بخواهد به طور عملی و سازمان یافته و حتا قانونی به حذف و نابودی آنچه یا آنکه از آن خوشش نمیآید بپردازد! ولی من حقام است که مثلاً بگویم از فلانی یا از بهمان گروه و یا مثلاً مازندرانیها خوشم نمیآید. چون خودم مازندرانی هستم، این را گفتم که به «نژادپرستی» و «شوونیسم» و «خشونت طلب» و «جنگ افروز» متهم نشوم. آخی، بمیرم برای این همه رحم و عدم خشونت و مهرورزی شرقی! حالا بعداً برایتان میگویم چرا.
همسایهء سالخوردهء من در آپارتمان اش زمین خورده و کاسهء زانویش شکسته. پرستار چشم بادامی میرود بالای سرش. من پشتم را به او میکنم و در شیشهء پنجره، که نور چراغ، همهء اتاق را در آن به خوبی منعکس میکند کارش را زیر نظر میگیرم. آمرانه و بدون اندکی احساس به پیرزن میگوید: برگردید به اینور! نه آنور! پای راستتان را بلند کنید! نمیتوانید؟ ولی باید بلند کنید! بعد خودش پای زن بیمار را بلند میکند و روی دستگاه ماساژ میگذارد. داد پیرزن به هوا میرود. پرستار چشم بادامی وظیفهاش را انجام میدهد و موقع بیرون رفتن با همان لحن آمرانه میگوید: اگر چیزی لازم داشتید زنگ بزنید!
پیرزن همچنان آخ و اوخ میکند. من به گلهای درون گلدانهای روی میز خیره میشوم و چشمم به دو کتابی میافتد که با خود آوردهام ولی حوصله خواندن شان را ندارم. یک کتاب آلمانی که رمانی است به نام «هر کس به تنهایی میمیرد» و دیگری یک کتاب فارسی درباره «عالم غیب» که یک ترجمه است و کمی پاره پوره. مترجم به اندازهء اصل کتاب، خودش هم مطلبی، به نظر من مزخرف، نوشته بود و من هم همهاش را پاره کردم و ریختم دور! بقیهاش ولی خیلی جالب است. جالب، نه اینکه قبول اش داشته باشید یا نداشته باشید، بلکه فقط جالب است! ما عادت کردهایم هر چه را که قبول داریم، جالب بدانیم. در حالی که خیلی چیزها وجود دارد که ممکن است قبولشان نداشته باشیم ولی جالب هستند.
پس از مدتی، هم اتاقیام شروع کرد به ناله و گریه کردن. مثل بچهها گریه میکرد. پرسیدم چی شده؟ با گریه گفت، رختخوابم را کثیف کردم! گفتم زنگ بزنید بیایند تمیز کنند. گفت زنگ را پیدا نمیکنم. من برایش زنگ زدم. پرستار دیگری آمد. اول نفهمیدم زن است یا مرد. ریزاندام و بور و چشمآبی. در روزهای بعد فکر کردم شاید همجنسگراست. نمیدانم. تا وارد شد شروع کرد به دلداری پیرزن: چی شده؟ فکر میکنی ما برای چی اینجا هستیم؟ الان چنان تمیزت میکنم که انگار رفتی دوش گرفتی! پیرزن مرتب ابراز تأسف میکرد ولی پرستار با مهربانی او را با مهارت تمام مانند کتلت در ماهی تابه، روی تخت پشت و رو کرد، و با لیف تمام بدنش را شست و روتشکی و ملافه و لباساش را هم عوض کرد و گفت، همیشه زنگ بزنید که زودتر برایتان لگن بیاوریم. این آلمانیها به لگنی که برای دفع زیر بیمار میگذارند، هم «دیگ» میگویند، هم «تابه» و هم «لگن»!
روز بعد، یک بار دیگر هماتاقیام زد زیر گریه. باز جایش را خراب کرده بود. این بار دو بانوی پرستار آمدند و هر دو او را دلداری داده و پس از آنکه حسابی تر و تمیزش کردند باز گفتند: قبل از اینکه دیر بشود، زنگ بزنید! مشکل در این بود که پیرزن به جای اینکه زنگ بزند، چراغ بالای سرش را روشن میکرد و فکر میکرد زنگ زده است.
هنوز چندی نگذشته بود که در باز شد و دو زن سالخورده، از همان نسل باقی مانده از جنگ جهانی دوم، درون آمدند. من آنها را از درون شیشه پنجره میدیدم. بدون آنکه به هم اتاقی من نگاه کنند، یک نگاهی به من انداختند که فقط سرم از پشت، از زیر لحاف پیدا بود. به همدیگر گفتند، نه، این نیست! رفتند بیرون. پس از چند لحظه دوباره آمدند. من رویم را برگرداندم. باز به همدیگر گفتند، نه، این نیست! و رفتند بیرون. این بار با پرستار آمدند. پرستار هم اتاقیام را نشان داد و گفت، ایناها! این خانم شولتز! و رفت بیرون. دو زن سالخورده که تر وتمیز و مرتب بودند به خانم شولتز خیره شدند و بعد یکیشان پرسید: شما خانم شولتز هستید؟ پیرزن گفت: بله. پرسید: کارینا شولتز؟ پیرزن گفت: بله. زن باز هم باور نکرد، پس پرسید: همان که در خیابان اشترایت مینشیند؟ پیرزن باز هم گفت: بله. در این موقع هر دو زن گفتند: ای وای، کارینا! اصلاً تو را نشناختیم. بدون عینک نمیشود تو را شناخت!
یکیشان یک بسته بیسکویت روی میز کنار تخت او گذاشت و گفت، این را برای تو آوردیم. و بعد با صراحت ویژهء آلمانیها که گاهی بسیار بیرحمانه مینماید دوتایی به نوبت شروع کردند که: چقدر عوض شدی! این چه ریخت و قیافهایه؟ چرا چاق شدی؟ اصلاً نشناختیم! و رو به همدیگر گفتند: واقعاً آدم چقدر میتواند تغییر کند! باز یکیشان ادامه داد: کارینا، فکر میکنم سه سال پیش همدیگه را دیدیم، نه؟ روز خاکسپاری، نه؟ هم اتاقیام گفت، آره. زن ادامه داد: آره، خاکسپاری ِ هانس بود، از آن به بعد فقط تلفنی حرف زدیم. الان هم یک هفته است هی تلفن میزنم کسی گوشی را بر نمیدارد، فکر کردم حتما مُردی!... (هانس همسر هم اتاقیام بود که تعریف کرده بود سه سال پیش به دلیل سرطان درگذشت).
زن هر آنچه را که فکر میکرد به راحتی به زبان آورد و من اینجا بود که با خود فکر کردم، آخی، بمیرم برای این همه دلرحمی و مهرورزی شرقی خودمان! برای این همه مسلمان «کُته »های رحمان و رحیم که دلِ شنیدن چنین حرفهایی را ندارند و نه تنها چنین حرفهایی را به هم نمیزنند بلکه خلاف اش را هم میگویند، و با این همه، به جای اعتراض به اعدام و سنگسار و قطع دست و پا، شال و کلاه میکنند و با ساندویچ و ساندیس برای تماشای جنایت سازمان یافته و قانونی صف میکشند! («کُته» به مازندرانی به «توله» میگویند اما نه در معنای تحقیرآمیز بلکه به مفهوم ملایمت از جمله وقتی دربارهء انسان به کار میرود مانند دکترکُته، وکیل کُته، حسن کُته).
و باز سیاست...
بالاخره وقتی هماتاقیام فرصتی پیدا کرد تا جملهای بگوید، گفت، دلم میخواهد تا چهارشنبه به آپارتمانم برگردم. ولی ملاقات کنندگان اش با همان صراحت به او توصیه کردند همانجا بماند: تو که کسی را نداری، نه شوهر، نه بچه، نه یک نفر فامیل. بهتر است همین جا بمانی!
آنها مرا هم در حرفهایشان دخالت دادند. به موهای سیاه من اشاره کردند که کارینا موهایش سفید است و به خاطر همین فکر کردند من حتما کارینا نیستم! ولی اصلاً به روی خودشان نیاوردند که من سن و سالم خیلی از آنها کمتر است و اگرچه به جنگ ایران و عراق میرسد اما حتماً به جنگ جهانی دوم نمیرسد! این را به حساب خباثت زنانهشان گذاشتم که گویا در همه جای جهان عین هم است (امیدوارم به «زنستیزی» هم متهم نشوم!)
پرستارها که وارد اتاق میشوند میگویند: چه بوی خوبی! چه گلهای قشنگی! بچهها که به دیدنم آمدند یک دسته گل سنبل هم آوردند تا اتاق بوی عید و نوروز بگیرد، و واقعاً گرفت. البته گلهای اینجا بو ندارد ولی سنبل را دیگر کاریش نمیتوان کرد که حتا یک شاخهاش حتماً یک اتاق دو تخته را عطرآگین میکند. ولی از شما چه پنهان، من هم گاهی عطری را که از فروشگاه قهوهء «چیبو» خریدم در هوا میپاشم. فقط به این دلیل که عطر متین و عمیق بانوان میانسال را دارد، بوی مادران، مثل مادر خودم هنگامی که وقتی هنوز بچه بودیم یواشکی در کمد لباساش را باز میکردیم و همین عطر ما را به آغوش او میبرد و نمیدانستیم خیلی طول خواهد کشید تا برخی دخترکان کوچک نیز شاید بتوانند با عطر بانوان بیامیزند، نه همهشان!
الان که اینها را برایتان تعریف میکنم دیگر نمیدانم چه چیز واقعیت است و چه چیز تخیل. فقط میدانم که ده ها داستان ناگفته و نانوشته در ذهن دارم. میتوانم با هر جمله و یا حتا هر واژهای که میگوئید، داستانی برایتان بپردازم، شاید چند خط و شاید چند صفحه. دلیلاش در جادویِ زبان، واژه و تخیل است. در جادوی تجربههای روزانه که فقط کافی ست کمی با دقت بیشتری به آنها نگاه کرد، چه برسد به واقعیت یا تخیلی که خودمان در آن حضور داشته باشیم. این نگاه به دور و بر، نه آمرانه نه بدیهی است، بلکه یک رویداد مهم، یک موهبت، یک معجزهء مرتب در حال تکرار شدن است. به قول «دیتر نور»، طنزپرداز هنوز نسبتاً جوان آلمانی، «تشخیص عظمت در چیزهای کوچک و تشخیص مسخرگی در این عظمت!» و نیز این که «بتوان به افکار خویش خندید!» میبینید که یک طنزپرداز نیز میتواند فیلسوف باشد، آن هم به سادهترین زبان ممکن و در رابطه با پیشپا افتادهترین مسائل، به ویژه آنکه این «دیتر نور» یکی از معدود شخصیتهایی است که مرتب در برنامههایش «غُر زدن» مداوم مردم و احزاب آلمانی را مسخره میکند و میپرسد چرا قدر چیزهایی را که دارید نمیدانید؟! و البته چند سال پیش به ایران هم سفر کرد و دید در یک نانوایی سنگکی که تنورش برای او کاملاً ناآشنا بود، چگونه انرژی اتمی تولید میکنند! فکر میکنم قبلاً دربارهاش نوشتهام. بگذریم، به سیاست که میرسد، واقعیت و تخیل نه تنها قاطی میشود بلکه در مواردی واقعیت، مرزهای تخیل را پشت سر مینهد، به ویژه در کشورهایی مانند ایران، مانند هر وضعیت فاجعه آمیز دیگری!
در آخرین روز که بیش از یک هفته از هیچ جای دنیا جز همین هم اتاقیام در بیمارستان خبری نداشتم، و میدیدم که نه من دنیا را کم داشتم و نه دنیا مرا، اول یک ناخنک به رادیو برلین زدم که در آن یک خبر تکرار میشد: عنوان دکترای خانم وزیر آموزش عالی آلمان از او پس گرفته شد زیرا افکار دیگران را به اسم خود جا زده بود، آن هم بیشتر از سی سال پیش! ای بابا، آیا ممکن نیست چند تا آدم عین هم فکر کنند و حتا آن را هم بنویسند بدون اینکه از یکدیگر خبر داشته باشند؟ مگر همهء آدمها میتوانند همهء چیزهای منتشر شده را بخوانند؟ حالا که همه چیز در اینترنت ثبت میشود، این هم شده بازی گروههای رقیب علیه وزیر و وکیل یکدیگر. اگر اینطور باشد، باید عنوان قدیسان و پیامبران را نیز از آنها پس گرفت چون همهشان از روی دست هم نوشتهاند! جالب اینجاست که عنوان تز دکترای وزیر پیشین بود: «فرد و وجدان»! این یکی از همان موارد تشخیص عظمت در چیزهای کوچک و تشخیص مسخرگی در این «عظمت» است! حالا یک خانم وزیر را به جایش معرفی کردهاند که دکترای ریاضی دارد و نمیتوان از این اتهامها به او بست برای اینکه همه میدانند خیلی چیزها را حتماً از روی منابع دیگر نوشته است! بیخود رادیو را باز کردم. برگردم به خیال.
هر بار بیماری و بیمارستان و یا خبرهای مختلفی که منتشر میشود مرا به این نتیجه میرساند که از دست رفتن و فقدان بسی نزدیکتر و آسانتر از آن است که فکر میکنیم، پس باید آرزو و تخیل خویش را زندگی کرد. به یاد برادرم که نه آرزویش، بلکه واقعیت را در تخیل زندگی کرد، ترانهای از فرامرز اصلانی را زمزمه میکنم:
دیگر از سقف زمانه، آفتابی بر نمیتابد مرا
کلبهء جانم دگر، با روشنایی نیست
در کنار پنجره دیگر، گلاندامم نمیماند
شهر خالی مانده بی او، آشنایی نیست
کوچه باغان گذشته، خالی از فریاد شبگرد و غزل گشته
باغ سرسبزِ جوانیها، خزانی شد
سالها بی بودنت بودم، تن به هر بیهوده فرسودم
جمعِ این مطلب زدم من، زندگانی شد!
زندگانی! منتظر، آماده، روی تخت نشستهام. دستم را در موهایم فرو میبرم. غدّه برآمده زیر پوست سرم را به خوبی زیر انگشتانم احساس میکنم. حوصله این یکی را دیگر ندارم. فکرم را به درد پایم منحرف میکنم. بلند میشوم و لنگان از اتاق بیرون میروم.
9 فوریه 2013
----------------------------------------------------------------------------
*این متن کامل نوشتهای است که فقط نیمی از آن را برای انتشار در نسخه چاپی کیهان لندن فرستاده بودم.
* لینک به داستان «اسمی هم ندارد»:
http://www.kayhanlondon.com/Pages/archive/art_literature/Story/Boghrat_1.html
* لینک به ترانه «گل اندام» از فرامرز اصلانی:
http://www.youtube.com/watch?v=IrDp7AnnWxw
* لینک به گزارش «قصههای خنده» درباره «دیتر نور» طنزپرداز آلمانی برای کسانی که زبان آلمانی میدانند:
http://www.youtube.com/watch?v=Sx_mfLAUdww
برگرفته از کیهان لندن
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مقاله:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.