|
بازگشت به خانه پيوند به نظر خوانندگان آرشيو مقالات آرشيو صفحات اول جستجو |
دوشنبه 14 اسفند ماه 1391 ـ 4 مارس 2013 |
بر سر نسل من چه آمده است؟!
مهدی رضائی- تازیک؛ لوتسرن سوئيس
دیروز در کتابخانهء دانشگاه نشسته بودم. در فضای مجازی اینترنت مطلبی دیدم در مورد اعدام قریب الوقوع یک جنگلبان. بی اختيار به یاد سال 1379 خورشیدی افتادم؛ آن زمانی که هنوز 17 سال ام بود؛ یاد دوران دانشجویی در "آموزشکدهء امام محمد باقر ساری شماره 1" در خیابان طبرستان، روبروی جوکی محله. آنگاه ياد گردشی یک روزه، در ترم های آخر دانشکده، در نزدیکی سد شهید رجایی، در چهل و یا پنجاه کیلومتری ساری، از خاطرم گذشت. یادش بخیر، کتری و قوری مان در آن هوای سرد به آب افتادند و از آن جا که هیچ کس جز من شنا نمی دانست و هم چنین نمی شد در آن هوای سرد از چای گذشت، با هندوانه ای که بچه ها زیر بغلم زدند به آب زدم و قوری و کتری را کشیدم بیرون. و چه سرمایی... طرف های شب بود که راننده ای را پیدا کردیم و بعد از کمی چانه زدن قرار شد که ما را تا میدان ساعت برساند. در بین راه راننده از قطع درختان، قاچاق چوب و فقر و فلاکت می گفت؛ فقر و فلاکتی که من آن را هم در ساری و هم در مشهد زندگی کرده و نظاره گر بودم.
دوباره به کتابخانهء دانشکده "برگشتم". دلم خیلی گرفته بود. اشک و لبخند دست به دست هم داده بودند. چهره ام را پشت لپ تاپم پنهان کردم و در همان حال از آشنایی در فیس بوک پیامی دریافت کردم. (عزیزی به من گفته است که واژه رفیق و دوست را برای هر کسی استفاده نکنم؛ چرا که مقدس اند. برای همین واژه "آشاگ را به کار می برم). نوشته بود: "شهاب، خوبی؟" (از اسم خودم بدم می آید، به همين دليل است که از 17سالگی به بعد مرا بعضی از آشنایان و دوستانم شهاب صدا می کنند). برايش از غصه هایم نوشتم و پرسیدم که "کجای دنیا جنگل بان را به خاطر دفاع از محیط زیست اعدام می کنند؟" از بربریت این نظام حالم گرفته بود. در همان حال یاد سوال یکی از دانشجوی سویسی افتادم که روزی در قطار از من پرسیده بود: "آیا حقیقت دارد که در ایران زن ها را سنگسار می کنند؟" (این سوال بیش از دو سال است که در حافظه< من هک شده). حالم از دو جهت گرفته بود. از یک سو نظامی را می دیدم که تمام تلاش اش در این سی و چهار سال گذشته بر این بوده است که چرخ تاریخ را به عقب بر گرداند؛ چرا که ذات اش ارتجاعی ست و، از سوی دیگر، سوال دوستم احساسی از جنس حقارت را بر من تحمیل کرده بود. خلاصه این مطالب را با آن آشنای فقط چند ساعت دیده در میان گذاشتم؛ چرا که مثل خودم پناهنده بود و احساس می کردم که شاید بتواند درکم کند. و او در جواب برایم نوشت که مرا درک می کند، اما انسان می باید واقع بین باشد و بعضی از حقایق را بپذیرد و... و از همین حرف های تکراری که گوشم از آنها پر است.
مشکل در "پذیرفتن" و یا"نپذیرفتن" این واقعیت ها نيست، بلکه مشکل بی تفاوتی سیاسی ست؛ همان بی تفاوتی سیاسی که در این آشنا نیز می دیدمش، اما با تمام صراحت لهجه نقدش نکردم و از روی موضوع پریدم. آخر ما نمیتوانیم به همگان، و بخصوص نسل بعد از انقلاب خارج از کشور، "انگیزهء مبارزه با حکومت اسلامی" را تزریق کنیم. فاصله، فاصله نسل هاست. هر نسلی کیفیت خاص خودش را دارد. اما، در عوض، و علی رغم همهء این تفاسیر، تصمیم گرفتم با نسل خودم، که متعلق به بعد از انقلاب است و از حکومت اسلامی همين انقلاب گریخته است، در دلی داشته باشم. روی سخن این نوشتار بنابرین با نسل بعد از انقلاب مقیم خارج از کشور، که خویشتن را در ظرف پناهندگی تعریف می کند است.
***
هم وطن! از فاجعهء سال 57 بیش از 34 سال گذشته است و نسلی که علیه نظام استبدادی شاه و شیخ مبارزه کرده بود و (می کند)، آهسته و آهسته رو به پایان دارد. این نسل هم چنان، و علیرغم هزار و یک مریضی و درد، به عشق آزادی ایران و استقرار حاکمیت ملی در فردای ایران قلم می زند، تظاهرات می کند، جلسه برگزار می کند و، بدین ترتیب، می خواهد، تا برقراری حاکمیت مردم، پرچم مبارزه علیه حکومت اسلامی برافراشته بماند؛ چرا که نخواسته و نمی خواهد زندگانی نباتی داشته باشد. و این اصل را سرلوحه کار خویش قرار داده است: سر افراز بودن بی شک مهمتر از زنده بودن است. اما خلاء این نسل را می بایست نسل ما پر کند، هر چند که می دانم که به اکثر هم نسلانم که در خارج از کشورند، امیدی نیست. می خواهم فقط به آنان تلنگری بزنم، به این امید که این خفته واقعاً خواب بوده و خود را به خواب نزده باشد.
توضیح می دهم: در این تقریباً یک دهه ای که در خارج از ایران زندگی کرده ام، بارها با شکستن حرمت جایگاه یک پناهنده سیاسی و تبعیدی روبرو شده ام. داستان رفتن به سفارت و انداختن طوق اسارت به گردن خویش، رفتن به ایران، فخر فروشی به همنوعی که برای نان شب خویش معطل است را شنیده ام. و اما با چشم های خود دیده ام که عده ای از همنسلان من، برای موقعیت، و داشتن اقامت پناهندگی و دريافت دلار و فرانک چگونه جابجا شده اند. من بی تفاوتی های سیاسی را دیده ام. من دیده ام که"بهاره هدایت" ها، "نسرین ستوده" ها، "مجید توکلی"ها، "حشمت الله طبرزدی" ها و... برای عده ای از همنسلان من هیچ معنای نداشته اند؛ "هیچ"ی شبیه همان "هیچ" که خمینی جلاد و خدعه گر قبل از ورودش به ایران در هواپیما گفت: هیچ!
هم وطن من! فقط برای چند دقیقه ای تصور کن که عده ای در ایران علیه حاکمیت فاشیست های ارتجاعی قد علم می کنند و شکنجه، زندان و اعدام را به جان می خرند تا نسل های بعد بتوانند روزی در آزادی و رفاه اجتماعی زندگی کنند. آری، مبارزه می کنند تا بر خودفروشی خواهران ما در حاشیهء کشورهای خلیج فارس نقطهء پایانی گذاشته شود. مبارزه می کنند برای آزادی و دموکراسی. و در اعتراض به وجود شکنجه، زندان و اعدامی که امروز در آن مملکت جز امور عادی شده اند. تو و من، ای هموطن، می توانیم در کشورهای امن اروپایی اقامت پناهندگی دریافت کنیم و زندگی کنیم. اما آیا بی تفاوتی سیاسی، سکوت در برابر این همه جنایت، رفتن به سفارت، انداختن طوق بردگی بر گردن، رفتن به ایران و فخر فروشی به همنوع خویش در آن خانهء ویران شده، خیانت به مبارزان راه آزادی نیست؟! اگر خیانت نیست، پس چیست؟! حکومت اسلامی بر سر نسل من چه آورده است که اینگونه حرمت ها شکسته می شوند؟
چند دقیقه ای ديگر هم به تصورت ادامه بده! خودت را برای چند دقیقه ای جای مجید توکلی بگذار. فکر کن که در سن 26 سالگی در دانشگاه امیر کبیر علیه حاکمیت و آخوندی مدرسه نرفته (خامنه ای) سخنرانی می کنی و عوامل حکومت دستگیرت می کنند و برای شکستن ات مجبورت می کنند که مقنعه و چادر به سر کنی و بعد به هشت سال و نیم حبس محکومت می کنند. و تو یکی از مهمترین دوران های زندگی ات را در زندان سپری می کنی. بجرم خواستاری آزادی، فقط برای آزادی. آیا آنگاه عادلانه است که عده ای خویش را در ظرف پناهندهء سیاسی تعریف کنند و با هزینه ای که تو پرداخت کرده ای اقامت بگیرند و آهسته آهسته روانهء بازگشت به ایران شوند؟! این شرم را بايد به کجای ریش تاریخ تف کرد؟
به من گفته اند که در صدایم همیشه غمی به گوش می خورد. به من گفته اند که «صادق هدایتی» می اندیشم و نگاهم به زندگی منفی ست. به من گفته اند که اشتباه می کنم و زندگی جنگ نیست. اما آخر مگر می شود از رسانه های این جانیان شنید که هشتصد هزار کودک به سوء تغذیه گرفتارند و در صدایت غم ننشیند!؟ مگر می شود از دوستان نزدیک ات شنید که خواهران ما در کشور های حاشیه خلیج فارس به خود فروشی افتاده اند و در صدایت غم ننشیند!؟ مگر می شود اعتصاب غذای "نسرین ستوده" ها را دید، دنبال کرد و نگفت که زندگی جنگ است؟! و آخر مگر می شود اعدام دگر اندیشان را دید و آرزو نکرد که ای کاش کور بودم و این همه بی تفاوتی مردمم را نمی دیدم!؟
ای نسل بعد از انقلاب! ای نسلی که امروز خارج از مرزهای ایران در کشورهای امن اروپایی یا آمریکای شمالی و یا هر جای این کره خاکی به زندگی مشغولی! مادامی که این جانیان حاکم بر ایران اند، زندگی تو و من می باید سراسر جنگ باشد! جنگ! مبارزه! ما باید خالی اين نسل رو به پایان را پر کنيم. هیچ حکومتی در صد سال گذشته به اندازهء حکومت اسلامی علیه منافع ملی و در راستای تأمین منافع غارتگران گام برنداشته است. و نسل بعد از انقلاب می باید آن "چوبک" را، درست مانند مسابقات دوی امدادی، از نسل گذشته بگیرد و راه را ادامه دهد؛ چرا که پرداخت هزينه برای آزادی يک جبر تاريخی است.
در پایان می خواهم این نوشتار، و این در دل مکتوب را با گفته های سه ایران دوست به پایان ببرم، باشد که نسل من از این خواب برخیزد و به خود بیاید.
نیما یوشیج حق داشت که نوشت: "آنکه زنده تر و هوشیار تر است / زیستن بر او دشوار تر است".
احمد شاملو هم بی خود نبود که گفت: "انسان بودن دشواری وظیفه است".
و یکی از استادانم، آقای اسماعیل نوری علا، که خوشبختانه در قید حیات است، روزی برایم نوشته بود: "زنده و سرفراز باشی که اين دومی بسی مهمتر از اولی ست".
28 فوريهء 2013
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.