|
بازگشت به خانه پيوند به نظر خوانندگان آرشيو مقالات آرشيو صفحات اول جستجو |
دوشنبه 28 اسفند ماه 1391 ـ 18 مارس 2013 |
دلسردی، دلگرمی
محسن ذاکری
دلسردی
من امید چندانی دیگر به رضا پهلوی و سیاست های وی ندارم. با وجود این نا امیدی، اما، آنقدر از حکومت اسلامی ایران و هر روزش برای ایران، دل چرکین هستم، که اگر روزی رضا پهلوی و یا هر کس دیگری بتواند با سیاست اش حکومتی سکولار و دموکراتیک را برای مردم ایران حمایت و احیاناً رهبری نماید، وامدار او خواهم بود. من حتی عشق به وطن را، در این روزهای دردناک و سیاه، آنچنان والا می دانم که از دید من رضا پهلوی، اگر بتواند برای برونرفت از این دوران و حرکت بسوی ایرانی سکولار و دموکرات مهره ای باشد، باید خود را برای هر کار و اقدامی آماده سازد، حتی، تغییر نام خانوادگی اش و به فراموشی سپردن اینکه شاهزاده است. تاریخ ایران، شعرای ایران، مردم ایران، و من و تو تا زمانی که کشوری بنام ایران هست وجود داریم. در زمانی که ایران کشوری سر بلند و آزاد باشد، ما آزاد و دلگرم هستیم. و گرنه اسیر آن دلسردی خواهیم ماند که مهدی ذوالفقاری را به نوشتن کشانده است.
دلگرمی
اسماعیل نوری علا، اما دلگرم است. دلگرم اینکه کسی دستی بر آرد و کاری بکند. نه تنها رضا پهلوی، بلکه هر کس که می تواند برای ایران کاری بکند، خود را باید سرمایه ای ببیند و آستین بالا زند. در این شامگاه تاریک، آسان نیست جوانهء امید کاشتن! اما نوری علا امید می کارد. او می بیند کنش و رفتار رضا پهلوی هنوز هم جای امید را باقی می گذارد. او به زبان اشاره و دلالت مدام به این "شاهزاده" گوشزد می کند، که اگر تن به بازی دموکراتیک دهی و اگر در میان صف کسانی که از تو شاید یک سر و گردن کوتاهتر هم باشند بنشینی و افتاده راه عشق وطن را سنگ فرش کنی، نامت جاودانه تاریخ خواهد ماند. نوری علا باور دارد هنوز می توان کاری کرد. او باور دارد اگر از پس این مجادلات و اشتباهات و فراشد ها و فروشد ها رهبری برای رهایی ایران ساخته شود، آن رهبر قابل اطمینان است. او در پس این پرسش که ایران باید جمهوری بماند و یا مشروطه پادشاهی شود، گیر نکرده است. او می داند که جای این پرسش اکنون نیست. او امید دارد که بتوان با همین اپوزیسیون دلسرد و دست سرد به جمعی از آدمیان نو و برای ایرانی نو دست یافت. شبکهء سکولارهای سبز و با سرچشمهء امید و ایده های نوری علا توانست در دو سال اخیر مرز بندی بین اصلاح طلبان و انحلال طلبان را دیوار بخشد. اینک باید در میان انحلال طلبان سکولار و دموکرات بسوی کنار هم نشاندن دل های گرم رفت.
اما بروم سراغ سیاهه نویسی قدر نشناسانهء «هموند مهدی ذولفقاری».
مقالهء مهدی ذوالفقاری، که هموند من در شبکهء سکولارهای سبز است و ساعت های زیادی را هم در جلسات شورای هماهنگی شبکه با هم بسر برده ایم و انسانی دوست داشتنی و قابل احترام برای من می باشد، از آن دسته سیاهه نویسی های چپی بود که دلزدگی من را به حدی رساند که لازم می بینم قلم فرسایم.
او در مقالهء خود به دیدگاه اسماعیل نوری علا انتقاد دارد که چرا بی دلیل و با بنیهء استدلالی کم جانی به حمایت از رضا پهلوی می پردازد و رضا پهلوی را "سرمایهء ملی" می خواند. برای نقد بینش مهدی ذولفقاری باید به چند نکتهء مهم توجه کرد تا فهمید آن دلزدگی و دلسردی که چپ های ایران گرفتارش هستند و خود نمی دانند از کجا ناشی می شود، از چه جنسی است.
ذوالفقاری آن چنان پرده بر انداخته، و مست از خانه برون تاخته است، که حتی یازده صفتی را که نوری علا برای "شخصیت سرمایه ملی" بر شمرد هم می خواهد در رضا پهلوی بیابد و نمی یابد. غافل از اینکه این یازده ویژگی گوشزدی مداوم و تکرار شده به رضا پهلوی ست، که اگر اینگونه باشی سرمایهء ملی خواهی شد.
ذولفقاری، باز به همان سیاق و سبک چپ ها و انقلابی ها به این نکته و روی این نکته مته بر خشخاش گذاشته است که، آری، «تا مرا دم، تو را پسر، یاد است / دوستی من و تو بر باد است!» با قلمی پر هیبیت به میدان آمده است که بگوید معرف فرهنگ ایران خیام و حافظ و فردوسی و ستار خان و دکتر مصدق هستند نه اینکه رضا شاه دیکتاتور و محمد رضا شاه مستبد! ایشان کم لطفی می کنند که نمی نویسند که معرف فرهنگ ما در پنجاه سال گذشته چپ ها و مارکسیست ها و مجاهدین و مبارزین و ملایان و اصلاح طلبان هم بوده اند! خیلی شکسته نفسی می فرمایند.
بنده که اکنون سه دهه می شود آوارهء یخ های اسکاندیناوی هستم ابداً از یاد نمی برم که همهء این بزرگان در پنجاه سال گذشته و آن انقلاب شکوهمند تا چه حد، معرف فرهنگ ایرانی بوده اند. دست مریزاد! به این راحتی که نمی توان کنار رود ایستاد و پاچه خیس نکرد و ماهی گرفت! شما نمی توانید از میان رودی که ستار خان در آن شنا می کرد و شاملو در کنار آن شعر می سرود و محمد رضا شاه در آن آب را گل آلود می کرده است با پز و اطوار ماهی بگیرید. نه نمی توانید. چرا که وسط آن رود هستید و غوطه هم خورده اید! اما برویتان نمی آورید!
گمان می کنید با گفتن نام دکتر مصدق در کنار محمد رضا شاه مردم دیگر شما را نمی بینند؟ و فقط ذره بین را روی اشتباهات رضا پهلوی می گذارند؟ اینقدر حافظهء مردم ایران را سخیف می شمارید؟
اما، راستش را بخواهید این دیدگاه قطبی شما، اصلاً خود شماست. مگر جهان را دو قطبی ندیدید؟ مگر تاریخ را قطبی نمی بینید؟ چرا! برای همین، در کنار تاریخ نشستن شما با جبر اشتباه فهمیدهء هگلی همیشه آلوده است که «چطور نوری علا می تواند بهار و رضا شاه را يکجا در جمع خدمتگزاران مملکت ببیند؟». من شما را اینگونه می بینم که، شما، گمان می کنید چون بهار را رضا شاه آزرد پس بهار، بهار شده است. و شما گمان می کنید رضا شاه چون بهار را آزرد دیگر آدم مهمی نیست و کار خوبی نکرده است.
هم اکنون نیز، من آقای ذوالفقاری را نمونهء کامل یک فعال سیاسی خسته و نا امید می بینم که دیگر موهای قلم موشان خشکیده اند و رنگی هم برایشان نمانده است و هی بر در و دیوار با تکرار و تکرار رج می زنند. راحت بگویم! اگر من، چند صباحی است در این اندیشه ام: که آیا رضا پهلوی به فکر"ایران" هست و یا می تواند کاری برای ایران بکند؟ در عوض سال هاست یقین دارم اینگونه سیاسیون هرگز برای ایران کاری نخواهند توانست کرد؛ که اگر زمان شناس و موقعیت شناس بودند در سی سال پیش درست را تشخیص داده بودند. فهمیدن تفاوت اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحدهء آمریکا همان دوران هم کار سختی برای بسیاری، از جمله من ِ زیر سن بیست سال، نبود.
این هموند مو سپید چپ گرای من می گوید مگر هیتلر آلمان را مترقی و صنعتی نکرد؟ جل الخالق؟ ای آقا! با این اندیشه و قضاوت، خود را مدرن و مترقی هم می دانید؟! معلوم است که کرد! بر منکر این مهم باید نام مجنون نهاد. صد البته که هیتلر در کنار تمام جنایات اش و استبداد کم نظیرش پایه های آلمان صنعتی و سخت جان اقتصادی را در دوران جنگ با بخش عظیمی از جهان ریخت. گفتن این که نباید تاوان داشته باشد رفیق! بچه می ترسانید؟! هر چند می دانم اگر در جمع رفقا باشيد آنوقت یواشکی می گویید: اما دست مائو درد نکند که چین را ساخت!
ذوالفقاری باز اشاره به این نکته کرده است که انقلاب ایران در سال 57 اگر اسلامی شد و به دست ملایان افتاد و از دست نیروهای مترقی انقلابی دزدیده شد، دلیل اش سیاست های همان پدر و پسر بوده است و بس! ایران از دید چپ های ما، با سیاست ها و دیکتاتوری رضا شاه و محمد رضا شاه به ورطهء غیر قابل اجتناب "انقلاب" کشیده شد و همهء "سود" را در انقلاب کردن دید. این یعنی اینکه: زمان، شرایط، مردم، اوضاع بین المللی، نیروهای ایرانی ضد شاه در داخل و خارج همه و همه به این جمع بندی رسیدند که شاه باید برود. سلطنت از بیخ کنده شود. و مردم که آن روزها هنوز "خلق" نام داشتند، زمام کشور را بدست گیرند. اما، از آنجایی که استبداد پدر و پسر بسیار بد تاثیر گذارده بود، دقیقاً و کاملاً همانگونه که دیالکتیک مارکسیستی هم می گوید، و جبر هگلی هم پشت سر آن به شهادت می ایستد، ناچار از باختن این انقلاب به ملایان مسلمان شدیم که در صدر آنها ملایی باهوش و فرصت طلب بنام روح الله خمینی رهبری می کرد.
پایان ذکر مصیبت
شاه مرد. مستبد هم بود. برای کشورش کارهای مفیدی هم کرد. اشتباهات سیاسی او میدان را برای بی تجربه های فعال سیاسی و دل بستگان به اردوی داس و چکش تنگ کرد و ملایان را پر و بال داد. اینک، امروز در سال 2013 میلادی که از شوروی یک حکومت مافیایی به جا مانده است، ما باید به فکر ایران خود باشیم. و هر کس که در این راه اندوخته و رمق و هنری دارد باید از سوی همهء ما تشویق، اصلاح و یار این نبرد رهایی وطن شود. اگر نوری علا در رضا پهلوی پتانسیل های دگرگونی و انعطاف می بیند این اشتباه کاری نیست. شما نیز بیایید و سرمایه های ملی دیگری را به میدان آورید. اما، دلسردانه خراب نکنید!
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.