بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

 

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی

فصل دوم ـ آموزش يک افسر

استانبول، يا با نام قديمش قسطنطنيه، در سرآغاز قرن نو شامل دو شهر کاملاً مجزا از هم بود، در شمال «دماغهء طلايی»، بخش «پرا» قرار داشت که شهر مسيحيان محسوب می شد و در جنوب استانبول (يا اسلام بول) واقع بود که ساکنانش مسلمان بودند. و عبور از استانبول به پرا ـ که از طريق پل «گالاتا» انجام می شد ـ حکم گذشتن از يک جهان و وارد شدن به جهانی واقع در زمانه ای ديگر را داشت.

استانبول، با رديف گنبدها و مناره ها و قصرهايش، بر منطقهء «سراگليو» گسترده بود و شهری قرون وسطايي محسوب می شد که معماری دوران رنسانس درقرن شانزدهم در آن به شکوفائی رسيد، اما اکنون ديگر کل آن ته تصويری رو به ويرانی بديل بشده بود؛ نوعی کندوی انسانی که در آن مردمان طی قرون متمادی زيسته، تکثير شده و در هم لوليده بودند. در بازارهای سرپوشيده  و هزار توی خيابان هايش جمعيت موج می زد و بسياری از آن ها هم در حياط های گستردهء مساجد و اماکن مقدسه اش آرامش خود را جستجو می کردند. ديگر روزگار خوش اين شهر به پايان رسيده، شکوه شاهانه اش رنگ باخته و جلالش به روزگارانی رفته تعلق يافته بود. ديوارهايش ترک خورده و فرو می ريختند، رنگ خانه ها ورقه ورقه به زمين می ريخت، سنگفرش های خيابان ها و حياط ها ترک خورده بودند و از کف کوچه ها علف روييده بود. زنان، اشباحی پيچيده در چادر سياه بودند که آرام در پياده روها حرکت می کردند و غروب نشده در خانه هاشان گم و گور می شدند. مردانش ساکت، در زير سايهء متفرق درختان مو و بيد بر روی نيمکت قهوه خانه ها می نشستند و به صدای موذن هائی که پنج بار در روز از مناره ها برمی خاست گوش می دادند. شب که می شذ استانبول شبحی خفته بر ساحل دماغهء طلايی بود؛ هيکلی مرده که در سراسرش ترکان به خوابی شرقی فرو رفته بودند.

«پرا» اما در آنسوی آب ها با چراغ های روشنش همچون برجی دريايي می نمود که بيينده را به شهری معاصر دعوت می کرد. خيابان هايش از اسکله های پر ازدحامش که پر از کافه و ميخانه بودند شروع می شدند و مستقيما از ميان دره های باريک ميان ساختمان های سبک ايتاليايي بالا می رفتند. در اين جا و آن جا دروازه های زيبای دو دهنه ه حياط ساختمان سفارتخانه ای يا قصر تاجر ثروتمندی راه می دادند ـ ساختمان هايي بزرگ و زيبا با باغ هايي که پله پله به سوی سواحل بسفر پايين می آمدند. پرا خود را آخرين کلام در تجدد می دانست، و  هرآنچه را که حال و هوا و جاذبه های مغرب زمين بود با ابتذال سرخوش سرزمين «لوان» در هم آميخته بود. هتل هايش هر يک قصری بودند که در آن ها خانم ها و آقايان شيک پوش در حياط های پوشيده از درخت نخل به موزيک آرام ارکسترهای گوش می دادند. خيابان ها پر از درشکه های زيبا و تميز بودند. مغازه هايش آخرين محصولات پاريس و وين را به نمايش می گذاشتند. سرگرمی فراوان بود. تئاترها، سالن های موسيقی، کاباره ها و کلوپ های دکور شده به سبک فرانسوی که در آن مردان طبقات بالای جامعه به بازی پوکر مشغول بودند و در جريان آن شايعه های مختلف مربوط به بازار و قصر را برای يکديگر تکرار می کردند.

          «پرا» شهر خارجی ها بود و ثروت امپراتوری عثمانی هم در دست خارجی ها قرار داشت. شهر قدرت خود را از قانون کاپيتولاسيون می گرفت که بر اساس آن به خارجی ها امتيازات مختلفی اعطا شده بود. آن ها از پرداخت ماليات معاف بودند و در کار بازرگانی آزادی کامل داشتند و مجاز بودند مطابق با آداب هر مذهبی که دارشتند زندگی کنند، تابع قوانين خود باشند و کاری به قدرت مرکزی ترک ها نداشته باشند. اين امتيازات را در واقع سلاطين قبلی عثمانی به نفع خود وضع کرده بودند؛ در زمانه ای که عثمانی در حال گسترش بود و به بازرگانان خارجی نياز داشت تا بازارهای مغرب زمين را به روی آن بگشايند. اما اکنون زمانه ای فرا رسيده بود که غرب در حال گسترش بود و عثمانی به راه سقوط افتاده بود و، در نتيجه، آن قوانين تنها به نفع  خارجی ها عمل کرده و به آن ها آزادی هائی را می بخشيد که هيچ ترکی از آن برخوردار نبود. در داخل دولت عثمانی هم خارجی هائی قدرتمند حضور داشتند و چنان زمام امور امپراتوری عثمانی را به دست گرفته بودند که ترک ها احساس می کردند  ديگر در امور خود صاحب هيچ اختياری نيستند و اين کلام خارجی است که قانون را تعيين  می کند. و بدين گونه بود که شهر متجدد پرا شهر کهن استانبول را بکلی تحت الشعاع خود قرار داده بود.

          مصطفی کمال، جوان هجده سالهء پر هوا و هوسی بود که اگرچه همچنان خامی روستايی وار خويش را با خود داشت اما اشتياق به تجربه و فرو شدن آگاهانه در زندگی شهر بزرگ، چه بخش کهنه و چه به خصوص بخش جديد آن، سراسر وجودش را فرا گرفته بود. در فضای بين المللی پرا همه گونه لذتی وجود داشت و مصطفی در چشيدن آن ها برای خود محدوديتی قائل نمی شد. اوقاتی را در پياله فروشی ها می گذراند، در خيابان ها شبگردی می کرد، و اشتهای شهوتناک خود را در فاحشه خانه هايي که همه گونه زنی را از نژادهای مختلف عرضه می داشتند سيراب می کرد. ميل جنسی زندگی او را دچار  نوعی بی اخلاقی  ساخته بود که به اين زودی ها قرار نبود دست از سرش بردارد. زنان برای مصطفی چيزی بيشتر از وسيلهء سيراب ساختن اشتهای مردانه اش نبودند. در عين حال ميل وافر او به تجربه کردن در فضای هوسناک «پايان قرن» امپراتوری عثمانی چنان بود که اگر موقعيتی دست می داد و حالش بود به سينهء پسرهای جوان هم دست رد نمی زد.

          او، که ذهنی سريع الانتقال داشت به زودی به اين نتيجه رسيد که قسطنطنيه بصورتی طبيعی يک فاحشه خانهء بزرگ است و به يکی از دانشجويان مدرسه نظام، به نام «علی فؤاد»، گفت که شک ندارد، جز سلاطين نخست سلسلهء عثمانی، کسی به درستی و صحت بر اين کشور حکمرانی نکرده است. پايتخت سلاطين اول عثمانی در شهرهای کوچک و يکدست «بروسا» و «آدرين پل» قرار داشت. اما بعدها پايتخت به قسطنطنيه منتقل شده بود؛  شهر پر غوغائی که، غوطه ور در همهء کهنگی ها و مفاسد، می رفت تا شاهد سقوط نهايي وگريز ناپذير اين سلسله  باشد. اکنون قسطنطنيه تنها محل لذت بردن از زندگی بود و نه جای پرداختن به امر کشورداری.

          بنظر می رسيد که قرار است علی فؤاد جايي خالی را در زندگی مصطفی پر کند. در ابتدای ورود مصطفی به قسطنطنيه، روزها و شب های زندگی در اين شهر، با همهء سرگرمی ها که در خود داشت، جزئی از دوران تنهايي مصطفی محسوب می شدند. او خود را در اين  شهر بزرگ غريبه ای بدون دوست، خويشاوند و هر گونه ارتباطی می ديد. در «سالونيکا» او برای خود اعتباری، هر چند محقر و محدود، داشت. اما اکنون، در اين مادر شهر گسترده که او را در خود گرفته بود، او به شدت متوجه گمنامی روستايي خود می شد.

          آنگاه علی فؤاد دوست او شد. او از مصطفی جوانتر اما نسبت به سن خود بالغ تر از او بود؛ در قسطنطيه بزرگ شده و حالت و اعتماد به نفس کسی را داشت که فرزند جهان آنروز است. مصطفی بزودی دريافت که علی از خانوادهء خوبی می آيد ـ يکی از آن خانواده های نظامی که بيرون از جهان فروبسته و اشرافی قصر سلطنتی نقش طبقه بالای جامعه را بازی می کردند. در قياس با اين دوست جديد، مصطفی گذشته خود را محقر و بی رنگ می ديد. پدر فواد، که «اسماعيل فضيل» نام داشت ژنرالی محتشم محسوب می شد و فؤاد از او با مهر و غرور سخن می گفت. در مقابل، مصطفی اقرار می کرد که هرگز معنای پدر داشتن را بدرستی نفهميده است.

          افراد خانواده فؤاد در «کوزگون جوک» زندگی می کردند؛ منطقه ای در ساحل آسيايي بغاز «بسفر» که در سطح آن خانه ها و باغات بزرگان عثمانی در لبه آب پراکنده بودند. يک روز، فؤاد دوستش مصطفی را به اين منطقه برد. اسماعيل فضيل بلافاصله در مصطفای جوان و سرزنده ويژگی هايي را يافت که با رفتار طبيعی خاص مردم سالونيکا توأم بود. او به مصطفی گفت که خانه ی آنها را خانه خود بداند و مصطفی هم رفته رفته در پدر فواد جانشينی برای پدری يافت که در کودکی از دست داده بود. او پايان هفته های خود را با اين خانواده می گذراند و به زودی احساس کرد که ديگر خود را غريبه حس نمی کند.

          او و فؤاد اغلب اوقات خود را با يکديگر می گذراندند و با کنجکاوی به گوشه و کنار اين شهر بی پايان  سر می کشيدند. آنها مصمم بودند همهء آنچه را که دارد کشف کنند. آنگاه، اين کنجکاوی را پيشنهاد اسماعيل فضيل مبنی بر اينکه آن ها نقشهء کاملی از قسطنطنيه فراهم کنند تقويت کرد. دو دانشجوی مدرسهء نظام با قايق در «بسفر» و اطراف «دريای مرمره» می گشتند. آنها، در يک پايان هفتهء تابستانی، تصميم گرفتند به «پرينکی پو»، که بزرگترين جزيره مجموعهء موسوم به «شاهزاده» بود و نام خود را از شاهزادگانی که در آن زندانی و تبعيد شده بودند می گرفت بروند. از آنجا که میهمانخانه ها گران بودند، آنها تصميم گرفتند در منطقهء پر درختی که در کنارهء خليج شنی واقع بود و به اين جزاير حال و هوايي مدريترانه ای می بخشيد چادر بزنند. آن ها با خود غذا، وسايل آشپزی و روشن کردن آتش و به خصوص مشروب برده بودند. مصطفی می خواست مقداری آبجو تهيه کند که مشروب معمول او محسوب می شد اما فؤاد به اعتراض گفته بود که حمل مقدار کافی آبجو به علت سنگينی مشکل است و بهتر است به جای آن يک بطر «راکی» ببرند که عرق خام ترکی بود و به آن عصارهء باديان رومی می زدند و مصطفی تا آنزمان آن را نچشيده بود . عکس العمل او مثل هميشه بلافاصله و از سر کنجکاوی بود اما همين تجربه او را دچار عادتی کرد که از آن پس آزادانه به وسوسهء آن تن در داد.

          شبی مهتابی بود و دو جوان، گرم شده از غذا و عرق، دچار حالتی رومانتيک شدند. آنها، در ميانهء زيبايي طبيعتی که همراه با بوی جنگل و دريا و آسمانی پر ستاره احاطه شان کرده بود، نشسته و خسته تر از آن بودند که خوابشان ببرد. پس، برای هم به خواندن شعر مشغول شدند و روياهای عاشقانه خود را برای يکديگر تعريف کردند. مصطفی گفت: «فواد، مطمئن باش اگر من همان دقتی را که روی رياضيات کرده ام صرف شعر و نقاشی می کردم تو من را اسير چهارديوار ارتش نمی ديدی. من هر شب مهتابی از مدرسه می گريختم و به همين جا می آمدم تا شعر بنويسم و صبحگاه وقتی که نور به حد کافی می رسيد مشغول نقاشی می شدم».

          اما اين ها همه روياهايي گذرا بودند. مصطفی، پس از گذراندن يک سالی در ارتش (که «حربيه» خوانده می شد) و پرداختن به روياها و سرگرمی هايي جوانانه، در سال دوم مدرسهء نظام به کار جدی تحصيلی پرداخت و کوشيد تا ذهن خود را تقويت کرده و افکار مختلفی را که در آن موج می زدند سامان بخشد. امور ارتشی همچنان مورد توجهش بودند اما او رفته رفته به گستردن دانش خويش نيز آغازيده بود؛ در بهبود زبان فرانسه کوشش می کرد و اکنون می توانست روزنامه های فرانسه زبان را بخواند. او، در عين حال، مطالعهء آثار نويسندگان فرانسه را هم که «فتحی» در مدرسهء نظامی «موناستير» به او شناسانده بود، به صورتی عميق تر و با درکی بيشتر ادامه می داد. البته آوردن اين گونه کتاب ها در مدرسه نظام ممنوع بود و مصطفی مجبور بود که شب ها در خوابگاه مدرسه آن ها را به صورت پنهانی مطالعه کند. او همچنين به نوشته های «ناميک کمال» و ساير شعرای آزادیخواه ترک، که پيشاهنگان انقلابی که در راه بود محسوب می شدند و بردن نامشان حتی گناهی بزرگ محسوب می شد، علاقمند بود.

          در بيرون مدرسه با همشاگردانش تمرين بحث و خطابه می کرد. آنها اغلب، به ابتکار مصطفی کمال، به مسابقهء سخنرانی می پرداختند. او موضوعی را انتخاب می کرد و هر کس بايد در طول زمان معينی که  او مراقبش بود در باره آن موضوع سخن بگويد. خود او در اين تمرين ها رفته رفته در راستای قانع کردن مخاطبين خوش ظرفيت مقتدرانه ای را  به نمايش گذاشت. با اين همه او هنوز، از نظر سياسی، در آستانهء تجربه هائی گسترده تر ايستاده بود. در آن ميان ذهن خود را در گير افکار و عواطفی می يافت که هنوز آنها را به درستی درک نمی کرد ـ افکار و عواطفی که سرچشمهء عذاب های گسترندهء وجدان سياسی مردی جوان به شمار می رفتند. با گذشت زمان جاه طلبی های شخصی کمال و عشق او به وطنش در هم بافته می شدند و او به اين تشخيص آگاهانه می رسيد که شايد خود بتواند در جهت نجات و بازگرداندن احترام وطنش کاری انجام دهد.

          او در روزگاری به دنيا می زيست که واکنش هائی مستبدانه بر سر راه پيشرفت های آزاديخواهانه سد ايجاد کرده بود. از زمان انقلاب فرانسه، که او اکنون دربارهء آن دانشی بهم زده بود، امپراتوری عثمانی حرکتی ناهموار اما دايمی را از يک حکومت مذهبی قرون وسطايي به سوی يک دولت مدرن مبتنی بر قانون اساسی طی کرده و در سراسر قرن نوزدهم، با توقف هايي گاهگاهی، شکلی منسجم به خود گرفته بود. به خصوص که سلطان جوان و تحصيل کردهء عثمانی به نام عبدالمجيد، با صدور «فرمان تنظيمات» در سال 1839 و شروع دوره ی اصلاحاتی به سبک مغرب زمي،ن حقوق ملت را پذيرفته و وظيفه گزاری دولت نسبت به آن را تصديق کرده بود. البته اين امر به خصوص به خاطر فشار قدرت های غربی صورت می گرفت که عاقبت هم، نگران از وضعيت اقليت های مسيحی، در 1876 توانستند سلطان عبدالحميد دوم را، که مثل سلطان عبدالمجيد سلطانی مترقی محسوب نمی شد، وادارند تا تن به يک قانون اساسی  مبتنی بر پارلمان بدهد.

          سلطان عبدالحميد، از نظر اجتماعی اما در برخی از جهات معين، سنت مترقی تجدد و اصلاحات را ادامه داد ليکن از نظر سياسی و به خاطر ترسی که گاه تا حد جنون او را فرا می گرفت و به صورت سوء ظنی فراگير متوجه همه می شد، قادر نبود تا رژيم  دموکراتيک را برای مدتی طولانی تحمل کند. در نتيجه، با اغتنام فرصت از جنگ با روسيه، در 1877 مجلس را منحل ساخت و برای يک نسل به عنوان پادشاهی خودکامه حکومت کرد. او در اين دوران نوعی دولت پليسی بوجود آورد که با موفقيت تمام آزادی های فردی، حق بيان و مطبوعات را سرکوب کرده و در اين راه از ماموران خفيهء متعددی استفاده می کرد. او به جای حکمراندن از منطقه «سراگليو»، که محل سلطنت پيشينيانش بود، به امنيت قصر «يولديز»، که ديوارهائی بيست فوتی آن را از جهان خارج جدا می کردند،  و در فاصله ای مطمئن از شهر، پناه برده بود.  آشکار بود که دير يا زود واکنش نسبت به اين بيداد و فساد ناشی از آن به صورت انقلابی زبانه خواهد کشيد. اما، در سراسر دوران حکومت خودکامهء او و تا رسيدن اين انقلاب، اصلاح طلبان سياسی يا به شهرهایي همچون پاريس و ژنو، که گهواره های سنتی آزاديخواهی محسوب می شدند، رفته و يا به صورت زيرزمينی زندگی می کردند. اين دولتمردان کميته هايي تشکيل داده و می کوشيدند تا نظر مغرب زمينیان را به خود جلب کنند و، در عين حال، به انتشار مقاله های تبليغاتی گوناگونی مشغول بودند که از طريق اداره های پست بيگانه و ديگر راه های شبيه به آن به داخل امپراتوری عثمانی فرستاده می شد. در عين حال، اکنون ديگر اصلاحات هم برای آنان کافی نبود و آنها برای رسيدن به مقصود خويش تنها به انقلاب و خلع ید از سلطان می انديشيدند.

          بدينسان، اصلاح طلبان قسطنطنيه که ناگزير به کار مخفی بودند رفته رفته اهدافی انقلابی پيدا کردند. طنز تاريخ آن که عاقبت هم خود نزديکان عبدالحميد، يعنی شاگردان جوان همان مدارس نظامی که او برای محافظت و تقويت رژيم خود برپا کرده بود نخستين اقدام را در جهت سرنگون کردن او انجام دادند. نخستين انجمن انقلابی مخفی در امپراتوری عثمانی به دست شاگردان مدرسه پزشکی ارتش سلطنتی در 1889 شکل گرفت. سالی که صدمين سالگرد انقلاب فرانسه محسوب می شد. مصطفی هنوز در مدرسه موناستير تحصيل می کرد که اصلاح طلبان، در 1896، دست به کودتایي نافرجام زدند. بلافاصله رهبران کودتا دستگير، محاکمه و به نقاط دور افتادهء امپراتوری تبعيد شدند و، به اين ترتيب، عبدالحميد موفق شد که جنبش انقلابی ترک ها را برای ده سالی به عقب اندازد.

          در سال 1902، هنگامی که مصطفی با درجهء ستوانی از مدرسهء نظام فارغ التحصيل شد، شکل گيری افکار سياسی اش شدت گرفت و، همانگونه که در گذشته با حرارات تمام به رياضيات و شعر پرداخته بود، آنک سرگرم مطالعهء تاريخ شد. او که به زندگی ناپلئون بناپارت علاقمند شده بود، وهر آنچه را که توانست در مورد زندگی و کارهای ناپلئون بدست آورد مطالعه کرد و، بدينسان، ناپلئون، با ملاحظاتی چند، تبديل به يکی از قهرمانان مصطفی کمال شد. او به مطالعهء آثار جان استوارت ميل نيز پرداخت و، در عين حال، تب شايع افکار «توده پسند» نيز در او نفوذ کرد. او، به همراه چند دوست همدرسه  ای اش، کميته ای مخفی را بوجود آورد و به انتشار روزنامه ای دست نويس پرداخت که بيشتر مطالب آن را خودش می نوشت. هدف روزنامه افشای بدکاری های سياسی و اداری دولت بود.

          بزودی، باد خبر اين فعاليت ها را به قصر سلطنتی رساند؛ مدير مدرسه توبيخ شده و دستور يافت تا عليه گردانندگان اين جريان اقدام کند. او هم روزی سرزده وارد يکی از اتاق های درسی ساختمان دامپزشکی شد که مصطفی و دوستانش در آن مشغول تهيهء روزنامه شان بودند. اما، از آنجا که مزاجی ملايم داشت و، مثل بسياری از افسران قديمی تر، از سلطان هم چندان دل خوشی نداشت. تصميم گرفت که صحنه را نديده بگيرد و تظاهر به اين  کند که نفهميده است اين جوانان چه می کنند. و تنها بخاطر انجام ندادن تکاليف شان تنبيه ملايمی را برای آن ها تعيين کرد که حتی آن هم اجرا نشد.

          در عين حال مصطفی اجازه نمی داد که علايق جديد سياسی اش در تحصيلات نظامی اش دخالت داشته باشد. ذهن او به زودی مشغول مسايل وسيع تر استراتژیک و تاکتيک هايي شد که قرار بود يک افسر وظيفه در آن ها مهارت داشته باشد. او تا دل شب در خوابگاهش بيدار می ماند و در وسط ديگرانی که به خواب رفته بودند با افکاری که در سرش می لوليد دست و پنجه نرم می کرد و تنها نزديکی های سحر به خواب می رفت. نتيجه آن بود که هر روز صبح، وقتی که شپيپور بيدار باش نواخته می شد افسر وظيفه ناچار می شد او را با تکان های شديد بيدار کند. همشاگردانش نيز او را هميشه در حال نوعی رويا پردازی دايمی می ديدند. اما چنين بود تا اين که نوبت به کلاس درس می رسيد و کمال در آنجا نشان می داد که از بقيه بيدار تر است و سئوالاتی را با معلم طرح می کرد که همشاگردانش را وامی داشت تا مغز خود را به کار اندازند. او به خصوص علاقهء شديدی نسبت به جنگ های چريکی پيدا کرده بود و در يکی از روزها با حالتی پيامبرانه با همکلاسان خود فکر فرضی انجام شورشی عليه پايتخت از سواحل آسيايي «بسفر» را در ميان گذاشت.

مصطفی تحصيلات خود را در کالج نظامی در سال 1905، هنگامی که بيست و چهار سال بيشتر نداشت، به پايان رساند و به دريافت درجه سروانی نائل شد. او در خانه ای در محلهء «بايزيد» شهر استامبول سکونت داشت که آن را همراه با چند دوست ديگر از يک خانوادهء ارمنی اجاره کرده بود. و در اين خانه بود که دوستان مزبور فعاليت های سياسی خود را انجام می دادند. اين فعاليت ها البته بيشتر در حد گفتگو در مورد مسايل بود و شامل انتقاد از رژيم سلطنتی و مطالعهء «کتاب های ممنوعه» ای هم می شد که اکنون آنها تعداد زيادی از آنها را در خانه داشتند. در بين اين همخانه ها يکی از شاگردان اخراجی مدرسه نظام هم بود که چون جايي برای زندگی نداشت اتاقی را به او داده بودند. اين شخص عليه آنها خبرچينی کرد و با جعل يادداشتی آنها را به يک کافه نزديک خانه کشاند که در آنجا دستگير شدند.

          مصطفی، علي فؤاد و دو سروان ديگر به زندان افتادند و تک تک مورد بازجويي قرار گرفتند. با مصطفی بدرفتاری کردند اما علی فؤاد که آدمی دنيا ديده و مطلع از مقررات بود اعتراض کرد که او، به عنوان کسی که لباس سربازی سلطان را بر تن دارد، نبايد از کسانی که زير دستش هستند کتک بخورد؛ ترفندی که وقتی مصطفی از آن با خبر شد به بی تجربگی خود خنديد. مصطفی البته چندان نگران نتيجهء کار نبود اما مادرش به شدت اظهار نگرانی می کرد. او در زندان به نوشتن شعر و خواندن کتاب هايي که به صورت قاچاق به دستش می رسيد پرداخته و در مورد اين که پس از آزادی چه خواهد کرد می انديشيد.

          در طول چند ماهی که تحقيقات قضايي ادامه داشت زندانيان در بازداشتگاه نگاهداری می شدند. مدير کالج برای آنچه که از نظرش نوعی گمراهی جوانانه محسوب می شد مجازات اندکی را پيشهاد کرد که عاقبت هم مورد قبول واقع شد. افسران جوان آزاد شدند؛ با اين مجازات که به نقاط دور از پايتخت اعزام گردند. تصميم آن بود که آنها را به لشگرهای دوم و سوم که در «آدريانوپول» و «سولينيکا» مستقر بودند بفرستند و اگر آنها خود نمی توانستند تصميم بگيرند که هر يک به کجا منتقل شوند بايد اين کار را از طريق قرعه کشی انجام می دادند. اما آنها، به راهنمايي مصطفی، بلافاصله نظر خود را اعلام داشتند و سرعت تصميم گيری شان موجب برانگيخته شدن سوء ظن نسبت به اين امر شد که آنها از قبل نقشه ای دارند.

          به اين ترتيب، چندين نفر از افسران به نقاطی دور تبعيد شدند تا «نتوانند به آسانی وسيله ای برای بازگشت پيد ا کنند». مصطفی و علی فؤاد را به لشگر پنجم مستقر در شهر دمشق در سوريه فرستادند. در اين مورد واکنش مصطفی چنين بود: «مانعی ندارد؛ بگذاريد به اين بيابان برويم و در همانجا دولتی برپا کنيم».

           آن ها سوار کشتی شده و دو ماهی بعد در بندر بيروت پا به خشکی نهادند.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی