بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی

فصل ششم ـ  بلوغ فکری يک افسر ستاد

کمال از آن پس کوشيد تا بر اساس اصولی که به آن باور داشت عمل کرده و با کنار کشيدن از سياست خود را مشغول وظايف نظامی اش کند. دولت مصمم بود که در ارتش دست به اصلاحات بزند و، با حضور دشمن در دروازه های کشور و حتی در داخل آن، کارهای زيادی در پيش بود. مهم ترين اصل آموزش دادن به ديگر افسرانی بود که هنوز اصول فرماندهی و فنون جنگ های مدرن را، که در مدارس نظامی تدريس می شد، فرا نگرفته بودند. محل خدمت کمال در سرفرماندهی آموزشی لشگر سوم قرار داشت و او انرژی اش را کاملاً مصروف وظايف تعليماتی خود کرده بود. او همواره و آشکارا از نظام کهنه شدهء آموزشی که همچنان بر مدارس نظامی مسلط بود انتقاد می کرد و با اين عمل برخی از افسران قديمی را از خود رنجانده بود. آنها اکنون عقب نشسته و مشغول نظاره بودند تا ببينند اين  مرد جوان پر حرف و صاحب سری باد کرده از غرور در عمل چه می کند.

          کمال نظر تحقيرآميز خود نسبت به قديمی ترها را برای دوستانش بيان کرده و می گفت که در اين ارتش هيچ کدام از افسرانی که در درجات مافوق سرگرد هستند لياقت فرماندهی ندارند. به شوخی می گفت که اگر کارها دست او بود فقط پرونده های افسران تا سرگردی را حفظ کرده و بقيه را از بين می برد، به طوری که وقتی سرهنگ ها و مافوق های آنها در ابتدای ماه برای دريافت حقوقشان می آمدند به آن ها گفته می شد: «ببخشيد آقا، نام شما در دفاتر ما نيست. ما شما را نمی شناسيم!»

          کمال، به خاطر استعدادی که در معلمی داشت، به زودی احترام افسران همرديف خود را جلب کرد. آنها از اين نکته نيز شگفت زده بودند که او شب ها را به حرف زدن و نوشيدن می گذراند اما صبحگاه اولين کسی است که در سرفرماندهی حاضر است.

          کمال، به عنوان يک ميهن پرست، عميقا از گروه افسران آلمانی که عبدالحميد برای آموزش دادن به ارتش آورده بود نفرت داشت؛ اما به عنوان يک سرباز حرفه ای قدر تعليمات آنها را نيز می دانست. او به نظامی گری همچون يک علم می نگريست و در اين مورد برايش مهم نبود که حاملين علم دوستانش باشند يا دشمنانش. او حتی نوشته ای از يک رييس سابق آکادمی نظامی برلين، به نام ژنرال «ليتس من» را که دربارهء تمرينات جنگی جوخه ها و گروهان های نظامی بود به ترکی ترجمه کرده و بخش هايي از آن را به عنوان ضميمه ای در دفترچهء تعليماتی توپخانه منتشر کرده و با نوشتن مقدمه ای بر آن مسايلی را که در جريان جابجايي يک نظام کهنه شدهء آموزشی با نظامی جديد برای سربازان پيش می آيد توضيح داده بود.

 

          در همين دوران رزمآيش های نظامی، که در زمان عبدالحميد متوقف شده بودند، ديگرباره از سر گرفته شدند و، در ماه اگوست 1909، کمال به عنوان نمايندهء رييس ستاد ارتش برای بازديد از تمرينات آموزشی، در منطقه ای در نزديکی «کوپرولو»، به آنجا رفت. در واقع اکنون يک گردهمآيی نظامی برقرار بود که سال ها بود کسی نظيرش را نديده بود. در اين رزمآيش همهء بريگاد سواره، در حضور فرماندهان ارتش و روسای ستاد، شرکت داشتند و، از نظر کمال، اين امر آغاز واقعی زندگی آرزويي يک سرباز بود. او در يکی از روزها خبر شد که مارشال «فوندر گلتس» آلمانی، که رييس مورد احترام هيئت نظامی آلمان بود، قرار است به منظور فرماندهی يک سری عمليات تمرينی جنگی به سالونيکا بيايد. کمال تصميم گرفت که قبل از آمدن او برنامه ای برايش تدوين کند. افسران قديمی از چنين پيشنهادی يکه خورده و به اعتراض گفتند: «مارشال به اين جا می آيد که به ما درس دهد نه اين که از ما چيزی ياد بگيرد».

          کمال قبول داشت که بسيار مهم است که از دانش يک استاد بزرگ هنر نظامی گری استفاده برده شود اما اعتقاد داشت که به همان اندازه مهم است که ستاد ارتش ترک به مارشال آلمانی نشان دهد که آنها نيز در مورد اين که چگونه بايد از کشورشان دفاع کنند نظرات خاص خود را دارند. در عين حال توضيح داد که آسان کردن کارها برای مارشال خود نوعی ادب است بخصوص که مارشال کاملا آزاد خواهد بود تا پيشنهادات ترک ها را رد کرده و اگر بخواهد نظرات خود را اعمال کند.

          مارشال بدر ابتدای ورود خود  با برنامه ای که کمال ريخته بود آشنا شد و موافقت کرد که اين برنامه اجرا شود. مارشال ناحيه ای را که برای انجام رزمآيش انتخاب شده بود نمی شناخت، حال آنکه کمال، به خاطر سفرهايي که با قطار می کرد، به خوبی با آن آشنا بود. مارشال در سراسر عمليات افسر جوان را نزد خود نگاهداشته و نظرات او را خواستار می شد. آنگاه، پس از شنيدن آخرين نظرات و انتقادات فوندرگلتس، کمال که در اوج اعتماد به خود بود چنين نتيجه گرفت که او در کار سربازی هيچ کم از اين مارشال ندارد. از آن پس، تعداد رزمآيش های انجام شده در مناطق باز روستايي رو به افزايش گرفت و در همهء  آنها کمال براحتی رهبری را بر عهده داشت. رزمآيش ها تجربهء با ارزشی برای او فراهم کردند و برای کمال، که اکنون درجهء نايب سرهنگ داشت، شهرت نظامی به همراه آوردند.

          او، به عنوان يک تکنيسين نظامی، چنان عمل می کرد که گويي خود در وسط جنگ قرار گرفته است. نقشهء فعاليت ها را خودش می کشيد، از قبل دستوراتی را که بايد صادر می کرد به روی کاغذ می نوشت و  در پايان کار هم آن ها را با آنچه که در عمل انجام شده بود مقايسه می کرد. و، به عنوان يک استراتژيست، برنامه هايش را به «ژنرال رابه»، که يکی از متخصصين برجستهء آلمانی بود، می داد و به نظرات او با دقت توجه می کرد؛ و هنگامی که می ديد فکرشان شبيه هم است به رضايت کامل می رسيد. در مقام يک معلم نيز، هنگامی که نتايح هر تمرين نظامی را خلاصه می کرد، در کار تجزيه و تحليل های خود روان، برانگيزاننده و بی گذشت بود. نسبت به زيردستانش سختگيری می کرد و، در صورت بی توجهی شان به جزيياتی همچون خواندن درست نقشه ها، مراقبت گذشت زمان با رجوع مکرر به ساعت، و نيز اشتباهات و جا انداختن های کوچکی که می توانستند در جنگ واقعی به فجايع بزرگ منجر شوند، آنان را تنبيه می کرد. در عين حال، ارادهء پيشرفت و ترقی را در آها زنده می کرد و آن ها نيز از اين جهت او را تحسين می کردند.

          با اين همه افسران قديمی همچنان بصورت دل خوشی از او نداشتند؛ به خصوص به خاطر گزارش های صريحی که در مورد کار ستاد و تمرينات نظامی چه شفاهی و چه کتباً ارائه می کرد. آنها که معتقد بودند او صرفاً نظريه پردازی که در کار فرماندهی سربازان در يک جنگ واقعی به راحتی شکست می خورد، تصميم گرفتند که او را از ستاد به فرماندهی يک هنگ توپخانه منتقل کنند. درجه نظامی او برای اين موقعيت پايين بود و آن ها بي شک اميدوار بودند که کمال با طنابی که به دستش داده بودند خود را به دار بياويزد. اما او نشان داد که به همان خوبی که در سرفرماندهی افسران را تعليم می داد می تواند سربازان را در ميدان مشق نيز فرماندهی کند.   

          همچنان که روند تجزيه در «روملی» (يعنی بخش اروپايي عثمانی) ادامه می يافت، در آلبانی نيز شورشی رخ داد که کمال را عملاً  کار نظامی کرد. محمود شوکت فرماندهی سرکوب شورش را بر عهده داشت و او که کمال را از زمان ارتش آزادی بخش می شناخت و به خدماتش ارج می گذاشت، او را به عنوان رييس ستاد خود انتخاب کرد. در همين عمليات نظامی هم بود که کمال برای نخستين بار با «سرهنگ فوزی بيگ» آشنا شد که افسر برجسته ديگری محسوب می شد و به زودی به گروه تحسين کنندگان کمال پيوست. کمال به دقت اوضاع را سنجيده و برای تصرف يک گذرگاه حياتی برنامه ای تاکتيکی تدارک ديد. شوکت اين برنامه را پسنديد و  نتيجه کار چنان موثر بود که کمال، بعدها، در کلماتی خودپسندانه ادعا کرد که برنامهء او  پيروزی را  بدون «خون آمدن از دماغ» حتی يک سرباز ترک ميسر کرده است. بدينسان شورش سرکوب شد و شهرت کمال بيش از بيش بالا گرفت. اما، در عين حال، همين توفيق حسادت رقبای او را نيز ءبيشتر برانگيخت و نتيجه کار برایش ارتقاء درجه ای به همراه نياورد. در جهان بستهء ديوانسالاری ارتش عثمانی، رقابت های شخصی بيداد می کرد و در نتيجهء آن کمال همچنان نايب سرهنگ باقی ماند.

          در ضيافت شامی که در سربازخانهء سالونيکا بر پا شد، «کلنل فون آندرتن» آلمانی به مناسبت پيروزی عمليات گيلاس خود را به احترام ارتش عثمانی که شورش را سرکوب کرده بود بلند کرد. پس از نوشيدن آن جام، کمال از جا برخاست و برای جمع به گفتاری طولانی پرداخت که تصورات شيرين قهرمانی را از سر حضار پراند. او گفت که به عنوان يک افسر ترک فکر می کند که پيروزی در حادثهء کوچکی همچون سرکوب شورشيان آلبانی ـ که جای کوچکی در مرزهای ترکيه است، نه افتخاری دارد و نه بخاطرش نوشيدنی. و به حضار اطمينان داد که روزی فرا خواهد رسيد که ارتش ترک ـ و نه ارتش عثمانی ـ استقلال واقعی ملت ترک را تضمين خواهند کرد.

          کمال، پس از ان جلسه، به سرهنگ آلمانی گفت خدمات ارتش ترک تنها زمانی با موفقيت اجرا خواهد شد که نه تنها بتواند کشور را از چنگ دشمنان محفوظ بدارد بلکه آن را از چنگال خرافه گرايي و استبداد فکری نيز نجات دهد؛ چرا که،در مقايسه با جهان غرب، مشکل اصلی ترک ها  عقب ماندگی آن هاست و آنها نياز دارند که بتوانند خود را به سطح تمدن معاصر برسانند.

 

          در خزان آن سال کمال به عنوان عضو هيئت نظامی ترک برای ديدار از رزمآيش های ارتش فرانسه در «پيکاردی» به آن کشور رفت. اين اولين سفر او به اروپای غربی  بود. پدر سالونيکا لباس هاي غربی را که بايد در اين سفر می پوشيد مهيا کرده و کلاهی نيز برای آن که پس از گذشتن از مرز بر سر بگذارد انتخاب کرد.

 کلاه فز

          افسری که با او سفر می کرد همچنان کلاه «فز» خود را بر سر داشت و آن  را نماد غرور ترکی می دانست. اما وقتی که در بلگراد سرش را از پنجره قطار بيرون آورد يک پسربچهء «سربيا» ئی که ميوه می فروخت فرياد زد: «اَه، ترکها!» بهر حال، و با همهء وسواس هائی که کمال در مورد لباس غربی اش بخرج داده بود اين کار توفيقی برايش به همراه نداشت. فتحی، که اکنون وابستهء نظامی عثمانی در پاريس بود با ديدن او به شدت به خنده افتاد و گفت: «اين ديگر چه وضعيتی است؟» کت و شلوار کمال سبز تيره بود و کلاهش حالتی جلف و سبک داشت. او، با مشورت فتحی، هر دوی آن ها را کناری نهاده و برای خود لباس هايي که بيشترسبک پاريسی داشت تهيه کرد.

          کمال، هنگام به تن داشتن اونيفورم نظامی، کلاهی شبيه «فز» و موسوم به «کالپاک» را بر سر می گذاشت که به جای چرم از پشم گوسفند ساخته شده و از لحاظ شکل کمتر استوانه ای و از لحاظ رنگ به جای قرمز قهوه ای بود. اين کلاه در آنزمان کلاه رسمی افسران ترک محسوب می شد. اين کلاه ها هیئت تمايندگی ترک را از بقيه جدا و مشخص می کرد و در چشم افسران فرانسوی به آن ها حالت نمايشی مضحکی می داد. کمال به زودی متوجه اين موضوع شد که در کنفرانس هايي که همراه با رزمآيش ها برقرار می شود خارجی ها او و افسران ديگر را چندان جدی نمی گيرند. اين امر موجب شد که کمال هم در برابر شيکپوشی آنها در کارهای نظامی شان اشکالاتی پيدا کند. او، در واقع، حاضر نبود خود را از هيچ اروپايي کمتر بداند. و از اين که به خاطر کلاهش و يا نوع فرانسه حرف زدنش مورد تمسخر قرار گيرد تا حد مرگ احساس ناراحتی می کرد. با اين همه، او کلاً از آشنائی با توانايي های يک ارتش مدرن غربی، که برای نخستين بار با آن روبرو شده بود و با سکوت و دقت مراقبش بود، رضايت داشت. اما گهگاه نيز حس می کرد که لازم است سکوتش را بشکند و فکرهايي را که تصور می کرد بهتر از فکر بقيه است بيان کند.

          در يکی از روزها که مقداری کنياک خورده بود، در کنفرانسی که پيرامون برنامه ريزی برای عمليات روز بعد تشکيل شده بود، با گستاخی نقشه ای متضاد را مطرح کرده و به افسران حاضر در جلسه گفت که بايد در انتخاب هدف حمله، که مورد موافقت همگی بود، تجديد نظر کنند. افسران با نوعی دلخوری آميخته به اعتراض نسبت به اين حرکت نخوت آميز و سخن گفتن رهبرانه به او نگريستند. اما روز بعد ثابت شد که حرف او درست است و يکی از افسران بالامرتبهء جمع به او گفت: «نظر شما از نظر بقيه صحيح تر بود؛ اما به راستی چرا اين چيز مسخره را بر سرتان می گذاريد؟ باور کنيد که تا زمانی که اين کلاه بر سر شما باشد کسی برای حرف های شما اعتباری قائل نخواهد شد».

          در اين ماجرا، کمال فرماندهء هیئت خودشان را، که می ديد او افسری خوش فکر است و ديگران به نقشه هايش توجه می کنند، تحت تاثير قرار داد. با اين همه، وقتی که به سالونيکا برگشتند، ديگرباره با نوعی بی اعتنايي مواجه شده و ديد که همچنان حرفی از ارتقاء درجه او در ميان نيست. عصر يک روز، به دوستی که برای بقدم زدن با او به دفتر کارش آمده بود گفت: «تصميم گرفته ام از ارتش استعفا دهم» و، سپس، همچنان که قدم زنان به سوی برجی سفيد رنگ می رفتند، با خشمی فراوان گفت: «من نمی توانم  با اين آدم ها سر کنم. نمی توانم تحملشان کنم». با اين همه، ساعتی می نوشی و گفتگو  اين فکرها را از سر او بدر کرد.

          او از لحاظ سياسی هم احساس سرخوردگی می کرد.  چرا که اگرچه از شرکت در امور مربوط به کميته کناره گيری کرده بود اما ميل اصلی او ـ که اکنون رفته رفته تبلور می يافت ـ رو به جانب قدرت سياسی داشت. اکنون، در می خوارگی های شبانه در کافه ها، او گيلاس خود را به سلامتی روزی می نوشيد که قدرت به دست  او بيافتد و او شغل های دولتی را چپ و راست به رفقای نشسته در اطرافش اعطا کند. می گفت فتحی سفير سيار من خواهد شد؛ «توفيق روستو» وزيز خارجه است، کاظم وزير جنگ و «نوری» نخست وزير. و اضافه می کرد که برای همه شغل هست.

          از او می پرسيدند که:« خودت چه می شوی؟»

          و او با اخم جواب می داد: «من آن کسی خواهم بود که می تواند شما ها را به اين مقامات برساند». فتحی می خنديد و او را سلطان مصطفای مست می خواند.

          کمال در درون خود حس می کرد که آدم بزرگی خواهد شد اما هنوز تصور چندانی از بزرگی نداشت. شبی نه چندان دور از حادثهء محاصرهء قسطنطنيه، به کافه کريستيال وارد شد و چون کافه را پر از آدم ديد به اتاق پر از دودی در طبقه بالا رفت. در آنجا تعدادی از دوستان خود را ديد که مشغول نوشيدن «راکی» و آبجو هستند و با حرارتی ميهن پرستانه دربارهء انقلاب و نياز به وجود مرد بزرگی که بتواند آن را با موفقيت برهبری کنند سخن می گويند. کمال به سخنان آنها گوش می داد و می دانست که هر يک از آن ها خود را همان مردی می داند که کشور در انتظار اوست. اما پرسش اين بود که بزرگی واقعی در چيست؟

          يکی از آنها گفت: «من دوست دارم آدمی مثل جمال باشم». جمال سرگردی بود که اکنون در کنار انور و طلعت بر حزب تسلط داشت.

          بقيه که با اين نظر موافق بودند رو به کمال کرده و نظر او را خواستار شدند. اما او حاضر نشد حرفی بزند و با نگاهی سرد و ساکت به آنان خيره ماند و همه حس کردند که او تنها به توانايي های شخصی خويش اعتقاد دارد. آنگاه، در بحثی که گرفت، دو نظريه مطرح شد. يکی آن بود که آدمی که قرار است مملکت را نجات دهد بايد بزرگ زاده باشد و نظر ديگر آن بود که بزرگی تنها در عمل به دست می آيد و هرکس بايد بالاتر از هر چيز به فکر آن باشد که به کشورش خدمت کند؛ و تازه، پس از اين که چنين کرد نيز نبايد دم از بزرگی بزند. اين نظر دوم از آن کمال بود.

          چند روز بعد کمال، بهنگام خروج از دفترش، به جمال برخورد که با اتوبوس عازم هتل «اوليمپوس» بود. جمال مقاله ای را که در يک روزنامهء سالونيکايي چاپ شده بود نشانش داد. کمال مقالهء را خواند و نظر داد که نوشته ژورناليستی پيش پا افتاده ای است. آنگاه جمال گفت که او خود نويسندهء اين مقاله است. کمال هم بلافاصله مشغول گفتاری در مورد موضوع بزرگی شد و گفت که ساده ترين کارها کوشيدن برای جلب نظر عوام است. اما «بزرگی تنها در تصميم گيری نسبت به آن چه هايي است که رفاه کشور بموکول به آنها است. و اينگونه چيزها را بايد به عنوان هدف خود انتخاب کرد... بايد بپذيری که نه تنها بزرگ نيستی، بلکه کوچک و ضعيفی اما در عين حال نخواهی که ديگران کمکت کنند. بدينگونه است که در پايان همهء موانع را پشت سر خواهی گذاشت. و اگر پس از اين ماجرا کسی تو را بزرگ بخواند تو به سادگی به رويش خواهی خنديد».

         جمال به اين گونه سخنرانی ها عادت نداشت. حرف های کمال نشان از سوءظن اصيل او نسبت به هر گونه قهرمان پرستی داشت. او واقع گرايي بود که به جای ادا در آوردن به عمل کردن می انديشيد؛ آن هم عملی به دقت فکر شده، به صورتی علمی برنامه ريزی شده، و به شکلی منظم به اجرا درآمده. بسياری از کسانی که او در اطراف خود می ديد و چنين می نمودند که مشغول اداره کشورند تنها مردان حرف بودند و بس؛ مردان احساسات هضم نشده و آرمان های مبهم. ذهن شرقی آنها ـ که «مرد روز» محسوب می شدند ـ ذهنی تجريدی و بدور از واقعيات عملی بود که بر عواطف شان اثر می گذاشت. اما ذهن غربی ها ـ يعنی «مردان آينده» ـ بر بنياد مفاهيمی عملی که به عمل و اقدام ترجمه می شدند کار می کرد.

          در واقع، آنچه که بی اعتمادی او را موجب می شد  پيش از آن که به اين ذهنيت شرقی مربوط باشد بروش های اجرايي شرقی نظر داشت. از ديد او، «کميتهء وحدت و ترقی»، در معنای دقيق کلمهء غربی، يک حزب محسوب نمی شد؛ بلکه مجموعه ای از يک سلسله کميته های نامتمرکز بود که در مناطق مختلف امپراتوری پراکنده بودند، با هم پيوند منسجمی نداشتند، و هيچ گونه همآهنگی لازم و کنترل مرکزی در ميانشان وجود نداشت. کميته فاقد رهبر بود اما يک سلسله رهبر دائما تغيير کننده در آن حضور داشتند. به علاوه کميته را روحيهء پنهان کاری و توطئه در خود فرو گرفته بود و هنوز سازمانی زير زمينی محسوب می شد که در آن تصميمات در پشت درهای بسته و مطابق روش های معمول انجمن های مخفی انجام می گرفت، و توطئه و رقابت در راستای تلافی جويي رايج بود و قدرت، از طريق خبرچين ها و نقشه کش ها و سوء قصدچيان سياسی، مورد سوء استفاده قرار می گرفت.

          همهء اين ها با شخصيت کمال در تضاد بود. او از هيچ چيز بيشتر از «سوء قصد های سياسی در گوشه و کنار خيابان ها» متنفر نبود. او، در ذهن و در روش، آدمی مغرب زمينی محسوب می شد حال آنکه نه در آنجا زاده شده و نه بار آمده بود. اما ميلی غريزی در اعماق جانش او را بدان سو می کشيد. او تشخيص داده بود که تنها غرب است که دارای روحيهء سازنده ای است که می تواند جوامع آينده را شکل بخشد. او از جنگ و گريزها و روش های نابخردانه سياستمداری شرقی نفرت داشت و از انديشه و بيان پر پيچ و خم و توخالی آن نيز به همان نسبت رنج می برد. دوست داشت آنچه را که در ذهن دارد مستقيماً بيان کند و روز را روز بخواند. اما همين صراحت لهجه نه تنها خشم دشمنانش را برمی انگيخت بلکه حتی در مواقعی دوستانش را نيز دل آزرده می کرد.

         در اين مرحله از زندگی، تفاوت کمال با اصلاح طلبان قبلی ترک آن بود که برداشت او از «تغييرات بنيادی» نه بر اساس قانون و نظم (که تفکر موسوم به «تنظيمات» بر محور آن شکل گرفته بود) بلکه بر اساس سياست شکل گرفته بود و او قصد داشت که ساختار سياسی کشور را تغيير دهد و مردم را متوجه نگاهی تازه به سرچشمه های حقانيت حکومت کند. و اين درست آنچه هايي بود که در انقلاب فرانسه رخ داده بود و اکنون در کشورهای مختلف اروپای غربی به بلوغ خود می رسيد. البته اين کار نيازمند زمان بود و او بخوبی می دانست که چرا. از نظر او مشکل در مذهب اسلام نهفته بود و اين نيروهای مذهبی بودند که جلوی برقرار دموکراسی را می گرفتند. اسلام نه بر بنياد گفتگو که بر اساس حاکميت، و نه در راستای آزادی انديشه که در برای تسليم شدن کامل شکل گرفته بود. مشکلات ذهنی و عملی و روشی گوناگونی که مورد نفرت کمال بودند همگی از ذهنيت اسلامی سرچشمه می گرفتند و، در نتيجه، برای او اصلاحات سياسی قبل از هر چيز به معنای اصلاحات مذهبی بود.

          او از کودکی، به طور ناخودآگاه  و به صورت واکنش و تخالف نسبت به عقايد و روش های باورمندانهء مادرش، به جانب غير مذهبی شدن حرکت کرده بود و اکنون اين امر به خودآگاهی او منتقل شده و حالتی رزمنده به خود می گرفت. فتحی هم مثل او بود اما غيرمذهبی بودن او را رابطه اش با انجمن «فراماسونری» تکميل می کرد.  بهر حال، آنها اينگونه مطالب را صرفاً با يکديگر در ميان می گذاشتند و ديگران چندان از آن با خبر نبودند. در علن کمال همچنان با احتياط عمل می کرد و ظاهراً آداب اسلامی را به جای می آورد و آنچه را که گفتنی نبود تنها با دوستان بسيار صميمی خود در ميان می گذاشت.

          برای او مشکل تنها به افراطيون و توده های بيسواد بسنده نمی کرد و اکثريت کسانی که او با آنها سر و کار داشت، يعنی نخبگان با سواد کشور، نيز هنوز از لحاظ مذهبی سازشکار بودند و می کوشيدند تا انقلاب را در داخل چهارچوبی اسلامی به پيش ببرند. اگرچه ارتجاعيون می توانستند کمال و يارانش را کافر و بی خدا بخوانند اما شايد کمال تنها بی خدای آن جمع بود و بقيه مسلمانانی «نيک رفتار» محسوب می شدند. او مشروب می خورد، دوست داشت با سخنانش ديگران را برآشوبد، در رابطه با زنان بی پروا بود و اصول اخلاقی را تحقير می کرد. در واقع، به طور ناخودآگاه و از نظر اجتماعی فردی ناسازگار محسوب می شد که عليه قرارداد های طبقهء متوسط مسلمان ـ که خود را مبری از هر خطا می دانست ـ  عمل می کرد. اين ها همه، و نيز نظرات سياسی و جاه طلبی های نظامی کمال موجب آن شده بود که دشمنی اينگونه افراد را برانگيزد.

          با اين همه برخی از مردان جوان آنروز رفته رفته از اين که اسلام را نيروی سياسی بدانند روگردان شده و به آن صرفاً به عنوان پديده ای مذهبی نگاه می کردند. آن چه جانشين اسلام سياسی شده بود ناسيوناليسم نام داشت که نژاد را برتر از مذهب می دانست و برای نخستين بار ترک ها را قبل از هر چيز ترک محسوب می کرد. تا آن زمان، حتی خود ترک ها واژهء ترک را در مورد بخشی از روستاييان آناتولی به کار می بردند. وضع بطوری بود که در شعاری که کمال سال ها بع رايج کرد نيز نوعی مطايبهء آگاهانه بکار گرفته شده بود. شعار چنين بود: «خوشبخت آدمی که خود را ترک بخواند». در آنزمان رفته رفته اين واژه حقارت روستايي خود را از دست داده و اهميتی پر غرور به خود می گرفت. ترکان جوان، در جستجوی ريشه هايي نو، به سوی گذشتهء نژادی شکل گرفته در استپ های آسيای مرکزی برمی گشتند. در آنجا بود که آن ها قبل از اين که عثمانی يا مسلمان باشند ترک بودند و، بدينسان، ميراث مشترک اجتماعی و فرهنگی ديگری را در برابر خود می ديدند که می شد بر بنياد آن آينده ای مشترک را بنا نهاد.

          در آنزمان يکی از معلمين سرشناس کشور، با مطرح کردن اينگونه عقايد، به پاسخگويي نياز نسل جوان برخواسته بود. نام او «ضياء گوکالپ» بود و در دبيرستانی در سالونيکا به تدريس فلسفه و نيز علم جديدی که جامعه شناسی نام گرفته بود اشتغال داشت و يکی از اعضای برجسته کميته وحدت و ترقی محسوب می شد. او، بيشتر به عنوان يک روشنفکر و نه يک نيروی اهل عمل، توانسته بود در همان کنگره 1909 (که طی آن کمال توانست برای نخستين بار توجهات را به خود جلب کند) تاثيری عميق بگذارد. افکار ملی گرايانه (ناسيوناليستی) او نخست در مسير جنبشی حرکت می کرد که با نام «پان تورانيسم» در بين اقليت های روس و به صورت واکنشی عليه «پان اسلاويسم» بوجود آمده بود و قصد داشت تا همهء ترک های جهان را، چه در داخل مرزهای ترکيه و چه در بيرون از آن، با يکديگر متحد کند. «انور» هم، که مردی با افکار نامنظم و گرايشی مبهم برای برقرار يک نوع اخوت عمومی ـ چه مذهبی و چه اجتماعی ـ بود، با اين عقايد همدلی داشت. اما با گذشت زمان به نظر می رسيد که پان تورانيسم رويايي غير عملی است و، در نتيجه، ضياء در عقايد خود تجديد نظر کرده و به پان ترکيسمی شکل بخشيد که تنها ترک های داخل امپراتوری را شامل می شد.

          اين محقق کوچک اندام، با رفتاری خجالتی و چهره ای عجيب و چشمانی که هميشه به دور دست خيره بود، و نيز با جای زخمی به شکل صليب بر پيشانی که يادگار اقدام به خودکشی در يک نااميدی عهد جوانی بود، در ميان گروه افسران جوانی که در کافه های سالونيکا سرگرم ميخواری و گفتگوهای طولانی بودند، موجودی ناهمآهنگ و غريبه می نمود.  اما آنها به عقايد او احترام می گذاشتند و تحت تاثير او رفته رفته در خود نوعی احساس «ترک بودن» را قوام می آوردند. با اين همه، بين ضيا و کمال نوعی اختلاف نظر روشنفکرانه  وجود داشت. ضيا خواستار بازگشت به سنت های ماقبل اسلام ترک ها بود اما کمال نظر به مغرب زمين داشت. از اين جهت کمال به افکار روشنفکر ديگری از زمانه خود، که توفيق فکرت نام داشت، متمايل بود. توفيق می کوشيد تا خوانندگان ترک را با زندگی اجتماعی و فرهنگی اروپا و به خصوص فرانسه آشنا کند. بعدها نيز کمال به عبدالله جودت متمايل شد؛ مردی که می گفت: «تمدن دومی وجود ندارد. تمدن يعنی تمدن اروپايي و ضروری است که آن را با گل های سرخ و تيغ هايشان وارد کرد.»

 

          کمال قادر نبود از سياست دوری گزيند. حلقهء دوستانش رفته رفته حالت يک گروه انشغابی سياسی را به خود گرفته بودند و اکنون او ملاقات های منظمی را با افسران هنگ خود برای بحث در مورد مسايل تاکتيکی برقرار می کرد. آنها نيز از ديد بزرگترها دارای اهميتی سياسی شده بودند. خبرچين های کميته گزارش کار کمال را به قسطنطنيه فرستادند و بر اساس دستور محمود شوکت، که اکنون وزارت جنگ را بر عهده داشت، کمال از فرماندهی هنگ خود معزول شد و محل خدمتش به پايتخت منتقل گرديد و در آنجا تحت نظارت دقيق ادارات مختلف ستاد ارتش قرار گرفت.

          اما اقامت او در آنجا چندان به طول نيانجاميد چرا که در تابستان 1911 اوضاع بين المللی به بزنگاه جديدی رسيد و توجها عمومی از فعاليت های امپرياليستی اتريش و روسيه در منطقه بالکان برگرفته شده و معطوف فعاليت های آلمان و در پی آن انگلستان و فرانسه در قاره آفريقا شد. (که متصرفات عثمانی در شمال آن قرار داشت). حملهء آلمان ها در فصل بهار به «آگادير» در مراکش و بالاگرفتن احتمال جنگ موجب امضای قراردادی بين فرانسه و آلمان شد که طی آن مراکش به فرانسه داده شد و بخش کوچکی از کنگو نصيب آلمان گرديد. اين جريان ايتاليا را هم وارد صحنهء فعاليت های امپرياليستی کرد؛ چرا که اگر قرار بود در افريقای شمالی تغييراتی صورت گيرد ايتاليا حاضر نبود در آن سهمی نداشته باشد. در نتيجه، ايتاليا هم تصميم خود را برای تصرف ايالات فراموش شدهء تحت تصرف ترک ها در «تريپولی» و «سيرنايکا» (در ليبی کنونی) اعلام داشت و در پی تصرف تريپلی و بن قاضی جنگ با ترک ها احتناب ناپذير شد.

          اينجا بود که فرصت جديدی برای انور پيش آمد تا نقش قهرمانی را که دوست می داشت بازی کند. اما اين بار لباسی که بر تن داشت لباس قهرمان اسلام بود. می گفت نمی شود اجازه داد که تريپولی مسلمان هم مثل ايالاتی از «بالکان» و «کرت» از دست برود. در اين جا آبروی جهان اسلام در خطر است. او، همراه با گروهی از افسران آتشين مزاج ارتش عثمانی، برای برپا کردن يک نيروی مقاومت اسلامی عازم شمال افريقا شد.

          مصطفی کمال اما به عاقلانه بودن اين کار شک داشت و معتقد بود که خطر اصلیکشور را از جانب بالکان تهديد می کند. همکاران او چندان آينده نگر نبودند و از اين نکته غفلت می کردند که هجوم به تريپولی صرفاً يک قدم ديگر به جانب انحلال امپراتوری عثمانی است، و اين روند را تنها در نقاطی نزديکتر به کشور می توان متوقف کرد. اما او توانايي آن را نداشت که عليه جريان احساسات عمومی حرکت کند و بکوشد تا با جلب نظر افسران ديگر موقعيت خود را در حزب مستحکم سازد. به خصوص که همهء حرکات او در قسطنطيه زير نظر محمود شوکت قرار داشت. با اين همه او حاضر نبود وضعی پيش آيد که از انور عقب  بماند.

          به همين دليل او نيز عازم پيوستن به انور شد و در لباسی غير نظامی، به عنوان خبرنگار يک روزنامه و با اوراقی جعلی، به همراه دوست خود «عمر ناجی» شاعر که اکنون تبديل به ملک الشعرای کميته شده بود سفر خود را آغاز کرد. اما به زودی کار کمال از اين که دو عضو ديگر حزب نيز (که يکیشان يعقوب جميل، يعنی همان که قرار بود او را ترور کند، بود) بدون موافقت او همراهش  شده اند به ناراحتی کشيد.

          او، پيش از حرکت، دوست نزديک خود صالح (بزوک) را، که بعدها آجودان او شد، مامور رسيدگی به امور خانه کرده و برای خرج زبيده مقداری پول به او داده بود اما در عين حال گفته بود که مادرش نبايد از اينکه او به کجا می رود با خبر شود. او از کشتی برای صالح نوشت: «سلام های صميمانه مرا به دوستانمان در هنگ برسان. برنامهء عملياتی که ما مشترکاً آماده کرده ايم نتايج درخشانی داشته است. مواظب باش که بقيه خسته نشده و آن را رها نکنند. اگر آنها به تنبلی های گذشتهء خود برگردند هرگز هيچ کاری انجام نخواهد شد».

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی