بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی        

فصل چهارده ـ ديدار از آلمان

 

بزودی فرصت پيش آمد تا کمال بتواند شخصاً وضعيت آن زمان آلمان را به چشم ببيند. در ماه دسامبر 1917 قيصر آلمان از سلطان عثمانی دعوت کرد که در سرفرماندهی امپراتوری آلمان با هم ديداری داشته باشند. اما، از آنجا که سلطان عثمانی آشکارا قادر به انجام اين سفر نبود، تصميم گرفته شد که برادر و وليعهد او، شاهزاده وحيدالدين، به جای او اين سفر را انجام دهد، و انور هم که فرصت مناسبی يافته بود تا برای مدتی از شر کمال راحت شود، از او دعوت کرد تا به عنوان يکی از همراهان شاهزاده به اين سفر برود. کمال دعوت او را با ميل پذيرفت.

          مصطفی کمال ـ اين جمهوری خواه شورشی که همواره از آلمان و هر آنچه که به آن مربوط می شد به تحقير سخن می گفت ـ فکر می کرد که اگر اين سفر با مقاصد او جور باشد چرا از رفتن امتناع کند؛ به خصوص که پيدا کردن ارتباطی با سلطان آيندهء عثمانی می توانست ارزشمند باشد. در عين حال، اين سفر به او امکان مناسبی می داد تا سرزمين آلمان را به چشم ببيند. البته مسلما انور حساب کرده بود که اين سفر نتايجی برعکس آنچه که کمال می انديشيد بهمراه داشته باشد.

          قبل از شروع سفر، کمال به ديدار شاهزاده نائل شد. اين ديدار در يک اتاق نگاهداری لباس ها که پر از کت های تشريفات صبحانه بود انجام شد. در ابتدا مردی در لباس صبح وارد اتاق شد و در منتهی اليه کاناپه نشست. به زودی معلوم شد که اين شخص خود شاهزاده است: مرد باريک اندامی در سنين پنجاه سالگی با شانه های فرو افتاده، صورتی دراز و استخوانی و دماغی برجسته.

          کمال آنچه را که پس از آن پيش آمد با ديده ای کنجکاو و چشمی شوخ نگريست و بعدها در اين مورد گفت: «اين مرد در ابتدای ملاقات چشمان خود را بست و ظاهراً در مراقبهء درونی عميقی فرو رفت. مدتی بعد پلک هايش را باز کرد و به صورت شاهانه ای چنين گفت: "از آشنايي با شما بسيار خوشحال و مسرورم". و دوباره چشمانش را بست. من خود را آماده می کردم که کلمات مؤدبانهء او را پاسخی در خور دهم اما ديدم که او سخت غرقه در دنيای درون خويش است. نمی دانستم حرفی بزنم يا نه. و بالاخره تصميم گرفتم صبر کنم تا او دوباره قدرت تکلمش را باز يابد. مدتی گذشت تا بالاخره او بار ديگر چشمانش را گشود و گفت: "قرار است با هم به سفری برويم. اين طور نيست؟"»

کمال پاسخ داد که چنين است و، در داخل کالسکه ای که او را از قصر به خانه اش می برد، در افکاری تلخ غوطه ور شد و به سرنوشت هولناک کشوری انديشيد که قرار بود سلطانی اين چنين بر آن حکومت کند.

          آن روز کمال به يکی از اعضای کاخ سلطنتی تذکر داد که چون اين سفر و ملاقات جنبهء نظامی دارد بهتر است شاهزاده لباس نظامی به تن کند. اما در ايستگاه قطار ديد که شاهزاده وحيدالدين لباس غير نظامی به تن دارد. علت آن بود که درجهء نظامی شاهزاده را از ژنرالی به سرتيپی تقليل داده بودند و، در نتيجه، او ترجيح می داد با لباس غير نظامی سفر کند. بعدها کمال گفت: «واقعيت آن بود که اين مرد ارزش هيچ گونه لباس نظامی را نداشت». در ايستگاه شاهزاده از گارد احترامات سان ديد و در هنگام انجام آن دستش را به صورتی غير نظامی و بر اساس سلام شرقی بلند کرد. پيش از آن که قطار حرکت کند کمال به شاهزاده گفت که بهتر است از پنجرهء کوپه برای جمعيت دستی تکان دهد. شاهزاده پرسيد آيا اين کار واقعا لازم است؟ و پس از اينکه کمال جواب مثبت داد مشغول دست تکان دادن شد.

          وقتی که قطار از دشت های منطقهء تراس می گذشت، وحيدالدين کمال را به کوپهء شخصی خود دعوت کرد. اين بار چشمانش کاملاً باز بود. چند کلمه ای صحبت کرد و عذر خواست که تازه فهميده کمال کيست،ً و افزود که او کمال را غيابا به خاطر مبارزات موفقش در گالی پولی می شناخته و اکنون شادمان و مفتخر است که او را در اين سفر همراه خود دارد. سپس گفت: «من يکی از تحسين کنندگان شما هستم». کمال بلافاصله چنين برداشت کرد که شاهزاده آدم با هوشی است و رفتار عجيب او در کاخ سلطنتی بدون شک ناشی از نفوذ ديگران بر او بوده است، و اکنون که آزادی عمل دارد می تواند خصوصيات واقعی خود را آشکار سازد. همين برداشت موجب شد که کمال ـ به عنوان مردی که هميشه در راستای منافع کشورش می انديشيد و عمل می کرد ـ دستخوش خوش خيالی شود و از آن پس هر وقت فرصت گفتگو با شاهزاده را می يافت می کوشيد تا افکار و عقايد خود را به او تلقين کند.

          گروه مسافران وارد شهر کوچکی شد که قيصر آلمان سر فرماندهی خود را در آن مستقر ساخته بود. قيصر، که در انتهای سالن پر ابهتی بر روی يک سکو ايستاده بود و «فون هيندن برگ» و «فون لودن دورف» و بقيهء اعضای ستاد نيز در اطرافش ايستاده بودند، شاهزاده و همراهانش را به حضور پذيرفت. در ابتدا ويلهلم و وحيدالدين يکديگر را در آغوش کشيدند و چند کلمهء مودبانه بين آنها رد و بدل شد. آنگاه شاهزاده به معرفی همراهانش پرداخت. هنگامی که نوبت به کمال رسيد قيصر، که يک دستش را به سبک ناپلئون در بين دکمه های کت نظامی اش کرده بود، دست ديگر خود را جلو آورد و در همان حال با صدای بلند گفت: «ارتش شانزدهم! آنا فارتا!» همه کمال  را نگاه کردند که لحظه ای ساکت مانده بود. قيصر به آلمانی تکرار کرد :«شما همان مصطفی کمالی نيستيد که فرمانده ارتش شانزدهم بود و از آنافارتا دفاع کرد؟» کمال در کلماتی به زبان فرانسه که به دقت انتخاب می کرد پاسخ داد که چنين است.

          پس از استقرار و استراحت در هتلی که سرفرماندهی امپراتوری آلمان در آن جای گرفته بود، شاهزاده وحيدالدين و کمال به ديدار رسمی فون هيندن برگ و فون لودن دورف رفتند. در دفتر کار فون هيندن برگ، در فضائی غير رسمی، مارشال آلمانی ارزيابی اميدوار کننده ای از وضعيت جنگ را به شاهزاده، و لابد از طريق او به مردم عثمانی، ارائه داد و شاهزاده نيز به خاطر اين گزارش دلگرم کننده از او تشکر کرد. کمال هم، اگرچه عقايدش راجع به وضعيت جنگ با نظرات مارشال آلمانی همخوانی نداشت، ترجيج داد چنين فرض کند که سخنان مارشال صرفاً از روی ادب بوده است.

          فون لودن دورف نيز به همان ترتيب اطمينان دهنده و مثبت بود. او دلايل خود برای اعتماد خوش بينانه اش را شرح داده و به خصوص به حملهء درخشانی که عليه نيروهای متحده در جبههء غرب آغاز شده بود اشاره کرد. اين جا بود که کمال ديگر نتوانست سکوت خود را ادامه دهد. او که تا حدودی از وضعيت اين حمله آگاه بود و به خوبی می دانست که فون لودن دورف می کوشد از اين حمله در جهت بالا بردن روحيه مردم آلمان و تحت تاثير قرار دادن متحدان اين کشور سوء استفاده کند، مستقيما پرسيد: «قرار است که اين حمله عاقبت به کجا ختم شود؟»

          فون لودن دورف، که از اين پرسش مستقيم جا خورده بود، لحظه ای سکوت کرد، کمال را نگريست و به صورتی گريزنده پاسخ داد: «تا آنجا که به ما مربوط می شود ما کار حمله را به پيش خواهيم برد و صبر خواهيم کرد تا ببينيم چه اتفاقاتی خواهد افتاد».

          کمال پاسخ داد: «برای ارزيابی نتايج اين حمله من فکر نمی کنم لازم باشد منتظر حوادث و نتايج نهايي شد، چرا که اين حملهء جديد در واقع چندان حمله ای هم نيست!» فون لودن دورف نيم نگاهی به او کرد اما پاسخی نداد.

          اکنون ديگر کمال رابطهء بی ملاحظه ای با وحيدالدين برقرار کرده بود و شاهزاده ظاهراً با دقت به سخنان او گوش می داد و نظراتش را می پذيرفت. او، که هيچ گاه نسبت به کميتهء وحدت و ترقی علاقه ای نداشت، به نفرت خود از طلعت و انور و اعتقادش به اينکه آنها کشور را به خطر انداخته اند اعتراف کرد. کمال روزی در اتاق هتل او کوشيد تا به شاهزاده بفهماند که عمل فرماندهان بالای کشورشان در قبولاندن اين نکته به مردم عثمانی که فداکاری های آنها، با کمک ارتش آلمان، به صورت دستيابی به پيروزی نهايي پاداش خواهد گرفت عمل درستی نيست. و اظهار داشت که مگر فون لودن دورف تلويحاً به آنها نگفته است که «سرنوشت جنگ در دست قادر متعال است». کمال با قدرت سخن می گفت و به نظر می رسيد که شاهزاده نيز سخنان او را تأييد می کند.

          در آن لحظه ناگهان صدای فريادی در سراسر هتل پيچيد که می گفت: «قيصر! قيصر!» معلوم شد که امپراتور برای ادای احترام به وليعهد سلطان عثمانی آمده است. قيصر، که مردی نجيب زاده به نظر می رسيد، با کلماتی گرم از دولت وفادار و فداکار عثمانی و ارزش آن به عنوان يک متحد آلمان سخن گفت و بر اين نکته تاکيد کرد که انور پاشا وظايف خويش را با توجه به اهميت بسيار اتحاد دو کشور انجام می دهد. همچنين افزود که سرفرماندهی آلمان و افسران ستاد آن نسبت به اين افسر برجسته اعتمادی بی پايان دارند. آنگاه شاهزاده به تفصيل از طريق مترجم خود چنين پاسخ داد:

          «سخنانی که هم اکنون اعليحضرت در مورد وفاداری عثمانی نسبت به آلمان بيان داشتند و اين که آرزو کردند متحدان امپراتوری آلمان به زودی شاهد تحقق آرزوهای خود باشند در من که وظيفهء خود را انديشيدن به آيندهء کشورم می دانم حسی از شعف و خوشحالی برانگيخته است. اما، با در کنار نهادن افکاری که ممکن است بررسی وضعيت عمومی در ما تلقين کنند، احساس می کنم که بايد يک نکته را مورد موشکافی قرار داد. ضربه هايي که هم اکنون به قلب عثمانی وارد می شود رو به کاهش ندارند و برعکس هر لحظه شديدتر می شوند. اگر اين وضعيت بيش از اين ادامه پيدا کند کشور من نابود خواهد شد. متاسفانه من سعادت آن را نداشتم که در سخنان آرامش بخش اعليحضرت به نکته ای بر خورم که اين اميد را در من بوجود آورد که اين گونه ضربات پاسخی در خور خواهند گرفت. و اميدوارم که اعليجضرت مهربانانه بر اين نکتهء تاريک نيز نوری افکنده و مرا کمی دلگرم کنند».

          قيصر به سرعت از جای خود برخاست و گفت به نظرش می رسد که کسانی مشغول مشوش کردن ذهن شاهزاده هستند. و ادامه داد: «ولی اکنون که من به عنوان امپراتور آلمان دربارهء آينده و موفقيت های پيش روی خودمان برايتان توضيح داده ام آيا برای شما جای شکی باقی مانده است يا می تواند باقی بماند؟» شاهزاده پاسخ داد که نگرانی های او کاملاً از بين نرفته است. قيصر همچنان ايستاده باقی مانده و آشکارا نشان می داد که قصد رفتن دارد.

          کمال که به شدت علاقمند بود با فرماندهان اصلی ارتش آلمانی دربارهء جنگ، يعنی موضوعی که همهء افکار او را به خود جلب کرده بود، به بحث و گفتگو بپردازد، در يکی از ميهمانی های شام قيصر متوجه شد که او را در سمت راست فون لودن دورف نشانده اند. متأسفانه فون لودن دورف از ورود به اين بحث خوداری کرد اما پس از صرف شام، او که کمی پر حرف شده بود، به اين نکته اشاره کرد که وضعيت سوريه تحت کنترل درآمده و در چند روز گذشته يک واحد سواره به جبهه اعزام شده است. کمال می دانست که او صرفاً مشغول بازگويي گزارشات فرماندهان محلی آلمانی است و واحد مورد اشاره او همان واحدی است که خودش چندين ماه پيش برای تقويت جبهه «يل دريم» تقاضا کرده بود. اين واحد در چنان وضعيت نابهنجاری قرار داشت که لازم بود مدت ها به اسب های افسران فرصت داده می شد تا در چمنزاران بچرند و شکمشان سير شود تا قادر به انجام وظيفه باشند. مدتی بعد هم او خواسته بود بداند که آيا واحد مزبور آمادگی آغاز کار را پيدا کرده است يا نه و به او گفته بودند که از اين واحد انتظاری نداشته باشد. کمال، پس از گفتن اين جزييات به فون هيدن برگ، چنين ادامه داد:

          «به نظر می رسد که آنچه می گويم با گزارشاتی که شما دريافت می کنيد همخوانی ندارد. اما می توانم به شما اطمينان دهم که وضع همين گونه است که من می گويم. و باور کنيد که اوضاع سوريه تحت کنترل در نيامده است». او که به هنگام صرف شام شامپانی مفصلی نوشيده بود با جسارت بيشتری اضافه کرد که: «مارشال! صرفنظر از آنچه که گفتم شما اکنون درگير يک حملهء مهم ديگر هم هستيد که بنظرم نمی رسدخودتان هم اعتقادی به موفقيت آن داشته باشيد. آيا ممکن است شما فقط در گوش های من و بطور خصوصی بگوييد که در اين حمله چه هدفی را تعقيب کرده و چقدر به موفقيت آن يقين داريد؟ »

          کمال البته انتظار پاسخی به اين پرسش نداشت و بعدها در مورد فون هيندن برگ گفته است: «او مردی بود که چشمانش تا عمق مطالب را می ديد اما زبانش به ارزش سکوت واقف بود». آنشب هم، پس از پايان سخنان کمال، مارشال از جای برخاست و صرفاً گفت: «عاليجناب، می توانم سيگاری به شما تعارف کنم؟»

          وليعهد عثمانی و همراهانش را به ديدار بخش های مختلف جبههء غربی هم بردند. هدف از اين بازديد تحت تأثير قرار دادن تلقين اعتماد در اين گروه بود اما، به علت اطلاعات شخصی کمال که برنامه های تجويز شده را ارج نمی گذاشت و از افسران حاضر در جبهه بازجويي می کرد، اين ديدارها توفيق چندانی به همراه نداشت. آنها پس از ديداری از «کروپ» به «برلين» رفتند و در آنجا ميهمان قيصر در هتل آدلن بودند. کمال، پس از کذراندن مدت زمانی طولانی و پر تنش در کنار مافوق سلطنتی خود، در زندگی شبانه اين شهر به جستجوی آرامشی برآمد و شب هايش را در نوشيدن و رقصيدن و وقت گذرانی با زنان در کاباره ها و ميخانه ها گذراند. يک شب هم در سفارت عثمانی و هنگام گفتگو با سفير ترکيه، از آنجا که مقدار فراوانی مشروب صرف کرده بود، اختيار زبانش را از دست داد و مخالفت خود را با طلعت و انور و همه ی آلمانی های مستقر در کشورشان و وضعيت بی خيالی که در اين زمان حساس جنگ در خيابان های برلين برقرار بود بيان داشت. در پايان اين سخنرانی طولانی از ساختمان سفارت بيرون رفت و مستقيم در محاصرهأ فواحش خيابانی قرار گرفت و سفير ناچار شد که او را به سختی از آنها جدا کرده به هتلش برساند و مطمئن شود به تختخواب خود رفته است.

          روزی، در دوران اقامت در هتل آدلن، هنگامی که او و شاهزاده تنها بودند، شاهزاده از کمال پرسيد: «من چه بايد بکنم؟»

          کمال پاسخ داد: «ما تاريخ کشورمان را می دانيم که شاهد چنان فراز و نشيب های بسياری بوده است که می توانند در انسان ترس و نگرانی بيافرينند. اما من می خواهم چيزی را به شما پيشنهاد کنم و تعهد می کنم که اگر آن را بپذيريد من زندگی خود را به زندگی شما پيوند خواهم داد. آيا اجازه دارم نظرم را بگويم؟»

          «بله بگوييد».

          «شما هنوز سلطان نشده ايد، اما توانسته ايد ببينيد که در  آلمان از امپراتور گرفته تا وليعهد و ساير شاهزادگان همه دارای کار و وظيفه ای هستند؛ اما شما چرا خود را از امور عمومی کنار می کشيد؟»

          «من چه بايد بکنم؟»

          «به محض بازگشت به قسطنطنيه خواستار فرماندهی يک لشگر شويد و من رييس ستاد شما خواهم بود».

          «فرماندهی کدام لشکر؟»

          «لشکر پنجم».

          اين همان لشگری بود که وظيفهء دفاع از ترعه ها را بر عهده داشت.

          وحيدالدين معترضانه گفت: «آن ها چنين کاری را به من نخواهند داد».

          «شما اصرار کنيد».

          پاسخ محتاطانه شاهزاده اين بود که: «وقتی به قسطنطيه برگشتيم در اين مورد فکری خواهيم کرد».

 

          در بازگشت از صوفيه، شکير زومره و ساير دوستان کمال به استقبالش آمدند. او به آنها گفت که: «آلمان جنگ را باخته است»، و در بازگشت به قسطنطنيه، با شدت بيشتری تلاش خود را برای مجاب کردن ديگران در مورد ضرورت امضای يک قرارداد صلح مستقل از آلمان با کشورهای متحد پی گرفت. اما بزودی بازگشت بيماری اش اين کار را متوقف ساخت. مشکلات کبدی، که چندين سال بود او را گرفتار خود کرده بود و احتمال می رفت که اکنون يک بيماری ميکربی آن را تشديد کرده باشد، درد زيادی را به همراه داشت. البته کمال بيماری های سخت مختلفی را از سر گذرانده بود. مثلاً، در اوايل جوانی، به بيماری سوزاک هم مبتلا شده بود و به علت درمان نشدن کامل اين بيماری بعدها با مشکلات زيادی روبرو بود. اما برخلاف شايعاتی که دشمنانش برای او ساخته بودند هرگز دچار بيماری سفليس نشده بود. دکترهايش او را برای ديدار با يک متخصص به شهر وين فرستادند و او کمال را به مدت يک ماه در يک بيمارستان واقع در روستايي بيرون شهر تحت مداوا قرار داد. آنگاه او را برای دوران نقاهت به شهر «کارلز باد» فرستادند. در اين سفر شکير، که در صوفيه به قطار او پيوسته بود، همراهی اش می کرد.

          اين استراحت اجباری فرصتی برای کمال پيش آورد تا بتواند کتاب خواندن را از سر گيرد و نيز افکار خويش را در مورد آيندهء کشورش سامانی ببخشد. او دفتر يادداشت روزانه ای داشت که در آن به فرانسه می نوشت و می کوشيد تا ضمن نوشتن عقايد سياسی خود را منظم و روشن کند. در ضمن از لاس زدن با يک دختر اتريشی که عاشق کمال شده بود (و يا شايد کمال بعدها در اين مورد برای دوستانش پز داده بود) لذت می برد. به نظر می رسيد که دختر مزبور نقشه دارد که به همسری او درآيد و کمال برای نااميدکردن او توضيح داد که در کشور خود نامزدی دارد. دخترک ناراحت شد و پرسيد که اين زن کيست. کمال پاسخ داد: «کشورم!» و وقتی که حيرت دختر را مشاهده کرد با لحنی حماسی گفت: «من يک سربازم و عهد کرده ام که به کشورم عشق بورزم و تا پايان عمرم تنها با او زندگی کنم».

          روزی، در اوايل ماه جولای 1918، دوستی به ديدنش آمده و خبر داد که سلطان عثمانی درگذشته و وحيدالدين به جاي او بر تخت سلطنت نشسته است. واکنش بلافاصلهء کمال احساس ناراحتی از اين بود که در چنين موقعيتی در قسطنطنيه نيست. تنها کاری که از دستش برمی آمد فرستادن تلگراف تبريکی برای سلطان جديد بود که خبر وصول آن به زودی به دستش رسيد.

          وحيدالدين با بی رغبتی سلطنت را پذيرفته بود و نزد شيخ الاسلام اعتراف کرده بود که برای اين سمت آمادگی ندارد. گفته بود:«نمی دانم چه بايد بکنم. فقط برايم دعا کنيد». او بهنگام پياده رفتن تا محل مراسم تاجگذاری نزد انور از درد رماتيسم خود شکايت داشت؛ هنگامی هم که به محل مراسم رسيدند دنبال عصايش گشت و معلوم شد که آن را در قصر جا گذاشته اند. پس دلشکسته ناليد که: «چه فاجعه ای!» و، در واقع، اين نخستين کلماتی بود که او به هنگام ورود به قصر سلطنتی بر زبان رانده بود ـ کلماتی که آيندهء سلطنت او را به خوبی ترسيم می کردند.

          کمال در «کار لزباد» از اين خبر خشنود شد که عزت پاشا، که با هم در جبهه شرق خدمت کرده بودند، شغل بالايي در ارتش گرفته و در واقع مشاور و رييس ستاد سلطان جديد شده است. او فکر می کرد که چون عزت علاقه ای به کميته وحدت و ترقی ندارد اين ارتقا مقام ممکن است موجب شود که از تسلط انور بر کارها کاسته گردد. و هنگامی که آجودان اش به او تلگراف زد که بايد بلافاصله خود را به قسطنطنيه برساند کمال در پايان همان ماه عازم قسطنطنيه شد.

اما سر راه، در وين، يکی از آن آنفلونزاهای سخت اسپانيولی که رفته رفته در اروپا جا خوش می کرد سفر او را به تأخير انداخت. هنگامی که عاقبت به قسطنطنيه رسيد عزت برای ديدارش به «پرا پالاس» هتل آمده و از او خواست که ارتباط خود  با وحيدالدين را ـ که اکنون سلطان محمد پنجم خوانده می شد ـ از سر گيرد. آنها در مورد اينکه چگونه می توان فکر سلطان را نسبت به عقايد شان پيرامون شرايط وخيم جنگ جلب کرد با يکديگر مذاکره کردند و، با موافقت عزت، کمال تقاضای ديدار سلطان را کرد که پذيرفته شد.

          سطان جديد او را با حالتی دوستانه پذيرفت و به نظر می رسيد که رفتارش با کمال با گذشته تفاوتی نکرده است. کمال پس از کسب اجازه نظرات قبلی خود را تکرار کرده و پيشنهاد نمود که سلطان شخصاً فرماندهی کل ارتش را به دست گرفته و کمال را به عنوان رييس ستاد خود برگزيند.

          اما سلطان محمد پنجم به همان رفتاری بازگشت که در بار نخست از خود نشان داده بود. ابتدا چشمانش را برای مدتی بست و سپس آنها را گشوده و از کمال پرسيد: «آيا رهبران نظامی ديگری هم وجود دارند که عقايد شما را داشته باشند؟»

          «بله، وجود دارند».

          سلطان گفت: «به اين موضوع فکر خواهيم کرد». و بدينسان ديدار به پايان رسيد. چند روز بعد کمال برای ديداری ديگر همراه با عزت به دربار احضار شد. اما اين بار سلطان از دفعه قبل نيز ملاحظه کار تر به نظر می رسيد و آنها صرفاً در مورد مسايل کلی گفتگو کردند. کمال که نمی توانست آرام بنشيند تقاضای ديدار سومی کرد و در اين ديدار بود که سلطان بر او پيشدستی کرده و گفت: «ببينيد پاشا، من وظيفه دارم که قبل از هر چيز شکم مردم قسطنطنيه را سير کنم. اين مردم گرسنه اند و تا زمانی که ما برای اين مسئله چاره ای پيدا نکنيم همهء اقدامات ديگر مان بيهوده خواهند بود».

          کمال پاسخ داد: «نظر شما درست است؛ اما اقدام برای سير کردن شکم مردم قسطنطنه نبايد موجب شود که اعليحضرت از انجام آن اقدامات قاطع و ضروری که پاسخگوی نيازهای کل کشور است دست بکشند. هرگونه اقدامی برای حصول به امنيت عمومی شامل کار کردن درست کل اين ماشين است. اگر کل کار نکند نمی توان انتظار داشت که بخشی از ماشين بدرستی عمل کند. من در مورد اينکه هر آنچه می گويم درست است شک ندارم. شايد اعليحضرت از نوع برخورد من راضی نباشد اما من مجبورم که عرض کنم که نخستين عمل يک سلطان بايد تثبيت قدرت خود باشد.  تا زمانی که اين قدرت ـ که ضامن بقای مملکت، ملت و همهء متحدان ما است ـ در دست ديگران باقی بماند شما تنها نام سلطان را با خود خواهيد داشت».

          کمال بلافاصله دريافت که بيش از حد آزادانه سخن گفته است. سلطان در پاسخ او گفت: «من درباره آنچه که بايد انجام شود با عاليجنابان طلعت و انور پاشا صحبت کرده ام.»

          آنگاه چشم های خود را بست و در سکوت دست خود را به سوی کمال دراز کرد.

          معلوم بود که دشمنان کمال سلطان را به خود جذب کرده اند. با اين حال کمال، به عنوان يک فرمانده نظامی، به حضور در مراسم هفتگی سلام در قصر «ييلديز» ادامه داد. در يکی از روزهای جمعه چنين اتفاق افتاد که او، انور، و عزت و تعدادی از ژنرال های «مکتب قديم» که بازماندهء جنگ های بالکان بودند در يکی از اتاق های قصر بگرد آمده بودند. پس از برگزاری نماز به او اطلاع دادند که سلطان علاقمند است او را در دفتر خصوصی خود  ببيند.

          کمال پرسيد: «ايشان تنها هستند؟»

          «نه، يکی دو ژنرال آلمانی هم حضور دارند».

          سلطان محمد، کمال را به ژنرال ها معرفی کرده و گفت: «ايشان فرماندهی هستند که من بسيار قدردان شان هستم و به ايشان نهايت اطمينان را دارم».

          و هنگامی که همگی نشستند سلطان ادامه داد: «من شما را به عنوان فرمانده ارتش سوريه منصوب کرده ام. عملياتی که در آنجا صورت می گيرد از اهميت فوق العاده ای برخوردار شده است. لازم است شما به آنجا برويد و نيز لازم است که من از شما اين نکته را بخواهم: اجازه ندهيد که اين منطقه به دست دشمن بيفتد. من يقين دارم که شما به طرزی درخشان خود را وقف انجام کاری خواهيد کرد که من به شما واگذار کرده ام و لازم است بلافاصله در محل خدمت خود حاضر شويد». آنگاه، در حين امضای فرمان اين مأموريت، رو به ژنرال های آلمانی کرد و گفت: «اين مرد قادر به انجام آنچه هايي هست که به شما گفته ام».

          ظاهر کار آن بود که سلطان محبت بزرگی به کمال کرده است. اما خود کمال مسئله را اينگونه نمی ديد و دلش می خواست به سلطان بگويد: «اعلیحضرت؛ شما وظيفه ای را به عهده من می گذاريد که ديگر ژنرال هايي که هم اکنون در محل هستند موظف به انجام آن بوده اند. آیا شما من را به عنوان فرمانده آنها نيز منصوب می کنيد؟ اگر چنين است من با کمال ميل دستور شما را انجام خواهم داد و بسيار هم سرفراز خواهم بود؛ اما آيا شما واقعا ماهيت مسئله را فهميده ايد؟ شما مرا به فرماندهی لشگری می فرستيد که همين چندی پيش از فرماندهی اش استعفا داده ام و واقعيت آن است که پس از آن اين لشگر هم، مثل همهء لشکرهای حاضر در جبهه، شکست خورده است. در چنين شرايطی من چگونه بايد وظيفه ای را که بر عهده ام می گذاريد انجام دهم؟» اما می دانست که اجازه ندارد و نمی تواند اين مطالب را بر زبان آورد.

          در بازگشت به اتاق قبلی، انور را ديد که با لبخند به سويش می آيد. کمال به او گفت: «آفرين؛ به شما تبريک می گويم؛ شما برنده شديد». و آنگاه با لحنی آرام تر افزود: «دوست عزيز، من حداقل بايد برخی مسايل ضروری را با شما در ميان بگذارم. تا آنجا که من می دانم و می فهمم ارتش ما، قدرت ما، و موقعيت ما در سوريه تنها به اسم وجود دارد. شما با فرستادن من به آنجا انتقام خوبی گرفته ايد. اما برای اين کار عمل خلاف معمولی را انجام داده ايد؛ يعنی باعث شده ايد که من دستورم را از شخص سلطان بگيرم».

          انور و ژنرال های ترک زير خنده زدند. بقيهء حضار هم بی تفاوت به نظر می رسيدند. در گوشه ای از اتاق گروهی از افسران قديمی جنگ های بالکان مشغول گفتگو بودند. يکی از آن ها می گفت: «با اين سربازهای ترک هيچ کاری نمی شود کرد؛ اينها گله ای گوسفندند که فقط بلدند فرار کنند. من به کسی که فرمانده اين گلهء بيشعور شود حسودی نمی کنم». کمال که از فاصله ای اين گفتگو را می شنيد خشمگين دخالت کرده و گفت: «پاشا، من هم يک سرباز هستم و همچنين در اين ارتش فرمانده بوده ام. سرباز ترک فرار نمی کند. حتی نمی داند که فرار چه معنا دارد. اگر شما او را پشت به دشمن ديده ايد یقيناً بدان خاطر بوده که فرمانده اش زودتر از او پا به فرار گذاشته است. اين بی عدالتی است که شما سرباز ترک را شرمندهء فرار خودتان بکنيد».

          پاشای مورد خطاب او که کمال را نمی شناخت، و يا وانمود می کرد که نمی شناسد، لحظه ای خاموش ماند و سپس رو به همراهان خود کرده و گفت: «اين آقا که باشند؟» کمال در ميان پاسخ های زمزمه وار ديگران آرام اتاق را ترک کرد.

          رئوف در ايستگاه حيدرپاشا به بدرقه او آمده بود. کمال دربارهء ديدارش با سلطان توضيح داد و، درست پيش از آن که قطار حرکت کند، در گوش رئوف زمزمه کرد: «تماست را با فتحی ادامه بده و به دقت مراقب اوضاع باش».

          رئوف، در آن آخرين لحظات پاسخ داد که «من تصميم قطعی گرفته ام که تا زمانی که در ارتش هستم داخل امور سياسی نشوم. من فتحی را از دوران قانون اساسی می شناسم. اما فکر نمی کنم که داشتن ارتباط سياسی با او درست باشد».

          و قطار، رو به سوی جنوب شرقی کشور، از ايستگاه خارج شد.

 

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی