بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش دوم ـ جنگ استقلال

فصل بيست و هشتم ـ  جنگ داخلی

 

اکنون کمال آزادی آن را يافته بود که همهء انرژی خود را بر روی برنامه ريزی برای مبارزات حساسی که در پيش روی مليون قرار داشت متمرکز کند. او، قبل از هر چيز، نيازمند سامان دادن به همکاران خود بود. عصمت، علی فواد، کاظم کارابکر، و رفعت، چهار فرمانده وفادار و با تجربهء او محسوب می شدند. چهره ديگر مهم، اما هنوز قابل ترديد، فيضی پاشا بود که تمايلات نامشخص او موجب سوء استفادهء مخالفان مليون در مناطق شورشی شده بود.

اما او هم، به صورتی نامنتظر و در پی سفری سخت از طريق راه های پنهانی، خود را به دفتر علی فواد رسانده و به فواد گفت: «کوه به کوه نمی رسد اما آدم به آدم می رسد!» و سپس نشسته و گفت: «ما هم به هم رسيده ايم؛ هرچند کمی دير.»

فواد خبر رسيدن فوزی پاشا را طی تلگرافی به کمال اطلاع داد و با تعجب چنين پاسخی را از او دريافت داشت: «فوزی پاشا را به همانجايي که از آن آمده پس بفرستيد».اما پس از رد و بدل چند تلگراف عاقبت کمال نوشت: «فوزی پاشا را بلافاصله با قطار به آنگورا بفرستيد و، بدون آن که خودش ملتفت شود، مواظبش باشيد».

در واقع کمال به خوبی از ارزش مردی همچون فوزی با خبر بود. او يکی از افسران محافظه کار ترک محسوب می شد که در جنگ های طولانی بالکان و سپس در جنگ اول جهانی شهرت نظامی در خور توجهی به دست آورده بود و سپس مشاغل مختلفش در وزارت جنگ برايش حيثيت سياسی فراوانی به همراه داشت. ويژگی های شخصی اش، که شامل پايمردی آرام و پر تلاشش در انجام امور می شد، و نيز عادات خاصش در زندگی که با تسلط ارزش های طبقهء متوسط در رفتارهايش همراه بود، در انظار عمومی برايش احترام فراوانی کسب کرده بود. بالاتر از همهء اين ها، او مردی عميقاً مذهبی و مسلمانی معتقد بود که هرگز دست به الکل نمی زد و در اوج عمليات جنگی برای سربازانش قرآن قرائت می کرد و، در نتيجه، در آن لحظه برای جنبش مليون سرمايهء پر بهايي محسوب می شد.

برای ورود او به آنگورا استقبال وسيعی تدارک ديده شده بود و، در پی آن، او با حضور در جلسهء مجلس اعلای ملی سخنرانی پر هيجانی ايراد کرد. او را به عنوان وزير دفاع و رييس کابينه انتخاب کردند و در واقع عملاً پست نخست وزيری به او داده شد. وزنهء حضور او به کمال اين امکان را می داد که بين فرماندهانی که با يکديگر رقابت داشتند توازنی برقرار کند. کمال عصمت را به عنوان رييس ستاد عمومی خود برگزيده بود. عصمت که برای اين شغل زاده شده بود و با نحوه فکر کردن کمال به خوبی آشنايي داشت، بهترين انتخاب و بهترين گزينه برای اين شغل که شامل سازماندهی و برنامه ريزی برای ايجاد ارتشی از آغاز تا کامل شدن بود محسوب می شد. علی فواد و رفعت رابطهء خوبی با عصمت نداشتند و از نظر خلقيات کاملا با او متفاوت بودند و در نتيجه با انتخاب او برای رياست ستاد عمومی مخالفت کرده و دليل می آوردند که او ديرتر از بقيه به جمع پيوسته است حال آنکه آن دو از آغاز کار در آناتولی با کمال بوده اند. با اين همه کمال گزينش خود را تغيير نداد و علی فواد و رفعت همچنان به فرماندهی قوا اشتغال يافتند چرا که در آن لحظات دشوار آنها، به عنوان مردانی اهل عمل و مبتکر، شايسته چنان مشاغلی بودند. با اين همه علی فواد عداوت خود با عصمت را ادامه داد و يک بار در يک ميهمانی به افتخار او در آنگورا، هنگامی که سخنان تحسين آميز يکی از ميهمانان دربارهء او را شنيد، از شدت عصبانيت چنان در يک پيانو را بست که نزديک بود بشکند.

رفعت در آن اواخر و در جريان رسيدگی به اوضاع نامناسب قونيه تقريبا دست به کودتايي عليه مقانات محلی زده بود. در آن زمان او مشغول سازمان دادن به قوای نامنظم در جبهه اسميرنا بود و با فرماندهان نيروهای چريکی زندگی می کرد و با نام مستعار «آيدين افه» شهرتی افسانه ای به هم زده بود چنانکه شايع شده بود او، در هيئت يک آدم بدلی، برای ملاقات با گروه های انقلابی قسطنطنيه اغلب مخفيانه به آن شهر می رود. هنگامی که او در ماه آوريل وارد آنگورا شد حليده اديب برای نخستين بار او را ديد و در مورد او نوشت: «به نظرم می رسد که او را کلاً از اعصاب و عضلات فولادی ساخته اند و در سراسر اندامش ذره ای گوشت يافت نمی شود.  در لباس نظامی بسيار شيک اش، چهرهء باريکش قوی و لاغر می نمود... از چشمان و صورت و حرکاتش انرژی فوق العاده ای ساطع بود. سر، موها و دست هايش در حين سخن گفتن به صورت چشمگيری تکان می خورد. در برش و دوخت لباسش عيبی يافت نمی شد. دکمه های لباس و مهميز چکمه هايش برق می زدند. چکمه هايش از براق ترين چرم ها ساخته شده بود و وجود وسواسی شديد در سراپايش محسوس بود».

شهر مذهبی و مقدس قونيه که در فلات لخت و نمکزاری صد و پنجاه مايلی جنوب آنگورا و در لبهء کوه های «تاروس» قرار داشت آن روزها دچار اغتشاش بود. فرمانده آنجا، که دستور انجام انتخابات را دريافت کرده بود، با حمايت رهبران محلی منطقه رفته رفته از بيعت خود با مليون سر باز می زد و اين پرسش را مطرح کرده بود که بدون اجازه قسطنطنيه چگونه می توان انتخاباتی انجام داد؟

در آناتولی، قونيه شهری کليدی و واجد اهميت فراوان بود و از دست رفتن آن ضربه ای مهلک به کار مليون وارد می کرد و، لذا، لازم بود هر چه زودتر اقدامی صورت گيرد. رفعت برای دادن گزارش از اوضاع قونيه به آنجا اعزام شده بود. او، پس از رسيدن ابه يک ايستگاه قطار نزديک شهر، تقاضای مودبانه ای برای فرمانده و بزرگان آنجا فرستاده و از آن ها خواست که برای انجام يک گفتگو به نزد او بيايند. در عين حال، تعدادی تلگراف به واحدهايي خيالی که قرار بود در منطقه باشند فرستاده و به آن ها دستور داد که به سوی شهر حرکت کنند. اين بلوف با موفقيت روبرو شد. و صبح روز بعد يک هيئت نمايندگی در ايستگاه حاضر شد. رفعت هم کوپه هايي را که آنها در آن نشسته بودند به قطار خود متصل کرده و همه را يک جا به طرف آنگورا راهی کرد.

در آنجا، پس از انجام يک سخنرانی ميهن پرستانه بوسيله کمال، به گروگان ها فرصت داده شد تا، پس از تعمق و مشاوره با يکديگر، در مورد پيوستن به مليون و يا جدايي از آن ها تصميم بگيرند. عاقبت فرمانده منطقه تصميم گرفت که با قسطنطنيه قطع رابطه کرده و قونيه را هم به اردوگاه مليون بيافزايد. اين امر باعث شد که ايتاليايي ها که سربازان خود را از منطقه آداليا به قونيه برده بودند بلافاصله تصميم به تخليه محل بگيرند.

به اين ترتيب، قونيه که دو بار سابقه شورش داشت موقتا آرامش گرفت. اما آنگورا از همه سو در محاصرهء دشمنان بود. در ماه های بهار و اوايل تابستان کمال نه تنها بايد با تهديد نيروهای بيگانه روبرو می شد بلکه درگير شورش های داخلی، که پشت سر هم و مشابه يکديگر در بيش از سی و چهار منطقه ادامه داشتند، نيز بود. کمال در اين مورد گفته است آتش شعله ور شورش از همه جا زبانه کشيده و کشور را به خاکستر تبديل می کرد».

اين آتش در شرق و شمال و غرب شهر شعله ور بود و کمال را مجبور می کرد که، همزمان با ادامهء مبارزه با يونانی ها، نيروهای اندک خود را دائماً از يک نقطه به نقطه ای ديگر منتقل کند. در اين ميان، انگليس ها هم همراه با رساندن اسلحه به شورشيان آنها را عليه مليون تحريک می کردند.

در منطقهء شمال اسميرنا هم يکی از رهبران ارتش وابسته به خليفه، به نام «انزاور» که مسلمانی متعصب محسوب می شد فعاليت داشت. او، در حالی که پرچم پيامبر اسلام را با خود حمل کرده و قرآنی از گردن خود آويخته بود، دشمنان خويش را که آن ها نيز مسلمان بودند، بر درختان انجير اعدام می کرد و همواره مورد حمايت دولت قسطنطنيه بود. کمال، برای روياروئی با او، آدمی مثل خود او را انتخاب کرد که بسا جوان تر و بی کله تر از او هم بود. نام اين جوان «اتـِم» بود و او در جريان اين روياروئی چنان ترسی آفريد که خود مليون هم با نگرانی مجبور بودند مراقب باشند که قدرتی زيادتر از آنچه دارد به دست نياورد. به هر حال، تنها از اين طريق بود که منطقهء جنوب غربی موقتاً از شورشيان پاک شد.

سپس مليون بايد با شورش خطرناکتری در شمال غربی منطقه، در اطراف «بولو»، روبرو می شدند. اين شورش از استحکامات دور افتادهء کوهستانی آغاز شده و به دشت های اطراف آنگورا کشيده شده بود و انگاه، با پيوستن افراد مختلف محلی، عاقبت به دهکده ای در هفده مايلی آنگورا رسيد. کمال دو نماينده را برای مذاکره با اهل ده فرستاد اما هر دوی آن ها دستگير و اعدام شدند.

برای کنترل اين گونه اوضاع محلی، مليون دست به تشکيل محکمه های فوری زدند که به محکمه های موسوم به «ترور» در دوران انقلاب فرانسه بی شباهت نبود. اين محاکم، که نام محاکم استقلال را بر خود داشتند، به سرعت و در محل به کار دادرسی مشغول می شدند و در مقابل مقامات محلی پاسخگو نبوده و تنها به مجلس اعلا گزارش می کردند. به اين طريق، فرادستی پارلمان هم عملاً مورد تأکيد قرار می کرفت. بعدها از اين محاکم در راستای مقاصد سياسی نيز استفاده و سوء استفاده شد اما در آن مرحله آن ها را بايد وسيله ای نظامی محسوب داشت که نوعی دادگستری خشن را از طريق محکوم کردن و اعدام بلافاصله رهبران شورشی برای هشدار دادن به بقيه اعمال می کرد.

شورش، به قول کمال، «مثل آتش افتاده در خرمن» به سرعت پهناور می شد و مناطق جداافتاده از هم را در  خود می گرفت. مقابله با آن کار نيروهای ارتشی منظمی نبود که از سال ها جنگ خسته شده و تمايلی به جنگيدن با هموطنان خود نداشتند. در نتيجه کمال مجبور بود بر دستجات نامنظم و تعليم نديده ای تکيه کند که ادارهء رهبرانشان کار بسيار مشکلی بود. «اتم» توانست مرکز مهم «بولو» را تصرف کند. در آن زمان آنگورا تعهد کرده بود که عده ای از رهبران شورشی را در مقابل آزادی دو نماينده ای که قبلا به آن منطقه اعزام شده و اسير گشته بودند ببخشد. اتم اما اصرار داشت که آنها را اعدام کند.

عاقبت تصميم گيری راجع به مجازات اعدام بر عهدهء کمال گذارده شد و وقتی که معلوم شد او قصد دارد حکم اعدام را امضا کند تنش خاصی در بين همکاران او در مدرسه کشاورزی بوجود آمد. او که حتی اگر از قبل تصميم خود را می گرفت پيش از اعلام آن، نظر ديگران را نيز جويا می شد در اين جا نيز با اين که می دانست همه با اين اعدام ها مخالفند نظرشان را پرسيد. در بين حضار به خصوص حليده اديب با شور بسيار عليه عملی که خيانت عميق به تعهدات مليون محسوب شده و اصول عاليه جنبش را آلوده می کرد سخن گفت، اما به زودی دريافت که بيهوده سخن می گويد. خودش نوشته است: «به زودی دريافتم که مصطفی کمال سخت و سنگدل است. گاه در چشمانش شعله ای می درخشيد اما به زودی سرد و خاموش می شد. خطوط صورتش عميق تر می شدند، ابروهايش به هم گره می خوردند و در مجموع حالت آدم بسيار خطرناکی را به خود گرفته بود. او آشکارا توضيح داد که در وضعيتی که ما دچار آن هستيم جايي برای رحم و دلسوزی و اخلاقيات احساسی وجود ندارد. آن حرف های مربوط به شکستن عهد هم چيزی جز نشانهء ضعف نيست. و کسی که در اين ملاحظات غوطه ور شود هرگز توفيقی به دست نخواهد آورد».

لحن بيرحم کمال شنوندگانش را تکان داد اما تنها عصمت بود که پس از دقت در سخنان کمال برای پاسخ گفتن به او از جا برخاست، با قدم هايي سبک و محتاط به سوی ميزی رفت که کمال پشتش نشسته بود و خم شده به روی ميز بحثی طولانی را با او آغاز کرد. عصمت با زبانی ساده چنين می گفت که اگر دولت آن ها بخواهد حداقل ادعای درست کاری را هم داشته باشد بايد بر سر حرف خود باقی بماند و به هر قيمت که شده اعتماد متقابل بين دولت و مردم را حفظ کند. گفتگوی آنها رفته رفته بالا گرفت، تا اينکه سحرگاه سفيد و صدف رنگ آنگورا پنجره پشت سر و چهرهء کمال را روشن کرد. عاقبت کمال از جا برخاست با خشم زنگ روی ميزش را به صدا درآورد و منشی خود را احضار کرد. حليده نوشته است: «کمال خم شد چند خطی به روی کاغذ نوشت و آن را امضا کرد. ديدم که چشمان سرهنگ عصمت به سرعت خطوط روی کاغذ را خواند و آنگاه هنگامی که سر خود را بلند کرد تبسم خوشحال پسر بچه ای کوچک صورتش را پر کرده بود. مصطفی کمال پاشا از اتم خواسته بود تا صفر و يارانی از او را که مشمول عفو شده بودند نکشد». اما اين تصميم دير گرفته شده بود و نامهء کمال هنگامی به اتم رسيد که او ـ بی آنکه منتظر امضای کمال شده باشد ـ به اين خيال که کمال کاملاً می داند که او چه خواهد کرد، رهبران شورشی عفو شده را به قتل رسانده بود.

اکنون اوقاتی پر تنش و مملو از اضطراب دايم در دفاتر ساختمان مدرسهء کشاورزی جريان داشت. بخت مليون به کمترين ميزان خود رسيده بود. کمال، که دائماً مشغول نوشيدن فنجان های بيشمار قهوه بود، اغلب خاموش از پنجره به منظرهء لخت آنگورا خيره می شد و، به قول حليده، «اغلب آزرده و گاه حتی کاملاً نااميد به نظر می رسيد. با اين همه با ظرافت تمام و حداکثر انرژی می کوشيد روابط خود را با ديگران حفظ کرده و واحدهای متفرقی را که در راه جنبش فعاليت داشتند رهبری کند».

منشی او با دسته ای از تلگراف ها می آمد: «آنگورا! من فرماندار شهر فلان هستم، ارتش ضد ملی خليفه به ما نزديک می شود. من صدای فرياد اهالی شهر را می شنوم و فکر می کنم که مردم به ارتشيان خواهند پيوست. آيا ممکن است قبل از اين که سيم ها را قطع کنند دستورات لازم را به من بدهيد؟» و منشی با يک سلام نظامی اضافه می کرد که :«بعد از رسيدن اين تلگراف سيم ها قطع شده اند».

يا اين که: «آنگورا! من تلگرافچی شهر بهمان هستم. سيم ها را قطع کرده اند اما من توانسته ام در دو ساعتی شهر دستگاه تلگراف را وصل بکنم و می توانم در شب تلگراف بفرستم. من گفتگوی فرماندار شهر را با ضد انقلابيون شنيده ام. او با آن ها توافق کرده است و به نظر من يک خائن است».

هر شب، آنها بيشتر و بيشتر ارتباط خود را با مراکز مقاومت از دست می دادند و، خسته و درمانده، در خود فرو می رفتند، و تا زمانی که نور سحرگاهان شعلهء زرد رنگ چراغ های نفتی را محو می کرد، به کار مشغول بودند. آن گاه زمان کوتاهی می خوابيدند در حالی که از ترس حملهء دشمن لباس کامل به تن داشتند. در بين نمايندگان مجلس هم روحيه ها بسيار پايين بود و گروه هايي از نمايندگان کمال را به خاطر ناتوانی آشکارش در کنترل شورش ملامت می کردند. خود کمال يک روز صبح در ساختمان مجلس، در حالی که عصبی به نظر می رسيد، دوستی به نام قليچ علی را که فرمانده سواره نظام بود صدا کرده و او را به طرف پنجره برد و چيزی را که به نظر می رسيد جمعيتی در حال پايين آمدن از تپه ها به سوی شهر است به او نشان داده و از علی خواست تا با گروهی از مردانش، با احتياط و بدون آن که نمايندگان آگاه شوند، به مقابله با جمعيت بروند. اما در نگاه بعدی دريافت که آن جمعيت چيزی جز گله ای از حيوانات نيست.

عاقبت، پس از شبی که تقريباً همهء سيم ها قطع شده و صدای آتشبار دشمن را می شد از نزديکی های شهر شنيد، زمان آن رسيد که تصميم بگيرند، براساس يک طرح اضطراری قبلی آنگورا را ترک کرده و به سيواس بروند. به همين منظور تعداد زيادی اسب را برای تخليهء محل آماده کردند. هر لحظه که می گذشت به نظر می رسيد که به زمان انجام اين طرح نزديکتر می شوند. دکتر عدنان مقداری قرص سمی برای استفاده در مواقع اضطراری با خود داشت. خود کمال نيز رفته رفته می گفت که لحظهء ترک آنگورا فرا رسيده است.

هنگامی که رفعت از جنوب غربی به آنگورا رسيد خود را با فضايي نااميد و شکست خورده روبرو ديد.  او، براساس خوشبينی عميقش، از شنيدن فکر عقب نشينی به سيواس به خنده افتاد و گفت که قصد کرده است در آنجا بماند. آنگاه، با طنز، اضافه کرد که اگر کمال اصرار کند که او را با خود ببرد بايد از هفت تيرش استفاده کند. او به کمال گفت «يعنی شما عهدی را که در آغاز مبارزه با هم بسته و گفته بوديم يا پيروز می شويم و يا می ميريم فراموش کرده ايد؟» و ادامه داد که «تازه راه سيواس نيز در تهديد نيروهای دشمن است و، در عين حال، من شخصاً زين و برگ اسب ها را پنهان کرده ام و بهتر آن است که بنشينيم و به فکرهای سازنده تری بپردازيم چرا که هنوز امکاناتی در دسترس مان هست». مثلاً، می شد بر روی نيروهای نامنظم وفادار به او حساب کرده و آنها را از کوه های اسميرنا فراخواند.

چندان نگذشته بود که مردان خيره سر دشمن بر گرد آنگورا حلقه زدند و برق اسلحه و رفتار غيرعادی شان شهرنشينان را به وحشت انداخت. زنان دهکده ای که در يک سوی قرارگاه اين مردان قرار داشت شکوه می کردند که آن ها مرتباً به کنار رودخانه آمده و در حالی که زنان مشغول پهن و خشک کردن رخت های شسته اند به آن ها خيره می شوند. يکی از عصرها منشی کمال وارد سالن مرکزی شد و به او اطلاع داد که سيم های تلگراف قطع شده اند. در همان لحظه از بيرون صدای تيراندازی می آمد ـ گاه به صورت تک گلوله و گاه به شکل شليک مداوم. حليده اديب نوشته است همه دستخوش هيجان شدند. مصطفی کمال پاشا اين طرف و آن طرف رفته، دستوراتی صادر می کرد؛ دست هايش را تکان می داد، چشمانش می درخشيد، و ديگران نيز بر پا ايستاده و يا به اطراف حرکت می کردند. احتمالاً همه يقين داشتيم که آخرين دقايق زندگی خود را تجربه می کنيم».

حليده اشاره کرده است که در لحظاتی چنين خطير دو تن از مردان واکنش هايي کاملا متفاوت داشتند. رفعت با طبيعت شجاع و اعصاب پولادين و اخلاقيات عميقش آرام نشسته بود و با حالتی کاملاً بی تفاوت سيگار می کشيد «و حالتی آرام و تا حدی خواب آلوده داشت»، اما کمال با خلقيات تند و واکنش های جانورانهء خود به شدت عصبی بود و آن را نشان می داد. او که در نبرد شجاعتی خارق العاده داشت و، همانگونه که در گالی پولی نشان داده بود، می توانست بی اعتنا به سلامت شخصی خود و به تنهايي پيشاپيش مردان خويش در زير آتش وحشتناک دشمن پيشروی کند، در عين حال، مردی عملی بود فاقد شجاعت اخلاقی خوددارانه ای که انسان هنگام روبرو شدن با دسته ای از مردم بايد داشته باشد. در واقع، موقعيتی که در آن قرار داشتند کاملا برای کمال تازگی داشت و او، به قول حليده، «همچون ببر قدرتمندی عمل می کرد که به تله افتاده و دچار خشم آميخته به ترس باشد».

آنگاه زنگ تلفن به صدا در آمد و، همانگونه که رفعت حدس زده بود، معلوم شد که سر و صداها از مردان کوهستانی وحشی او ست.

روز بعد رفعت با اين مردان شهر را ترک کرد و و بدون اين که با کمال مشورت کرده باشد شانس و يا مهارت خود در نبردهای نامنظم را به مدد گرفته و شبانه برای خواباندن شورش ها اقدام کرد. کمال هم به وسيلهء تلگرافی به شدت رفعت را سرزنش کرد. اما رفعت بزودی بازگشته و اعلام داشت که «کار را تمام کرديم». به راستی هم که فشار شورشيان رو به کاهش گذاشته و بحرانی که پيش آمده بود مرتفع شد، و آنگورا بار ديگر توانست نفسی به راحتی بکشد، و لااقل برای مدتی بحث رفتن به سيواس کنار گذاشته شود.

در همين حال، در ماه مه 1920، همزمان با درگيری مليون درگ با نيروهای سلطان، کشورهای متحده در مورد شرايط صلحی که قصد داشتند بر امپراتوری عثمانی تحميل کنند به توافق رسيده و آن را به صورت معاهده موسوم به «سوره» به روی کاغذ آوردند. چرچيل در اين مورد نوشته است که «اين عمل همچون ريختن بنزين بر روی شعله های آتش نفرتی بود که دنيای غرب با رفتار خود در ترکيه به پا کرده» و مقدر آن بود که کلاً به نفع مليون تمام شود. از آن لحظه به بعد کمال نه تنها حمايت دستجات کوچکی از ميهن پرستان، که حمايت اکثريت ترک های کشورش را، به دست آورد.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی