بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش دوم ـ جنگ استقلال

فصل سی و دوم ـ نخستين جنگ اينونو

          فضای سياسی در مغرب زمين و قسطنطنيه دستخوش تغيير شده بود. نخست، «وني زلوس» و سپس «فريد داماد» از صحنه حذف شدند. تغييرات در يونان اتفاقی پيش آمد. در اوايل اکتبر 1920 الکساندر، پادشاه جوان يونان، هنگامی که سرگرم تماشای حرکات يک جفت ميمون در باغ قصرش بود به وسيله ی يکی از آنها گاز گرفته شده و جان باخت. وينستون چرچيل در اين مورد نوشته است: «شايد اغراق نباشد که بگويم چيزی حدود يک چهارم مليون آدم از اين گاز ميمون مردند».

          وني زلوس، پس از دو سال غيبت از يونان و اقامت در پاريس و لندن، در مورد موقعيت خود به عنوان يک قهرمان ملی و نظر مثبت سياسی مردم کشورش نسبت بخود دچار اشتباه شده و انجام انتخابات عمومی را اعلام داشت و در طی آن به سلطنت طلبان نيز اجازه داد که خواستار بازگشت کنستانتين، پادشاه معزول يونان که به خاطر سازش با آلمان ها در 1917 تبعيد شده بود، بشوند. آنها نيز بلافاصله دست به کار شده و وني زلوس و حزبش را با اکثريتی قاطع شکست دادند. هنگامی که اين خبر تکان دهنده به لرد جرج در لندن رسيد خودش را جمع و جور کرد و با صورتی گرفته گفت: «حالا فقط من مانده ام». او طی نامه ای به وني زلوس نوشت:«اين اتفاقات آدم را از دموکراسی نااميد می کند». و وني زلوس، با واقع گرايي، بيشتر پاسخ داد که شکست او بيش از همه چيز ناشی از خستگی يونانی ها از جنگ و نارضايتی شان به خاطر سرکردن طولانی در شرايط بسيج نظامی بوده است.

          فرانسوی ها هم که از جنگ خسته بودند، از تغييری که پيش آمده بود استفاده کرده و در شورای عالی صلح پاريس آن را بهانه ای برای پس گرفتن تعهداتی که به يونانی ها داده بودند قرار دادند. ايتاليايي ها هم از روش فرانسوی ها تقليد کردند. اکنون فرصتی پيش آمده بود تا انگليسی ها هم، با حفظ غرور، از سياستی که زيانبار بود دست بکشند. اما لرد جرج به روياهای خود مبنی بر اين که بازگشت پادشاه تغييری در روابط يونان و انگليس ايجاد نخواهد کرد، وفادار ماند ـ روابطی که، به قول او، «در آن بخش از جهان برای ما حياتی است». با اين همه، او نيز بزودی دريافت که اجرای کامل معاهده «سورس» و سياست های ناشی از آن ديگر ممکن نيست.

          در قسطنطنيه هم سلطان ديگر علاقه ای به نگهداشتن داماد فريد به عنوان وزير اعظم نداشت، چرا که او هم، به علت مخالفت عمومی با معاهدهء سورس، و نيز شکست سياست هايش در مورد جنگ داخلی، ديگر اعتباری نداشت. مردم ديگر او را به چيزی نمی گرفتند و رفته رفته تبديل به آدم مضحکی که در شرايطی تراژيک بسر ببرد شده بود. شايع بود که در جلسات کابينه خوابش می برد و در پيدا کردن آدمی که حاضر باشد به عنوان وزير در کابينه اش شرکت کند دچار مشکل است. نقل شده است که او، برای تامين وزير در کابينه، عده ای از پاشاهای پير را از بازنشتگی خارج و به صف کرده و وزارت خانه هايش را بر حسب قيافه شان بين آنها تقسيم کرده بود. يکی از پاشاها که قد بلند و کشيده ای داشت وزير جنگ شده بود، ديگری که خميده و لاغر به نظر می رسيد به وزارت دادگستری منصوب شده بود، يکی از آن ها که ريش سفيدی داشت و آدمی مذهبی به نظر می رسيد به رياست اوقاف رسيده بود. و پاشای ديگری هم که چاق و عامی به نظر می رسيد به وزارت بازرگانی رسيده بود. حزب فريد داماد نيز بر عليه او شوريده و سلطان هم تشخيص داده بود که او ديگر به دردش نمی خورد. بدينسان، داماد فريد استعفا داده و برای استراحتی طولانی به محل اقامتش برگشت. جای او را بار ديگر به «توفيق پاشا» دادند و او بلافاصله دو نفر را که با مليون روابط دوستانه داشتند به وزارت منصوب کرد. عزت پاشا وزير داخله شد و صالح پاشا وزارت امور دريايي را بر عهده گرفت.

          اين «جاروکشی»، با تغييراتی در ترکيب فرماندهان انگليسی همزمان شد. ژنرال ميلن جای خود را به ژنرال سر چارلز هارينگتون داد و، به جای آدميرال دوروبک، يک ديپلمات حرفه ای به نام سر هوراس رامبلد تعيين شد. ترک ها در قسطنطنيه حس می کردند که اين تغييرات ممکن است به تغيير سياست انگليس ها نيز منجر شود. مسلماً متحدين دريافته بودند که عهدنامه سورس ديگر قابل اجرا نيست. فرانسوی ها چنين تشخيص داده بودند که وقت آن رسيده است تا با کشور جديد ترک که در حال طلوع بود بايد کنار بيايند. آيا انگليس ها هم چنين می کردند؟

          عزت پاشا، به اميد اين که چنين شود، تصميم گرفت تا مجددا با آنگورا رابطه برقرار کند. اميدش آن بود که اگرچه دو دولت ترک همچنان در ظاهر و رسما با هم اختلاف دارند اما شايد بتوانند به طور غير رسمی با هم به توافق رسيده و در راستای برقراری صلح مشترکا عمل کنند. او، با تصويب کابينهء قسطنطنيه، هیئتی را به آنگورا فرستاد و خواهان آن شد که کمال اجازه دهد او و صالح پاشا، که هر دو در گذشته وزير اعظم بوده اند، شخصا به آنگورا رفته و با کمال گفتگو کنند؛ چرا که از نظر آن ها آشکار بود که انگليس ها ممکن است آمادهء پذيرش نوعی حل مساله باشند.

          واکنش کمال نسبت به اين پيشنهاد محتاطانه بود زيرا نسبت به درستی اينکه مليون چنين پيشنهادی برای صلح را بپذيرند ترديد داشت. اما آنگورای خسته از جنگ نيز سخت موافق صلح بود و، در نتيجه، اين خطر وجود داشت که اگر اقدامات قسطنطنيه آشکار شود روحيهء مقاومت و رشد در ميان جنگاوران فروکش کند. به نظرش می رسيد که دولت جديد قسطنطنيه با موضع دوستانهء خود به صورت تهديدی در آمده و وضعيتی را پيش آورده است که از آن پس ديگر نتوانند از آن به عنوان دشمن نام ببرند. کمال با اصل پيشنهاد مخالفتی نداشت اما اصرار کرد که اين ملاقات به صورتی مخفيانه و نه در آنگورا بلکه در منطقهء دود افتادهء «بيله جيک»، که ايستگاه قطاری مابين اسکی شهير و قسطنطنيه بود، صورت گيرد.

          ملاقات در سالن انتظار ايستگاه قطار انجام شد. عزت، با سادگی سياسی و بی اطلاعی خود از مواضع واقعی آناتولی، انتظار آن را داشت که يک گفتگوی غير رسمی مردانه بين دو افسری که در گذشته با هم دوست بوده اند انجام پذيرد. اما آنچه اتفاق افتاد جز اين بود. کمال در همان آغاز کار، با اعلام اين که به عنوان رييس مجلس اعلای ملی سخن می گويد، به جلسه حالتی کاملاً، رسمی بخشيد و سپس از طرف مقابل خود پرسيد که «من افتخار گفتگو با چه کسی را دارم؟» صالح پاشا توضيح داد که او وزير امور دريايي است و عزت نيز وزير داخلهء دولت قسطنينيه است. کمال مؤدبانه، اما بسيار جدی، پاسخ داد که از نظر او چنين دولتی وجود ندارد و، در نتيجه، آنها را تنها به عنوان دو فرد و نه دو وزير می پذيرد.

          آن ها بر اين منوال چند ساعتی گفتگو کردند. عزت کوشيد تا به کمال بقبولاند که يک مقاومت سراسری ملی گرا نمی تواند به نتايج مثبتی بيانجامد و وقت آن رسيده است که صلحی خردپذير برقرار شود. از ديد کمال آنچه عزت در سر داشت چيزی نبود جز تسليم شدن آنگورا به قسطنينيه و سپس رو کردنی مشترک به سوی کشورهای متحده. و چنين امری غيرقابل پذيرش بود. کمال می دانست که هر گونه مصالحه ای به شکست او خواهد انجاميد. اما رد کردن بلافاصلهء پيشنهادات عزت را نيز مؤدبانه نمی يافت. کمال مذاکرات با وزرای دولت قسطنطنيه را به پايان برده و اعضای هیئت را تا داخل قطارشان بدرقه کرد. اما قطار بجای حرکت به سوی قسطنطنيه، در ميان حيرت و نگرانی مسافرانش، بلافاصله به طرف آنگورا براه افتاد. و کمال، که شعاع نوری در چشمش می درخشيد، به اعضاء هيئت توضيح داد که نمی تواند اجازه دهد ميهمانانش به قسطنطيه برگردند بلکه لازم است در همين قطار گفتگوی خود را ادمه داده و سپس در آنگورا به نهائی کردن بحث بنشينند و اضافه کرد که: «شما مدتی ميهمان ما اهالی آناتولی خواهيد بود».

کمال که دوپاشا را غافلگير کرده بود خبر ورود آنها به آناتولی را منتشر کرد اما اين نکته را که آنها برای انجام مذاکرات صلح آمده بودند مخفی نگاهداشت. او به منظور اين که از اين ملاقات، به جای لطمه وارد شدن به روحيهء مقاومت، در جهت تقويت آن استفاده کند بخشنامه ای صادر کرد با عباراتی با زيرکی تمام انتخاب شده، مبنی بر اين که آنها شخصا برای ملاقات با دولت و مجلس مليون به آنجا آمده و قصدشان خدمت به کشور است.

          عزت از اين عمليات راضی نبود. او که به داشتن روحيه ای شفاف مشهور بود اکنون در موقعيتی قرار داده شده بود که احساس می کرد آبرويش را به خطر افتاده است. از نظر او نهضت ملی صرفاً جنبشی عليه خارجيان بود و در راستای نجات سلطنت و خلافت از سلطه غربيان عمل می کرد، و تنها اکنون بود که تشخيص می داد جنبش مزبور دقيقاً عليه دولت سلطان و خليفه است؛ و او نمی توانست به اين امر تن در دهد.

          او، با همهء مخالفتی که با سلطان عبدالحميد و وحی الدين داشت، در اصول همچنان يک مشروعه خواه محسوب می شد و صادقانه اعتقاد داشت که بهترين راه حل برای کشورش همچنان ادامهء نظام سلطانی اما در همکاری با مليون است. کمال اما برعکس او معتقد بود که تنها شانس کشور وابسته به وجود دولت منبعث از مجلس ملی است و تا زمانی که اين دولت به رسميت شناخته نشود نبايد به هيچ گونه مذاکرات صلحی تن در داد. از نظر او وظيفهء عزت، به عنوان يک شخص ميهن دوست، آن بود که قسطنطنيه را فراموش کرده و در آنگورا بماند.

          در آنگورا  دو پاشا، که «ميهمانان محترم و بی رغبت» کمال محسوب می شدند، صاحب بهترين خانه ای شدند که با بهترين اسباب و اثاث موجود در شهر برايشان آماده شده بود. آنها روز پس از ورودشان به آنگورا با حليده اديب ديدار داشتند. او در اين مورد چنين نوشته است:

          «هنوز چهرهء صالح پاشا، مردی که دو بار صدر اعظم شده و چندين بار وزير کابينه های مختلف امپراتوری بود، با آن قد بلند شش فوتی و لباس آراسته، در حالی که برای ورود به خانه کوچک من مجبور بود سر خم کند و به سختی از پله های خانه که مسلما از ديد او چيزی جز کلبه ای گلی نبود بالا بيايد بيادم هست. در پی او عزت پاشا و بقيهء همراهان به صورتی محترمانه و در سکوت کامل حرکت می کردند؛ سکوتی که عاقبت به وسيله دو پاشا شکسته شد که با ناراحتی گفتند "خانم افندی بيچاره، وای خانم افندی بيچاره!" در واقع، لحن دلسوزانهئ آنها چنان مرا آزار داد که طغيانی را در من برانگيخته شد؛ ظغيانی که می توانست مرا تا سر حد بی تربيتی بکشاند... اما واقعيت اين بود که آنها ـ با آن سر و وضع آراسته ـ در آن کلبهء کوچک گذشته مرا به ياد آورده بودند و در سخنانشان چنان عاطفه ای واقعی موج می زد که من فقط خنده ای کردم و گفتم: "لطفا دلتان برای من نسوزد. من خود اين وضعيت را انتخاب کردم"».

          پس از گذشت شش هفته، دو پاشا اجازه يافتند که به قسطنطنيه برگردند؛ با اين تعهد که در بازگشت از مشاغل دولتی خود استعفا دهند. آنها چنين کردند هر چند که مدتی بعد مشاغل جديدی را پذيرفتند. عزت، که همچنان به ايجاد همکاری ميان دو دولت ترک اميد داشت، با حميت تمام و در جهت توفيق جنبش ملی در دومين مرحلهء جنگ با يونانی ها، برای نيروهای کمال اسلحه لازم را فراهم می کرد.

 

          نتيجهء طبيعی شکست وني زلوس می بايد معکوس شدن سياست های او می بود؛ اما حمايت کنندگان پادشاه يونان در مورد عثمانی ها از خود وني زلوس هم متعصب تر بودند و، در نتيجه، اگرچه دست به تصفيهء ارتش از افسران وفادار مانده به وني زلوس زدند اما، پس از اين تصفيه، بر بنياد آنچه که لويد جورج ـ سال ها بعد، وقتی که سر عقل آمده بود ـ آن را «شيوع ديوانگی سلطنت طلبی» خوانده است، فکر حمله به آنگورا را بار ديگر مطرح کردند. در عين حال، اکنون که دست حمايت کشورهای متحده در پشت شان نبود آنها در واقع خود را از شر محدوديت هایی که آن کشورها بر ونيزلوس تحميل می کردند نيز خلاصی يافته می ديدند و بر اين اساس به تعديل موقعيت های نظامی خود پرداختند.

وضعيت موجود در آن زمان عبارت بود از سه جبهه که به صورتی ناکارآمد از يکديگر جدا افتاده و از ارتباط درستی با اسميرنا نيز برخوردار نبودند. بخش های عمده ای از اين جبهه ها به شدت آسيب پذير بودند و به خصوص در زمستان سربازان يونانی را دچار سختی های غير لازمی می کردند. نتيجه اين که استراتژی سلطنت طلب ها بر اساس پيش روی به سوی خط آهن و اشغال نقاط کليدی آن در اسکی شهير و افيون قره حصار گذاشته شد، تا بدين وسيله جبهه های سه گانه را به هم متصل کرده و در همان حال خطوط ارتباطی ترک ها را قطع نموده و آنها را به ترتيب به سوی آنگورا و قونيه پس برانند. در عين حال، قرار آن شد که حملهء اصلی به فرارسيدن بهار موکول شود تا از هوای مناسب استفاده گردد. اکنون، در ششم ژانويه 1921، يونانی ها دست به عمليات اوليه ای زدند که در واقع جنبه شناسايي داشت.

          کمال شخصا خبر اين علميات را به نمايندگان مجلس داد و نمايندگان نيز برای پيروزی ارتش دعا کردند. همه معتقد بودند که وضعيت بسيار خطير است.  هر روز نمايندگان با چهره های گرفته و نگران جلوی اتاق کمال در ساختمان مجلس ـ که حکم دفتر اطلاعات را پيدا کرده بود ـ جمع می شدند. و او به کمک نقشه ای که به ديوار زده بود گزارش های روزانهء واصله از جبهه را برای آنها تشريح می کرد. در اين کار او ظاهری مطمئن و گاه شوخ داشت و در حالی که با يک تسبيح بازی می کرد به پرسش های آن ها پاسخ می گفت، اما در همه حال از دادن پاسخ های دقيق و افشای تاکتيک ها خودداری کرده آنها را به صبوری می خواند و می کوشيد تا خشم شان را از رسيدن خبر عقب نشينی نيروهای مقدم جبهه فرو نشاند.

          حملهء يونانی ها متوجه چهار نقطه بين شمال و جنوب جبهه بود و در بخش شمالی، يعنی جايي که کمال بيشترين نيروهای خود را متمرکز کرده بود، وزن بيشتری می يافت. حملهء اصلی از جانب بروسا آغاز شد و هدف آن رسيدن به بالا و بر فراز پرتگاه های واقع در مسير اسکی شهير بود و تا سر حد نقطهء ديد فلات ادامه می يافت. عصمت در درهء اينونو با يونانی ها درگير شد؛ نقطه ای که به ويژه برای محافظت شهر از نظر نظامی تقويت شده بود.

          قوای تحت فرمان عصمت چنان مقاوتی از خود نشان داد که يونانی غافلگير و پراکنده شدند. آنها، با توجه به برخوردهای قبلی، انتظار پيروزی سريعی بر گروه های مردان بی نظم و بی اسلحه را داشتند اما، به جای آن، برای نخستين بار خود را با ارتشی منظم و مصمم روبرو می ديدند که اگرچه از لحاظ تعداد نفرات و اسلحه، کمتر از آنان بود، اما از رهبری و روحيهء جنگندهء بالاتری نسبت به نيروهای يونانی که اکنون به وسيله افسران هوادار سلطنت اما بی تجربه و ناآشنا بکار هدايت می شدند، برخوردار بود. ترک ها که تا زانو در گل و برف فرو رفته بودند، به سختی از سرزمين خود دفاع می کردند و، پس از يک روز بلند جنگ، نوبت به ضد حملهء موفقيت آميز آن ها رسيد. روز بعد يونانی ها، از ترس اين که مبادا پا در تله ای گذاشته باشند، شکست را پذيرفته و با سرعت تمام دست به عقب نشينی به سوی بروسا زدند تا در آنجا، بر اساس درسی که از اين برخورد گرفته بودند، خود را برای حملهء اصلی در بهار آينده آماده سازند.

          مليون تصميم گرفتند که از اين نخستين جنگ اينونو به نفع بالا بردن روحيهء مردم خود و نيز جلب توجه روس ها استفاده کرده و آن را به عنوان نخستين پيروزی بزرگ عليه بيگانگان به نمايش بگذارند. به اين لحاظ آنگورا غرق در جشن و شادمانی شد، در مجلس ملی نمايندگان مراتب امتنان خود از ارتش را اعلام داشتند، و کمال نيز از طريق ستودن رفتار نمايندگان در آن «لحظات خطير تاريخی» دل آنها را به دست آورده و گفت که وقار و خونسردی آنها موجب شده است تا سربازان احساس اطمينان بيشتری بکنند.

          در پايان اين جنگ، حليده اديب برای سرکشی سربازان زخمی بستری در بيمارستان اسکی شهير به آن شهر اعزام شد و در طول راهی که به وسيله ی قطار طی می شد تغييری را که در روحيه ها پيش آمده بود آشکارا مشاهده کرد. او در اين مورد نوشته است:

          «روزگار خوش نامنظم های بی خيال، که برای نشاندادن مهارت خود در تيراندازی کنار پنجره های قطار می ايستادند و به بيرون شليک می کردند، گذشته بود. ديگر آوازهای وحشی و حرکات زنده و سرخوش آنان در ايستگاه های قطار پژواکی نداشت. به نظر می رسيد همه چيز در چنگ يک انظباط آهنين است، و سربازان منظمی که جانشين آن ها شده بودند ـ حتی اگر از موفقيت های اخير خويش غرق در غرور بودند ـ به شدت می کوشيدند تا اين احساس را در پشت رفتار آرام خود مخفی کنند... همه کس مثل ماشين حرکت می کرد، با ايستادن ها و راه افتادن هائی غير طبيعی؛ و اين جا و آن جا فقط تک صدايي شنيده می شد که دستورات لازم را صادر می کرد؛ و جز آن هيچ نبود».

          روحيهء ارتش جديدی که يونانی ها رفته رفته در می يافتند که بايد با آن روبرو شوند اين گونه بود.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی