بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش دوم ـ جنگ استقلال

فصل سی و پنجم ـ  نبرد ساکاريا

          يونانی ها پيشروی خود را در 13 اوت 1921 از سر گرفتند. فرياد جنگی لشگريان کنستانتين «پيش به سوی آنگورا!» بود. از افسران رابط بريتانيايي دعوت شده بود که خود را برای صرف شام در «شهر کمال» آماده کنند. آتنی ها عمليات خود را به فتوحات اسکندر کبير تشبيه می کردند و قرار چنين بود که همچون اسکندر آن چه را که به «گره گورديون» موسوم بود بدست آورده و بدينسان امپراتوری آسيا را ديگرباره بنيان بگذارند. گورديون اگرچه در خط مستقيم پيشرفت آن ها قرار داشت، اما آنچنان که پروفسور تواين بی مشاهده کرده است آن ها فراموش کرده بودند که اسکندر، برخلاف نظر پيشگويان، به جای متحد کردن از طريق گره زدن، گره را پاره کرده بود و در نتيجه برای هميشه امکان ضميمه کردن آناتولی غربی به امپراتوری خود را از دست داده بود و اکنون کنستانتين هم قصد می رفت تا همان گره را پاره کند.

          در واقع قصد کنستانتين آن نبود که خود آنگورا را برای هميشه تصرف کند. هدف اصلی عمليات او کاملاً سياسی بود و به اين منظور انجام می شد که دولت مليون را از شهر آنگورا به سوی قيصری و سيواس براند و، در نتيجه، اقتدار آن را متزلزل سازد و موجبات سقوط آن را به کمک شورش هايي که در قونيه و ديگر مناطق ناراضی پيش می آمد فراهم کند. اين مبارزه، در واقع، حاصل جمع دو مشاوره متخالف بود. چرا که دو ستاد عمومی در ارتش يونان وجود داشت، يکی از آن پادشاه و ديگری از آن ژنرال پاپولاس. در ستاد اين ژنرال افسرانی بودند که با توجه به نوع نگاه نظامی خويش ترجيج می دادند قوای يونان در اسکی شهير متمرکز شده و ترک ها را برای دست زدن به يک ضد حمله خطرناک فريب دهد.

          اما ارادهء پادشاه بر فکر اين افسران چربيده بود و اکنون سربازان يونانی از ميان استپ های خشک بی پايان حرکت کرده و ده روز تمام، بی آن که با دشمنی برخورد کنند، گاه توقف کرده و گاه به پيش می راندند و هر روز بيشتر و بيشتر از دره های سرسبز و سواحلی که می شناختند دور می شدند. خشکی و حرارات خورشيد بی رحم تر از توفان های برفی بود که در جنگ قبلی تجربه کرده بودند. آن ها با خود ذخيرهء آب نياورده و در نتيجه به شدت تشنه بودند. کاميون های نوی آن ها بر روی جاده های ناهموار آناتولی از کار می افتادند و آن ها ناچار بودند برای حمل مايحتاج و تجهيزات خود از گاری هايي که به وسيله گاو يا شتر کشيده می شدند استفاده کنند. اغلب غذای چندانی نداشتند و هنگامی که در جنگی که در گرفت اسير می شدند از ترک ها فقط تقاضای نان می کردند. گرد و خاک صحرا گلويشان را می گرفت و مالاريای مزمنی که در فلات پخش بود صفوف شان را که همچنان به سوی رودخانه ساکاريا که باريکهء سبزی بود در اين منظره خشک و لخت پيش می رفتند لاغر می کرد.

          ساکاريا يکی از سه رودخانهء بزرگی بود که راه خود را از ميان فلات آناتولی به سوی دريای سياه بريده و پيش از رسيدن به آنگورا پيچ و خمی حلقه وار داشت و همانگونه که از جانب مغرب می آمد در فاصلهء پنجاه مايلی حلقه ای ناگهانی به سوی شمال می زد و سپس به همان صورت ناگهانی به بستر خود به سوی غرب باز می گشت. در آنسوی اين محل و در ميان بيابان های پر از تپه و ماهوری که تخته سنگ ها از دلشان بيرون زده بود، کمال و ارتش او در انتظار يونانی ها بودند. در دو سوی جبههء آن ها دو باريکه از آب ساکاريا قرار داشت و دايره ای را در اطراف آن ها ايجاد کرده بود. شاخهء اصلی رودخانه از مرکز آن می گذشت. ساکاريا که در آن فصل سال باريک و کم عمق بود از ميان چند دره ی کوچک می گذشت و تنها در دو نقطه شمالی و جنوبی منطقه دو پل بر روی آن قرار داشت. مجموعاً ترک ها، با تقرب به راه آهن و منطقه ای پر آب در پشت سر، از موقعيت دفاعی خوبی برخوردار بودند .

          همانطور که گفته شد، سرفرماندهی کمال ابتدا در کنار راه آهن در پولاتلی قرار داشت اما بعد او آن را به فراز تپهء آلاگوز که بر همهء منطقه مشرف بود منتقل کرده و در يک خانهء نيمه ساز گلی که عنکبوت ها از سقفش آويزان بودند مستقر ساخته بود. در تمام اوقات روز محافظان سياهپوش آمده از دريای سياهش که تعدادشان آنقدر بود که می توانستند به عنوان يک واحد مستقل بجنگند اطرافش را گرفته بودند. او خود لباس يک سرباز عادی را به تن کرده بود و هيچ نشانه ای از موقعيت نظامی بر آن وجود نداشت. يکی از علت های اين کار آن بود که پس از اخراج از ارتش عثمانی ديگر درجهء نظامی نداشت و مجلس اعلای ملی هم درجهء خاصی را به او اعطا نکرده بود. او که زخم دنده شکسته اش را بسته بود، با همان حال نشسته بر روی نيمکتی که از يکی از قطارها آورده بودند، عمليات را اداره می کرد. چه بسا اين شانسی بود که قادر نباشد سوار بر اسب از يک جا به جای ديگر در سراسر جبهه حرکت کند و، ناگزي، ميخکوب شده بر فراز تپه، جريان عمومی نبرد را از دور مشاهده و مديريت می کرد.

در کنار او حليده اديب حضور داشت که اکنون او هم لباس سربازی به تن داشت و در کنارش سرگرد عارف ايستاده بود ـ رفيق شادخواری های کمال که از همان روزهای آغاز سربازی همراهش شده بود. در سرآغاز انقلاب پس از آنکه به علت اعتياد به مشروب از پست ارتشی خود اخراج شده بود به کمال پيوسته بود و کمال هم او را به عضويت کابينه خود درآورده بود.

حليده اديب نوشته است که «عارف بسيار شبيه کمال بود و همان پيکر ظريف را داشت. لبان باريک و دهان بسته اش همان حالت طعنه زن را داشتند که شاخصهء صورت کمال بود. چشمانش همان گونه آبی اما کمی بيرون زده تر از کمال بودند و پوستش به سفيدی کمال نبود». عارف در آنزمان  نزديکترين معتمد کمال محسوب می شد.

          حليده احساس می کرد که اکنون، در ساکاريا، تغيير تازه ای در کمال رخ داده است که هرگز پيش و پس از آن در او وجود نداشته: «کمتر طعنه زن و نيش زن شده بود، چندان به پيروزی خود اعتماد نداشت، و می ديد که بايد در صورت پيش آمدن فاجعهء شکست با بقيه در آنجا بميرد. او حس محکومی را داشت که قرار است با رفقايش مرگ را بپذيرد».

کمال، همانگونه که، درد زده، بر نقشهء روی ميز خم شده بود وضعيت نظامی منطقه را برای حليده شرح می داد. حليده نوشته است: «ساکاريا مثل يک حلقهء جادويي روی کاغذ نشسته بود». در تخيل زنانه اش: «ارتش يونان همچون اژدهايي بلند و سياه بود که در خود چنبر زده و آنگورا را با اشتياق بلعيدن می نگريست. ارتش ترک ها هم جانور بلند ديگری بود که در خطوطی موازی در شرق ساکاريا سر دم نشسته بود تا پيشدستی کرده و نگذارد که اژدهای سياه آنگورا را ببلعد». از کمال پرسيد که «اگر اژدهای يونانی ـ که بسی بزرگتر و تنومندتر از اژدهای ما است ـ بتواند زودتر از ما خود را به آنگورا برساند و ما را پشت سر بگذارد چه اتفاقی خواهد افتاد؟» و کمال، «با آن حالت خطرناک ببر مانندش» پاسخ داد: «من خواهم گفت سفرتان به خير، و از پشت سر به آن ها حمله کرده و در اين صحرا همه شان را از بين خواهم برد».

          در واقع اين نقشهء نخست يونانی ها برای حمله بود و آنها قصد داشتند به جبههء چپ دشمن حمله ور شده و در جنوب منطقه راه آنگورا را بگشايند. آنها، برای انجام اين کار، از يک راه انحرافی فرساينده در داخل صحرا حرکت کرده بودند و نداشتن نقشهء درست، همراه با راه پيمايي طولانی و کمبود آب، به شدت خسته شان کرده بود. آنها در 23 ماه اوت به يکی از واحدهای ارتش ترک در جناج چپ جبهه و جنوب رودخانه حمله ور شده و، پس از برخوردی در فراز تپه ی «منگال داغ»، ترک ها را مجبور به عقب نشينی کردند. اين شکست اوليه موجب شد که کمال بصورتی خشن فرمانده واحد مزبور را که بدون کسب تکليف عقب نشسته بود برکنار ساخته و اعلام بدارد که از اين پس هر گونه اقدامی از اين دست با تنبيه شديدی همراه خواهد بود؛ چرا که وظيفهء ارتش جلوگيری از آن بود که حتی يک سرباز يونانی پای خود را در مرکز سرزمين ترکان بگذارد. اما بعداً، وقتی کمال دريافت که فرمانده مزبور مطابق دستور مافوق خود عمل کرده است، او را به پست خود برگرداند. اما دستور شديدالحن او کار خود را کرده و همگان را برای جنگی که در پيش بود هوشيار کرده بود.

          در اين جا بود که ژنرال پاپولاس به صورتی ناگهانی تاکتيک های خود را تغيير داد. علت اين تغيير اشتباهی بود که بوسيلهء هواپيماهای شکاری يونانی صورت گرفته بود. آن ها به ژنرال خبر دادند که تمرکز اصلی ترک ها در جناج چپ جبهه است و در عين حال آن ها بقيهء قوای خود را نيز در آن سمت متمرکز می کنند. به همين دليل، از آن پس حمله به جناج چپ خطرناک بود و خطوط مواصلاتی ارتش را که مورد تهديد سواره نظام ترک قرار داشت به مخاطره می انداخت. در نتيجه ژنرال يونانی تصميم گرفت نيروی اصلی خود را رهسپار شمال کرده و حدوداً مرکز جبههء ترک ها را مورد حمله قرار دهد ـ جایي که در واقع بيشترين تمرکز نيروهای ترک در آن بود. ژنرال برای انجام نقشهء خود دستور داد که بر روی رودخانه پل های متعددی زده شود.

          جنگی که در گرفت 24 شبانه روز طول کشيد. کمال بعدها مدعی شد که اين جنگ اگر يک روز ديگر ادامه می يافت بلندترين جنگ تاريخ می شد. جنگ ترسناک و بسيار خشن بود. مواضع ترک ها در يک سلسله از ارتفاعات متمرکز بودند و يونانی ها بايد به آن ها حمله ور شده و، عليرغم دفاع توپخانه که ترک ها در آن دست بالا را داشتند، يک يک شان را اشغال کنند. ترک ها برخی از تپه ها را باخته و برخی ديگر را حفظ کردند. و بقيه تپه ها در برخوردهايي که واحد پشت واحد را از بين می برد دست به دست شد. ترک ها بايد مواظب تلفات خود می بودند چرا که يونانی ها بر آنها برتری عددی داشتند.

در اين جا بود که شرايط درس تاکتيکی جديدی را به کمال آموخت: اين جا ديگر شبه جزيره گالی پولی نبوده و از هزاران سرباز ذخيرهء مجهزی که می توانستند با قدرت وارد جنگ شوند خبری نبود. او حتی يکی دو بار از احتمال شکست و لزوم عقب نشينی به سيواس سخن گفته بود. اما عارف با طعنه به او يادآور شده بود: «تو هميشه می توانی به اندازهء کافی در اين مملکت آدميانی را پيدا کنی که با دليل و بی دليل به کام مرگ فرستاده شوند. هيچ کس به اين که چند نفر در اين ميانه از بين می روند اهميتی نمی دهد.» چنان که خواهيم ديد عارف در جريان محاکمات اسميرنا در 1926 اعدام شد.

          کمال حساب دقيق همهء نيروهايي را که در اختيارش بودند همراه با قدرت هر واحد، موقعيت آن در جبهه و توانايي های فرماندهانشان را در سر خود داشت. در پايان هر روز از جنگ او نحوهء برخوردهای نظامی را وارسی کرده و بر هر اشتباهی هر چند اندک انگشت می گذاشت. عارف هم که به وسيلهء آلمان ها تربيت شده بود با دانشی که از منطقه و افسران و سربازان داشت به مدد او می آمد. حليده نوشته است:

          «او روی شانه پاشا خم می شد و با چهره ای به سان يک برادر دوقلو، با صدای آرام زمزمه می کرد "فلان دهکده در ده کيلومتری شمال اين جا قرار دارد. در طرف چپ دو تپه هست." يا " عالی است. فرمانده اين گردان خيلی عالی است" يا " اين يکی مثل چوب احمق است. اما چه سربازی و چه مردان کار ديده ای، آنها از آتش توپخانه اصلاً نمی ترسند و وقتی مهماتشان تمام شود چه فرمانده و چه سرباز با سرنيزه هايشان می جنگند."»

          بعضی وقت ها تماشای حرکات کمال حليده را به ياد داستان نويسی می انداخت که مشغول کار روی طرح داستان خويش باشد؛ درست همانگونه که خودش در نوشتن چنين می کرد. مضمون داستان جنگی بود که پيش روی داشتند، سنجاق های سر گرد روی نقشه شخصيت های داستان محسوب می شدند. برای جنگ ويژگی های هر يک از آنان بايد همراه با طرح کلی پيشرفت داستان مورد توجه قرار می گرفت. کمال نيروهای دشمن را هم با همان دقتی که دربارهء نيروهای خود نشان می داد مطالعه می کرد. در يکی از لحظات حساس جنگ افسران اطلاعاتی به او خبر دادند که يکی از مواضع از دست رفتنی است، چرا که تمرکز قوای يونانی بسيار بيش از مدافعان ترک است. کمال بلافاصله دستور داد که: «همهء گزارشات مربوط به حرکات و سکنات واحدهای يونانی در طول هفتهء گذشته را برايم بياوريد».

          او مدتی به مطالعهء اين گزارش ها پرداخت و سپس گفت: «اطلاعات چی های ما اشتباه می کنند؛ اين ما هستيم که دشمن را در هم کوبيده ايم».

          جبهه ای که ادارهء آن با کمال بود شصت مايل طول داشت. تاکتيک های او طی يک دستور عمومی که در لحظات حساس جنگ صادر شد اين گونه به افسرانش تفهيم شد: «ديگر "خط دفاع" وجود ندارد بلکه ما دارای يک "سطح دفاعی" هستيم. گروه های در حال عقب نشينی هر کجا که می توانند بايد توقف کنند. اما کل خط نبايد برای ايجاد يک جبههء جديد با هم دست به عقب نشينی بزنند. به يادتان باشد که همهء سرزمين ما سطح دفاعی ما است و واحدهای ما در همهء زمان ها و همهء مکان ها مشغول مقاومت خواهند بود». بر اساس اين تاکتيک يک سانتيمتر از خاک کشور نبايد تسليم می شد پيش از آن که « درخون شهروندان خود غرق شود». «هر واحد که از موضع خود پس رانده شود، چه کوچک و چه بزرگ، بايد در اولين نقطه ای که می توانند مستقر شوند و خود را در برابر دشمن بازسازی کرده و به جنگ ادامه دهند. واحدهايي که می بينند واحدهای همسايه شان مجبور به عقب نشينی شده اند نبايد بخت خود را به آنها گره بزنند و لازم است که تا پايان از مواضع خود محافظت کنند».

          يونانی ها مداوماً جبههء تحت فرماندهی کمال را می شکافتند اما شکاف ها در کمترين زمان ممکن و با نيروهای کمکی که در اختيار او بود پر می شدند. بدينسان، اگرچه يونانی ها پيشروی می کردند اما پيش روی شان بسيار آهسته بود و آنها در طی ده روز جنگ شديد تنها توانستند ده مايل پيشروی کنند. ژنرال پاپولاس نمی توانست به هنگام حمله از همان اصولی استفاده کند که کمال در دفاع از آن ها استفاده می کرد. واحدهايي که جبهه را می شکافتند بايد ايستاده و صبر می کردند تا واحدهای همسايه شان به آن ها برسند و، بدينسان، به دشمن فرصت می دادند تا خود را بازسازی کنند.

          با اين همه اوضاع ترک ها وخيم بود و اگرچه حمله اصلی به مرکز جبهه صورت گرفته بود اما رفته رفته، بار ديگر، جناج چپ نيز مورد حمله قرار داشت، چرا که شکست سربازان ترک در آن جناج و پيشروی به سوی آنگورا هدف اصلی يونانی ها بود. در اين مسير بود که پيشرفت آرام يونانی ها صورت گرفته و ترک ها ناگزير بودند تا مواضع متعددی را ترک کنند. خط دفاعی آنها به صورتی چرخيده بود که اکنون به جای محور شمالی ـ جنوبی بيشتر در محور شرقی ـ غربی قرار داشت و در انتهای شرقی آن يونانی ها از ترک هايي که در جناج غربی بودند به آنگورا نزديکتر شده بودند.

          کليد مرکزی دفاع و، خود بخود، نجات آنگورا خط الرأس گسترده و مضرس «چالداق» بود که هزارپايي از کف فلات گسترده در بين دو موضع اصلی ترک ها ارتفاع داشت و بر راه آهن آنگورا و کل ميدان جنگ مشرف بود. اين کوه سنگی که به پوست خزندگان شباهت داشت، جايي برای پنهان شدن در خود نداشت و دفاع از آن مشکل بود. کمال گفته بود: «تا زمانی که يونانی ها چالداق را تصرف نکرده اند نگرانی جدی وجود ندارد، اما اگر آن ها به تصرف آن موفق شوند بايد خيلی مواظب بود چرا که آن ها به آسانی "هيمانا" را هم تصرف کرده و در پی آن ما را در تله خواهند انداخت». کمال اعتقاد داشت که اگرچه ممکن است مردم آنگورا به اين دلخوش کنند که بين شهرشان و چالداق تپه های متعددی وجود دارد اما «ما بايد کاری کنيم که دشمن در قلهء هر تپه آنقدر کشته به جای بگذارد که وقتی به آنگورا می رسد پنجاه نفر بيشتر نداشته باشد. و آنوقت با چوب خالی هم می شود آن ها را از بين برد». در هر حال وضعيت جبهه بسيار خطرناک شده بود.

يک روز عصر خبر رسيد که چالداق به دست دشمن افتاده و سربازان يونانی  به طرف هيمانا پيشرفت می کنند. حليده اديب وضعيت سرفرماندهی را چنين وصف کرده است:

          «سکوتی تلخ بر همه جا مستولی بود و به نظر می رسيد که تلخ ترين سرنوشت ها بر همهء حاضران در سرفرماندهی سايه افکنده است. مصطفی کمال پاشا بيش از همه لطمه خورده بود. می غريد، فحش می داد، بالا و پايين می رفت، با صدای بلند سخن می گفت و با لحنی رؤيازده وضعيت را تشريح می کرد و، گير افتاده در بی تصميمی ـ از اين که آيا فرمان عقب نشينی بدهد يا نه ـ به شکنجه خويش ادامه می داد. من روبروی او نشسته بودم و حس می کردم که پرده بدعاقبتی همچون پرده آتش گرفته يک تئاتر آهسته آهسته اما قطعی و تغيير ناپذير فرود می آيد».

          جنگ چالداق چهار روز تمام به طول انجاميد. نخست يونانی ها با استفاده از شکافی که در خط دفاع ترک ها ايجاد شده بود واحد سواره نظامی را که از چالداق دفاع می کرد به عقب راندند. اما در ضد حمله ای شبانه از جانب توپخانهء ترک ها مجبور به عقب نشينی شدند. آن ها به فشار خود ادامه دادند. و در عين حال با حمله به هيمانا بر اين فشار افزودند. ترک ها در دفاع از هيمانا هشتاد و دو افسر و نهصد سرباز خود را از دست دادند و کار به جايي کشيد که رهبری واحدها به گروهبان ها واگذار شد و تعداد توپ های يک واحد توپخانه به هفده عدد تقليل پيدا کرد. روز بعد يونانی ها کوهستان را تصرف کردند و سربازان دو طرف آنچنان در هم افتادند که دو سرباز هنگامی که از چشمهء آبی می نوشيندند وقتی سر بلند کردند و تشخيص دادند که به دو طرف مخاصمه تعلق دارند به سرعت در دو سوی مختلف پا به فرار گذاشتند. يونانی ها پس از تصرف چالداق به سوی دهکده واقع در پشت آن حرکت کردند.

          اما در ساعت 2 صبح زنگ تلفن سرفرماندهی کمال به صدا در آمد. آنسوی خط فوزی پاشا بود. او که در سراسر جنگ در ميدان بود و کمتر به سرفرماندهی می آمد هنوز به پيروزی خودشان اعتقاد داشت و در سراسر جنگ «در چشمانش برقی بود که از ايمان عظيم او خبر می داد. اين ايمان از اعتقادات مذهبی او برمی خاست. در ميدان جنگ او از يک سنگر به سنگر ديگر رفته و برای تقويت روحی مردانش آياتی از قرآن قرائت می کرد. يک بار، وقتی کمال کسی را به دنبال او فرستاده بود، فرستاده هرچه گشت نتوانست فوزی پاشا را پيدا کند. بالاخره يکی از افسران او را پشت يک تخته سنگ بزرگ يافت که با آرامش تمام مشغول نماز بود.

          و اکنون، در اين لحظهء حساس، صدای کمال شنيده شد که می گفت: «من مصطفی کمال هستم. حضرت پاشا شما هستيد؟ چی؟ گفتيد که اوضاع به نفع ما است؟ درست می فهمم؟ آخر هيمانا تقريباً تصرف شده و شما می گوييد که يونانی ها به انتهای نيروی خود رسيده اند؟ چی؟ يونانی ها به زودی عقب نشينی خواهند کرد؟»

          حليده نوشته است: «وقتی که مصطفی کمال به جمع ما برگشت بغضی در گلو داشت. فرو رفته در حالتی گيج اما پر از شادی. در اين فکر بود که آيا واحدی که برای کمک می فرستد پيش از آن که يونانی ها کاری کنند می تواند شکاف جبهه را پر کند يا نه؟ محاسبه کرد، يادداشت برداشت، پرچم های کوچک سرخ و آبی را روی نقشه جابجا کرد. دور چشمانش حلقه های آبی رنگ بزرگی افتاده بود، شبيه آدميان دوزخ دانته شده بود که کلمات قادر به شرح شکنجه شان نيستند».

          حليده گفت: «پاشا فکر نمی کنيد که بايد کمی استراحت کنيد؟»

          کمال با صدايي گرفته گفت: «نه، نمی توانم، بهتر است قهوهء ديگری بخوريم. آن علی لعنتی خوابيده است؟»

          اين لحظه ای بود که ورق برمی گشت. دو ارتش تا حد فروماندگی با هم جنگيده بودند و هر دو آماده عقب نشينی بودند. اما چنين پيش  آمد که ترک ها مقاومت بيشتری از خود نشان دادند. يونانی ها خسته تر از آن بودند که به حمله خود به هيمانا ادامه دهند و ترک ها توانستند با رساندن نيروهای کمکی شکاف خط دفاعی خود را پر کنند. به نظر می رسيد که يونانی ها به انتهای توان خود رسيده اند. اکنون کمبود غذا و آب اثر خود را نشان می داد. توپخانهء آنها در روزهای نخست جنگ چنان مهمات را به هدر داده بود که اکنون چند توپی بيشتر برايشان نمانده بود. تلفاتشان آنقدر زياد بود که بنا به گفتهء آن هايي که اسير ترک ها می شدند واحدهاشان از صد و پنجاه نفر به سی نفر تقليل پيدا کرده بودند.

          اکنون ترک ها در موقعيتی قرار داشتند که می توانستند به دشمن ضربه بزنند. اما برای اين کار جنگ سختی در پيش بود. کمال موفق شده بود جلوی پيشروی يونانی ها در جبهه چپ را گرفته و بدينسان آنگورا را نجات دهد اما کار اصلی آن بود که بتواند آنها را از آناتولی مرکزی بيرون کند. او، برای ضد حمله ای که در نظر داشت، جای سربازان جناح راست و مرکز جبهه را عوض کرد. چرا که قرار بود اکنون با واحدهايي از ارتش يونان روبرو شوند که تعداد سربازان و مهماتشان بيش از ترک ها بود. جنگ سه روز بی وقفه ادامه يافت. اما ترک ها که در کار دفاع ماهرتر از کار حمله بودند در سه جبهه با دادن تلفات سنگين از دو طرف مجبور به عقب نشينی شدند. آنها نيز اکنون آخرين مهمات ذخيره خود را به کار می بردند. فرمانده گروه به کمال خبر داد که تنها يک ضد حمله ديگر ممکن است. کمال در مورد محل ضد حمله تصميم گيری کرده و به نيروهای کمکی آماده باش داد و تصميم گرفت که فرماندهی يکی از واحدهای توپخانه را شخصاً بر عهده بگيرد. وقتی که درگيری به پايان رسيد کمال به فرمانده مزبور سلام نظامی داده و با حالت گزارش دادن گفت: «فرمانده، هدف را تصرف کرديم، اما ديگر مهماتی نداريم!»

          سربازان در سراسر جبهه فرياد شادی سر داده بودند. کمال الدين سامی، يکی از فرماندهان نظامی، از بازرس کل توپخانه خواستار دريافت توپ شد و هنگامی که به خاطر امتناع او خشمگينانه بازرس را تهديد به مرگ کرد تنها با لبخند او روبرو شد. او تصميم گرفت که در همان نيمه شب از کمال کمک بگيرد اما در تماس موفق نشد. در سر فرماندهی افسران با صدای پايين دربارهء تلفات سنگينی که داده بودند سخن می گفتند اما کمال که فرماندهانش را می شناخت تنها گفت: «اوضاع آنقدرها هم بد نيست».

          عليرغم پافشای فوزی، هنوز عقب نشينی يونانی ها قطعی نبود و در زمانی کوتاه آنها در شرق ساکاريا مشغول کندن سنگر شده بودند. و آنگاه درگيری آغاز شد.

حليده اديب بر فراز تپهء مشرف بر درهء ساکاريا، جايي که ابری از گرد و خاک و دود از زمينش برمي خاست، به تماشای صحنهء جنگ مشغول بود. علی، گماشتهء کمال، به نزد او آمد و گفت: « شما مهميز چپ خود را عوضی بسته ايد. پاشا مرا فرستاده که درستش کنم». و وقتی که خم شد حليده چهرهء کمال را ديد که از روزن يکی از سنگرها او را می نگرد و می خندد. بعد حليده را به رفتن به سنگر دعوت کرد و گفت «ما همچنان مشغول جنگيم». و در صدايش شادی پسر بچه ای بود که سرگرم بازی دوست داشتنی خويش باشد.

کمال گفت: «ما مشغول حمله به "دعا تپه" هستيم که بلندترين تپهء سمت چپ ما است». حليده نوشته است: «تپه هايي که دره را در محاصره داشتند در صدای خفهء انفجار توپ ها و تيک تاک عصبی مسلسل ها زنده شده بودند. مردهايي را می ديدم که پيش می آمدند. در خط مقدم جبهه سربازان را می ديدم که فرو می غلطند و دشمن با سرنيزه به جانشان می افتد. از دور همچون مورچه هايي بودند که در اطراف خانه های گلی زردرنگشان می چرخيدند».

          آنگاه کمال به او گفت: «آن هرم سياه را می بينی که نوک تيزی دارد؟ آنجا قره داغ است. از روزنهء سنگر نگاه کن و ببين که يونانی ها عقب نشينی می کنند». حليده می نويسد: «نگاه کردم و ابر بزرگی از غبار را ديدم که از زمين برمی خاست و به سوی آسمان روشن می رفت. و بعد چشمم به تودهء سياه رنگی افتاد که همچون سيلی بی وقفه حرکت می کرد». کمال گفت: «يونانی ها شجاعانه می جنگند و توپخانه شان حداکثر توان خود را با فداکاری تمام به کار می برد تا سربازانی را که عقب نشينی می کنند زير پوشش بگيرد».

قره داغ، قله ای که بر فراز آن دندهء کمال شکسته و مرکز سهمگين ترين جنگ ها بود، اکنون پس گرفته شده بود، و در اين راه نيمی از يک لشگر جان خود را از دست داده بودند. در نهم سپتامبر کمال سرفرماندهی خود را به جايي جلوتر منتقل کرد. حليده در لباس سربازی هنوز همراه او بود. آن ها در نقطه ای نزديک "پلاتلی" دفاتر موقت سرفرماندهی را برپا کردند.

در اين جا بود که حليده با کاپيتان فضيل آشنا شد ـ مردی با تحصيلات فرانسوی که قهرمان نيروی هوايي ترک محسوب می شد، و با داشتن يک هواپيمای اکتشافی بيش از يک گردان هواپيمای يونانی برای ترک ها نتيجه بخش بود. وقتی حليده از افسر رابط او پرسيد که فکر می کند چه چيزی فضيل را خوشحال می کند پاسخ شنيد که: «لطفا برايش نشريهء لو تام (زمانه، چاپ پاريس) را بفرستيد. اين تنها چيزی است که او می خواهد». و چندی نگذشت که او هم به خواست خود رسيد.

اکنون پرسش اين بودکه آيا عقب نشينی يونانی ها جنبهء عمومی دارد؟ آيا يونانی ها می توانند آخرين حمله ای را که از جانب رودخانه ساکاريا به خطوط پشت سرشان می شود تحمل کنند؟ آنسوی رودخانه سواره نظام ترک همچنان به آشفتن خطوط رساندن مهمات به دشمن مشغول بود. کمی عقب تر، چريک های ترک ديگرباره زندگی از سر گرفته و از کوهستان ها سرازير شده بودند تا برای درهم ريختن حمل و نقل يونانی ها ايستگاه ها و ريل های قطار را تخريب کنند. سربازان يونانی، که بسياری شان زادهء عثمانی بودند و اگر به چنگ ترک ها می افتادند به جرم خيانت در دادگاه نظامی محاکمه می شدند رفته رفته جرأت خود را از دست می دادند. يکی از افسران جوان گفته بود: «ما به هر تپه ای که حمله می کرديم می گفتند آنگورا پشت آن است؛ اما شانزده روز گذشت و خبری از آنگورا نشد. آن ها به ما می گويند اگر به دست ترک ها بيفتيم کشته خواهيم شد و ما را با تهديد مسلسل به پيش می رانند». اکنون تور ترک ها به روی يونانی ها بسته می شد. همانگونه که چند روز پيش از آن بسته شدن تور يونانی ها بود که ترک ها را تهديد می کرد.

آنگاه فرمان عقب نشينی قطعی از جانب آتن صادر شد. در 12 سپتامبر، ديگر خبری از سربازان يونانی در شرق ساکاريا نبود. يونانی ها به نقطهء آغاز کار خود در لبهء فلات باز می گشتند و در سر راه خود خرمن ها را به آتش می کشيدند تا از تعقيب ترک ها در امان بمانند. ترک ها خسته تر از اين تعقيب بودند اما سواره نظام شان شهر «سيوری حصار» را به چنگ آورد. بدينسان کنستانتين، پادشاه يونان، صرفاً به خاطر مقاصد سياسی اش، وظيفه ای را بر عهدهء ارتش خود گذاشته بود که انجامش از توانايي آن خارج بود. جغرافيا شکست دهنده ی واقعی او بود. «گره اسکندر»، با پلی که بر فراز رودخانه ساکاريا داشت، رها شده بود. پروفسور "توين بی" پرسيده است: «آيا ممکن است روزی يک بار ديگر ارتش يونان بتواند تا اين حد به داخل آناتولی نفوذ کند؟»

 

کمال در ستايش سربازانش نجات «ميهن  مقدس خود» را به عنايات الهی نسبت داد. اما بعدها آن را ناشی از داشتن يک هدف جديد که «استقلال ملی کشور» باشد اعلام کرد. در پايان جنگ او لباس شخصی پوشيد، يک جفت دستکش چرم سفيد به دست کرد، و با يکی از اتومبيل های عادی به صورتی ناشناس به آنگورا برگشت. اما در آنجا، هنگامی که قدم به داخل مجلس گذاشت، صدای فرياد و کف زدن نمايندگان برخاست. مردم آنگورا، که سه هفتهء تمام را در ميان صدای توپخانه زندگی کرده بودند، محو شدن تدريجی اين صدا را نيز شاهد بودند. کمال، به کمک يک نقشه، جريان جنگ را به دقت برای نمايندگان توضيح داد و بر درس هايي که بايد از آن گرفته می شد تاکيد کرد. و به يکی از دوستانش به شوخی گفت: « فکر می کنم بهترين کاری که از من برمی آيد سربازی باشد».

در همان زمان مراسم شکرگذاری در کليساهای آتن برقرار بود. جنگ به يک معنی هنوز برنده ای نداشت چرا که قرار بود يک روز ديگر نيز ادامه يابد. اما چرچيل نوشته است: «يونانی ها خود را در وضعيت سياسی و استراتژيکی خاصی قرار داده بودند که هر چيز جز پيروزی قاطع شکست شان محسوب می شد. و ترک ها در وضعيتی بودند که هر چيز جز شکست کامل پيروزی شان بود؛ و هيچ جنبه از اين واقعيت بر آن رهبر نظامی که ترک ها را هدايت کرده بود پنهان نبود». اکنون، به پيشنهاد فوزی و عصمت، مجلس او را به عنوان مارشال ارتش ترکيه محسوب کرده و لقب اسلامی پر افتخار «غازی»، به معنی فاتح، را که به طور سنتی به معنی از بين برندگان مسيحيان بود به او اعطا کرد.

سال ها بعد، هنرمندی تابلوی بزرگی را به کمال هديه کرد که از نبرد ساکاريا کشيده بود و در پيش زمينهء آن کمال ديده می شد که نشسته بر يک اسب با شکوه در ميدان جنگ جولان می داد. نقاش که منتظر تشويق کمال بود از اين فرمان او يکه خورد که گفت: « اين تابلو را هيچوقت نبايد نشان بدهيد»، و در پی سکوت عميقی که پيش آمد اضافه کرد: «همهء آن هايي که در اين جنگ شرکت داشتند به خوبی می دانند که از اسب های ما چيزی جز پوست و استخوان به جا نمانده بود و خودمان هم وضعی بهتر از آن ها نداشتيم. ما همه به اسکلت تبديل شده بوديم. دوست هنرمند من! شما با کشيدن اين لشکريان با شکوه و اسبان سرکش به ساکاريا اهانت کرده ايد!»

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی