جمعه گردی ها يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا
آرشيو 26 مهر 1387 ـ 17 اکتبر 2008 |
وسوسهء غرب و نوانديشان دينی
«نوانديشی» ـ بی هرگونه ارزشيابی ـ در هر دين و مسلکی يک جريان رودخانه وار است که گاه به زمين صاف می رسد و حرکتش چندان به چشم نمی خورد و گاه به پرتگاهی بر می خورد و خروشان فرو می غلطد و همه کس را از وجود خود آگاه می سازد. به عبارت ديگر، نوانديشی مذهبی همواره در جهت تطبيق هنجارهای مذهبی با مقتضيات و شرايط روز حرکت می کند و، در نتيجه، چند و چون آن را اين «مقتضيات» تعيين می کنند. در اين مقاله کوشش من آن است تا نشان دهم که در سی سالهء اخير، به لحاظ تغيير ماهوی «مقتضيات» معاصر، رود ـ وارهء نوانديشی جاری در بستر سنگلاخی تشيع امامی در ايران نيز، هم بکلی تغيير بستر داده و هم به سوی افق های کاملاً بی سابقه ای حرکت می کند که نتايج نامنتظر و غافلگير کننده ای خواهد داشت.
اما نخست بگويم که بررسيدن جامعه شناختی جريان «نوانديشی» ربطی به برخورد انتقادی با آن ندارد. و بيشتر کوششی است برای درک و توضيح آن. از اين منظر که بنگريم ـ بصور طبيعی ـ می توانيم ديد که در پی انقلاب 57، حکومت اسلامی مستقر در ايران زمينهء تحولات عمده ای در انديشهء مذهبی را فراهم ساخته و، در عين حال، آدميان متحول شدهء بسياری را آفريده است ـ آدميانی که روزگاری جان بر کف و کف بر لب، برای اجرای فرمان امام شان، حد می زدند و دايم الذکر «نابود بايد گردد» بوده اند، دانشگاه ها را بسته اند، قواعد امر به معروف و نهی از منکر جاری ساخته اند، و سازمان امنيت اسلامی براه می انداخته و شکنجه داده اند و...، در عين حال، در طی مسيری سی ساله، با اغتنام فرصتی که برای مطالعه و غور جهان و سير آفاق و انفس داشته اند، رور بروز بيشتر به خرافه زدگی، دروغ آلودگی و در جهل پروردگی باورهای خود پی برده و رفته رفته چشم شان به روشنائی دنيای متمدن عادت کرده، مفاهيم مدرن را دريافته و به منطق ارگانيک انديشه های خردمدار پی برده و ـ در يک کلام ـ «متحول» شده اند.
تا اينجای کار البته هيچ اتفاق بدی نيفتاده است. حافظ هم سفارش کرده است که «رندی آموز و کرم کن، که نه چندان هنر است / حيوانی که ننوشد می و انسان نشود». بله، همهء انسان ها حيوان به دنيا می آيند و جز «خور و خواب و خشم و شهوت» کوله باری با خود ندارند و آنگاه، در مسير آنچه «اجتماعی شدن» نام دارد، راه و رسم زيستن در جوامع انسانی را فرا می گيرند. اما اين فرا گيری لزوماً با علم آموزی همراه نيست و جامعهء برآمده از هزاران سال خردگريزی و جهل هنوز و همچنان در زهدان خود حمال جهل ظلام و فکر جاهلانه است، کف اش را فرش خرافه های صد من يک غاز پوشانده و سقفش را دودهء اوهام سياه کرده است. پس، يعنی، می توان اجتماعی شد و در تعريف حافظ همچنان «حيوان» ماند. و راهپيمائی از اين حد حيوانيت تا آن حدی که انسانيت خوانده می شود (و سعدی شيراز دعوت کرده تا از طيران بخاطر پای بندی به شهوت به در آئيم تا «طيران آدميت» را ببينيم) راه دراز و شرط و شروطی بی شمار پيش روی ما است که حافظ آن را در ظل «رندی آموختن» و «کرم کردن» جمع بندی می کند.
اصلاً کسی که تحول نيابد و فکر عوض نکند و از گهواره تا گور يک حرف را تکرار نموده و يک راه را رفته باشد اصلاً آدم نيست. روانشناسی و جامعه شناسی امروز ـ و اساساً «علم» امروز ـ پذيرش گريناپذير تغيير و تلاش برای دريافتن قواعد آن است. از هر نظر که بنگريم، می بينيم که تحول و آموختن و پذيرش و دهش همه گام هائی برای انسان شدن آن حيوان اجتماعی اند که گريه کنان بدنيا می آيد، آزمندانه می زيد، اگر نيکبخت باشد دنيا را در نور خرد و علم تماشا می کند، و ناگهانه هم ور می پرد. تا اينجای کار، از ديدگاه نظری، اصلاً مشکلی وجود ندارد و هر اتفاقی که می افتد نيکو و مفيد است و ديگران هم بايد که، به حق، دست از تشويق و همدلی و همراهی با کسی که عقلش را بکار انداخته و از ـ باز بقول حافظ ـ بافتن شطح و طامات دست برداشته و جهان را در روشنائی خرد منطق مدار ديده دست بر ندارند.
اما اين تنها جنبهء کار «نوانديشی» نيست و تلقی شخص «نو انديش» هم در سرنوشت کار تأثير دارد. مثلاً، من يکی اکنون، در پی تجربه ای بيست و اندی ساله، به اين نتيجه رسيده ام که اين متحول شدگان ـ که خود را با کارت ويزيت «توانديش دينی» معرفی می کنند ـ در مورد کاری که می کنند دچار سوء تفاهم و وهم اند و خيال می کنند که برای همگان حرفی تازه و آموختنی و ديدگاهی نوين آورده اند. و همين توهم هم هست که منجر به نوعی ـ بقول آخوند ها ـ تذبذب مفرط در آنها شده و آنان را بدانجا می کشاند که چنان بنويسند و بگويند که تو گوئی آنها گنگ «خوابديده» بوده اند و عالم تمام کر، و حالا ـ به مدد انفاس قدسيهء الهی ـ طوطی شکر شکن شده اند و با صور بلند و اسرافيلی خود در گوش های پينه و پنبه بستهء ما می دمند تا بيدار شويم و بمدد دم مسيحائی اينان راهمان را از چاه باز شناسيم.
من معتقدم که لااقل در مورد نوانديشی پس از انقلاب چنين تصوری اصلاً واقعيت ندارد و نوانديشان مذهبی ما دهشی در نوسازی مذهب نداشته و فقط از کسانی الهام گرفته اند که با مذهب سر و کاری ندارند و در حرف و سخن و احتجاجات آنان نيز نکتهء تازه ای نمی يابند. می دانم که بايد در اين مورد توضيح بيشتری بدهم تا لااقل معنای حرفم ـ چه غلط و چه درست ـ روشن تر شود.
هفتهء گذشته از روند «نوانديشی مذهبی» که همواره ناشی از «ضرورتی اجتماعی» است سخن گفتم و توضيح دادم که اگر اين ضرورت با يک «الگو» ی قابل تقليد ـ يا قابل حصول پس از راهپيمائی آگاهانه ـ همراه باشد آنگاه می توان ميزان پيشرفت «نوانديش» را در مسير تحولی تفکراتش به کمک آن الگو اندازه گيری کرد.
اين «قاعدهء جامعه شناختی» را با يک «ادعا» نيز همراه کرده بودم و آن اينکه موتور نوانديشی در ميان متفکران اسلامی را برخورد جوامع اسلامی با مغرب زمين کليد زده است و، در پی آن، نوانديشی مذهبی ما چيزی نبوده است جز جستن راه هائی «خودی» و «درونی» برای رسيدن به الگوهای هنجاری زندگی اجتماعی غربی.
اما، در همين مسير بين تجربهء ديروز و امروز ما تفاوتی ماهوی و عميق وجود دارد. اگر مسائل مطرح شده در حوزهء «نوانديشی مدهبی» را در سه دههء اخير بررسی کنيم، می بينيم که بيشترين تلاش های نوانديشان ما وفق دادن مجموعهء هنجاری اسلامی با مجموعهء هنجاری «زندگی اجتماعی مدرن غربی» بوده است؛ و همين نکته «نوانديشی پس از انقلاب» را با موارد نوانديشی های قبلی متفاوت ساخته است. اجازه دهيد در اين مورد توضيح بيشتری بدهم.
تاريخ تشيه امامی در ايران در زمينهء «نوانديشی مذهبی» کم نمی آورد. در دوران تسلط صفويان بود که نظريهء «رستاخير هورقليائی» مطرح شده تا «معاد جسمانی» را ـ که به عقل جور در نمی آمد ـ تعديل کند. يا انحلال صفويه با «نوانديشی در اصول» همراه شد و از دل آن اخباری گری جای خود را به اصولی گری داد. يا در روزگار فتحعليشاه قاجار، شيخ احمد احصائی نظريهء «رکن رابع» را مطرح کرد. پس نفس نوانديشی دينی حرف تازه ای نيست. مهم آن است که بدانيم همهء آن «نوانديشی ها» ماهيتی درون زا و بدون الگوی مشخص داشتند.
حتی «نوانديشی قبل از انقلاب» هم، مثلاً در انديشهء شريعتی، اگرچه «الگو» های سوسياليستی و کمونيستی را سرمشق قرار داده بودند اما، به لحاظ گوهر اخلاق مدار سوسياليسم که بصورت طرح مسئلهء «عدالت اجتماعی» جلوه گر می شود و مآلاً مبارزه را به سطح برخورد طبقات اجتماعی می کشاند، الگوهای مزبور چندان هم با مجموعهء هنجارهای اسلامی نوانديشان آن زمان ـ که در شعار خواستار عدالت اجتماعی و تساوی مؤمنين بودند ـ اختلاف نداشتند و برگرفتن شان نيز چندان دشوار نبود.
علت اين سهولت را بايد در يک قاعدهء علمی مربوط به ترکيبات مادی و معنوی جستجو کرد. اين قاعده می گويد که بر روند شکل گرفتن مجموعه های مادی و معنوی که دارای ماهيتی «التقاطی» هستند (يعنی، به روش «از هر چمن گلی» ساخته می شوند) عموماً نوعی همگرائی بين عناصر گزيده شده حاکم است و در صورت وجود آگاهی، گزينندگان نيز عناصری را از ساحت ها و حوزه های گوناگون انتخاب کرده و با کنار هم نهادن شان به يک «مجموعهء التقاطی» می رسند که دارای تشابهات جاذب يکديگر باشند.
از مجاهدين خلق گرفته تا حزب توده، نظريه پردازان التقاطی کشورمان در کار يافتن لنين و استالين و تروتسکی اسلامی در متون تشيع امامی چندان دشواری نداشتند. تئوريسين حزب توده می توانست در امام حسين يک رهبر سوسياليست و انقلابی را مجسم کند که عليه بيداد و ستم برخاسته است، شاعر انقلابی سوسياليست الهامش را از علی ابن ابيطالب می گرفت و، از لحاظ رفتاری و ارزشی نيز بين مجاهدين و فدائيان خلق تشابهی شگرف برقرار بود. آنگونه که بخشی از مجاهدين می توانستند يک شبه از مذهب بريده و به مارکسيسم (با معنای باريکی که از آن می فهميدند) بپيوندند.
پس از انقلاب اما، صورت مسئلهء نوانديشی مذهبی عوض شد؛ و هنگامی که متفکران مذهبی مزهء قهر بيدادگر و خشونت ضد انسانی انقلاب را چشيدند و معنای استبداد واقعی و وحدت مبتنی بر شعار «همه با هم» را درک کردند و، در نتيجه، کل مذهب خود را ـ که اکنون همهء بيدادها را يک تنه بر عهده گرفته بود ـ در خطر ديدند، چاره ای نيافتند جز اينکه «الگو» ی جديد خويش را، باز هم از مغرب زمين، اما اين بار از اردوگاه دموکراسی خواهان، کثرت گرايان، و آزادی طلبان اخذ کنند.
اما اين کار آسانی نبود، چرا که در التقاط تازه، عناصر مورد نياز دارای «همگرائی» نبودند و نوانديشان به هر کجا که نگاه می کردند با درهء هولناکی که بين اسلام و مجموعهء هنجاری تمدن مدرن غرب وجود داشت بر می خوردند.
اينگونه است که، در روند التقاط تازه، پنهان کردن «الگو» ی غربی مشکل تر شده است و مفاهيم مدرن تمدن غربی، که ـ با اسم و رسم ـ در دل نوانديشی مذهبی جا خوش کرده اند، روشن تر از هميشه برخ ناظران کشيده می شوند، و اصولی که راهنمای نوانديشان کنونی است نيز براحتی بيشتری قابل فهرست کردن اند.
آنها، برای نجات دين و مذهب شان از نابودی، و برای ايجاد «جاذبه هائی امروزين» برای نسل های جديد مؤمنان، بايد ثابت کنند که:
1. اسلام دين صلح جوئی و همزيستی است؛ حال آنکه همهء قرائن حاکی از آن بود که اسلام بر بنياد تبديل کافر به مسلمان از طريق اعمال زور عمل کرده و خشونت در تاريخ آن امری تثبيت شده است.
2. اسلام با مندرجات اعلاميهء حقوق بشر منافاتی ندارد؛ حال آنکه تاريخ اسلام نشانگر آن است که اسلام عملاً با هيج يک از اصول حقوق بشر، از تساوی و آزادی گرفته تا حق ايستاده در برابر وظيفه، موافق نيست.
3. اسلام به تساوی حقوقی زن و مرد اعتقاد دارد؛ حال آنکه يافتن دلايلی در اثبات اين حرف جز به مدد رمل و اصطرلاب و تفسير و آوردن قرائت های نوین من در آوردی ممکن نبوده است و عملاً تفاوت گزاری جنسيتی در عملکرد اسلاميون مخمر بوده است.
4. اسلام با دموکراسی مشکلی ندارد؛ حال آنکه مشکل اصلی اسلام با دموکراسی نوع غربی است که با «دموکراسی قبيله ای بين خودی ها» متفاوت است و آماج اصلی اش حفاظت از حقوق غيرخودی ها در برابر تسلط تهاجمی خودی هاست.
5. اسلام هم کثرت گرا است و در گرايش مردم به اديان مختلف «اکراهی نيست»؛ حال آنکه پذيرفتن اهل کتاب و طرد ديگران از يکسو و برقراری حکم ارتداد که خروج از اسلام را ناممکن می کند، از سوی ديگر، حامل شديدترين اشکال ضد کثرت گرائی است.
بدين ترتيب، در غياب هرگونه «عناصر همگرا»، که بتوانند ساختن يک دستگاه مذهبی التقاطی امروزی شده را تسهيل کنند، نوانديشان پس از انقلاب به انجام چندين عمل کاملاً نو، که در گذشتهء تاريخی «نوانديشی مذهب اماميه» سابقه نداشته ناگزير بوده اند:
الف. طرد اصل تغيير ناپذير بودن شريعت.
ب. ضرورت تطبيق دادن آن با شرايط معاصر (به روز کردن فقه).
پ. الاهم و فی الاهم کردن در «موجودی مذهب» ـ از قرآن گرفته تا احاديث و فتاوی اجماعی و فرادا ـ و نير پيدا کردن ناسخ و منسوخ های جدي.د
ت. تفاوت گزاری بين آنچه در تعاليم پيامبر (و امامان) لازمان و لامکان است با آنچه که زمان مدار و مکان مند است و، در نتيجه می توان آنها را کنار گذاشت.
ث. تفسير و تأويل پذيری متون مقدسه (هرمنيوتيک با کمک عقل استدلالی!)، و...
اين فهرست را نيز می توان مطول کرد؛ اما آنچه، بخصوص از نظر جامعه شناسی، مهم بشمار می رود اين نکته است که، پذيرش همين چند «دستور کار»، می تواند نوانديش دينی را بجائی بکشاند که ناگزير شود در مسائلی همچون ماهيت وحی، معصوميت پيامبر و امامان، ميزان دخالت پيامبر در نزولات قرآنی، پيوند آيات با حوادث اتفاقيهء زمان حيات پيامبر و نظاير آن، تجديد نظر کند؛ چنانکه هم اکنون بطور روزمره می بينيم و می خوانيم که اين امر در حال اتفاق افتادن است.
آفرينندهء نظريهء «رستاخيز هورقليائی» و منکر «معاد جسمانی» برای اثبات نظر خود نيازی به اين همه از ريشه زدن و تجديد نظر کردن در اصول نداشت. اسلام انقلابی پيش از انقلاب نيز، نه از دموکراسی می گفت و نه از کثرت گرائی ياد می کرد و، در عين حال، تصوری مبهم از امری مجرد به نام آزادی داشت و برای آنچه می خواست نيازی به تجديد نظر در مبانی نمی ديد. حداکثر اين بود که به انحراف «تشيع علوی» و تبديل شدن آن به «تشيع صفوی» چشم داشت و می خواست از طريق بازگشت به ريشه ها ـ و نه تجديد نظر در آنها ـ به نوسازی مذهبی بپردازد.
اما هميشه اين پرسش وجود دارد که وقتی شما پای در وادی تجديد نظرهای «بنيادين» مذهبی گذاشتيد، آنگاه فاصله تان تا آنچه «ارتداد» و «کفرزدگی» خوانده می شود چه خواهد بود؟ يعنی، آيا نوانديش پس از انقلاب، بخاطر داشتن الگوئی که هنجارهايش با هنجارهای اسلامی دارای «همگرائی» نيست، و پس از جان کندن های بسيار و عرقريزان های روحی ـ که موجب می شوند او هر لحظه، همچون حافظ، بنالد که «چو بيد بر سر ايمان خويش می لرزم» ـ در ته خط حرکتش، تازه به جائی نمی رسد که همهء بی دينان ايستاده اند؟!
و اگر کسی که، برای گريز از «فروع» دست و پا گير، به بازخوانی و بازسازی «اصول» می پردازد، نخواهد تا آخر خط بی دينی برود، تازه و لاجرم، در مسير آوردن دينی تازه گام بر می دارد.
اينگونه است که من می انديشم نوانديشی پس از انقلاب حاوی حرف تازه ای «در داخل مذهب» نيست بلکه می کوشد هنجارهای غربی را يا بر آن تحميل کند و يا از آن بيرون بکشد و لاجرم، از دل اين استخراج، مذهبی تازه پديد خواهد آورد که، حداکثر، شباهتی با بهائيت عصر مشروطه خواهد داشت. بی آنکه خوب و بد اين روند موضوع تفحص جامعه شناختی باشد.
باری، نتيجه، تا کنون، همين شده که ملاحظه می کنيد: در سخن نوانديشان مذهبی ما رفته رفته خود هنجارهای سنتی مذهبی رنگ می بازند و جای آنها را برداشت های دست چندم از مفاهيم تمدن مدرن غربی پر می کند: يکی شان برايمان دموکراسی را تعريف می کند، ديگری شان از مزايای جمهوريت آگاه مان می کند و آن يکی ديگر واژگان «جامعهء مدنی» را در مجلس درسش برايمان هيجی می کند.
از نظر من، طبيعی است که خود نوانديش مذهبی ماجرا را نه اينگونه ببيند و نه بتواند ببيند. يعنی، در همان حالی که مخالفان درونی و مذهبی نوانديشان تصور می کنند که اينان عاملان نفوذی دشمن اند که آمده اند تا مذهب را «از درون» متلاشی کنند و اصلاً دين و ايمان ندارند، خود نوانديش مذهبی اما تا مدت ها ـ و شايد تا آخر عمر ـ تصور می کند که هرچه پيشتر رفته بيشتر به خدا و دين اش خدمت کرده و با «به روز کردن» اصول عقايد و آداب آن توانسته است مذهب جامعه را از گزند ايام مصون بدارد.
اما جدا از اين دو طيف مذهبی «سنت زده» و «نوانديش»، آنانی که دغدغهء دين ندارند و کلاً بنياد کارشان از جنس انسانمداری و خرد علمی و اجتماعی است، بهتر و واقع گرايانه تر می بينند که اين نوانديشی مذهبی ـ اسلامی جديد، که از مجموعهء «الگوهای مدرن غرب» الهام می گيرد، در پايان کار خود تازه به ايشان خواهد رسيد. پس، اگر گوش به نوآوران مذهبی می سپارند مثل آن است که شما هزار باز به، مثلاً، نيويورک سفر کرده، نقاط ديدنی آن را ديده و با کوچه و پس کوچه هايش هم آشنا شده باشيد و آنوقت کسی که نخستين سفر خود به اين شهر را به پايان رسانده باشد بخواهد، با هيجان تمام، برای شما توضيح دهد که نيويورک چگونه جائی است و در آن چه چيزهائی می توان يافت و غيره...
در همين زمينه نکتهء جالب آن است که نوانديشان مذهبی ما در کار مخاطب گزينی خود ديگر، متأسفانه، با توده های مذهبی وطن خود سخن نمی گويند و بيشتر کوششان صرف توضيح انديشه های خويش به مردمان ديگر جهان، و بخصوص روشنفکران غير مذهبی غرب (به ضميمهء روشنفکران ايرانی اغلب برخاسته از بستر انسان مداری و چپ گرائی)، می شود. و آنها در اين کار يک لحظه هم بخود ترديد راه نمی دهند که شايد مشغول توضيح دادن به کسانی باشند که اغلب شان در انتهای راه آمدهء آنان ايستاده اند و بر مطالبی که می شنوند، بی راهپيمائی در مسير کج و معوج آنها، و صرفاً با گذر از شاهراه فکر خردمدار، دست يافته اند. در پيدايش اين «توهم» خود روشنفکران مغرب زمين عامل مهمی محسوب می شوند و نوانديش مذهبی ـ در مقابل اين سخن که «تو حرف تازه ای برای مغرب زمين نداری» ـ می تواند بپرسد که «اگر در سخن من نکتهء تازه ای وجود ندارد پس چرا مرا اينگونه دست بدست می برند و حرفم را بر کاغذ زر می نويسند؟»
بگذاريد بقيهء اين مطلب را به يافتن پاسخی برای همين پرسش اختصاص دهم.
بنظر من، بيشترين علت استقبال از نوانديشان مذهبی در بين ايرانيان خارج کشور و غير ايرانيان مغرب زمين ماهيتی سياسی دارد. اکثريت بزرگی از ايرانيان دور از وطن ضربه خوردهء رژيم اسلامی اند و برای هر ضربه ای که ديگران ـ در اينجا «نوانديشان» ـ بر پيکر سنت گرايان حاکم ( ونه لزوماً رژيم ولايت فقيه) وارد می کنند دست می افشانند و هورا می کشند. حضور اين مردم در مجالس سخنرانی نوانديشان، نه برای شنيدن سخن نو و آگاه شدن از مبحثی جديد در زمينهء مذهب، که برای ديدن آدميانی است که، با خروجشان از اسلام سنتی و اصرارشان بر اينکه اسلام با هنجارهای تمدن غرب قابل تطبيق است، در واقع و يکبار ديگر، درست بودن راه و روش مخاطبان خود را تصديق می کنند. نيز اين استقبال ها از جانب سازمان های سياسی اپوزيسيون به عمل می آيد که فرصت طلبانه تصور می کنند با يار گيری از ميان اين «متحولين» دارای اقتدار بيشتری در ميان اپوزيسيون می شوند.
همچنين، روشن است که يکی ديگر از دلايل پيدايش ماليخوليای خود بزرگ بينانهء «نوانديشان مذهبی» ما استقبالی است که برخی از دانشگاهيان و مدرسين علوم اجتماعی غرب از آنان بعمل می آورند و موجب می شوند که اينها بپندارند استقبالی از اين دست ناشی از بار دانشی است که با خود دارند و حرف تازه ای است که در حوزهء انديشه مطرح کرده اند. حال آنکه ماهيت اينگونه استقبال ها نيز هيچ چيز نيست جز، از يکسو، اعجاب از اينکه کسی از دل انديشهء عقب افتاده تشيع امامی بيرون آمده که حرف های دست سوم آنها را فهميده و تکرار می کند و، از سوی ديگر، تشويقی محض است از اين بابت که اين ره گمکردگان سابق اکنون ـ بقول عراقی ـ از آن آنان شده و اذن دخول به ميکدهء آنان را يافته اند.
بگذريم از اينکه غربيان ـ از همان ابتدای ظهور استعمار ـ در ميان متفکران شرق دنبال کسانی بوده اند که مثل آنها بيانديشند اما زبان گفتار و روش تفکرشان با آنها فرق داشته باشد و غوطه ور در فرهنگ سنتی ـ مذهبی خود، همانی را بگويند که آنها می گويند. حسنعلي جعفری که مثل غربی بيانديشد و عمل کند و با محيط مألوف خود بيگانه شده باشد بچه درد اينها می خورد؟ غربی ها هميشه به دنبال دانشمند مسلمانی هستند که هنجارهای آنان را از زبان رسول و قرآن و حديث بيرون کشند و اثبات کنند.
اين «استقبال» يک سوی ديگر هم دارد. مغرب زمين همواره با پديده های جهان سومی متمايل به خويش با دو چهرهء اعجاب و تشويق روبرو شده است. به ماجرای سينمای پرورده در جمهوری اسلامی بنگريم تا همين روش را در مورد آن نيز بصورتی آشکارتر در کار بببنيم. صرف نظر از زد و بندهای پشت پرده ای که خود مقولهء ديگری از عمل مداری تاجرمآبانهء کارگزاران حکومت اسلامی است، مگر شاخصهء سينمای دوران حکومت اسلامی چه بوده که اينهمه استقبال جشنواره ای از آن شده است؟ از نظر من، علت يکی نمايش جهل و بدبختی و خرافه زدگی است (با همهء مظاهر تصويری حيرت آورش ـ آن هم حيرتی که اغلب در سيرک ها به آدمی دست می دهد) و، سپس، داشتن اشاره و ايمائی به اينکه دنيای ديگری هم هست يا می تواند باشد که از اين که در آن غوطه وريم بهتر است و ـاتفاقاً! ـ شباهتی هم با غرب دارد. در واقع سينمای نوانديش حکومت اسلامی با فروش تصاوير زشتی ها و بدکاری های آفريدهء خود اين حکومت (از راه ندادن دختران به استاديوم های ورزشی گرفته، تا چند زن داشتن و فضای های شبه سورآليستی و ...) کاسبی کرده است.
باری، برای دريافت واقعيت آنچه که در مورد واکنش غربی ها نسبت به جريان نوانديشی دينی در ايران می گويم، تنها کافی است تا به کتاب هائی که در مورد اين جريان در مغرب زمين نوشته شده و می شود بنگريد تا متوجه شويد که هيچگاه کسی حاصل اين نوانديشی را همچون «دهش نوين تفکر اسلامی به تفکر جهانی» ارزيابی نکرده و نويسندگان اين کتاب ها فقط به نوعی سنجش پيشرفت فيلسوف نوانديش اسلامی دست زده اند؛ در عبور از سنت سنگ شده و حرکت بسوی گشودن درهای فکر بسوی سياليت مندرج در خرد مسلط بر انديشهء غربی.
منظورم آن است که «خط آخر مسابقهء نوانديشی پس از انقلاب» از پيش تعيين شده است و مغرب زمين، در عنايت به آنچه در حوزهء نوانديشی اسلامی می گذرد، کارش تنها رصد کردن ميزان رسيدن نوانديشان مذهبی به اين خط آخر است. اما آنکس که در اين «پيست انديشه» می دود، اگر نداند که در انتهای راه، تنها در جايگاه يک دانشجوي مدرسهء علم و فلسفهء غرب خواهد ايستاد و تازه به اول راه اصلی غربی شدن رسيده است، بی اختيار خيالاتی شده و يافته هايش را نوانديشی در کل ساحت علم و فلسفه می يابد و شتابان به مغرب زمين می آيد تا آنان را از اين تحفهء از آب گدشته سيراب کند.
باری، سخنم را با توضيح روی ديگر سکه، که غبن دلشکنی است، به پايان برم. بنظر من، اگر از ديدگاه مفيديت و تأثير بنگريم، هر کس که از درهء فرو خفته در تاريکی جهل، به سوی ارتفاعات روشن سحرگاه آگاهی حرکت می کند، اگر قصد خدمت اجتماعی و کمک به همنوعان خويش را داشته باشد، بايد خيل جهل زدگان موطن را مخاطب قرار دهد و از آنچه آموخته چيزی را هم نصيب آنان کند. اما می بينيم که نوانديشان مذهبی ما چندان حوصلهء گفتگو با مردم و حتی همراهان پيشين خود را ندارند و، يکی يکی، عالم صغير حکومت اسلامی و شب جزميت مذهبی خرافات زده را رها می کنند و شتابان به عالم کبير مغرب زمين می آيند تا در دانشگاه های اينجا ـ آن هم برای کسانی که هيچگاه دچار اوهام آنها نبوده، و يا بوده و از شر آنها رهائی يافته اند ـ سمينار و کنفرانس بگذارند.
براستی آيا ملت ما اين همه هزينه کرده است تا «نوانديشان مذهبی» اش يکی يکی در دانشگاه های آمريکا به تدريس «اسلام شناسی» و «معنويت شرق!» به بچه های اين کشور بپردازند؟ اگرچه ممکن است کسی به دلايل سياسی و گريزناپذيری اين مهاجرت مغزهای نوانديش اشاره کند اما من نه اين گريز ناپذيری سياسی را می پذيرم و نه اعتقاد دارم که ايذاء نوانديشان بخاطر نوع انديشی آنها باشد. بنظر من، مشکل اين دوستان با حکومت از آنجا آغاز می شود که، در عين نوانديشی دينی، مشغول «نوانديشی سياسی» هم می شوند و سهم خود را از حکومت ولايت فقيه می خواهند. اما در اينجا صورت مسئله بکلی عوض شده و ما وارد مقوله ای می شويم که ديگر «نوانديشی مذهبی» نام ندارد و موضع سخن اين مقاله هم نيست.
باری، مگر نه اينکه گفته اند «چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است؟» پس اين آقايان «نوانديش» چرا مردم محتاج و گرفتار را در ورطهء خرافه ها را رها کرده و يقهء فرنگيان و ما فراريان از جهنم حکومت اسلامی را چسبيده و برايمان سخن پراکنی می کنند؟
آنکه محتاج هدايت است در خانه، و لای چرخ و دندهء قصابخانهء ولايت فقيه گير کرده است و، در عين حال، همچون خونی که از رگی گشوده بيرون می جهد، انديشمندان و نوانديشان مذهبی خود را (که می توانند از سنگ سنت ـ يا سنت سنگ شده ـ پيکره ای در خور امروز بسازند) يکی يکی از دست می دهد.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |