بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

جمعه گردی ها

يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

 

آرشيو                                              اول آذر 1387 ـ   21 نوامبر 2008

يقين آگاهانه به آزادی، عين آزادی است!

           نسل جوان ايران در معرض يک جريان تبليغاتی قوی «ضديت با آمريکا» قرار دارد که از حد و حدود مخالفت با دخالت و حضور آمريکا در «منطقۀ ما» گذشته و به زير پرسش بردن خود سيستم سياسی و قضائی و اجتماعی اين کشور کشيده است. حکومت اسلامی البته مهمترين مرجعی است که در اين بوق بی اعتبار ساختن نهادهای مدنی آمريکا می دمد اما، بنظر من، در اين کار سر دمداران اصلی حکومت تنها نيستند و نيروهای اجتماعی ديگری نيز وجود دارند که در اين کار حکومت اسلامی را به انحاء مختلف ياری رسانده و، حداقل اينکه، با آن همصدائی می کنند.

          بد شناساندن نهادهای اجتماعی جامعۀ آمريکا به نسل جوان ايران، خيانت بزرگی به جريان نو شدن و توسعه يافتن کشور و رها شدن آن از قيد عقب ماندگی های تاريخی ما است، اما من در اين مقاله نيت تعريف و توضيح و تدريس چند و چون اين نهادها را ندارم و قصد کرده ام که داستان را از يک نقطه نظر غير آکادميک مطرح کنم و برای اين کار لازم می بينم که توضيح دهم تجربۀ نسل خود من در اين مورد چگونه بوده است و ما از چه طريقی به اين تصور غلط رسيديم که انتخابات، دموکراسی، آزادی، تساوی حقوقی، کثرت گرائی، و حفظ حقوق اقليت ها در آمريکا صرفاً يک سراب و فريب بزرگ است و اين کشور، بعنوان سرکردۀ نيروهای اهريمنی امپرياليسم، مردم خود را در فريبی بزرگ نگاه داشته و از هر کشور ديگری توتاليتر تر، غير موکراتيک تر بوده، و فاقد آزادی و حقوق بشر است. برای اين کار، نخست از رابطۀ نيروهای سياسی کشورمان با آمريکا شروع می کنم که زمينه ساز شکل گرفتن تصور نسل ما از وضع درونی آن کشور بوده است.

نسل من، در دهۀ 1340، در واقع، با تبليغات ضد آمريکائی ی دو  نيروی عمده، که بر ذهنيت عصر جوانی ما حکومت می کردند، يعنی توده ای ها و مليون، به ميانسالی رسيد. اين دو جريان اگرچه دارای جهان بينی و ايدئولوژی های متفاوت و اغلب متضادی بودند اما در يک مورد با هم اجماع نظر داشتند و آن دشمنی با آمريکا بود، با اين توضيح که ما ضد مردم آمريکا نيستيم اما حکومت و دولت و سيستم آن را قبول نداريم.

          چپ ها (اين مفهوم را تعميم می دهم تا داستان را به توده ای ها محدود نکرده باشم) دو دليل عمده برای اين مخالفت داشتند؛ يکی اينکه آمريکا دارای سيستم سرمايه داری آزاد است و در واقع اردوگاه امپرياليسم جهانی را رهبری می کند و، در نتيجه، وظيفۀ هر سوسياليست و کمونيستی مبارزه با آن است. و ديگری هم اينکه آمريکا در برابر شوروی و اردوگاه کمينترن ايستاده و باز هم، بعنوان دشمن خلق های تحت ستم، درخور مبارزه است.

در آن دوران، ما هنوز به چند و چون زندگی در داخل کشور شوراها و اقمارش آشنا نبوديم و در نتيجه مبلغين سياسی می توانستند از کثرت گرائی، دموکراسی و آزادی «واقعی» که در آن اردوگاه ساری و جاری است برايمان سخن بگويند، و شوروی را آن يار غمخوار کشورهای استعمار و استثمار زده معرفی کنند که شبانه روز می کوشد تا آنها و ما را از چنگال خون آشام امپرياليسم جهانی به سرکردگی آمريکا نجات دهد.

          اما طرفداران جبهۀ ملی، که بازماندۀ «مليون» ايران بودند، پيش از بلوغ اجتماعی نسل ما، سابقه ای ديگر داشتند که در زمانۀ ما دگرگون شده بود. آنها، در ابتدا و برخلاف کمونيست ها، به اردوگاه منسجمی در مقابل «اردوگاه امپرياليسم» متصل نبودند و در واقع کار خود را با بستن اميد به ياری های آمريکا آغاز کرده و همان خطی را پی گرفته بودند که از اميرکبير آغاز شده بود: نگريستن به آمريکا بعنوان نيروئی در برابر انگليس و روسيه (بعداً شوروی) که در منطقۀ ما دارای «منافع» نيست. به عبارت ديگر، تا پيش آمدن حادثۀ 28 مرداد 32، آمريکا برای مليونی که بعداً عضو يا طرفداران جبهۀ ملی شدند، کعبۀ اميد و آمال بود. دکتر مصدق هم کاملاً به تصور وجود شکافی بين آمريکا و بريتانيا، و با اميد به پشت گرمی و حمايت آمريکا مبارزۀ خود برای ملی کردن صنعت نفت و خلع يد از امپراتوری بريتانيا را آغاز کرده بود و، به همين دليل، در سراسر دوران پيش از 28 مرداد در ميان مليون خبری از دشمنی با آمريکا نبود. حتی وقتی آن حادثه رخ داد، حکومت مصدق سقوط کرد، خود او به زندان دچار آمد، و شاه به ايران برگشت نيز، تا مدت ها، می شد سرگردانی و بهتی عميق را در ميان مليون و طرفداران جبهۀ ملی مشاهده کرد. و لااقل ده سالی طول کشيد تا دشمنی با آمريکا تبديل به يکی از اصول مورد پذيرش «مليون» ايران هم شد.

در واقع، در ارتباط با آمريکا، مليون به دو شاخۀ عمده تقسيم می شدند: آنها که بر «حاکميت ملی» تأکيد می کردند و از اين منظر با آمريکائی مخالف بودند که آمده بود در منطقه جانشين انگليس شود و کار را بجائی کشانده بود که حتی خواستار بازگشت «کاپيتولاسيون»، به معنی سلب حق محاکم ايران برای محاکمۀ آمريکائی های خطا کننده در خاک کشور مان، شده بودند. در واقع، از مشروطه به اينسو، الغای کاپيتولاسيون يکی از معيارهای سنجش استقلال کشورهای منطقه بود و حتی تا کودتای 28 مرداد نيز يکی از افتخارات سلسلۀ پهلوی الغای آن به دست رضاشاه بود.

          شاخۀ ديگر جبهۀ ملی اما گامی بلندتر برداشته و ايدئولوژی چپ مارکسيستی را بتفاريق پذيرفته و رسماً از آمريکا بعنوان سردمدار امپرياليسم جهانی ياد می کرد. اما بجای ارتباط مستقيم با شوروی بيشتر به آنچه «جنبش های رهائی بخش جهان سوم» خوانده می شد، و بخصوص سازمان آزاديبخش فلسطين که بهر حال در زير چتر حمايت شوروی عمل می کرد، توجه داشت و حتی در اردوگاه های فلسطينی مشغول مشق مبارزۀ مسلحانه نيز شده بود.

          بدينسان، نسل من، بعنوان يک ناظر حاشيه ای دهۀ 1330 که در آستانۀ دهۀ 1340 از دبيرستان پا به دانشگاه می گذاشت، در فضائی زندگی اجتماعی خود را آغاز کرد که، در ربط با آمريکا، ديگر تفاوت چندانی بين چپ ها و مليون وجود نداشت و هر دو به ريشه کن کردن نفوذ آمريکا در ايران و برانداختن بساط «حکومت دست نشانده» ی آن  می انديشيدند. همين جريان هم موجب شد تا نيروی جديدی نيز که در دهۀ 1340 بخود شکل مؤثر می گرفت، يعنی جريان سياسی مذهبی، از يکسو هويت خود را در ضد آمريکائی بودن ديد، و از سوی ديگر، با تظاهر به ضد آمريکائی بودن، از همۀ شعارها و حربه های ضد آمريکائی چپ ها و مليون يکجا استفاده کرده و کليۀ نظرها را بسوی خود جلب کرد. از نهضت آزادی ليبرال مزاج گرفته تا سازمان مجاهدين خلق اسلامی درگير در مبارزۀ مسلحانه، همۀ مذهبيون شکلی از ضد آمريکائی بودن بخود گرفته و از اين طريق ميراث خوار چپ ها و مليون شده بودند.

در واقع در دهۀ 1340، از نظر ضد آمريکائی بودن، فاصلۀ نظری چندانی در بين هيچ يک از گروه های سياسی ايران وجود نداشت. به همين دليل هم بود که انقلاب 1357 ـ چه در مرحلۀ آغازينش که چپ ها در آن فعال بودند، و چه در مرحلۀ پايانی اش که مليون هدايت آن را بدست گرفتند ـ همواره بر بستری از هويت دوگانۀ «اسلامی ـ ضد آمريکائی» حرکت می کرد و زبان بکار رفته در شعارهای آن نيز همينگونه دوزيستی بود. چپ ها آمريکا را سرکردۀ امپرياليسم می ديدند، راست ها آن را نيروئی استعمارگر و ضد حاکميت ملی می يافتند، و هر دو پژواک بينش خود را در نامی که خمينی به امريکا داد حاضر و در کار ديدند: شيطان بزرگ!

          بهر حال، بنظر من، نسل ما را عاقبت همين گونه بسترسازی های ضد آمريکائی به بن بست و بدبختی و آوارگی در غربت و غريب افتادن در وطن کشاند. ما در زمانی از تاريخ جهان چشم به دنيا گشوده و در آن باليديم که فرصت ادراک واقعيت اردوگاه کمونيستی دير به دست آمد، فريب اخلاقيات الهی اسلاميست ها که ضديت خود با آمريکا را با اصول آن اخلاقيات ساخته بودند دير آشکار شد، و درک بی پايگی مخالفت های مليونی که در موارد مختلف آمادگی خود برای ايستادن در کنار حکومت اسلامی و «دفاع از استقلال» کشور را اعلام می داشتند دير ممکن شد. پس ما، در آتش بی خبری، عمر خويش را سوزانديم.

          اما اکنون هم، با کمال تأسف، شاهد آنيم که هنوز ، سی سال گذشته از انقلاب 57، همچنان اسلاميست های ايرانی بر آتش ضديت با آمريکا می دمند، توده ای ها و برخی از چپ های ديگر از اين بابت که رهبران جکومت اسلامی ضد آمريکائی هستند با آنان احساس همدلی و هم جبهه گی می کنند و بخشی از مليون هم، هنگامی که بحث يکپارچگی سرزمين ايران و حاکميت ملی ـ که در اصطلاح آنان به «استقلال» تعبير می شود ـ پيش می آيد، در کنار جمهوری اسلامی ايستاده و به ضديت خود با «آمريکای جهانخوار» اعتراف می کنند.

          اما گفتم که تا اينجای کار، تنها بدليل تجربه هائی گوناگون، از 28 مرداد گرفته تا جنگ ايران و عراق و سپس حمله به آن کشور از طرف نيروهای تحت هدايت آمريکا و فجايع شرم آور پس از آن، گسترش احساسات ضد آمريکائی در بين نسل ما و نسل پس از ما امر غريبی نيست. اما اينکه احساساتی از اين دست به انکار واقعيت هائی در مورد سيستم اجتماعی و نهادهای داخلی آمريکا بکشد و، به مدد آن زمينۀ ذهنی فراهم شده از قبل، اينگونه ارزش ها نه تنها نفی شوند که تخريب آنها دست آويز توجيه بدکرداری ها و موجوديت ضد انسانی نهادهای خودی قرار گيرد، ماجراجوئی مخاطره انگيزی است که بايد به آن توجه کرد و توضيحش داد.

          از اين منظر که بنگريم، می بينيم که «انکار ارزش های اجتماعی آمريکا» حاصل ملغمه ای است که در آن دلايل گوناگون و اغلب متضاد با يکديگر به همنشينی مسالمت آميز مشغولند. چپ ها دموکراسی آمريکائی را به دموکراسی بورژوائی تعبير می کنند و آن را فريب توده های زحمت کش می دانند. آزادی های اجتماعی آمريکا را آزادی چپاول و استثمار می خوانند و سيستم اقتصادی آن را سيستمی ضد طبقۀ کارگر می شمارند. اسلاميست ها اما دموکراسی آمريکائی را ديکتاتوری اقليت سکولار و صحيونيست می نامند، آزادی هايش را با بی بند و باری و فحشا يکی می کنند و اقتصادش را برساخته ای بر مبنای رباخواری حرام کاری می خوانند. مليون هم اين وسط سرگردانند. هم اميدشان به آمريکا است، آنگاه که فکر می کنند می شود با حمايت آن به قدرت رسيد، و هم نفرتشان معطوف به آن است، در آن زمان که به ياد 28 مرداد می افتند و در پی اين يادآوری نگران می شوند که مبادا آمريکا بخواهد بار ديگر رژيم سلطنتی را بر آنان ترجيح دهد.

          نه اينکه تصور کنيد من فکر کنم آمريکا مهد سرمايه داری درنده نيست، يا در آن دموکراسی ايدآلی انسان حکمفرماست، يا سيستم حکومتی اش بی نقص و بی فساد و بی سرکوبگری است. من نيز همۀ اينها را ديده ام و می دانم؛ اما اکنون که بيشتر سطح جهان را درنورديده ام و تاريخ معاصر جهانيان از برابر چشمانم رژه رفته است، يقين حاصل کرده ام که انسان، از سرآغاز مدنيت خويش تا کنون، هرگز و هنوز هيچ سيستم اجتماعی بهتری از آنچه در مغرب زمين و بخصوص آمريکا ساخته و پرداخته شده خلق نکرده است و هر ايرادی که به اين سيستم می توان گرفت بهيچ وجه نمی تواند ناظر و در مقايسه با جوامع ديگر ديروزی و امروزی باشد و تنها می تواند جنبۀ آينده نگری داشته و به معنی حرکتی اصلاحی بسوی آينده ای باشد که طی آن اين «بهترين دست آورد اجتماعی بشر» بتواند ضعف های خود را رفع کند، از ميزان بازمانده های وحش غريزی در آن کاسته شود و مدنيتی خردمندانه بر آن حاکم گردد.

          پس، لااقل در نزد من، انتقاد از آمريکا فقط کار کسی می تواند باشد که نخست بپذيرد که سيستمی بهتر از سيستم اجتماعی زنده و کارآيند کشورهای غربی هنوز در هيچ کجای تاريخ و جغرافيا بوجود نيامده است. انتقاد چنين کسی به مغرب زمين و آمريکا البته که قابل شنودن و فکر کردن و پذيرفتن است. اما اگر کسی فکر می کند که، مثلاً، سيستم مسلط بر شوروی و اروپای شرقی سابق بهتر، انسانی تر، قانونمند تر و سالم تر از سيستم حاکم بر آمريکا است، يا چين و کوبا را ـ بعنوان مدل و آلترناتيو ـ بر امريکا ترجيح می دهد و يا در جستجوی آن است که در دل «احکام اسلامی» پيچ و مهره های ساختن اجتماعی بهتر از آمريکا را بيرون کشد، به گمان من دچار خيالات و ماليخوليا شده است.

          اما، در عين حال، چنانکه در آغاز سخن گفتم، اکنون نيز جريانی قوی، که از سنت های گذشتۀ چپ و ملی و اسلامی آب می خورد، در کار آمده است تا ذهن نسلی ديگر از جوانان ايران را مشوب و خراب کند. می بينم که «دانشمندان» ريز و درشت سر در آخور حکومت اسلامی مشغول قلمفرسائی دربارۀ ناکارآمدی سيستم انتخابات و حکومت در آمريکا هستند و کارشان بجائی کشيده که ضعف های سيستم حکومت ولايت فقيه را در برابر وضعيت آمريکا بعنوان نقاط قوت مطرح می کنند. و نيز می بينم که در اين کار همچنان چپ ها و مليون و اسلاميست های سنتی با يکديگر جبهۀ متحدی تشکيل داد اند که سنگ بنايش با ضديت نسبت به آمريکا کار گذاشته شده و، در اين راه، هر يک آن ديگری را تشويق و تقويت می کند.

البته می توان، و بايد، که به تک تک اين ايرادات با آمار و ارقام و واقعيت های تاريخی پاسخ گفت. اما بنظر من، اين «ادعاها» را تنها نبايد بمدد آمار و ارقام رد کرد و لازم است برای اين کار به امری حسی تر و تجربی تر نيز توسل جست. برای انجام اين کار هم اصلاً پيشنهاد می کنم که بيائيم و بپذيريم که جوامع غربی و آمريکا و سيستم سياسی و اقتصادی و حقوقی و اجتماعی شان دارای «همه» ی مشکلات و ضعف ها و نارسائی هائی که ضدآمريکائی ها می گويند هست و، در مقابل، قبول کنيم که ضد آمريکائی ها واقعاً و صادقانه معتقدند که سيستم های کمونيستی شورویائی و چينی و کوبائی و سيستم های اسلامی ايرانی و عراقی و سوريه ای همگی نسبت به سيستم آمريکائی بهتر و برترند؛ يا دموکراسی در جمهوری اسلامی بسيار پيشرفته تر از امريکا است، آزادی های سياسی در چين بسيار گسترده تر از آمريکا هستند، آموزش و پرورش کوبا يک سر و گردن از آمريکا بلند تر است، و...

          اما، از ديدگاه جامعه شناسی، و در بحث مربوط به «سيستم های اجتماعی»، مسئلۀ دليل وجودی و کارکرد سيستم ها از چند و چون ساختاری آنها مهم تر است، چرا که ساختار سيستم با سنجۀ هدف آن قابل ارزيابی کيفی و کمی است. حال اجازه دهيد تا بپرسم که غرض از همۀ سيستم های برآمده از فلسفه های اجتماعی، همچون نهادهای گوناگون سياسی، رژيم های اقتصادی، و نظام های حقوقی چه می تواند باشد جز اينکه انسان زندگی کننده در سايهء اين نظامات نظری و عملی را به رفاه و سعادت و آزادی و حقوق و قدرت دخالت در امور سياسی و اقتصادی و تساوی حقوقی در برابر دستگاه دادگستری برساند و او را از ظلم و تبعيض و استثمار بدور بدارد؟ يعنی، من تصور نمی کنم که آدم عاقلی پيدا شود که دموکراسی را برای سعادت مردم نخواهد، يا سوسياليسم را بدين خاطر تبليغ کند که مردم آزادی های خود را از دست بدهند. و، در واقع، بجز حکومت اسلامی که ادعا می کند نه بخاطر خشنودی خلق که برای رضايت الله تصميم می گيرد و عمل می کند، و قوانين اش برای حفظ حق الناس نبوده و ناظر بر رعايت حقوق الهی است، هيچ سيستم مدرن تفکر و حکومتی نيست که ادعا کند عامداً می خواهد عليه سعادت و رفاه و آرامش و شادی و آزادی و عدالت جوامع انسانی دست به عمل زند.

          حال، اگر اين واقعيت را بپذيريم، آنگاه می توانيم به اين نکته نيز بيانديشيم که وسيلۀ سنجش اين سعادت و رفاه و آرامش و شادی و آزادی و عدالت چيست؟ آيا نه اينکه هر انسانی نخست بايد بر حق خود برای داشتن اين «مزايا» واقف باشد و سپس برای تصديق وجود آزادی و سعادت و شادی خويش به تجربۀ شخصی خود رجوع کند؟ آيا نه اينکه جهان هرکس مساوی يقين های آگاهانۀ خود اوست و ربطی به هيچ منطق و استدلال و نظريه پردازی و آمار و ارقام بيرونی ندارد؟ آيا می شود به زور آدميانی که با مفهوم و معنای آزادی آشنايند و آن را حق خود می دانند اما احساس می کنند که آزاد نيستند را واداشت که به طيب خاطر بپذيرند که آزادند؟ آيا مردمی را که يقين دارند در انتخابات کشورشان ميزان تقلب آنچنان وسيع است که هيچ يک از نمايندگان واقعی مردم از صندوق های رأی بيرون نمی آيند، می توان جز از راه تهديد مالی و جانی، وادار کرد که در صف های بلند انتخابات بايستند و رأی خود را در صندوق ها بريزند؟ آيا سعادتمند کسی نيست که می داند سعادت اجتماعی چيست و خود احساس می کند سعادتمند است؟ و آيا آزاد کسی نيست که می تواند مفهوم آزادی را درک کند و بر اساس آن يقين داشته باشد که به آن آزادی رسيده است؟

          پس، در فراسوی همۀ آمارها و ارقام ـ که بجای خود برای عينی کردن امور ذهنی بسيار مفيدند و سازمان های مختلف بين المللی نيز آنها را تهيه کرده و بر اساس آن کشورها را از لحاظ رفاه و آزادی و حس آينده داری در سلسله مراتب قرار می دهند ـ مهمترين سنجه چيزی نيست جز «احساس مردمان آگاه به حقوق اجتماعی خود در مورد وضعيتی که در آن قرار دارند».

توجه کنيد که من بر اين عنصر «آگاهی» تأکيد می کنم و آن را شرط صحت آن «احساس» می دانم. والا آنکه نمی داند آزادی چه معنا و حدود و ثغوری دارد می تواند در پست ترين اشکال زندگی اجتماعی نيز احساس خوشبختی کند. و آنکه می کوشد به مردم در عسرت نگاهداری شده تلقين کند که خوشبختند نيز راهی جز اين ندارد که بوسائل مختلف جلوی آگاه شدن آنها را بگيرد. ، بهر حال، اين آگاهی بصورتی تجربی می تواند نافی همۀ تبليغاتی باشد که در نفی يک «امر درست» صورت می گيرند.

در واقع، اين اصلاً مهم نيست که من و شما بپنداريم و حتی يقين داشته باشيم که مردمی آگاه به حقوق خود اشتباهاً فکر می کنند که آزاد و مرفه و صاحب حق اند. شما اگر هزار خروار کاغذ را در اثبات آزاد بودن شخصی آگاه به حقوق خود که احساس می کند آزاد نيست سياه کنيد، حرفتان بر هيچ کرسی نمی نشيند. جهان واقعی هر انسانی نه در بيرون از او بلکه در درون يقين های آگاهانۀ او وجود دارد و او بر اساس آن آگاهی ها و اين يقين ها است که در درون آن دنيا زندگی و کار و رفتار می کند.

          و حال اجازه می خواهم در اينجا اعتقاد شخصی خويش را که ناشی از زيستنی چهار دهه ای در اروپا و آمريکا است صريحاً بيان کنم: اکثريت بزرگی از مردم اروپا و آمريکا، از ابتدای زندگی خويش، با حقوق و نيازهای رفاهی و تربيتی و سياسی خود آشنا می شوند و، در عين حال، يقين دارند که رئيس کشورشان را خودشان انتخاب می کنند، در بيان عقايد خود و انتقاد از رهبران کشورشان آزادند، دادگستری شان برای حفظ حقوق آنان کار می کند، برای مبارزه با دزدی و ارتشاء و رانت خواری (که از هيج جامعه ای رخت بر بستنی نيست) راه های کارآمدی يافته اند، کسی نمی تواند نوع لباس و رفتار و گفتارشان را تعيين کند، کسی حق ندارد آنها را امر به معروف و نهی از منکر کند، آنها در انتخاب شغل و محل سکونت و نوع پوشش و داشتن عقايد خود آزادند، آيندۀ پيش رويشان گسترده و پذيرا و سرشار از امکانات است و آنها می توانند، بقدر همت خود، به هرکجا و هرچيز که بخواهند برسند؛ و در اظهار عقيده، هم خودشان و هم رسانه هاشان، چنان آزادند که مردم هيچ کشور ديگری به پایشان نمی رسند.

حال بايد از اهالی اردوگاه مخالفان آنچه «جهان آزاد» خوانده می شود پرسيد که اگر اينگونه ادراکات و احساس های مردم آمريکا همه فريب و دروغ و حاصل مغز شوئی است، شما چرا نمی توانيد مردم تحت حاکميت خود را از همين راه آسان بفريبيد و مغز شوئی کنيد؟ مگر شما صبح تا شام در بوق های هزار رنگ تبليغاتی خود نمی دميد که انسان جامعۀ کمونيستی از انسان جامعۀ سرمايه داری خوشبخت تر است؟ مگر نمی گوئيد که مردم ايران در سايۀ حکومت ولايت فقيه به بيشترين آزادی ها رسيده اند؟ پس چگونه است که تا ديوار برلين فرو می ريزد يکباره جهان را فرياد از بند گريخته ها و محرومين و ستم ديده های مادی و روانی پر می کند؟ چگونه است که روسپيان و گروه های مافيائی روسيه و اروپای شرقی «جهان آزاد» را مورد تهديد خود قرار می دهند؟ چگونه است که مردم خوشبخت کوبا و ونزوئلا «خيال» می کنند که برای يک لقمه نان معطلند؟ چگونه است که ميزان خودکشی و خود سوزی در ايران روز بروز بالاتر می رود؟

          اگر طبقۀ حاکمۀ آمريکا، با همين اندازه رفاه و همين شيوه از آزادی که شما قبولش نداريد، اينگونه بلد است مردم را مغز شوئی کند و آنها را به امان يقين شان رها کرده و خود به چاپيدن مشغول شود؛ شما که همۀ فکر و ذکرتان سعادت دنيوی و اخروی مردم است چرا در کارتان اينقدر ناموفقيد؟

براستی، در جهان امروز، رسانه های کدام کشورها بيشتر دروغ می گويند و حقايق را پنهان ساخته و دروغ ها را حقيقت جلوه می دهند؟ کدام راديو تلويزيونی دروغگو تر است: صدا و سيمای جمهوری اسلامی ايران يا سی.ان.ان امريکا؟

باور کنيد، ما که در آمريکا زندگی می کنيم هرگز نديده ايم که راديوها و تلويزيون ها و نشريات امريکائی صبح تا شب بکوشند تا به مردم تلقين کنند که آنها مردمی شاد و آزادند. اينجا اتفاقاً «خبر بد» برای خبرگزاری ها قيمت بيشتری دارد. هر رسانه را که می گشائی دارد يک نفس از دزدی ها و جنايت ها و خيانت های معدودی از مهمترين مقامات کشور خبر می دهد، و آقای کلينتون هنوز خانم لوينسکی را نبوسيده خبرش در همهء مطبوعات و رسانه ها پخش است و کار به محاکمۀ رئيس جمهور مملکت در مجلسين کنگره می کشد. هر تلويزيون را که می گشائی دارد خبر توفانی، بهمنی، و انفجاری را با آب و تاب بازگو می کند.

راديو تلويزيون های شما اما هيچ خبر بدی برای مردم ندارند. در بيان آنها کشور در حال ترقی دائم است، رهبران مملکت سه تا سه تا زن و معشوقه و صيغه نمی گيرند، در چين و کوبا و ويتنام شمالی هيچ دزدی و چپاولی صورت نمی گيرد و، در عين حال، جهانيان از اين همه درايت و عظمت مديران اين کشورها انگشت به دهان مانده اند و يک به يک بخصوص از رهبران ايران تقاضا می کنند که آنها را در «مديريت» کشورشان راهنمائی نمايند؛ در هر بخش خبری ده ها پروژۀ عمرانی افتتاح می شود؛ کشور نه فقيری دارد و نه ستمکشيده ای، نه کسی کسی را می کشد و نه کسی مدرک تحصيلی جعل می کند و نه کسی از رئيس جمهور می پرسد که خزانۀ ارزی را چگونه خالی کرده و به چه مصرفی رسانده است؛ چرا که رهبران ايران و همپالگی هاشان در کشورهای «مردمی» ی ديگر محبوب ترين رهبران جهانند.

          اما چگونه است که پای درد دل هر ايرانی ـ که جزو خودی ها نباشد ـ می نشينی می بينی که در «يقين» او چيزی جز احساس تلخ اجبار و زورشنوی و اسارت و فقر و بدبختی وجود ندارد؟ چگونه است که بايد تحت عنوان مانور امنيتی همۀ بچه بسيجی ها را در همۀ رهگذرها پخش کنيد تا مبادا کسی گفته باشد دوستت دارم؟ چگونه است که در دريای ميان کوبا و آمريکا قايق قايق آدم فراری به آب می زنند، بخشی شان می ميرند و بخشی خود را به «ساحل نجات» می رسانند؟

          باری، اگرچه من در اينجا به مبحث پيچيدۀ چيستی و چگونگی «حقيقت» کاری ندارم، اما می دانم که از درون ادعاهای کاذب مدعی «حقيقت» داشتن نمی توان برای مردم نان و آب و شادی و رفاه فراهم کرد. و همچنين می دانم که برای درک «واقعيت» چاره ای جز مراجعۀ کنجکاوانه به «يقين های آگاهانه» ی مردم وجود ندارد.

من در اين جهان فراخ بسيار سفر کرده و جوامع گوناگونی را ديده ام. ساليان دراز در ايران و اروپا و امريکا زيسته ام و اکنون «يقين» دارم که ـ جدا از آمارها و ارقام و گزارشات مجامع بين المللی که می کوشند «حس سعادت» را عينی کنند و می کنند ـ ميانگين رفاه و آزادی و دموکراسی در «يقين» مردم مغرب زمين، و بخصوص آمريکا، از هر کجای ديگر دنيا بالاتر است و آنکه اين نکته را می خواهد از طريق استدلالات فلسفی و احتجاجات پيچيدۀ نظری انکار کند حکم آن کشيش های کليساهای قرون وسطی را دارد که در صومعه های خويش به بحث در اين مورد مشغول بودند که آيا خيار بر درخت می رويد يا بر بوته؛ و هيچ کدام هم حاضر نمی شدند از جای خود بلند شده و سری به باغچۀ سبزيکاری صومعه بزنند تا جوابشان را، نه در کلام و حرف و سخن، که در يقين سبز گياهان پيدا کنند.

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630